ژاله یکی از قربانیانش بود
مقاله ای است درباره ژاله اصفهانی شاعر که در لندن درگذشت که برای رادیو زمانه فرستادم
در فضای دلمرده گورستان مورتلک، جنوب لندن. هوا خشک، سرد و بیباران. آسمان ابری، درختان بیبر. شاخهها مانند خطی باریک کشیده بر دفتر نیلوفری آسمان. کلاغان سپهپوش، گریخته از تابلوهای علیرضا اسپهبد، آمده به سوگ. خیابان شنی، ردیف مردان و زنان و سیاه پوشیده، کلاغ بیقارقار. نه اللهاکبری در فضا، نه نالهای، نه شیونی.
همه میگردند دور میدانکی، در انتظار. موسیقی متن گاه غار زدنی است و خشخش برگی زیر گامهای شلخته. اگر صدایی هست، از سکوت درون سرهای در گریبان است، و بخار بیشیهه نفسها.
اتومبیل جنازهبر میرسد سیاه، کلاغها بر میجهند و ما آدمها هم در غیاب صدایی که نظمی دهد، تکتک و دو به دو راه میافتیم. تا به تالاری که تابوت رفته متین در میانش نشسته، چون ما سیهپوشیدگان، هویتی ندارد تالار. نه چینی و نه رومی، نه مسلمان. طاقی و طاقوارهای، اما به کلیسا نمیبرد و نه به کنشت، و نه حتی به محراب بودایی. نینوای حسین علیزاده که در فضا به پرواز در میآید، تازه هویتی به جمع میبخشد.
گلهای میخک بلند قرمزی بیادعا. آدمها گلها را چون علمی در دست میبرند و بر تابوت ژاله میکارند. ایستادم. انگار به فاتحهای از سر عادت، به دلم گرمی نشست؛ انگار هویتی پیدا شده. دستم بیاختیار اشاره شد و نوک انگشتی بر سطح تابوت نشست تقهزنان. و خواندم. در دل خواندم. همین و تمام.
پرده افتاد. چند تن سخنی گفتند و پسرهای ژاله، که ناگاه فریاد نی در نفسها پیچید. گمان کردم خش.یاش از خش.ی هواست. بوی تابوت، بوی نفس، بینفسی، میداد. این دیگر از دور نبود، فریاد از نیستان ببریده از گلوی نی ایرج امامی بود. گوشه شور را گرفته به مرکبنوازی و مینالد، به دلم افتاد این راهی که گرفته کارش را به جنون ماهور میکشاند. که نکشاند. این ماییم که تا ماهور نشنویم، انگار ختممان ختم نمیشود. انگار با دهان جمع میزد نینواز. و آرام آرام گورستان دور شد. گورستان مورت لک. سه شنبه بعد از ظهر. خداحافظی با ژاله اصفهانی.
[][][][]
باید روزی نوشت. باید روزی بازش ساخت تا بدانند که بر انسان تا چه حد جور میتوان رفت. تا بدانی تا کجا آدمیت آدمی گستردنی است و تا کجا، دنائت او را میتواند برد، به کدام چاهکهای دستساز میتواندش انداخت. چه فایدت از افاضات فاضلانه و جملات قلنبه بار کردن. باید زندگی یک آدم را، یک آشنا را، بهانه کرد و نشانه کرد. باید اشاره به نزدیک کرد، تا داغها تازه شود. که بر آنان چه رفته است.
از سر عادت و ادب نیامده بودم به گورستان مورت لک، و چون آن شاخ گل میخک را بر تابوتش نهادم، از سر عادت و طلب ثواب نبود فاتحهای بر او خواندن، بلکه از آن جا بود که راز دردش را میدانستم. برای شعرش نبود که مجال نیافت تا رشد کند. برای تحقیقات ادبیاش نبود که در دستور زندگیاش قرار نگرفت. بلکه به احترام آوردگاهی بود که دست روزگار وی را بدان جا کشاند، بیآن که خواسته باشد. به توفانی بود که او را چون پر کاهی با خود برد. در روزگاری به تلخی زهر، در غربتی ناخواسته بدان گرفتار.
