Wednesday, November 7, 2007

بزنیدش، دلارام را


ده ضربه که چیزی نیست، بزنید تا دل آتش گرفته تان خنک شود، دخترک را، دلارام را. که جرمش و تنها جرمش این است که نمی خواهد اسیر بماند. نه اسیر خانه، نه اسیر خانه خدائی که امثال شما باشد، نه اسیر نامهربانانی که به بندگی خدای رحمان مدعی اند. بزنیدش به نام نامی انسان، به نام نامی عشق، به نام نامی زن. اما نام از خدای رحمن و رحیم نبرید. که این ضربه ها پذیرنده اش را پاک نمی کند چرا که گناهی نکرده است او، اما بر گناهان شما می افزاید و بر دردتان از این ستمرانی.

شنبه وقتی به زندان رفت، انگار دلارام منصورست. همان که دار از نام او بلند آوازه شد. همان حکایت است و جز این نیست. قرن هاست که با ما می آید. درمانده از اداره خویشیم، نسق کشیدن و ظلم تنها حربه ای است که برای حکمرانی می ماند. و در این هنگام به شاخه ای که به قفس بیگانگان فرومی برید، به هیاهوئی و بانگ فغانی که از آن شاخه بر می خیزد، باورنان می شود که بی لیاقتی ها نادیده می ماند و ظلم ها عفو می شود. باورتان می شود که می شود هر چه خواست کرد. در آن هنگامه اسب تاخت و ظلم را با چاشنی تهدبد بیگانه زینت بست و به حساب دفاع از وطن و مصلحت مردم گذاشت. اما دیری است این ورد هم بی اثرست و دلی را نمی گشاید مگر سادگانی که روز به روز تعدادشان کمتر می شود.

دلارام مگر چه کرده است جز آن که از نره معذور عذری نخواسته، به او التماسی نکرده که دستش را می کشید بر زمين. تا نترسد داد کشیده، به عدالتخانه شکایت برده، دل به عدالتی سپرده که اینک از او دریغ می شود. گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نیاورد. اما شما زن ایرانی را چنان نمی پسندید. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهید و البته بی صدا. این تصویری است که از زن ایرانی می پسندید. دلارام چنین نیست. و دلارام هزاران است، از اندازه زندان ها بیرون. و خودکامگان، کوچک و بزرگ، این را چه دیر در می یابند.

دلارام اگر یادتان باشد مدرسه می رفت هنوز که به قانون ضدزنتان معترض شد. هنوز از دبیرستان به درنیامده بود که گوشه ای از رحمتتان دید. ندیده نیست که. اما شما ندیده ببنید. در چشم دخترانتان خشم را نظاره کنید. رو پنهان نکنید. اگر دل دارید به خانه که رفتید به آن ها بگوئید من بودم که دلارام را روی زمین کشیدم، من بودم که در زندان یک دوای ضد درد از دست شکسته او دریغ داشتم. من بودم که شکایتش نپذیرفتم. من حافظ قانون دلاور بودم، من قاضی برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئید تا سیلی خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه تان جاری شود. که از هزار شلاق دردناک ترست.

هیچتان کس نگفته است که ظلم آن است که آدمی با منقد و مخالف خود می کند وگرنه همه برای هواداران و متملقان صله ها نهان دارند. وگرنه همه، دستبوسان را خالص و عین خلوص می بینند. وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند.

نوارهای فیلم و صدا، و سندهای بیست و هشت سال پیش را بشنوید. جمع شده تا کس نشنود که چه وعده داده شد به خود و به مردمی که عطش آزادی داشتند، از شهرهای آبادان و زندان های ویران، تا خانه و آب و نان رایگان. و اينک به خشم کس از شما سزاوارتر نیست. که چون راست نباشند، خدا هم سربلندی شان نخواهد خواست. پس ناگزیر پنهان شد آن همه یادگاران، وعده ها، تا شرم پوشانده شود. شاید نسلی برسد که این همه نداند، چیزی نخواهد. اما دلارام ها آمدند که آن همه ندیده و نشینده بودند. و دیدید که اینان را نیز آرام نتوانستید کرد که گفته اند از فریب آرامش برنیامد.

شنبه روزی دلارام قرارست به زندان برود. چه خوب. او نخواسته قهرمان اساطیری و مظهر ایستادگی زن جوان ایرانی می شود. اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هیمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سیاووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند.

