Sunday, November 16, 2008

با یکی مانند اوباما

حسنعلی خان را بر سر تقسیم ارث، با برادری که سه سالی از او کوچک تر بود اختلاف افتاد. اختلاف هم بر سر آلاچیقی بود که هر دو آن ها زیر آن کودکی خود را طی کرده و خاطره ها داشتند. وقتی این آلاچیق داخل حیاط سهمی حسینعلی خان افتاد، برادر بزرگ داد طرف شرقی حیاطش را دیوارکی کشیدند و شاه نشین خود را کور کرد تا دیگر آن سمت و آن ها را نبیند. و چراغ رابطه خاموش شد.

کسی نمی داند آیا حسنعلی خان دید یا ندید که در خیابان یا بازار، برادر کوچک هر گاه به او بر می خورد، کلاه به احترام از سر بر می داشت. کسی نمی داند حسنعلی خان می دانست یا نمی دانست که چرا هر سال برادرش پیش از عید نوروز به سفر می رفت و قبل از رفتن کارتی می فرستاد هم کسب اجازه می کند و هم عذر تقصیر می خواست. چهل و چهار سال همیشه نوروز در تهران نبود برادر کوچک تر.

تا گرد پیری بر سرشان نشست. دیوارکی که حسنعلی خان کشیده بود خود فروریخت در یک زمستان. اما دیگر نه حسنعلی خان در شاه نشین غربی می نشست و نه حسینعلی خان پای رفتن به اتاق های طبقه بالا داشت که مشرف بودند. دو سال بعدش حسینعلی خان سکته کرد و به مریضخانه دولتی برده شد. امیدی به ماندنش نبود. گفته بود کفنش را که از مکه آورده بود به مریضخانه ببرند. به کفن پاکتی سنجاق بود که رویش درشت نوشته بود اجازه برادر بزرگ. آیا اصلا چیزی در آن پاکت بود.

اما عمر برادر کوچک به دنیا بود و او را شکسته حال روی برانکار برگرداندند. اصرار کرد که اول به خانه شماره یک ببرندش. خواست خدمت برادر بزرگ عرض ادب کند.
وقتی برانکار وارد حیاط شد، حسنعلی خان نشسته بود روی نیمکت کنار حوض و عصایش را زیر چانه اش گذاشته بود. حسینعلی خان نفس زنان گفت سلام برادر، به دنیا برگشتم. آمدم اول به دستبوس. اگر اجازه دهید به آن خانه بروم. حسنعلی خان رفت و او را بغل کرد و قطره های اشکش ریخت روی موهای کم پشت و سفید حسینعلی خان.

برخی از ما با حقیقت این گونه ایم، قهر. و هر چه سرک می کشد و خود می نماید، حتی گاهی سر راهمان را می گیرد سلامی می کند، جواب نمی دهیم. انگار عهد بسته ایم با او در یک جا نباشیم، تا روزی که محزون و مجروح خودش را به ما برساند و دیگر برای ما هم مجالی نمانده باشد. انگار حقیقت موظف است به کوچکی در برابر ما. و ما را جست و جوی حقیقت در دستور نیست.

اما دیگران مدام در جست و جوی حقیقت اند. خود را با حقیقت برادر می دانند. حقیقت را فقط وقتی نمی خواهند که به تحسینشان می آید و نفعی می رساند. هم از این رو این همه با هم دشمن نیستند. این همه دور از هم. این همه در رویا . این همه در غوغا.

زمان ها از دست می دهیم تا دیوارهای خود کشیده خود ساخته، به خودی خود فروریزد. دیوارهای وهمی که بین خود و حقیقت کشیده ایم. و این چنین است که فقط چیزها و کس هائی را دوست داریم که نمی شناسیم. دلبسته سرزمین های دور، دل سپرده آن ها که دورند از ما. یکی مانند اوباما. منتظر او می مانیم. انگار با هم زیر یک آلاچیق بزرگ شده ایم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 16, 2008 at 10:10 AM , Anonymous Anonymous said...

