Thursday, August 21, 2008

نخواهم گفت کیست



از دفتر خاطرات خبرنگار پیر

خیلی نگشتم تا جایش را پیدا کردم. سیدمولا نرسیده به میدان خراسان اول خیابان غیاثی پاتوقی داشت، در یک قهوه خانه. رفتم آن جا روی تخت نشستم و چای خوردم. حاضران نگاهی کردند به جوانک عینکی لاغر که کراوات باریکی هم به گردن بسته بود و یک روزنامه [به تاریخ هفدهم تیر 1344] و یک کتاب جیبی زیر بغل داشت و سراغ سیدمولا را می گرفت. و خیلی زود مهربانم شدند و گفتند چند وقتی است سید حال سابق را ندارد، تو هم است. عادت هم ندارد با کسی رازدل بگوید. نم درد پس نمی دهد. ظاهرا این "نم درد پس ندادن" اصطلاح میدان خراسانی بود. کسی نشانش نداشت تا بالاخره شاگرد قهوه چی آمد و گفت پس فردا بعد از غروب بیا، اگر نبود با هم می رویم و پیدایش می کنم.

جوانکی بود از خبرنگار نوزده ساله هم جوانک تر، شانزده هفده سالی بیشتر نداشت اما محکم و با اعتماد به نفس می نمود، تا همین اول حکایت دلتان خنک شود بگویم که او حالا رییس مرکز میکرب شناسی دانشگاهی در جنوب آمریکاست و صاحب نام و رسم در رشته خود. پس فردا بعد از غروب باز رفتم، سید مولا نیامد، ناصرعلی به قول خود وفا کرد، راه افتادیم و رفتیم مسکرآباد.

روبروی قبرستان پیچیدیم رو به جنوب و بعد از باریکه راهی و گذر از دروازه مانندی، به یک میدانگاهی و یک صحرای خالی رسیدیم. دور ها یک درشکه و در سایه یک درخت اسبی لاغر پیدا بود. درست آمده بودیم. سید مولا همین جاست. جوانک آمده تا مصاحبه ای کند با او. آخرین درشکه ران شهر. آخرین تاکسی اسبی تهران. مهلت یک ماهه شهرداری به پایان رسیده و درشکه رانان یکی یکی صدتومان از شهرداری وام گرفته، اسب ها را بیست سی تومانی فروخته و درشکه را رها کرده بودند. انگار نه انگار چند نسل با همین درشکه ها عروس به خانه بخت برده اند، خوانچه جا به جا کرده اند، عزادار به مسکرآباد رسانده اند، سیزده به درها به سبزه کار فرمانفرما یا به شکار تور و تیپچه ورامین رفته اند. انگار نه که چند نسل از پسربچه های تهران پشت همین درشکه ها آویزان بوده و جای شلاق را بر تن و پشت خود نگاه داشته اند که همچون سالک صورت، نشانه تهرانی بودن آن هاست.

در خبرها بود که فقط سیدمولا دارد مقاومت می کند جریمه می دهد، درگیر می شود با ماموران، گاهی لابد سبیلشان را چرب می کند اما همچنان صبح زود از کمرکش کوه بی بی شهربانو خود را می رساند به شهر. نه مانند پیش تا وسط شهر، بلکه تا سرقبرآقا و شاید هم سیدنصرالدین و بازارچه سیداسماعیل. و به سختی کار می کند، و دیگر علاوه بر غضب تامینات و آژان های سبیل کلفت باید متلک های راننده تاکسی ها را هم تحمل می کرد که گاهی به شوخی یا غضب کاری می کردند که حیوان بیچاره هم عصبانی شود. بوقی در گوش حیوان می زدند. ترقه ای زیر سم هایش در می کردند و معمولا متلکی نثار آن کس که بالای درشکه نشسته بود. اما هر چه این واکسهال های 59 را برق بیاندازند و با مرسدس های 170 را یک کتی برانند باز کجا حریف لذت درک درشکه ای می شود که فقط پسر خانواده این افتخار را داشت که بغل دست درشکه ران بنشیند. راننده تاکسی از کجا می فهمید وقتی حاجی با اهل خانه شب جمعه به زیارت شاعبدالعظیم می رود باید سایبان [کروکی] درشکه را پائین کشید که کسی به ناموس مسافران نظر نکند. ناصرعلی تا به مقصد برسیم برایم در رثای درشکه و درشکه رانان گفت، یکی از حسن هایشان که برشمرد و از یادم نمی رود این بود که درشکه ران حیا دارد هیچ وقت آینه نمی اندازد به صورت مسافر.

