Monday, November 17, 2008

با یوچیدا در هوای برکه دور


پریروز به میهمانی بزرگواری بودم. کنار شومینه و در چشم انداز پنجره بلند تا افق پائیز پیدا بود به جلوه گری مشغول. شومینه قدیمی دویست ساله گرما بخش ما، اما غلط گفتم گرما بخشمان انگشتان سحرآفرین این زن بود. کم شنیده ام که کسی چنین حس و حالی داشته باشد. انگار نت به نت موزار از ته ته ته وجودش بیرون می آمد. از دستش ندهید. موتسوکو یوچیدا که پریروز یکی از پیانوکنسرت های موزار را اجرا کرد با ارکستر فیلارمونیک یادگار کارایان در برلین. و امروز سی دی غنیمتی خریده ام از یک دوره شوپن. و مانند شعری جان بخش گذاشته ام که سر فرصت بشنوم. یعنی بنوشم. انگار خم شده بر چشمه زلالی.

این گفتم و به دلم افتاد سی و چند سالی قبل که زلزله ای آمده بود و با هلی کوپتر می رفتیم که جمعی از حضرات دولتمرد در آن بودند مگر مدرسه ای روستائی رها شده و کپر مدرسه ای ویران، دور مانده باشد از چشم گروه های امدادگر. ناگهان در حوالی اصفهان و گذرگاه های ايلات برکه ای ظاهر شد. از بالا سبز می نمود. اصرارمان فایده داد و خلبان هوانیروز رحم آورد و فرود آورد به قول امروزی ها بالگرد را، و صحنه ای دیدیم که دیگر ممکن نشد دیدنش در این همه سال ها. صخره ای و برکه ای بود و آسمان نشسته بر سطح برکه و نیلوفرها دامن گشوده به طنازی در میان. کروگرافی بنفش و موزون طبیعت. در آن ناکجا آباد. از آن صحنه ها که در قلب نیوزلاند یا یلوستون و پارک های طبیعی آمریکا به چشم می آید. در دل از صخره و برکه و نیلوفر می پرسی این جا چه می کنید. این جا که تنها افتاده اید و کس قدرتان نمی داند و سراغتان نمی گیرد.

آن روز لحظه ای از جمع دور شدم و رفتم تا از برکه آب بی واسطه بنوشم. درازکش عکس خود در آینه نیلوفرها دیدم،آن ها که با دامن های پرچینشان انگار بالرین های مانه در پشت صحنه آماده رقص. موسیقی غریبی در هوا بود که با جرعه جرعه آب زلال به درون می فرستادم.
به شوخی از بزرگ جمع خواستم من را رها کنند آن جا، آن جا دیار بشری نبود. فرسنگ ها از جاده دور. هنوز نمی دانم کجای نقشه است و به کدام بخش از استان اصفهان. گوشش صدا کند باید از مرد بزرگ محمد بهمن بیگی پرسید که خطه را وجب به وجب می شناسد.

نکند اکسیر و آب حیاتی که اسکندر را در افسانه ها آواره کرد، همین بوده است.

هر چه هست از آن زمان هر گاه موسیقی کاری می کند که این خانم ژاپنی کرد، دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم، به هوای برکه نیلوفری.

از آن برکه فیلم و نشانی ندارم اما این جا نشان یکی دیگر از پیانو کنسرت های یوچیدا را می گذارم . ببنید ارکستر را هم راه می برد. بوده است که رهبر ارکستر خود را کنار کشیده تا او کار خود کند. این هارمونی درونی، با این عشوه گری هاست که چنین با جان آشنا می شود. جان را شیفته خود می دارد. زمینی نیست. از جنس زندگی روزمره نیست. و وقتی در آن غرق می شوی، وزنت انگار از گرده زمین برداشته شده. در بی وزنی کاملی.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook