حافظ در خدمت ژورنالیزم
امروز اولین شماره دوره جدید کارگزاران منتشر شده است. این یادداشتی است که برایشان نوشته ام. چون هنوز سایتشان راه نیفتاده در دنباله همین پست می گذارم.
هیچ کس به اندازه خواجه حافظ به ژورنالیزم ایران خدمت نکرد، خدمتگذار بی ادعا، بی تقاضای حقوق و مزایا، باب میل و طبع مدیران و مقامات بالا. از همان زمان که اولین روزنامه با چاپ سنگی در تبریز به "حلیه طبع" آراسته شد تا هنوز که امروزست، بيتی از لسان الغیب مجرب ترین مداوای دردهای ژورنالیزم ایرانی بوده است. پرکننده جای خالی صفحات و هم جانشين مناسب تیترهای بودار.
قديم ها بیتی از خواجه حافظ مددرسان صفحه بند هم بود. وقتی محرمعلخان می رسید از سمت نظمیه و مقاله ای، ستونی، عکسی یا تیتری را از وسط صفحه بسته شده و آماده رفتن به داخل ماشین چاپ بر می داشت و غیرقابل چاپ اعلام می کرد. در اين وقت بود که ذوق هنری ژورنالیست ها و اهالی چاپخانه گل می داد و بيتی از آسمان می رسید. یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
روزی روزگاری رستوران کلبه را بسته بودند، همان زمان در مجله سپید و سیاه صفحه بند کم آورد و باز از خواجه حافظ کمک گرفتند و بقیه غزل را هم آوردند تا کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... مامور وزارت اطلاعات وقت [حالا فرهنگ و ارشاد] گفته بود اینقدر یوسف یوسف نکنید من خودم با تیمسار صحبت کردم و از اداره اماکن هم پرسیده ام، کلبه باز بشو نیست. تمام .
ژورنالیزم در ایران با ادبيات متولد شد، اما کم کمک راه خود گشود. تا رسید به مشروطه و آزادی بيان حاصل آمد و مطبوعه جات آن قدر موضوع، و آن قدر خبر و نقد و نظر یافتند که به خواجه حافظ نیازی نبود. اما اين بی نيازی دير نپائيد و با کشتن میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل و ملک المتکلمین منبری صاحب سبک، و به توپ بستن مجلس، و فراری دادن تقی زاده و دهخدا به سفارت فخيمه، مرغ آزادی در قفس خفه شد و دوباره به خواجه حافظ و ابيات چاره سازش نیاز افتاد.
اما با فتح تهران و پیروزی مشروطه خواهان بار دیگر روزنامه چی ها آزاد شدند و مطبوعات پر شد از مطالب سیاسی و نوشته جات متین و وزین. نشریات ادبی هم ظاهر شدند به مطالب جدی تری مانند نقد ادبی و ترجمه از ادبیات جهان متوسل شدند. و همین زمان بود که روزنامه نگاران و شاعران دریافتند که دشمن آن ها استبداد و سانسور نیست، بلکه دشمنشان دوست ترین دوستان آن هاست، همان معشوق ازلی.
ادبیات، فلسفه و هنر، در این دوران تحول، اول بار نه در کتاب بلکه در نشریات، چهره نمودند. کتاب برای جامعه ایرانی هنوز زود بود، خواننده نداشت. حتی پاورقی ها و داستان های کوتاه که در روزنامه ها چاپ می شد، و گاهی با همان حروف ستونی باریک کتاب می شد، تا ارزان تر تمام شود، به بهای پنج شاهی هم مشتری نداشت. ژورناليزم و ادبيات دست به گردن هم انداخته بودند تا شايد مردم نظر عنايتی به آن ها اندازند، و در کسب کمالات بکوشند. اما دریغ ازعنايتی.
حتی سال ها بعد، که تازه دوران رضاشاه هم گذشته بود هنوز کتاب های کسی مانند صادق هدایت، صدها به فروش نمی رفت. جمال زاده بعد از جنگ جهانی اول، به سفارش یک موسسه آلمانی، یک بروشور یا راهنمای تجارت نوشت که بعدها با عنوان "گنج شایگان" به فارسی هم چاپ شد. آن مرد با این همه کتاب و عمر، هرگز از چاپ کتاب هایش به زبان فارسی به اندازه همان یک جزوه اطلاعات تجاری سفارشی درآمد نیافت. می خواهم بگویم خبری نبود. ادیبان از جان مایه می نهادند، برای دل خود می نوشتند، خریداری نبود. ژورنالیزم انگار به پاس همه خدماتی که حافظ شیراز به این حرفه کرده بود، سفره حقیر خود را بر ادبیات گشود و همان لقمه نان را با ادیبان قسمت کرد.