دلارام همان است که دخترکان بمی را وقتی آوار بر سرشان ریخت و خانمانشان ویران شد، بی کس شدند و زار، نوازش می داد و آرام می کرد - و اين کار را نه از آن رو می کرد که دوربین ها شکارش کنند و برگی بر هزار برگ تبلیغات و فریب بیفزایند -. اینک از شنبه وقتی در زندان پشت سرش بسته شد، بی تردیدم، که دستی به همان نرمی، او را نوازش خواهد داد و نخواهد گذاشت سرمای نومیدی در تنش جا گیرد. همان گونه که او از نوجوانی برای مردم و همجنسان خود خوب خواست، به همان ظرافت و نرمی زندان را هم خواهد گذراند. ریگ آمو، و درشتی هایش زير پای او پرنیان خواهد شد. این راهی است که خود برنگزیده بلکه زیستن در سرزمين کویری خشک ما، و همزبانی و همزمینی با مردانی خشک مغز، به او هموار داشته است.

پس هی بزنیدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی. انسان را اشرق مخلوق می دید پس به این انسان ظلم روا نمی داشت و مظلومی فریبکارانه برخود نمی پسندید. گناهش همین است. که مطلوب شما نیست. زن النگوهای تا به تای زرینه نیست که خود می تواند نشان رقیتی باشد وقتی آدمی با کار به دستش نیاورده باشد. امروز تزئین زنان جوان ایران، نمی گویم همه مانند دلارام دستبندست که دور باد از سرزمین ما چنین سیه فامی، اما اگر زرینه ای هم هست آن است که به کار خود فراهم آورده اند. نه از عروسک روبستگی. که آئین عروسک زندان و شلاق نیست.

به همان کلامی که سال ها پیش، وقتی مدرسه می رفت دلارام، برایش نوشتم، این کلام را هم تمام کردم. گیرم به دلم نبود که کارمان بعد چند سالی به این جا می رسد. به گمانم نبود که با خود چنین می کنیم که کس چنین به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشسته ایم، به قول شاعر خسته، و سنگ شکسته.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 7, 2007 at 7:04 AM , Anonymous Anonymous said...

درود به تو استاد که به لطف قلم تو و اندک شمار همکیشانت، قلم هنوز در دستانمان حرمت نگه داشته است. مشتاق دیدارتان هستم

 
At November 7, 2007 at 8:55 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام و درود بی کران بر شما.به امید ایرانی بدون زندان.
پیروز باشید.

 
At November 7, 2007 at 11:47 AM , Anonymous Anonymous said...

به نام خدا
که تو را آفريد و مرا
و به نام تو
که باغ هاي بهشت
در زير گام تو معنا گرفته است
به نام آن کف خون
که در روزگار ضيافت ترس
بر چهره ات نشست
به نام آزادي
تنها کلام مقدس ما

 
At November 7, 2007 at 12:45 PM , Anonymous Anonymous said...

این ها که شما نوشتید که با اشگ خواندم اگر برای من هم بنویسید ژاندارک می شوم اما امیدوارم مانند [...] نباشد که دستمزد یادآوری های شما را بعد داد. در ضمن من تصور می کنم که باید همه ما جمع شویم جلو در زندان اوین و اعلام اعتصاب غذا کنیم. پیشنهادش از شما عملش از ما.
مینو

 
At November 7, 2007 at 12:46 PM , Anonymous Anonymous said...

ناز نفست . اگر نویسنده خانم و امینه این را نمی نوشت از او می رنجیدیم

 
At November 7, 2007 at 12:47 PM , Anonymous Anonymous said...

آن النگوها و دستبند ترکیب بدیع و بکری بود. همیشه از شما چیز یاد می گیریم

 
At November 7, 2007 at 2:21 PM , Anonymous Anonymous said...

فکر می کردم آیا نمی شود در همدلی با دلارام شال و روسریمان را به رنگ شال زیبای ایشان بپوشیم؟

 
At November 7, 2007 at 6:21 PM , Anonymous Anonymous said...

من قاضی برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئید تا سیلی خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه ای جاری شود. که از هزار شلاق دردناک ترست.

Dear Mr. Behnoud,

Thanks for your article. Very nicely written. Regarding this paragraph (taken from your article), I wanted to ask you one question: Do you think the female relatives of that judge, who sentenced Delaram to jail and lashes, have the same mind-set as yours or mine? I seriously doubt it. I think they might have even appreciated what he has done!

All the best.

 
At November 7, 2007 at 8:46 PM , Anonymous Anonymous said...