ژاله یکی از دهها هزاران بود. در توفان آزادیهای حاصل تحولات جنگ جهانی دوم، از خانه کوچکی که ساخته بود و نوعروسانه در آن حجله بسته بود، راهی سرزمین موعود چپهای آرمانگرا شد. همان جا که از دور، بهشت مینمود و چون نزدیک شدی، از همان اول گام تعفن به مشام میخورد. تعفن نادیده گرفتن انسانی انسان، به صلیب کشیدن انسان، به ذلت کشاندنش، به پاسبانی همدیگر واداشتنش. اما چه میتوانستند کرد انسانهایی که قطره بودند، هیچ بودند در چشم سیستم انسانکش. کاهی بودند. و زندگانی هزار هزارشان به چیزی خریده و ارزیده نمیشد.
کنگره نویسندگان سال 23 که – نوشتهام که نیما هم در آن شعری خواند – جز آن که فرصتی بود تا شاعران هم را ببینند و مغتنمی بود که بعضی خود را نخست بار در جمع پیدا کنند، برای فرصتطلبان حزبی، هم مجالی بود تا خودی بنمایانند و جمعیتی به رخ بکشند. هنوز معلوم نشده بود که مسکو، یا باکو، برای حزب توده ایران چه خوابها دیدهاند.
هنوز طبری آن مقاله لعنتی را ننوشته و حیثیت حال و آینده را در آن داو ننهاده بود. هنوز میتینگ حزب برای حمایت از امتیازخواهی روسها برپا نشده بود؛ همان میتینگ که جوانان آرمانخواه و عدالتجو، بیخبر از همه جا بازوبند دوخته بودند تا با افتخار در مقابل هجوم چاقوکشهای سیدضیا و آژانهای دولت ساعد از رفقا دفاع کنند؛ اما چون چشمشان به سربازان زبانندان ارتش سرخ افتاد که با ته تفنگ، هموطنان متعجبشان را عقب میراندند، عرق شرم بر پیشانیشان نشست، تا مبادا چشم دوست و همسایه به آنان بیفتد، در کوچههای تنگ پیچیدند و افتخارنکرده، رو نهان کردند. و این اولین شکاف بود.
چندی بعد اولین انشعاب که دو سر داشت خلیل ملکی و آپریم، و هیچ کدامشان کم سری نبودند. اما هنوز پرده بر نیفتاده بود که کنگره برپا شد. هنوز ماه عسل آرزوها بود. هنوز محترمان شهر، دعوتنامه سلیمانمیرزا را روی میزها داشتند که برای اولین جلسه حزب تازه از آنان دعوت کرده بود. هنوز خبری نشده بود. همه با هم بودند و صفها جدا نشده بود و از اتفاق کسانی میدویدند و عضو میجستند و در پی بزرگ کردن و بزرگنمایی حزب بودند که بعدها هم هرگز کمونیست نشدند.
پس چه عجب که در آن عالم سربازگیری آقا بزرگ علوی، وقتی یکی از سمپاتهای حزب را نشانش دادند، دخترکی که در عین جوانی کتابی هم چاپ کرده بود از شعرهایش، تأمل نکرد و کتاب را داد دست ملکالشعرا که ریاست کنگره را بر عهده گرفته بود. ملکالشعرای بهار وقتی خواست از شاعر دعوت کند برای شعرخوانی. اسم آتی از یادش رفت و هم نام فامیلش که سلطانی بود. پس همان تخلص روی جلد کتاب را خواند ژاله. و چون لهجه شیرین اصفهانی او را همین چند دقیقه پیش شنیده بود، به آن افزود: «اصفهانی»
این صحنه چنان برای او مهم بود که همه عمر نام ژاله اصفهانی بر خود نهاد؛ و وقتی هم قرار شد در دستگاه آموزش عالی شوروی خروشچف مدرکی گیرد، موضوع تزش شد ملکءالشعرا. اما فقط دو سال فرصت یافت تا به کنگره نویسندگان، هدایت و نوشین، علوی، و شعرخوانی در محضر بزرگانی مانند علیاصغرخان حکمت و ملکالشعرا و بدیعالزمان فروزانفر و سعید نفیسی پز بدهد؛ دو سال. و پنجاه سالی فرصت تا آن را نشخوار کند. هنوز گلهای سربخاری اتاق اجارهای بخت ندوخته بود که چه نشستهای؛ دولت انقلابی پیشهوری افسر معلم میخواهد و قرعه به نام افسر جوان بدیع تبریزی میافتد که در همین فاصله شده است شوهر ژاله.
چادر نمازی به سر و دفتر شعر زیر بغل راهی تبریز، و هنوز نرسیده دوباره مانتویی به بر و دفترچه زیر بغل به آن سوی آب. نزدیک است همین دفتر سر به باد ده شود. مگر نشده است برای صدها. تا دختر دل عاشق، دل شاعر خود را بردارد و جایی آرام بگیرد پنج سال آخر استالین بود. همینش بس.
گرسنگی، کوچکترین درد؛ نگرانی از سرنوشت فرزند کوچک، دردی به همان اندازه. خود موقعی گفت اندیشه کردن به غربت، فراغت خاطری میخواهد. پس این را هم دردی نگیر. هر چه هست و بود تا نیمقرن بعد که زنده ماند، هرگز دهان باز نکرد تا بگوید چه آمد بر سرشان. یک سکوت انگار حک شده، کنده شده روی سنگ خاطرش. مقرر شده، برنامه شده، در سختافزار آدمی درج شده، همیشه شده، با تو شده، خونی شده.
10 سال قبلی، از تهران آمده بودم به لندن، به تصادف، فقط همین را میتوان گفت به تصادف، کشفم افتاد که خاطرات خود نوشته ژاله. اما پیش از آن که بخوانم دست نوشتهاش را، بدیع به سخن آمد. ابتدا از «این سه زن» با من گفت. میگفت بعضی جاهایش درست نیست. پس آنگاه پوشهای آبی یا بنفش در دستهایم گذاشت. و ایستاد تا بخوانم؛ یعنی تا ببینم، بریده نشریات، چند نامه و چند سند، انگار برای شرکت در دادگاهی آماده شده. و بعد با جملهای گشود سخن را: «باید میماندیم زنده، مسئولیتش با من بود. بقا. سرنوشت من به این جا کشانده بود همه را.»
باورم نبود چه میشنیدم. جسته جسته و گریخته و نگریخته شنیده بودم چیزکها؛ اما این بار راوی دست اول، خود راوی، خود قهرمان، خود متهم به حرف آمده. ژاله آرام پالتو قرمزرنگش را پوشید و میان گفتگوی ما رفت از در بالاخانه با پلههای باریک پایین. صحنه به اندازه کافی غافلگیرکننده. نفسگیر. به آقای بدیع نگاه کردم؛ یعنی چرا اینها را به من نشان میدهی؛ چرا به من میگویی. گفت دیگر وقت نیست.
روی «دیگر» ایستاد. گفتم عالی است. تأمل نکنید. گفت تو مینویسی. یعنی پرسید. طنین غریبی داشت صدایش. بایدش نوشت، تا ژاله بود جرأتم نبود. از غریبترین حکایتهای آن مهاجرت است که همه گوشههایش عجب بوده است. بایدش نوشت. و باید با درد خواند.
سه سال بعد از آن خواننده متن تایپشده، اما چاپنشده خاطرات ژاله بودم، باز در لندن. هر چه قدر نوشتهها و سندهای بدیع تکانم داد، روزها و روزها به خود مشغولم کرد. خاطرات ژاله ساده و راحت بود. تلخ بود. اما بودن در محیطی که مساعد پرورش استعدادها و ذوقها نبود، کلماتش را به نظرم از روح انداخته بود. انگار گزارشی روزنامهای. انگار نه یک زندگی چندان غریب، گر چه نه نادر.
در کلمه کلمهاش ملاحظه، ترس از آن که مبادا کسی آزرده شود. انگار همیشه وجودی فرض شده پشت سر، انگار نفس کسی پشت گوش نویسنده تا مبادا از خط عبور کنی. خطی فرضی. مبادا از مرز ممنوعی گذشته باشی. انگار یکی به زور از روی یک صحنه واقعی یک تابلوی بچگانه و کمحرف کشیده باشد. با تمام ناشیگری. انگار کسی واقعیت را به زور بزک کرده باشد به حکایتی جعلی. انگار صورتی به نرمی و شیرینی صورت ژاله را کسی به عمد با خطوط تند و صاف، سیاه و سفید کشیده باشد.
