Saturday, August 30, 2008

هوا کوفنگ، مرد سایه ها



این مقاله ای است که به مناسبت درگذشت هواکوفنگ در شهروند امروز نوشته ام.
آن که گفت دشوارتر از جانشنی قیصر کاری نیست. هر کس بود راست گفت. و خوب دیده بود وضعیت جانشینان غولان سیاست را با بخت برگشتگانی که به جایشان می نشینند. مگر جز این است حال مبکی که اینک رییس جمهور آفریقای جنوبی است و جای نلسون ماندلا نشسته، هر چه کند به چشم ها نمی آید. در کوبا هم خوب و بد همین است سرنوشت رائول و هر که بعدها جای فیدل بنشیند.

اما بوده اند از جانشینان قیصر که تاریخ پانویسی برایشان ثبت کرده است. یکی از همین ها هفته ای که گذشت در گوشه سرزمین چین درگذشت. در آن هیاهو رنگ و موج و نظم المپیک مجالی نبود تا کسی مترصد هواکوفنگ شود، جانشین مائو.

هواکوفنگ شاید بتوان گفت سهمی به اندازه خروشچف یافت در کتاب تاریخ، بی آن که شهامت کرده باشد که مانند خروشچف در کنکره بیستم رخت چرک های قیصر را بر بند بیندازد. اما در همان کوتاه مجالی که یافت کاری کرد که در سرنوشت چین مادر با اهمیت تر و با ارزش تر از عمل خروشچف بود، گرچه به اندازه وی صدا نکرد.

مردی بود که زیستن در سایه را می دانست، در پانزده سالگی به صفوف ارتش سرخ پیوست و در بیست و چند سالگی در چشم صدر مائو نشست و به دنبال شکست چیانکایچک و پیروزی سرخ ها رییس حزب در زادگاه مائو [شائوشان در ایالت هونان] شد. همان جا که یادمان ها به پا کرد و این شهر کوچک را تبدیل به مرکزی بزرگ کرد. عجب نبود که مائو او را پسندید و در حزب مدارج را بالا رفت و عجب آن که شاهزاده کاردانی مانند چوئن لای هم با هوا بد نبود بلکه حمایتش می کرد.

در سایه
دوران مائو را در سایه، مانند همه میلیارد ها چینی زیست. در تفاهمی همگانی انگار مقرر بود که جز مائو دیده نشود و تصویر مائو در قاب میلیاردی تکرار شود، حتی کسی به بزرگی چوئن لای هم در کنار عکس مائو عکس می گرفت و کتاب سرخ را در دست داشت گیرم مانند میلیون ها تن هنگام خواندن شعرهای مائو از حال نمی رفت و بیهوش نمی شد چندان که بتوان جراحی اش کرد. در همه دوران مائو هیچ کس به جانشین فکر نکرد زیستن با غول اجازه نمی داد کسی تصور کند که مردنی هم برایش در کار است. همان که به نیمی از گرستگان جهان روزی دو بشقاب برنج و روزی دو حبه قند داد و این از مجموع تولید آمریکا بیشتر بود.

اما حقیقت با افسانه همبستر نمی شود. مائو نیز با وجود این که آن قدر ماند که نمایندگان ببرکاغذی [ایالات متحده آمریکا ] را به حضور بپذیرد، اما دیگر فرسوده شده بود، گرچه گهگاه او را به رودخانه یانگ تسه می بردند تا عکسی از وی موقع آب تنی گرفته شود و پیام سالم و زنده بودن صدر به گوشه های دور جهان برسد، اما سرانجام دیگر راه رفتن هم نمی توانست و همانند مومیائی شده بود وقتی کیسینجر به دیدارش رفت. و حتی موقع رسیدن ریچارد نیکسون – در سفر تاریخی گشودن دروازه های تاریخ – هم نتوانست نیم خیزی کند. چه رسد که بعدها پزشکش شرح داد که نیمی از دیدار را صدر در خواب بود و پزشک خود در تمام مدت آن مذاکره پشت مبل خوابیده بود و دو کبسول اکسیژن لای برگ های بلند گلدان ها پنهان شده بود. در این زمان چین و دستگاه اداریش حق داشتند بترسند که خبر مقدر را چگونه باید به چینی ها داد و پس از او کیست که از هم نپاشیدن چین بزرگ را تضمین کند. ترسشان از دو چیز بود اول آن که چوئن لای [لنگر تعادل انقلاب چین] قبل از مائو صحنه را ترک کرده بود. تا او بود اگر هم کسی به فکر می افتاد که بعد از صدر چه می شد حضور چوئن لای آرام بخش بود.

درد دیگر، آخرین همسر مائو بود هنرپیشه ای که چون پیر شد در پی صحنه های تازه می گشت برای خودنمائی، انقلاب فرهنگی از دفتر و اتاق خواب مائو برنامه ریزی شد و فن سالارانی را که بار عظیم اداره کشور بر دوششان بود به سنت چینی با طوق لعنتی بر گردن دور شهر گرداندند. سوختند و ویران کردند یعنی که نسل تازه انقلاب می خواهد و فرمانش را هم از صدر مائو گرفته است.

عاقلان چین و حزب کمونیست بعد ها معلوم شد که در آن روزگاران سخت مدام با هم پچ می کردند و حاصل پچ پچ آن ها انتخاب هوا کوفنگ به ریاست و جانشنینی صدر مائو بود. وقتی سران حزب – همراه همسر مائو و همدستانش با بازوبندهای سیاه جلو صف چند میلیونی تشییع جنازه مائو ایستادند هیچ کس نمی توانست گمان برد که در سر هر یک از اینان چه می گذرد. اما درایت کار خود را کرد و آینده چین بزرگ را خرید. به موئی بسته بود. نگذاشت ببرد. چند هفته از عزاداری گذشت و چندان بود که تصاویری از هوا کوفنگ نقاشی شد در اندازه های بزرگ ، همانند نقش مائو. آن گاه نیمه شبی به فرمانی که هوا امضا کرده بود تاریخ چین ورق خورد. گروه چهارنفره ای که همسر مائو اصلشان بود در خانه های خود دستگیر شدند. انقلاب فرهنگی و بوی لجنی که از آن در مشام جامعه ای سنتی مانند چین پیچیده بود تمام شد.

هوا جز این کاری نکرد. از زمان مرگ مائو 1976 تا چهار سال بعد که در آن در مقام ماند، تنها کار و کاری بزرگ که کرد همین بود، هموار کردن راه بازگشت فن سالاران. به بند کشیدن و محاکمه گروه چهار نفره انقلاب فرهنگی [ در حالی که همسر مائو گمان نداشت روزی در دادگاه بایستد] کاری بزرگ بود. چه کس این را برعهده هوا گذاشت. تحلیلگران به اسانی نوشته اند تنگ هشیائو پینگ. یا برخی حتی چوئن لای را در بستر مرگ آن کس خوانده اند که وظیفه ای چنین بزرگ را بر دوش مرد آرام هونان نهاد. اما این را هم می توان گفت که لابد او در اندازه ای بود که چنین نقشی برایش مقدر گشت. که تاریخ کمتر بی بهانه نقش می بخشد. مسلم این است که اگر وقتی مائو مرد چوئن لای زنده بود، نوبت شاید هیچ گاه به هواکوفنگ نمی رسید که تاثیری بر سرنوشت چین بنهد.

چوئن لای هفت ماه قبل از مائو مرد. از سال 1974 به علت سرطان در بیمارستان بود و کارها را با معاونش تنگ هشیائو پینگ انجام می داد. دور از چشم انقلاب فرهنگی ها که چشم دیدن تنگ هشیائو پینگ را نداشتند. و وقتی او مرد چین به راستی نگران بعد از مائو شد. اما چوئن لای همان قدر که از بیمارستان طرح آمدن پنهانی کیسینجر را تصویب کرد و خود او را به حضور مائو برد و همین که دیدار صدر را با نیکسون هموار ساخت یعنی کار خود کرده بود می ماند کار دیگری که نشاندن تنگ هشیائو پینگ به جای خود باشد. این به عهده محللی گذاشته شد که نامش هوا کوفنگ بود.

هوآ و ایران
از جمله تجربه ها که هوا کوفنگ کرد دیدارش از ایران بود به زمانه ای که انقلاب شعله می کشید. او آخرین میهمان بزرگ سلطنت ایران بود. روز شنبه هجده شهریور سال 1357 فردای روزی که ژاله خون شد، به قول شاعر خون جنون شد، سفارت چین در تهران خبرنگارانی را دعوت کرده بود تا با صدر هوا دیدار کنند. این دیدار با ماجرای روز قبل جمعه خونین لغو شد.

هواکوفنگ فردای آن روز از ایران رفت و انقلاب را ندید، چنان که هنگام تغییر بزرگ در روسیه [ پس از روی کار آمدن گورباچف] هم بر سر کار نبود. و ده سال بعد هنگامی که موج در موج دموکراسی خواهی از میدان تیه آن من به شانگهای سرایت کرد و دولتمردان دانستند خطر فروپاشی در پیش است و دسته انقلاب را با فرستادن تانک ها به میدان کشیدند، هوا دیگر صدر نبود. شاید اگر بود به سرنوشت ژائو زیانگ جانشین خود دچار می شد که سرنگون شد و در حبس خانگی افتاد.

هوا تا بود مظهر سادگی چینی هم بود. چنان عکسی از او هست که نشانش می دهد که به بدرقه سفیر وقت ایران در پکن به فرودگاه ساده و مختصر و کم مشتری پکن رفته است همراه همه اعضای دولتش. در آن عکس که تنگ هشیائو پینگ هم هست همه کوتاه قدند جز احمد علی بهرامی سفیر ایران و هوا کوفنگ. و غریب این که این عکس مناسبت خاصی ندارد و حتی هنگام آغاز یا پایان ماموریت بهرامی نیست بلکه روزی است که سفیر دارد برای استفاده از مرخصی ده روزه به تهران می آید.

برخی از آدمیان مناسب خروش نیستند چنان که هوا نبود و از قضا احمد علی بهرامی سفیر سابق ایران در پکن هم در همین روزها در همان سن و سال هشتاد و هفت سالگی در پاریس در بسترست. بهرامی سال ها پیش شعرهای خود را به فرانسه در کتابی گرد آورده است. نشانه هائی از زندگی در چین در شعرهای اوست. آن جا که انگار جوانی خود را می گوید.
ساقه یاس که در آب افتاد
خواب خوش روزهائی دور بود

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At August 30, 2008 at 6:47 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
مانند هميشه نوشته‌هاي شما مي‌تواند تاريخ را زيبا بنماياند
يك سؤال:
ايا تاريخ ما هم به همين زيبايي گفته مي شود؟
شما از تاريخ ما هم به زيبايي ياد مي‌كنيد، شايد دليل‌اش اين است كه جاي زخم‌هاي وجود ما، خود خاطره‌اي براي آينده است . خاطره‌اي كه تنها يادآوري‌اش شيرين‌اش مي‌كند.
اي‌كاش اين نگاه كردن بي‌كينه را ياد بگيريم.

شهرام

 
At August 30, 2008 at 8:33 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز،

کوتاه زمانی است که یاد می کنید از "غول" ها و به پایان رسیدن عصرشان نمی دانم شکوه می کنید، یا در شگفتید که چگونه. اما بگویید. باز هم بگویید برای ما که کوچکتریم به سن و سال و در این هیاهوی استیلاطلبی مطلق امپراتوری یانکی ها کسی برایمان از همین چند دهه پیش و روزگار غول های رفته سخن نمی گوید. شهرزاد قصه گو هم که باشید ، خواب مرگ امید را در دل هامان به تعویق می اندازید.

سیامک

 
At August 30, 2008 at 8:39 AM , Anonymous Anonymous said...

زیبا بود آقای بهنود و البته دقیق و آموزنده
علی اصغر رمضانپور

 
At August 30, 2008 at 9:29 AM , Anonymous Anonymous said...

华国锋
Huà Guófēng

2nd Chairman of the Communist Party of China (1976-1981)

و چقدر هم در میان مردم چین، دقیقا به خاطر برخورد با آخرین همسر مائو، که شما اشاره فرمودید، محبوب و مورد احترام است.

 
At August 30, 2008 at 1:17 PM , Anonymous Anonymous said...

درود بهنود جان!

من از نسلی هستم که «مائو» و امثال او را ندیده و فقط شنیده و شنیده! هیچ‌گاه شنیدن مانند دیدن و لمس کردن نبوده. این است که وقتی از تاریخ گذشته سخن به میان می‌آید، آن‌چنان سخت است برای‌ام هضم‌اش که نپرس!! ولی وقتی کسی چون شما قلم می‌زند و از پشت پرده‌های شیرین و آن چیزی که جایی دیگر نمی‌خوانید سخن می‌گویید، آدم لذت می‌برد و جادو می‌شود.

شاد زی

 
At August 30, 2008 at 6:18 PM , Anonymous Anonymous said...

Be gamanam rafsanjani ra dar nazar darid.

 
At August 31, 2008 at 6:48 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
من هم چند هفته ایست که به جمع خوانندگان شما پیوستم و تمام وبلاگتان را خواندم
با کتاب از سید ضیا تا بختیار اگر اشتباه نکنم با شما آشنا شده ام

 
At September 1, 2008 at 2:30 AM , Anonymous Anonymous said...

انقلاب چین مواجه بود با سه یا چهار سالگی بهنود !! اما مائو و مائوئیسم در کنار
لنین و لنینیسم در تمام دوران تحصیلات بهنود نقش اساسی داشت بخصوص هنگام
دانشجویی و از عجایب ان دوران بحث و جدل ریزونیسم ایندو غول چپ که در شوروی
کشاورزان میتوانستند یک گاو ! یا دو سه خروس و مرغ را در تملک شخصی داشته باشند
و چینی ها سخت با این تملک بسیار جزئی مخالف بودند و ....امروز بهنود با چشم و گوش
خود میبیند که هر دو کشور انبوهی از میلیونر و بیلونر های رنگارنگ و تازه بدوران
رسیده تحویل دنیا داده اند که دیگر با یک گاو و دو مرغ و خروس سی سال پیش نه قابل
قیاس بلکه یک مضحکه است ٬ اما واقعیت داشت و جوانان دانشگاهی امروز در ایران و دنیا
مسائلشان دیگر گاو و خروس نیست

 
At September 1, 2008 at 3:28 AM , Anonymous Anonymous said...

زیبا و گویا ای کاش تاریخ معاصر و فعلی را هم میتوانستید اینچنین به قلم روان کنید

 
At September 1, 2008 at 5:12 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام!
شده حکایت دهاتی به شهر آمده ای که مانده است چه جوز سوار جیزی مثل مترو شود.در وب رایگان ما اصلا نیازی به این همه رد کردن هفت خوان رستم و بازنویسی اشکالی که بی شباهت به تست اعصاب و روان و اصلا شاید یک جور انگشت نگاری محترمانه باشند نیست.
می آیی و می نویس و می روی!مثل تولد!
به هر حال زیبا بود مطلبتان و افاضه فضل اینجانب در برابر شما اسائه ادب خواهد بود حتما.موفق باشید.

 
At September 1, 2008 at 11:37 PM , Anonymous Anonymous said...

این مقاله های شما چرا اینقدر نوستالژیک شده اند؟(آدم باید با بغض بخواند و به خودش فشار بیاره تا اشکش در نیاد؟!؟

 
At December 28, 2009 at 3:26 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود
سلام
مقاله زیبای شما را خواندم و بهره مند شدم.
یکی دو سالی است در چین هستم و قدری هم با تاریخ معاصر جین آشنا. اینجا خوا گوا فونگ خوانده می شود این مرد بزرگ. البته ممکن است شما ترجمه
غربی آنرا استفاده نموده اید؟
seyed

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home