Monday, July 11, 2011

آقامردی


کاری از فیروزه مظفری

شروین همکلاس نبود با ما، اما سردسته مان بود در پیشاهنگی، و آن قدر به روزی یک کار نیک عادت داشت که همه مدرسه او را همکلاس خود می گرفتند. با پوست تیره آفتاب سوخته اش و آن دماغ قلمبه آفریقائی و موهای طلائی فرفری. یک ترکیب متضاد اما خوش نقش. مثل نام فامیلش که عجیب بود:آقامردی.

یک روز پائیزی، میانه کلاس اول و دوم دبیرستان، در یکی از معدود محل های تفریخی تهران، بوت کلاب، بین سینمارادیوسیتی و کافه شهرداری که بعدا تئاتر شهر شد، سینه به سینه شدیم با خانواده شروین، برادر و خواهرها، و پدر و مادرش. همان روز بود که کنجکاوی من جواب گرفت و آقای آقامردی که پوست سوخته سوخته داشت و دماغ افریقائی کوفته با موهای فرفری کلفت سیاه، برایم فاش کرد که چرا نام فامیلی شان آقامردی است. همیشه می خواستم بدانم آیا محلی هست و این اسم منسوب به آن محل ، یا شغلی است یا معنای خاصی دارد نام فامیلشان. از حکایت پدر شروین چنین آشکار شد که این نام نه چنان تلفظ می شود و ما می پنداشتیم، بلکه باید با ضمه ادا شود، [مردی بر وزن بردی]، با لهجه یکی از مناطق فارس به معنای آن که آقا درگذشت. گلیک ها می گویند آقا بمردی. تهرانی ها می گویند آقا مرد.

و پدر شروین شرح داد که این از کجا نام فامیلشان شده است. به گفته وی:

آقای احتشام دیوان، از دیوانیان محتشم دوران قاجار، خانه و دستگاهی مجلل داشت، پنج کلاه فرنگی برای پنج فرزند خود در باغ خانه اش ساخته بود، خود و همسرش در خانه بزرگ وسط باغ می نشستند و آرزویشان این بود که با فرزندان و نوه و نتیجه ها دور هم باشند و بر سر یک سفره. جد شروین، مباشر و پیشکار چنین آدمی بود و فرزندانش با آن پنج فرزند احتشام دیوان بزرگ می شدند. اما مردی به آن وسعت مقام و منزل و بارگاه، چندان که پیری گرفت و سلطنت قاجار هم منقرض شد و دوران تجدد رضاشاهی رسید، سعادت نصیب نبرد. فرزندانش هر کدام در این دوران نو، به راهی رفته بودند، دو تایشان حتی خواسته بودند خانه خود را در مجموعه پدری، اجاره بدهند کاری که موفق بدان نشدند، اما روزی دست پدر و مادر بوسیدند و اسباب برچیدند و رفتند. آن ها که در مجموعه مانده بودند هم، فقط همسایه بودند و رابطه ای با هم نداشتند. مدام بر سر مسائل سیاسی و اجتماعی و خانوادگی، به هر بهانه از هم ایراد می گرفتند و به هم می تاختند. رابطه ها شکرآب بود و دل بزرگان خانواده خون. چند سال می گذشت و دریغ از یک گردهم آئی، دریغ از اتحاد، همراهی و همدلی و همرائی. خلاصه این سردی چنان بود که، پیرانه سر، زندگی را به احتشام دیوان و همسرش تلخ تر از زهر کرده بود. این تلخی اطرافیانشان را هم در خود می گرفت. تا آن سال که نوروز نزدیک شد. چوب یخ نزن از حوض بزرگ به زیر زمین رفت، گونی از گردن شیر اب باز شد، بنفشه ها طبق طبق رسیدند برای حاشیه خیابان شنی. بار بار گردو و عسل محلی و آرد بیخته و پسته کرمان و قطاب یزد رسید، تدارک شب چره های بهاری، اما چنین می نمود که هیچ یک از آن پنج فرزند و هفده نوه و پنج عروس یا داماد حالی نمی پرسند و خیال ندارند نوروز را بهانه کنند و با هم سری به عمارت وسطی بزنند. خدمه خبر می دادند که یکی دوشان دارند بار می بندند تا راهی شوند. پیدا بود غمشان به سال تحویل نیست و در خیالشان نیست که به تعدادشان ماهی سفید در یخچال نفتی ردیف شده، سبزی پلو در راه است برای خرمی سال و رشته ها شسته و بر سبدی گسترده اند تا خشگ شود و سررشته امور در همه سال از دست خانواده به در نرود. به خاطرشان نیست رسم مادر برای آلبالوی بی هسته در شکر خفته، خاص نوروزها.