و من خبرنگار افتخاری مجله روشنفکر که بودم، اول بار فروغ فرخ زاد را آن جا دیدم که روی پله های چاپخانه تابان نشسته بود و انگشتانش جوهری بود و داشت روی کاغذی شعرش را پاک نویس می کرد، مهشید درگهی آمده بود و او را دعوت به اتاق می کرد، و فروغ آمده بود که شعر بدهد به صفحه شعر روشنفکر که فریدون مشیری مسوول آن بود.
پس چنین بود که ژورنالیزم و ادبيات شدند دوقلوهای سیامی، لاله و لادن. و روزگار گذشت و شهریور بیست رسید و حزب توده متولد شد. و همه چیز از نو آغاز شد. ادبیات در روزنامه های حزب توده جان گرفت. به خصوص اول کار که از ملک الشعرای بهار تا صادق خان هدایت، در مناسبت ها با حزب و خانه ووکس همکاری داشتند. مطالعه بر مبحث ژورنالیزم و ادبیات در ایران، بدون نقش حزب توده و نشریات حزبی نکته زیادی ندارد. مرغ آمین را کجا خواندند، ری را، افسانه ... چنین است اولین شعرهای شاملو، سایه، کسرائی، اخوان... جز یکی دو تن مانند داود منشی زاده [مترجم گیل گمش] کسی از طایفه قلم و ادب نبود که دمی به خمره حزب نزده باشد. اما وقتی حکایت حزب آن شد که شد کمی ماندند هنوز بر آن سر.
نه کودتای 28 مرداد، بلکه انقلاب سفید که در آغاز دهه چهل رسید و بار ديگر دم کنی گذاشته شد در دیگ. کودتا درست است که حزب توده را بی پا کرد و بدون نشریات حزبی ادبیات جائی و جانی نداشت اما راست این است که سانسور را چنان حاکم نکرد که هفت هشت سال بعد با تاسیس ساواک و تشکیل یک اداره فرهنگی در سازمان امنیت. اداره ای که قرار بود اشعار را بخواند تا مبادا خسرو گلسرخی در آن از سیلی گفت باشد که از توپخانه سربالا می رود، یا وارطان شاملو چاپ شده باشد، خوشبختانه ماموران امنیتی از ریتم و وزن پریا خوششان آمده بود و نشنیدند که در آن صدای زنجیر می آمد.
در همین دوران بود که شبی از شب های صفحه بندی [آخرین شب کار مجلات]، اسماعیل پوروالی روزنامه نگار قديمی [از مرد مبارز محمد مسعود تا بامشاد در غربت] از بیرون تلفن کرد تا مطمئن شود که غلامحسین خان مشکلی ندارد و به گرهی برنخورده است هنگام بستن صفحات. و از راه دور شنید که پای یکی از صفحات و زیر یکی از مقالات خالی مانده و هیچ گل و بوته ای هم در میان کلیشه ها نیست تا آن را پر کند. پوروالی پرسید تو سطل چی داری. و مقصودش کلیشه ها و گراوورهائی بود که در پایان هر روز صفحه بندها زیاد می آوردند و در سطلی انداخته می شد که می آمدند و می بردند برای ذوب کردن[نوعی ری سایکل یا بازیافت] جواب شنید هرچی بخوای کودک زیبا و شاگرد اول. تابستان بود و موقع اعلام نتایج امتحانات. پوروالی سرخوش از همان پای تلفن فرمان داد یکی اش را بردار، غلامحسین خان برداشت و از پشت تلفن گفت بچه ای است که کجکی نشسته و کلاهی هم یکوری سرش گذاشته. پوروالی فریاد زد: همین خوبه. زیرش بگذار... نه هر که طرف کله کج نهاد و راست نشست، کلاهداری و آئین سروری داند... غلامحسین خان هم از این همه ذوق و سرعت در به کار گیری خواجه حافظ به شوق آمد و گفت حل شد مدیر. ممنون.