با درود
گیریم حسنعلی خان اباما اما حسینعلی خان ما کجاست که دیوار بشکند بهنود عزیز
............
قلمتان هماره ارام بخش و جایتان در نمایشگاه مطبو عات خالی
شاد زی
ابراهیم

 
At November 16, 2008 at 3:25 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام مسعود جان؛
آقا حقیقت در عجبم که شما با این سن و سالتان چقدر اطلاعات تاریخی دارید و شاید صد و هفتاد-هشتاد سالتان هست و رو نمی کنید. تاریخ وقوع بسیاری از روایات شیرین شما باز می گردد به ،عصر رضاخان و آن موقع شما نبودید
اما این قلم شما آنگونه روایت می کند که انگار خود شاهد تک تک وقایع روایت بوده اید.
خدا شما را حفظ کند که سایه تان بر سر داستان نویسی و داستان نویسان
ایرانی باشد
.
بگذریم پدر جانم! اینیم دیگر. دلبسته و چشم دوخته به آقا حسین اوباما که نمی دانیم مشاورش یهودی اسرائیلی است و میخواهیم با او دست بدهیم. ای روزگار. حالا انگار دستهای سه - چهار رئیس جمهور قبلیشان کثیف بود

 
At November 16, 2008 at 3:28 PM , Anonymous Anonymous said...

براستي محشر بود.
ياد آلبوم ديوار گروه پينك فلويد افتادم
من هميشه مقالات شما را مي خواندم اما به نظرم اين نوشته يك شاهكار بود.
راستش اولين بار است كه اينجا كامنت مي گذارم اما حيفم آمد قلمتان را تحسين نكنم

زنده باشي مسعود عزيز

 
At November 16, 2008 at 7:55 PM , Anonymous Anonymous said...

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم

 
At November 16, 2008 at 10:47 PM , Anonymous Anonymous said...

ده سال پیش زندگی اجتماعی من با خواندن کتابهای شما شروع شد. حالا بعد از ده سال باز هم نوشته های شما برای من آرامش بخش است.
این پیام را نوشتم که انگیزه ای شود برای بازگشت. به یاد ده سال پیش
پایدار باشید

 
At November 16, 2008 at 10:58 PM , Blogger Soroush said...

ای بابا

شما هم، اشک مرا دراوردی با این واژه‌های‌ات

 
At November 17, 2008 at 1:12 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز درود!

مطمئنن دیگر با «اوباما» غریبی نخواهیم کرد! و البته نخواهند کرد! شواهد که چنین نشان می‌دهد به هزار و یک دلیل

شاد زی

 
At November 17, 2008 at 1:16 AM , Anonymous Anonymous said...

باید پرسید آیا با این ریش میتوان به تجریش رفت یا نه ؟ و یا اینکه چه کسی تنها توی این کپه [...] است ؟ برخی که نام کلان را به ده ویران ترجیح میدادند حالا نان ندارند پیاز میخورند تا اشتهایشان باز شود و بجایی رسیده که مار را پیر می بینند که نیست و می خواهند مانند قورباغه سوارش بشوند که شد نی نیست

 
At November 17, 2008 at 1:18 AM , Anonymous Anonymous said...

ما با حقیقت غریبه ایم. چه حرف بزرگی است. من نوشتم و گذاشتم روی میزم و سعی کردم داستان حسینعلی خان را هم از یاد نبرم. این همه با هم دشمن . راستی هم نگاه کنید که این پسره چه له لهی می زند که در واشنگتن پذیرفته شود اما با همان ها که با هم مملکت را خراب کردند دشمن خونی است. جالب است

 
At November 17, 2008 at 1:19 AM , Anonymous Anonymous said...

راست بگویم اولش نفهمیدم. مثل [...] که احساس می کنم برعکس فهمیده اما دوباره که خواندم یکی در درونم داد زد: آهان این را میگی. خندیدم و سه باره که خواندم یکی در درونم گریه کرد. خدا قلمت را ازت نگیرد

 
At November 17, 2008 at 2:09 AM , Anonymous Anonymous said...

راستي آقاي بهنود

شما با زباني دوستانه نكاتي را مطرح مي‌كنيد كه همة ما ايراني‌ها درگير آن هستيم.
با خودمان تعارف داريم، حتي گاهي فكر مي‌كنيم سوپرمنيم!
حيف كه حاضر نيستيم واقعيت را بپذيريم كه ما هم مردمي هستيم مثل باقي دنيا، با نقاط قوت و نقاط ضعف.
يك حرف مي‌زنيم و يك عمر درد مي‌كشيم كه خداي نكرده بقيه نگويند كم آورد.
آن هم فقط در اين نكات كه به عاطفه‌مان ربط دارد.
به پول و قدرت كه برسد، من كه فكر نكنم اين‌قدر تعارفي باشيم.