پرستوها خبر آورده بودند از بهار که پیخ خم راه است، بازار از قلقله بچه ها و کفش و کت نو پر بود و کس جرائت نداشت تا خبر این پراکندگی را به امیراحتشام برساند که در بستر پیری خفته بود. رسید به آخرین روز اسفند. و ناگهان خبری در مطبخ و پنجدری پیچید. آقامیرزا محرم و محرر مباشر و دفتر دار احتشام دیوان، گیوه گل سفید مالیده و پیراهن لاجورد خورده به تن، لنگ لنگان راه افتاده در خیابان دور گرد که از کنار دیوار، دور همه باغ می چرخید. خیابانی که کنارش جوئی بود با کلاغ پر آجری، و در آن همیشه آبی زلال جاری. پیرمرد عصازنان می رفت و از کنار هر کدام از ساختمان ها که رد می شد به صدائی که شنیده شود می گفت آقا مردی [یعنی آقا مرد]. و این سخن دهان به دهان گشت، اول بچه ها و جوان ترها دویدند و بعد نوبت به بزرگ تر ها رسید که دستپاچه به سوی خانه کانونی باغ روان شدند شتابان. بعضی بعد سال ها و ماه ها یکدیگر را در پاگرد خانه دیدند، برخی همدیگر را در جلو پنج دری در آغوش کشیدند، چندتائی کینه شان چنان شتری بود که همچنان پشت به هم وارد شدند.
و چنین بود که احتشام دیوان به آرزو رسید و سبزی پلو شب عید را همه دور هم خوردند و بچه ها برای گرفتن عیدی از کول پدر و مادر بزرگ بالا رفتند و چندان که موقع تحویل سال شد، وقتی یادشان افتاد به مسبب این خوشی، و سراغ آقامیرزا را گرفتند، معلوم شد او دیگر نیست. مادر بزرگ شروین در گوش خانم احتشام دیوان گفته بود موقع تحویل سال شگون ندارد خبر بد دادن، بماند برای سال نو. آقا میرزا به رحمت ایزدی پیوسته.

بابا بزرگ شروین برایم گفت چنین بود که وقت گرفتن شناسنامه، وقتی مامور سجل احوال پرسید نام فامیلتان را چه بنویسم، همه گفتیم ما بچه های آقامردی هستیم.

همان که از یک خبر بد، می خواست به آرزوئی برسد و جمعی متفرق را کنار هم بنشاند. که از همین نشستن و همدلی و همرائی خیر می زاید و هر چه خیر باشد همان می آید

بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب نهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی دانیم
دوستان در هوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سرافشانیم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 11, 2011 at 5:22 PM , Anonymous Anonymous said...

ما هم یه آقا تو ایران داریم که اگه بمیره همه با هم آشتی میکنند. به همدیگه تبریک میگن. شیرینی پخش می کنند.

 
At July 11, 2011 at 6:30 PM , Anonymous افشاری said...

دلم تنگ شده بود برای قصه هائی که زیر جلد آدمی خارش می اندازد

 
At July 11, 2011 at 6:32 PM , Anonymous Anonymous said...

با همه امیدواری که شما دارید این جا سرزمین نفرین شده ای است که باور ندارم راهی برای نجات باشد. می دانم زحمت می کشید می دانم رنج می برید اما همه جا را تظاهر گرفته است
همه بچه ها دارند خانه را می فروشند. این جا همه جا خاله زنک بازی است

 
At July 12, 2011 at 12:11 AM , Anonymous علی said...

حالا نکنه "آقا" قرار است بزودی ریق رحمت را سر کشد؟

 
At July 12, 2011 at 1:13 AM , Blogger tahamtan said...

خبر خوب بدهید یا بد, سال هاست که همه را می خوانم و لذت می برم. یادم هست که سال ها پیش قبل از انتخابات مجلس ششم هشدار دادید که به آن پدر و دختر باید رای داد که هر چه هستند به گردن مردم حق دارند و هر چه بد کردند اما کمی هم آزادی برای زنان آوردند. نشنیدیم و چند ماه بعد زندان و ترور گریبانمان را گرفت. آن موقع بود که فهمیدم فقط گذشته نمی دانید. این بار اما خبر بدتان را جدی می گیرم ولی به خاطر خبر بد این جا نمی آیم. برای حرف های تازه دوست تان دارم

 
At July 12, 2011 at 2:46 AM , Anonymous Sajad said...