زندان و طناب و دار شکنجه تنها واقعیتی کریه است نه حقیقتی که این زن و هماننده هایش فریاد میکنند خوب میدانم چه میگویید گر چه هنوز شاید دختر بچه ای بیش نباشم که دیگری خیال میکند به حمایت نیاز دارم خوب میدانم ازادی نیست خوب میدانم واژه ها که سهل است همجنسان من تک تک در زندانهای تعصب خسته و مجروحند حتی سخنان ان شاعر خسته و سنگ شکسته نیز نیک میدانم اما هنوز نمی دانم چه باید کرد معتقدم باید کاری کرد و جز نوشتن از دختر بچه ای چه کار دیگر می اید گاهی که به این سرگذشت ها می اندیشم به این دلیری ها و به ویرانه سرایی که وطنش نام نهادیم هم زار میگریم و هم لبخنده ای میزنم میگریم از این که این چنین درد میکشیم و همچنان تنهاییم اری کوهها باهمند و تنهایند همچو ما با همان تنهایان اما لبخند میزنم از این که هنوز هم هستند دستانی نرم و لطیف که به دخترکانی چون من بیاموزند زندگی این نیست که بیایی و بروی و هیچ نباشی جز فقط یک زن. چون زنهای دیگر زنان بیچاره ی هزار ها سال پیش و بسیار زنان بیچاره ی امروز .اری حقیقت است بسیار از این زنان نمی دانند که اند و چه باید بکنند و جریان اب را پذیرا اند جریان تلخ و ننگین این زیستن را . خوب است که دل ارام ها دل ِ ارام این ها را به درد اورند و قلمهای زنان اگاهی چون خویشتن را به خون کشند . کاش کمی بزرگتر بودم ان گاه شاید کاری جز نوشتن از دستم بر می امد.

 
At November 7, 2007 at 9:32 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود
در مقابل قلمتان سر فرود می آورم و به آن بوسه می زنم

 
At November 8, 2007 at 3:50 AM , Anonymous Anonymous said...

جز از تمام وجود نمی توان به این خوبی نوشت. و جز با تمام عشق نمی توان کاری کرد که دلارام کرده است و جز با تمام کینه نمی توان کاری کرد که قاضی کرده است

 
At November 8, 2007 at 7:56 AM , Anonymous Anonymous said...

فوق العاده زیبا بود. فقط برای انکه لحظاتی خنده بر لبانتان نقش بندد خواستم بگویم اهنگ تیتر-بزنیدش، دلارام را- یاداور اهنگ جملات اقای خمینی بود

 
At November 8, 2007 at 10:31 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان درود

دوباره از دل و خوش نوشتی . اما جز سری از تاسف تکاندن و گفتن اینکه دلارام کمی فقط صبر باید، سحر نزدیک است،چیزی در چنته نداریم

این خدایان پوشالی روزی تاوان خواهند داد


یاحق

 
At November 8, 2007 at 1:53 PM , Anonymous Anonymous said...

با درود
و بازهم دم از آزادی می زنند در کشوریکه میلیونها ایرانی بخاطر آزادی از ایران گریختند ، در کشوریکه هزاران آزاد مرد و زن بخاطر آزادی حکم زندان و تازیانه خوردند و هزاران انسان بخاطر آزادی سنگسار و اعدام شدند

 
At November 8, 2007 at 4:08 PM , Anonymous Anonymous said...

بند نیز شرمگین می شود اگر بر دست او خم شود.

30 ماه بند! حکمی است که به پاس تلاشهای یک فعال حقوق زنان به دست او داده اند!

شرم است بر ما و تاریخمان این برگ!

بند و تازیانه را بر مدافعان حقوق زن چه کار؟! به پاس کارنامه حمایت از محرومان بم، دلارام را به بند می برند.

به پاس پیشرو بودن در جنبش زنان، دلارام را به بند می برند.

 
At November 8, 2007 at 4:21 PM , Anonymous Anonymous said...

هم ناراحتم و هم بي تفاوت چرا بايد يك ادم را اين طور جزايش كنند اما بدون تعارف اقا مسعود بهنود اصلا برايم فرق ندارد كه حالا اين خانم ده سال هم در زندان باشند اين را مي گويم تا هر كسي كه هوس كاري كرد كه به مذاق حكومت خوش نيامد انتظار تشويق نداشته باشد و اينكه قهرمان ملي مي شود اره هر كسي هر كاري كرد از مردم انتظار نداشته ياشد ما نه من يكي نه جرات زندان دارم ونه حال و حوصله اش را والله من خودم 7 سال قبل زندان سياسي بودم نه كسي فهميد نه مقاله نوشت نه اهميتي داد اما براي خودم مهم بود الان هم جرات زندان ندارم پس شلوغش نمي كنم بهنو دجان

 
At November 9, 2007 at 1:36 AM , Blogger morteza said...

بایدمان امیدوار بودن، همین که هنوز شما با اشک می نویسید و ما با اشک می خوانیم یعنی که توان دگرخواهی در ما نمرده است. باری هرکداممان هیربدی باید باشیم، برای این شعله که در دلهای ماست، مباد که پشمینه پوشان تندخو، خویمان را عوض کنند که گفته اند: چنین نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند

 
At November 9, 2007 at 3:16 AM , Anonymous Anonymous said...