مرسي

شهرام

 
At November 17, 2008 at 3:10 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود قصد و سوئی ندارم اما بزرگ شده تجریشم و اینرا فقط
جهت اطلاع مینویسم ٬ دو سر بازار چند صد متری تجریش دو تکیه
وجود دارد که معروفند بتکیه بالا و تکیه پایین ٬ تکیه بالا مسجدش
همت نامیده میشود که دو سه سال نزدیک بانقلاب توسط اقای رفسنجانی
پیشنمازی میشد اما تکیه پایین ده ها سال توسط اقای دین پرور پیشنمازی
میشد ...جهت اطلاع تکیه بالا بسیار محافظه کار و سنتی و مایه دار بوده
و بر عکس تکیه پائین همیشه جوان باره و اصلاح طلب و در تقارن جدال
خاتمی و ناطق نوری تکیه بالا در بست از ناطق نوری حمایت میکرد
و تکیه پایینی ها از خاتمی اتفاقا هر دو چندین بار در ایندو تکیه
سخنرانی تبلیغاتی داشتند که انبوه جوانان در تکیه پایین خودش
کل داستان بود ... اما وقتی ناطق نوری در تکیه بالا سخنرانی داشت
ولایتی و ده ها مقامات پیر و پاتال محافظه کار در پای منبرش
حضور داشتند

 
At November 17, 2008 at 6:44 AM , Anonymous Anonymous said...

بهتر نیست اقلا شش ماهی صبر کنیم ببینیم مرام این آقا چقدر با حقیقت سازگاری دارد؟ اینطوری لااقل خودمان دمغ نخواهیم شد...از ما گفتن

 
At November 18, 2008 at 5:29 AM , Blogger Unknown said...

به نظر من دشمنی رهبران جمهوری اسلامی با آمریکا از سر توهم نیست؛ چون نگاهشان به این مسئله امروز دیگر ایدئولوژیک ‏نبوده و کاملآ ابزاری است (هرچند که خلافش را تبلیغ کنند). اگر این "دشمن فرضی" وجود نداشته باشد همه این ناکامی ها و ‏مشکلات را که ناشی از بی تدبیری و فساد حضرات است چگونه می توانند توجیه کنند. اصلآ این دشمنی بخشی از هویت نظام شده ‏و باقی ماندنش برای کسانی که جنگ را "نعمت" می دانستند بسیار پرمنفعت تر است تا از میان رفتنش. به همین دلیل من چشمم ‏آب نمی خورد که اوباما هم بتواند تغییری در قضیه بدهد. ضمن اینکه اسرائیل به کسی اجازه دور زدنش را نمی دهد و حتی اگر ‏همه مشکلات ایران و آمریکا قابل حل باشد همین یک مورد برای مختل کردن کل مسئله کافی است.‏

 
At November 20, 2008 at 2:53 AM , Anonymous Anonymous said...

فکرمیکنید "اوباما" ست یا "اوباما" نیست؟ ضمنأ در باره فوت خانم طاهره صفارزاده مطلبی ننوشتید که بانظرات شما در انتهای مقاله حسنعلی خان و برادرش منافات دارد.

 
At November 20, 2008 at 8:34 AM , Anonymous Anonymous said...

با درود
نمی خواهیند که حسینعلی خان رو به احمدی نژاد و یا جمهوری اسلامی تشبیه کنید!!!

مطمئنا اینطور نیست پس پاینده باشید

ایران سربلند ایرانی سرفراز

 
At November 21, 2008 at 5:23 PM , Anonymous Anonymous said...

می خواستم بپرسم چرا کامنت های زیر پست بعدی را بسته اید. اگر هم به فرض کامنتی ناراحتتان کرده است خوب آن را حذف کنید و یا اجازه ندهید نه همه را. نکند گفته اید که هیچ کدامشان ارزش خواندن نداشت. این طور نیست چون به نظر من [...[

 
At November 22, 2008 at 4:33 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
من سال اولی که کنکور دادم عمران قبول شدم، اما دانشگاه نرفتم و نشستم خونه و خوندم و تغییر رشته دادم و رفتم باستانشناسی.
خیلی ها گفتن و می گن تو خودت را بدبخت کردی خودم هم بعضی واقت ها به همین نتیجه می رسم.
اگر کسانی در این بدبختی من سهم داشته باشند یکی از آنها شمایید آقای بهنود با آن نوشته های شیرینتان.
من از بدبختی خودم کیف می کنم و چقدر خوشبختم که خودم را بدبخت کردم.
اجازه هست لینک بدم؟

 
At November 25, 2008 at 9:30 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام . متنتون بسيار جالب بود. ديدن حقايق چيزي است كه چشم باز مي خواد و روح آزاد . راستش فعلا مردم به ديدن واقعيت ها اشتغال دارن و حقيقت بيني داره از يادشون ميره . البته به لطف حجم عظيم اخبار و اطلاعات.
كاش ميشد دل مان با نفس و چشم و زبان همره بود ....
شاد باشيد

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home