به نظرم رسید میپندارد تلخ گفتن از سرزمینی که 40 سال پناهش داد، بدگهری است. گله کردن از بخت، شکایت کردن از رفیقان و نارفیقان، نقد کردن خیالها و خامها، همه اینها را میپندارد از جمله کارهاست که نباید کرد. انگار بکارتی را به سختجانی و رنج حفظ کردن. و این رازداری را اساس شمردن و تقدیس کردن. هیچ نمیشد گفت. فردایش کتاب دستنویسش را با نامهای برگرداندم. نامهای که سه سال پیش به من برگرداند با یادداشت شیرینی همراه با دو شعر. نوشتهام درش:
ای ژاله، ای بیرحم
در صفحه 83 وقتی در خانه را محکم بستی و حتی به پشت سرت نگاه نکردی و برای 34 سال رفتی. اتی را تنها گذاشتی. نامش را هم از وی دزدیدی. ای دزد بیرحم. حالا که بعد از این همه سال داری یادی از وی میکنی. به همین سادگی. در یک نصف صفحه. باید این جا عالمی را بگریانی. آتش بزنی به دل ما. آتش بزنی به وجودمان وقتی که او را میگذاری و میگذری.
صفحات بعد به این سادگی که تو نوشتهای، ما خود به داستان ژاله خواهیم گریست و به لحظههای نادر شادمانیاش شاد خواهیم شد. ما غمگین و شاد خواهیم شد؛ اما چه میشود اتی. در صفحه 83، ده صفحه جدید بگذار. با او حرف بزن. به او بگو که چه قدر و چه وقتها دلت برایش تنگ شد. بگو که کی سرش فریاد زدی. بگو نفرینش کردی. شعرهایی را که برایش ساختهای، بازگو کن. ژاله رهایش نکن دخترک را. یک بار کردهای؛ دیگر نکن. بدهکاری به نسل دخترانی که میگویی خوشبختیشان را آرزو داری. به آنها سرمشق بده. بگو به دولت عشق، بگو به حرمت انسان. بگو مژدگانی آن که ماندهای به گفتن. بنویس. بس است دیگر چرا حرف نمیزنی ...
[][][][]
پنج سال گذشته روز سهشنبه 27 نوامبر است. شبش دارم میروم تورنتو. برای نمایشی. فرخ تلفن کرد که حال ژاله خوب نیست. گفتم یکشنبه بر میگردم، گفت خب قبل از رفتن، برو ببینش. به دلم بد افتاد. از آقای آدام صابونچیان هم خواستم با هم برویم. دوربینی هم با ما راه افتاد، و میکروفنی. مجهز رفتیم به بیمارستان سنتچارلز شمال لندن. سرد بود. سرمایی استخوانشکن.
از اتومبیل که پیاده شدیم، گره از بند دستگاه گشود. تا به خود آیم، میکروفن به یقهام بود. نگاه کردم کوچه باریکی بود از کوچههای بیمارستان و ما در انتهای یک کوچه بنبست بودیم. دست آدام بالا رفت یعنی: آماده یک دو سه ...
مقدمهای گفتم زیر تابلو بیمارستان.رفتیم تو. ژاله این جاست با تن رنجور ... و رفتیم تو. راهرو. اتاق انتظار. پسرهایش بیژن و مهرداد زیرسیگاری را پرکردهاند؛ بیعنایت به مقررات بیمارستان. بیژن گفت مادر گفته عکس و فیلمی از این حالت نمیخواهد. در گذشتیم از خیال ضبط. اشاره کردم آقای آدام در گذرد. انگار در دلم بود بگویم میشناسمش؛ همین است. همین باید باشد. دست از کمر بر نمیدارد. این عادت به سیلی گونه سرخ کردن. این عادت همواره درد را پنهان کردن شده است اصلی غیر قابل عبور. اما این بار گویا دیگر دلیلی نبود برای رعایت. اشاره کرد بگذر و گذشتیم. دوربین به کار افتاد و به گفتگو از آن کس مشغول شدیم که داشت آب میشد.