دمتان گرم و سرتان خوش!! حقا که استادید؛ از این زیباتر و شیوا تر راهی نمی دیدم که نهایت مقصد و مقصودتون رو در میان این همه غوغا و هیاهویی که در مورد مصاحبه تون به وجود اومده بیان کنید!

 
At July 12, 2011 at 3:08 AM , Anonymous Anonymous said...

من شهادت می دهم کسی این طوری قصه را وارد عالم بد سیاست نکرد. من مفتخرم به داشتن نویسنده ای مانند شما
شمسی

 
At July 12, 2011 at 3:09 AM , Anonymous میناچی said...

پدرا پیرا بزرگوارا این ها ترا نمی شناسند و گمان می کنند مانند خودشان کوچکی و می رنجی. اما من می دانم که چنین نیست و [...] تری و نمی رنجی

 
At July 12, 2011 at 3:10 AM , Anonymous dmocrasy said...

خاک بر سر من. من یکی از آن ها بودم که به دیدن بخش اول پارازیت ناسزا گفتم و به همه هم گفتم که [...]

 
At July 12, 2011 at 3:56 AM , Anonymous Anonymous said...

Aghaye Behnood

Che khob Bood shoma fagaht az in goneh dastanha mineveshtid
albateh bedon ghast va gharz syasi

va hargez vared sysat nemishodid.

narahat nashavid anra begozarid baraye sysat pishegan. estedatetan dar hamin neveshteh ast.

 
At July 12, 2011 at 4:51 AM , Anonymous Anonymous said...

زندگانی چیست؟ مردن پیش دوست
کین گروه زندگان دل مرده اند
تا جهان بوده است جماشان گل
از سلحداران خار آزرده اند
عاشقان را کشته می بینند خلق
بشنو از سعدی که جان پرورده اند

آی عاشق، سربالاگیر و سحر قصه از نای قلم بیرون ریز. دل زندگان، سوداهای بزرگ در سر دارند، باکیشان نیست از نفسهای سرد دلمردگان و از سختی راه نه می هراسند و نه نومید می شوند. زنده باشی میرزا که زنده ام کردی امروز به نیش قلمی

 
At July 12, 2011 at 10:53 AM , Anonymous Anonymous said...

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید بهنود جان .از اینکه کسی مانند تو را داریم ، به ایرانی بودنم می بالم

 
At July 12, 2011 at 11:02 AM , Anonymous آریا said...

به تهمتن:
آن آقایی که شما می گویی در زمانش ما را به خاطر یک دکمه باز یقه یا حتی آستین کوتاه می زدند، آزادی زنانش کجا بود؟ اگر دخترش هم کاری برای زنان کرده باشد حسابش جداست. هنوز فراموش نکرده ایم که با خبرکشی همین آقا بسیاری کشته یا فراری یا خانه نشین شدند. هنوز فراموش نکرده ایم قتلهای زنجیره ای در زمان ریاست این آقا را ...

 
At July 12, 2011 at 1:26 PM , Anonymous Anonymous said...

در پست دیگر آریا آقای بهنود را متهم کرده که نظر وی را منتشر نکرده است ما که سال هاست این وبلاگ را می خوانیم می دانیم چه دروغ بزرگی است و چه بی رحمتی و بی نزاکتی بزرگی است به کسی که بابت گفتن حرف هایش این همه ناسزا در همین دو هفته شنیده . به نظرم کسی که چنین چیزی می نویسد و چنین اتهامی می زند جز بی اطلاعی خودشیفتگی دارد و تصور می کند با انتقاد وی بهنود می ترسد که چه بشود.
گمان دومم این است که جناب آریا همان اشتباهی را کرده که بالای همین پست هم رخ داده . به تهمتن نامی پاسخی داده درباره ماجرائی که به این وبلاگ مربوط نیست .
برادر حواست را جمع کن و بیخودی اتهام نزن

اریا برزن

 
At July 12, 2011 at 6:07 PM , Anonymous آریا said...

واقعا خنده ام گرفت از نوشته این دوستمان به نام اریابرزن!

اول این که خود ایشان همان کاری را کرده که من را به خاطر آن نکوهش کرده!

دوم ایشان که حواسش خیلی جمع است به سادگی کسی چون من را با این که نمی شناسد به خودشیفتگی و چیزهای دیگر نسبت داده.