وقتی رسیدیم سید مولا داشت از توی توبره اش علف خشکه می ریخت تو سطل. اسب قهوه ای کمرنگی بود نحیف و کم غذا خورده، جای تسمه روی گرده اش بود و جای نوازش دستان سیدمولا هم روی کوپالش. اما سید مولا بیش از آن که به مرکب بنازد به درشکه می نازید.

می گفت این درشکه امین السطان صدراعظم با اقتدار بوده و از روسیه برایش آورده بودند. می گفت هنوز خط روسی روی فنر هست. "وقتی شاه شهید تیر خورده بود و اتابک اعظم جنازه را نشانده بود در کالسکه سلطنت و می تاختند رو به پاتخت. رجال و یتیم مانده های شاه توی همین درشکه پشت سر کالسکه سلطنتی بودند. وقتی هم اتابک را جلو مجلس با تیر زدند انداختندش تو همین درشکه تا پارک اتابک بردند. کف این نیمکت خودش تاریخ این ملک است. همین جوری نگاهش نکن. حالا قرطی ها آمده اند که درشکه جلوخارجی ها بد است. اگر بد است چرا فرنگی ها کیف می کنند که سوار بشوند. چرا در فرنگ درشکه ها را جمع نمی کنند. حالا من که نمی توانم سر پیری ناخن هایم را رنگی کنم و غربیلک دستم بگیرم . من که یک عمر شلاق به کف در شهر تاخته ام. می دانی تا به حال چند تا دزد و بدناموس را گیر انداخته ام . عیالم میگه برو عارض شو به مادر شاه ، به تاج الملوک بگو من پسر علیشا هستم همان که شب های جمعه می بردت حرم، نذر حضرت حمزه داشتی تا شوهرت شاه بشود. بگو همین درشکه چند بار ترا با بچه هایت برده مریضخانه دولتی. چرا همه یادشان می رود از کجا می آیند و چطور بوده اند. چطورست که آدم ها هی میخواهند شکل فرنگی ها بشوند".

سید مولا می گفت حالا این قارقارک ها به این سادگی که نیست. اول بدبختی است. اول اسارت است. فردا این جاش می شکند نداریم باید از فرنگی بخریم. لاستیکش سابیده می شود نداریم باید از آلمان بیاورند. تازه هر روز هم باید توش پترول بریزی که نمی توانی خودت درست کنی باید چرچیل برایت درست کند. خدا بیامرزد آن دکتر مصدق هم که می خواست یک کاری برای ملت بکند نگذاشتند حالا هم انداختنش در احمدآباد.

آهی کشید و گفت خودم دیدمش نشسته بود بالای یک گاری – نه درشکه کالسکه ای مثل این، گاری – عبایش هم روی دوشش بود یک جعبه شیرینی هم جلو دستش بود. سلامش کردم بابا یک موقع رییس الوازره بود مگر نبود. جوابم را داد و گفت دارم می روم عقدکنان پسر کدخدای حسین آباد. آخه من ناسلامتی کدخدای احمد آبادم. این را گفت و خندید
.
سید مولا نیازی به کوک کردن نداشت. پیش او فوت و فن خبرنگاری و زیر پا کشی به کار نمی آمد. سلام که کردیم گفت و گفت. از حکایت های آب شاهی و قنات فرمانفرما رسید به مصدق. و گفت آن روز داشتم یک مسافر می بردم به همان عروسی کداخدای حسین آباد. که در بیایان آقا را دیدم. جایش نبود وگرنه برای آقا می گفتم آن روز که ریخته بودند و خانه اش را غارت می کردند. این اسب ما سم سفت کرده بود وسط خیابان و هر چی شعبان بی مخ عربده کشید و با جیپش بوق زد زبان بسته تکان نخورد. این است که میگم حیفه. این حیوان غیرتی دارد که پاری آدم ها ندارند.