- اگر قرار باشد یکی از شعرهایت را بخوانی که در فیلم زندگیات بگذاریم، کدام را انتخاب میکنی.
- چرا من انتخاب کنم خودت بکن.
- شعر یا حماسی است و برانگیزاننده و دعوت به مبارزه. یا عاشقانه است و از عشق میگوید مانند سعدی در اوجش. اما ژاله میخواست هم عشق بورزد، هم مبارزه بخواهد و هم امید ببخشد. مگر میشود.
- صورتش باز شد. به آرزوها. نیمساعتی حرف زدیم و گفت. و رفتم
روز آخر ماندن در تورنتو در جمع ایرانیان . چند دقیقهای مانده به شروع سخنرانی. پیامکی آمد از لندن که خبر میداد ژاله اصفهانی رفت. سخن را به او ابتدا کردم. گفتم با همه این که روزگار مجالش نداد که شاعر شود چنان که میتوانست و میخواست. شعرش خود بیآنکه او بگوید، نشان دارد از آن که چگونه شاعر و نویسنده و ادیب متأثر از محیط است و خیلی از آن بلندتر نمیتواند پرید؛ خیلی از آن دورتر نمیتواند رفت.
40 سالی که او دور از محیط مأنوس زبانیاش زیست، همان چهل سالی است که در آن سرزمین سرد همه چیز خشگید. از جمله چشمه جرأت. چنان که ژاله نازنین جرأت نکرد عظمت فرو افتادن دیوار را بسازد، صدای هرست فرو افتادن دیو، یا به قول سایه شکستن جام جهانبین.
کافی بود در آن جا که دوست داشت، روزگار و زندگی مجالش میدادند که بماند و بداند خطی که از نیمای یوش کشیده شد، چه قدر شاخه داد و برگ داد، چه قدر بار داد. اما در آن جا که ژاله مانده بود باخبرشان نشد تا وقتی 50 سال گذشت و دو تا، دو تا شاخه چون کنار هم نشستند یکی سیمین بهبهانی و یکی ژاله اصفهانی. دانستیم این تاریخ فرهادکش، شیرینکش، چه قربانها گرفت. از جمله قربانیانش یکی هم ژاله بود.
[][][]
این جا در گورستان مورت لک. در صف مردمان ساکت و سیاه. بودنم نه از آن رو است که این تن رهاکرده، مجال یافت که از آن دخترک احساساتی و از میان شعارهایش، شعری بزرگ بسازد که سزاوارش بود. نه از آن رو که این سر اینک آرام گرفته به آرمانی به صلیب کشیده شده، وفادار بود و در سکوت ریاض کشنانه با آن. ژاله از نظرم احترام داشت، به خاطر زندگیاش. و این سکوت وفادارانه. نه قهرمانانه، نه بلندپروازانه، بلکه فروتنانه و قانع. به احترام آن که دردی را که از آن گریزی نداشت، ذره ذره چشید.
این شعر از احمد رضا احمدی است. که در غیاب ژاله زاده شد و بالید. شعر شش:
دورانی بود که ریلها
دور از قطارها میایستادند
و خاکسپاری ما را نظاره میکردند
شهرهای جنگزده
روی دستهای ما خزه میشدند
ما پارههای آهن را
به یاد روزهای مویه و طنین
در ذهن سازهای زهی انباشته میکردیم
به انتظار خزههای آواز
در سنگفرش آفتاب
بهار را در سازهای زهی تکرار میکردیم.
نظرات
زیبا، سنکین، تلخ و مسحور کننده بود. شمایان چه دردها کشیده اید در گذشته ها و ما را خبری ار آن نبوده است.... حیف است، به مقدسات سوگند که حیف است که وارث و نتیجه همه آن دردهای که همگانتان به دل دارید این حکومت باشد و این کوتوله ها...
نمیدانم چرا تاریخ از شما که هیج! افلاً از خودش شرم گیرد و دست اینان را از سرنوشت ایران و ایرانی کوتاه سازد..ایکاش و ایکاش
ای وای مادرم. ای وای مادرم. هیچ نمی دانستم دیگری هم مانند او هست. چرا ما این خانم بزرگوار را نمی شناختیم. چرا شما این ها را به ما معرفی نمی کنید. نمی توانستید تا بود معرفی اش کنید تا ما برویم و دست هایش را ببوسیم. به خودم لعنت فرستادم که در این سال ها ده باری به لندن آمده ام اما او را ندیدم.