درود به جناب بهنود گرامي
چه بايد گفت؟چه مي شود گفت؟چه بگويم؟چه مي توانستيم كنيم كه نكرديم؟چه بايد كرد تا انجام دهيم؟حتمي غير از اظهار تاسف كاري ديگر مي شود كرد.بكوشيم تا ان كنيم كه بايد .
بابك فقيه
بدرود

 
At November 9, 2007 at 5:57 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد آدرس ایمیلی که بیشتر سر می زنید رو می تونم داشته باشم؟ امروز این عکسها رو (http://greatblogabout.com/?p=171 دیدم خیلی به هم ریختم، هوس نوشتن کردم راستش خیلی دست مایه نوشتن داشت. مطمئن هستم شما رو هم وسوسه میکنه: عروس مرگ....

 
At November 9, 2007 at 10:18 AM , Anonymous Anonymous said...

برادر ایران ژورنالیست اگر هم می خواهی برای سایتت تبلیغ کنی اقلا آدرس را بگذار که اگر آقای بهنود از دستش در رفت و گذاشت ما بدانیم که از کجائی و کجائی نوشته ای ما که هر چی نوشتیم استاد نشانی مان را نگذاشت. بعد هم هی از ایشون می خواهی که آدرس ئی میل خودشان را بنویسند به کجا؟
اگر مقصودت این است که اعلام عام شود که اگر شدنی بود آقای بهنود می کرد

 
At November 10, 2007 at 5:30 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد ممنون ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن

 
At November 10, 2007 at 9:47 AM , Blogger رندِعالمسوزِ.خالی‌بندِ.مهربان‌پاچه‌گیر said...

با سلام
خیلی خوب نوشته اید. اما مثل اینکه نازلی کاموری و خورشید خانم را عصبانی کرده ای. یعنی خودشان برداشت بد کرده اند. در جریان کامنتهای نوشته ی نازلی هستید یا نه؟

 
At November 10, 2007 at 10:00 AM , Anonymous Anonymous said...

دلم سوخت برای همه کسانی مانند شما که قلم به دست دارند می بینید چه نوشته است سبیل طلا من او را دوست دارم و مطمئن هستم که شما هم با او مخالفتی ندارید و مطمئن بودم که او نیز با شما مخالفتی نداشت اما امروز که پست تازه اش را درباره این مطلب خواندم دلم سوخت. وقتی او هم که آدم بی سوادی نیست حرف شما را نمی فهمد که اگر می فهمید نمی نوشت [....] پس برای که می نویسید شما. صدایتان برای کیست. برای کی به زندان می رود دلارام . برای کی . اگر این که عکس دلارام گذاشته و برای دلارام نگران است چنین سطحی است و یا حسادت دارد دیگر چه امیدی . گیج شده ام راهنمائی ام کنید مطلب [...] را خواندم و خیلی دلم گرفت

 
At April 4, 2008 at 6:22 PM , Anonymous Anonymous said...

دلم گرفت از حقارت خودم. از بزدلیم. از اینکه دلارام و دلارام ها رو زدند و بردند و کشتند و من هیچ نگفتم. مثل وقتی که برادرت را ناجوانمردانه می زنند، چون برای احقاق حق تو به پا خواسته و تو سر را پایین می اندازی، نگاهت را می دزدی و رد می شوی که مبادا تو را هم زیر مشت و لگد بگیرند، یا بدتر اگر مهاجمان قصد تو بکنند لگدی نیز نثار برادر افتاده ات می کنی که در راه تو سینه سپر کرده است. رسته ام از مشت و لگد جانیان جمهوری اسلامی، اما حقارتم، بزدلیم مرا زیر مشت و لگد گرفته است. خجالت می کشم از خودم. که هر بار که دور شدن متجاوزان را می بینم و مطمین می شوم که دیگر خطری نیست، صدایم را درشت می کنم و مبارز می طلبم، و هر بار که بر می گردند اگر نیابم سوراخی جهت پنهان شدن به آنها لبخند می زنم و برایشان دست تکان می دهدم و سریع کوچه را نگاه می کنم که مبادا دلارامی در کوچه مرا دیده باشد که تدبیر کنم حیله ای جدید برای پنهان کردن حقارتم، بزدلیم، شخصیتم. ننگ بر من باد که تا این حد بی وجودم، بی غیرتم. غیرتم یعنی زدن توی گوش خواهرم که چرا می خواهی به سبک خودت زندگی کنی، که من مجبور شوم برای تو سینه سپر کنم جلوی مهاجمان که اگر نکنم عمه می فهمند بی غیرتم.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home