وقتی آسید مولا حرف می زد و اشک به محاسن سفیدش می ریخت نگاهم به چرم سیاه تشک درشکه چرخید با گلمیخ های روسی سیاه. پشت تشک چرمی با تذهیب طلائی نوشته بود آن که ما را در جدائی سوخت سرتاپا چو شمع/ گر مرا سوزند سرتا پا، نخواهم گفت کیست
.

دو سه ماهی بعد از چاپ گزارش "آخرین درشکه ران شهر" همان ناصرعلی تلفن کرد و خبر داد که آسید مولا فقط یک روز بعد از اسبش به دنیا ماند. انگار خودش به تنهائی، بی درشکه روسی فنردار و اسب لکنتویش، وجدان شهر بودو شاهد شهر.

افسوس که جوانک خبرنگار بی تجربه و کم خبر بود ورنه باید قدر آسید مولا و همه آن ها را که در آن روزگار رسید و آخرین های نسل خود بودند بیش تر می دانست. باید می فهمید با رفتن هر یک از این حرفه ها، گوئی روح از بدن این شهر رفت. راستی نگفتم عقب درشکه به نستعلیق نوشته بودند:
نیکوان بسیار در چشم من آیند و روند
آن که دارد در دل و جان جا، نخواهم گفت کیست

عکس درشکه از اصفهان امروزاست و تزئینی

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At August 21, 2008 at 11:14 AM , Anonymous Anonymous said...

چطورست که آدم ها هی میخواهند شکل فرنگی ها بشوند

كسي جوابش رو ميدونه؟؟

 
At August 21, 2008 at 11:39 AM , Anonymous Anonymous said...

این چه سحری است در قلمت که به ما یاد ندادی استاد من. یا اثر خاطراتی که از تو داریم است که وقتی می خوانم بی آن که بخواهم اشکم به در می آید

 
At August 21, 2008 at 11:47 AM , Anonymous Anonymous said...

زییا روکم کن جذاب پرینت گرفتم تا باز هم بخوانم دستتان درد نکند ممنون باز هم از خاطرات خبرنگار دل زده بنویسید. پیر چیه که شما مدام می گوئید کدام پیر.

 
At August 21, 2008 at 11:48 AM , Anonymous Anonymous said...

باز هم بنویسید از این خاطرات. کی کتابش خواهید کرد. دست کم به یکی از شاگردانتان بسپارید که چنین کاری بکنند. من با کمال میل و افتخار آماده ام . همه کارش را می کنم و می دانم مثل سایر کتاب های شما پرفروش هم خواهد شد

 
At August 21, 2008 at 12:38 PM , Anonymous Anonymous said...

درود اقای بهنود
آنجا که از غربت سید مولا و مقاومت اسب در روز 28 مرداد نوشته بودید بی اختیار بغضم گرفت.
تصویر مصدق با آن عبا سید مولا درشکه اش تهران قدیم و خود شما در عنفوان شباب جلویم جان گرفتند. چقدر جایت در این تهران ما خالی است.شهری که همانطور که اشاره کرده ای از روح اصیل خود سالهاست که عاری است و از بوی تو....تو که بزرگترین عشق سالهای نوجوانی من بودی و سرآخر آرزوی دیدنت از نزدیک تنها یک بار ممکن شد آن هم به چه کوتاهی و سریع...تشییع پیکر دکتر محمد علی صفری در خیابان زرتشت غربی اسفند 1380
حتی نتوانستم بگویم سلام

 
At August 21, 2008 at 12:38 PM , Blogger Unknown said...