صبح فردا که خبر پیچید پوروالی را به ساواک برده و بامشاد را توقیف کرده اند آه از نهادها برآمد. یعنی دیگر انفاس قدسیه خواجه حافظ هم مددی نمی رساند. کاشف به عمل آمد که غلامحسین خان در آن نیمه شب، میان آن همه کلیشه نگاتیف رنگی و کج و کوله متوجه نشده بود که آن کودک زیبا، نه شاگرد اول، بلکه عکسی از دوران ولیعهدی شاه است. خواجه حافظ انگار انتقام همه دفعاتی را گرفته بود که ژورنالیزم به رايگان از وی استفاده کرد. مامور ساواک می پرسید یعنی کسی بهتر از ایشان کلاهداری و آئین سروری می داند. مگر نه که همه دنیا در صف هستند که از راهنمائی های ایشان بهره مند شوند. باز یک عده بی وطن، منفی باف، سر در آخور بیگانه می خواهند از هر فرصت استفاده کنند و ملت را از افتخارات خود دور.
نظرات
بهنود عزيز:مثل اينكه باز دوران استفاده مجدد از اشعار حافظ رسيده وباز بايد سخنان خود را با مدد از اشعار او بيان كنيم:
يا رب اين نودولتان را بر خر خودشان نشان/كين همه ناز از غلام ترك واستر ميكنند .
شعر اخيرالذكر شما هم كه الحق بجاست كه:
نه هركه چهره بر افروخت دلبري داند
نه هركه اينه سازد سكندري داند
نه هركه كله كج نهاد وراست نشست
كلاه داري و ايين سروري داند!!د
عباس از مشهد
چه خوب که باز پرکار شده اید . انشاله که کسالتی نباشد و ما را روزهای زیاد نومید نگذارید. همین که دو روز پشت سر هم پست داشته اید اسباب شادمانی ماست. خدا نگهدارتان باشد
آقای بهنود عزیز
این چند روز که از مرگ اکبر رادی می گذرد چشم داشتم تا یادی بنویسید نه به رسم مرثیه های معمول
حالا افسوسش مانده که رادی بد موقعی مرد که چند روز بعدش یک سیاست مدار را کشتند و امروز که بگذرد سال میلادی تمام می شود و باید گزارش سالانه نوشت از حوادث مهم.این میان تقصیر از خود پیرمرد بود که ندانستس وقتی باید مرد که اخبار داغ تر "تو را بیات نکند.
بیضایی راست گفت که "خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟"
آقای بهنود عزیز
کاش چیزکی لااقل در شرافت قلم "رادی" بنویسید که فقط برای سفیدی کاغذ سر خم کرد.
خيلي جالب بود اقاي بهنود
خيلي شيرين
اين حافظ شيرين سخن را خدا بسان نعمتي گران و از سر لطف و رحمت به پارسيان بخشيد
آقاي بهنود سلام و عرض ارادت در سال نو ميلادي
اميدوارم سالهاي سال زنده باشي و تشنگان تاريخ و سياست ايران عزيزمان از وجودت بهره ببرند. ايام به كام.
آيا منظورتان از پاراگراف آخر اين است كه روزنامه كارگزاران هم درانتخاب عكس و تيتر خانم بوتو اشتباهي كرده؟
آقای بهنود عزيز؛ اميدوارم فرصت کنيد و به قول يکی از دوستان که کامنت گذاشتن، به ياد رادی فقيد بنويسيد.
فکر می کنم اين از قلم توانای شما بر مياد که قدر بزرگانمون رو بزرگ بدارد.
با سپاس
واقعا که!
شما با این سابقه ی عظیم در روزنامه نگاری نیمه ی پنهان حافظ را نمی شناسید.
بازهم مجبورم شما را به خواندن مطالبی در باب دلایل رد صلاحیت او در وبلاگم دعوت کنم
آقای بهنود بسیار عزیز
شما که قلمتون اینقدر شیواست می شه یه مقالهام در مورد حافظ بنویسید به سبک خودتون؟ یه مقاله در مورد سعدی؟ یه مقاله در مورد فردوسی؟ خیلی دلم می خواد روایت شما رو بخونم از این ستون های فرهنگ ما. فکر می کنم اینقدر تاثیر گذار بودن تو زندگی ما ایرانیا که ارزش یه مقاله رو داشته باشن
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home