دست شما را ...
این یک آبیچوری است. بی دروغ . بی احساساتی شدن و ستایش های الکی. درست دیدن و معوج ندیدن. برای خوشامد کسی ندیدن. اغراق نکردن. ممنونم از این که چنین حد و اندازه ای دارید. اما نثرشان دشوار بود ناگزیر بودم دوباره برگردم تا بفهمم
تبعید چیزی جز گورستانهای سرزمین غریبه،دردجدایی ،خشکسالی سرچشمه های خلاقیت هنری وعارضه نوستالژی نیست وماجرای هبوط ازلی از باغ عدن .آنچه که ازدست رفتنی نیست حقیقت است.یادش گرامی باد.
سلام
كاش در مقاله يكي از شعرهايش را ياد مي گردي.
پرستو
in neveshteye zibayetan ra ba bongaahe shademani moghayeseh konid. fargheshan ziyad ast yeki BEHNOOD neveshte an diigari ra BEHNOODI DIGAR. be har hal dastetan dard nakonad ziba bood.ali
افکارمان مثل صنعتمان مونتاز است تارو پود جامعه تاب سنگینیش را ندارد.هر سال فقط به خیل تبعیدیها اضافه میشود
باز هم زنگي
و در امتداد آن
: لرزشِ نا هم تَرازِ آهنگي
، آري
پرنده اي ديگر
با ذکر نام او
از مرزِ بي انتهايِ جهان گذشت
و آخری هم نبود...
لعنت بر کمونیستها که جوانهای ما را بدبخت کردند.
سلام آقای بهنود عزیز، مدت ها بود که از خواندن متنی چنین متأثر و منقلب نشده بودم. گرچه سرنوشت ژاله را بسیار شنیده بودم و از بختیاری ام بود که خودش را نیز در منزل خانم بهبهانی دیده بودم، اما شاید زاویه ی نگاه شما به آدمی و مشکلاتش، یا نثر و زبان ساده و در عین حال پر از احساس و عاطفه، با سبقه ی پربار تاریخی اش، ژاله را در چشمم به گونه ای جدید مصور کرد بی آن که تصویر گذشته اش - همان که دست به کمر، بی ملالی و شکایتی- دیده بودم خدشه بردارد. در مقاله شما، همراه شمایان به بدرقه ی او آمدم.قلبتان و قلمتان همیشه سبز باد. و اما یک سئوال. آیا منظور شما از کنگره نویسندگان سال 23، همان نخستین کنگره نویسندگانی است که در خانه وکس شوروی در تهران برگزار شد؟ اگر جواب مثبت است باید متذکر شوم که این کنگره در سال 1325 در تهران برگزار شد و جز نیما که در آن شب شعر خواند، خانم دکتر فاطمه سیاح اولین زن منتقد ایرانی به همراه دکتر احسان طبری از نقد علمی در ادبیات سخن گفتند. بماند که منظور آنان از نقد علمی نقد مارکسیستی و از آن بالاتر نقد حزبی بود. با تشکر، پرتو نوری علا
آقای بهنود عزیز، در تمامی آنچه نوشته بودید در باره ژاله بسیار با شما همدلم.
با تشکر
سلام آقای بهنود
با تشکر از نوشته زیبایی که راجع به خانم ژاله اصفهانی نوشتید
میخوستم ببینم امکانش هست که آدرس ایمیلتون رو داشته باشم برای یک کار خصوصی؟
با تشکر
داوود گودرزی
آقای گودرزی عزیز
زیر همین صفحه علامت نامه هست که اگر روی آن کلیک بکنید ئی میل استاد ظاهر می شود و می توانید مقصود خود را عملی کنید. با امتنان
بهنود عریر. مقاله ات واقعا ریبا بود و چه افسوسی این حقیقت کشی که این نسل از زنان را از ان گریزی نبود. اما جسارتا من اگر این قلم زیبای شما را داشتم انرا با کلمه نشخوار الوده نمیکردم. "مزه مزه" شاید انتخاب شایسته تری میبود.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home