Dear Behnoud
I really enjoy when I read your articles and I am prod of you. Please write a full book about IRANIAN contemporary history. If you do not write for a reader, write if for history and for the future. Write a book reliable and honestly.
Kian from France

 
At August 21, 2008 at 1:04 PM , Anonymous Anonymous said...

استاد بزرگ بهنود...
چه بد که سياست نميگذارد...چشم براه نوشته های شما هستيم. از "امينه" تا "خانوم"...از "از دل گريخته ها" تا "از سيد ضيا تا بختيار"...چه شد "پس از ياده سپتامبر"، و هشت سال جنگ که نويدشان دادی؟

نوشته شما زندگيست...

انوش از کانادا

 
At August 21, 2008 at 8:57 PM , Anonymous Anonymous said...

I apologize that I can not type in farsi .. what a beautiful article . I wish Iran had more people like "Aseid Mola" . probably no education but honest and visionary. I loved those peoms too. thank you

 
At August 21, 2008 at 9:06 PM , Blogger Arash Sigarchi said...

در مورد هر چه می نویسد حکم کیمیایید که طلایش می کند. عمرتان دراز

 
At August 21, 2008 at 10:09 PM , Anonymous Anonymous said...

تلخ و شیرین است باز هم بنویس

 
At August 22, 2008 at 2:04 AM , Anonymous Anonymous said...

bist sal pish ba neveshtehayat ashena shodam.
vagean jado mikoni.
shomaha eftekhar iran hastid.begoleh froug,che ajab daram agar mirouyand garch hayeh gorbat.
to in gorbat,ke daneshjouiam va tanha,tanah del khosh konakam bazdideh web nevesht shoma ast.
dast marizad.
Ali az London.

 
At August 22, 2008 at 4:01 AM , Anonymous Anonymous said...

سبک نگارش ، من را به یاد کتاب ضد یادها انداخت. بسیار از این تجدید خاطره متشکرم

 
At August 22, 2008 at 9:27 AM , Anonymous Anonymous said...

ما چاکریم خبرنگار پیر میرزای پیر ای صاحب زیباترین و موثرترین قلم ها. باز هم از این ها بنویس که ماندگارست نه این چیزهائی که می نویسی و ماندگار نیست.

 
At August 22, 2008 at 9:26 PM , Blogger Unknown said...

دفعه اول نیست و خدا نکند دفعه آخر باشد که اشک من را در آوردی.
بازهم بنویس... همینطوری بنویس.

 
At August 23, 2008 at 1:40 AM , Anonymous Anonymous said...

آرش
حكايت سيد مولا غم انگيز و در عين حال بسيار زيبا بود كه حكايت تقليد كوركورانه است و البته از آن زيباتر كار روزنامه نگاري حرفه اي و جوان است كه در آن سالها به چنين نكته هاي ريزي توجه داشته است
اما اصل تقليد از غرب در مجموع كار بدي نيست
اگر بخواهي فاصله مثلا دويست ساله رشد و توسعه را مابين يك جامعه سنتي و يك جامعه مدرن طي كني دو راه در پيش داري راه اول اين است كه دويست سال صبر كني كه تازه فاصله همچنان باقي خواهد بود و راه دوم اين است كه براي كوتاهتر كردن اين زمان تقليد نمايي

اما تقليد كوركورانه در حقيقت تقليد نيست مثلا صرف اينكه در فرنگ زنان حجاب ندارند نبايد دست آويز حكومت براي كشف حجاب شود كه اين خود نقض غرض (تقليد) است بلكه اين آزادي حجاب در غرب است كه وجود دارد و اين چيزي است كه بايد تقليد شود يا اگر در شهرهاي فرنگ اتوموبيل رواج يافته دليلي براي برخورد با درشكه چي نيست بلكه ارزشي كه در غرب براي حفظ ميراث فرهنگي قائلند چيزي است كه بايد تقليد شود
اما همتراز با اين افراط هاي تاريخي و شايد بدتر تفريط هايي است كه انجام مي شود
مثلا مي گويند چون تغيير فصلي ساعت در غرب انجام مي شود پس كاري زشت و ضد ارزش است و بايد از آن اجتناب شود يا اين سياست مدارا و همزيستي را كه كشورهايي به مراتب متمدن تر با فرهنگ تر و مدعي تر از ما پيش گرفته اند را نمي بينيم و دائما در توهمي از عزت و اقتدار و پايداري به رويارويي و تقابل با جهان مي انديشيم اينها چيزهايي هستند كه بايد تقليد كنيم

 
At August 23, 2008 at 2:52 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان درود!

عزیزی به نام «مشایخی» نوشته بود:پیر چیه که شما مدام می گوئید کدام پیر؟

آمدم بگویم که «بهنود» جوان‌ترین روزنامه‌نگار و نویسنده‌مان است و «پیر»نیست که راه و رسم مدرن بودن هم در شکل کارش و هم در نوشته‌های‌اش هویداست که دیدم «پیر» در این‌جا معنایی دیگرست از رندی که حافظ استادش بود و بهنود از آن‌جاها قلم می‌رقصاند و این‌است راز جادوی‌اش که شیفته‌گان قلم‌اش حیرت می‌کنند!

گاهی هفته و ماهی می‌گذشت و کمتر می‌نوشتید و گاهی یک روز در میان سفره‌ی نثر و قلم‌تان پهن است!

شاد زی

 
At August 23, 2008 at 3:21 AM , Anonymous Anonymous said...

salam in kheili narahat konanadas amma bayad dar nazar dasht keoon khabar negare bi tajrobe emrooz 1 vazne shode toye donyaye khodesh shayad mosahebeye oon pire mard baraye in boode ke oon khabarnegar emrooz besheh masoud behnoude maroof

miboosametoon

nima

 
At August 23, 2008 at 3:24 AM , Anonymous Anonymous said...

کلام شما تا عمق جان مینشیند. لطفا باز هم بنویسید

 
At August 23, 2008 at 10:56 AM , Anonymous Anonymous said...

می نویسید و ما با خواندن نوشته هایتان دچار لذت می شویم
پس بنویسید که تشنه " دچار لذت " شدنیم .
قلمتان پایدار

 
At August 23, 2008 at 7:09 PM , Anonymous Anonymous said...

من 31 سال بیشتر ندارم و با اسم شما و صدای شما از دوران کودکی از کاست "کانال 2" آشنا بودم و پدرم اسرار داشت که از دوران کودکی مقالات شما را بخوانم. در سال 70 مقاله ای نوشته بودید تحت عنوان " دولت آسان نا پاینده است" که آن را در امتحان نهایی انشا سال 3 راهنمایی نوشتم که نزدیک بود به دردسر تبدیل شود. ولی حالا واقعاٌ دولت آسان نا پاینده است؟

 
At August 25, 2008 at 3:34 PM , Anonymous Anonymous said...

صادق
مثل همیشه بسیار عالی بود
متشکرم

 
At August 27, 2008 at 12:28 PM , Blogger BA}{AR said...

سلام آقای بهنود

این عکس تزیینی شما را من تابستان دو سال پیش از دوستانم در حال درشکه سواری گرفته و در فوتوبلاگم گذاشته بودم.
بهتر بود قبل از اینکه عکس را روی فضای مجازی خودتان کپی کنید، از بنده اجازه می گرفتید یا اینکه دست کم به آدرس اصلی آن ارجاع می دادید:
http://baghnama.blogspot.com/2007/08/nostalgie-isfehan.html
با احترام
بهار

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home