سوم آن که من در پاسخ به نظر یک کاربر در واقع به نظر آقای بهنود پرداختم. چرا که آن کاربر ما را در موردی ارجاع داده بود به نظر دیگری از ایشان درباره موضوعی مشابه. بنابراین بد نیست که اول حواس خود را جمع کنیم بعد به گردآوری حواس دیگران مشغول شویم!

چهارم من یک هفته پیش پای پست قبلی آقای بهنود نظری نگاشتم که منتشر نشد، هنوز هم پای حرفم هستم. البته من در نظر دوم هم اشاره کردم که شاید به دلیل فراوانی نظرها از دید ایشان پنهان مانده. بنابراین منتشر شدن یا نشدن آن مطلب را نشانه بانزاکتی یا بی نزاکتی نگارنده آن یا صاحب این وبگاه نمی دانم. به نظر من کاسه داغتر از آش شدن خود نوعی از بی نزاکتی است.

پنجم من در همان کامنت پیشین هم اشاره کردم که به متانت و آرامش همیشگی آقای بهنود احترام می گذارم. فقط دوست داشتم بدانم که روی چه برداشتی چنان اظهار نظری کرده اند و به نظر من این نه بی نزاکتی است و نه کار زشتی است، نقدی است که در همه جای دنیا به سخنان و نوشته های هر نویسنده و روزنامه نگاری وارد است. امیدوارم این فرهنگ مبتذل انگ و اتهام زدن به دیگران و نگاه سیاه و سپید به زودی از جامعه ما رخت بربندد و پذیرش ما در شنیدن آرای متفاوت و مخالف بالا رود.

 
At July 12, 2011 at 6:39 PM , Anonymous باشو said...

اینجا موضوع مردن آقا بود یا خبر بد؟
اگر خبر بد منظور بود، یعنی قراره خبر "50 تا 60 درصد شرکت کنندگان در انتخابات" باعث جمع شدن همه افراد شود و "کاری حسینی" انجام شود؟

 
At July 12, 2011 at 6:40 PM , Anonymous ا ت ط م said...

ما سه چهار نفریم و مدتی است که داریم به این نوشته یعنی این قصه می خندیدیم و می گرییم . به راستی استادی جناب بهنود. یک مشت آدم گنده را چنین حالی دست داد

 
At July 12, 2011 at 8:42 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام جناب بهنود
این کامنت رو منتشر نکنید. چون به این موضوع مربوط نمیشه.

ببخشید که اینجا مزاحم میشم.

میخوام یه سوژه تحقیق بدم دستتون. همکارتون نیستم ولی هم کارهاتون رو دوست دارم و هم کار همکارهاتون رو که تحقیقه.

سوژه اینه:
قضیه ی مجسمه ها
مجسمه آریوبرزن و اینها رو که برداشتن من رو یاد اون مجسمه های مشاهیر رو که ناشناس از تهران میدزدیدن انداخت.
میشه اینطور تحلیل کرد که دیرزمانی نخواهد پایید که شروع کنن مثل چین و روسیه و جاهای دیگه مجسمه های خودشون رو بذارن.

شما چی فکر میکنید.

پیروز باشید و باشیم.

بهروز

 
At July 12, 2011 at 10:37 PM , Anonymous امیرمهدی said...

مرگی که احیاء بود
همچون انفصالی که اتصال

 
At July 13, 2011 at 2:08 AM , Blogger hengy said...

آقای بهنود من همیشه با خوندن مقالات شما از تاریخ هم به دانسته هام اضافه می شه ..فکر نمی کنم کس دیگه ای در تاریخ روزنامه نگاری مانند شما باشه من وقتی در لندن هستم هر کجا که باشید برای دیدن و شنیدن حرفهاتون میام امیدوارم همیشه سلامت باشید و مثل امروز دل دریائیتان را حفظ کنید

 
At July 13, 2011 at 2:23 AM , Anonymous مُرده said...

همهء ما فرزندانِ؛آقا ما رو کُشتْ هستیم

 
At July 13, 2011 at 6:02 AM , Anonymous Reza Yaghoubi said...

بهنود عزیز -آقا مردی های معاصر که حتی با یک خبر نا خرسندادنه به فکر این جامعه پزیش هستند بسیارند. نگو که بهانه ی پیامهای ناگوار در برخی پارازیتیان - آقا مردی دیگر چون بهنود را .....................................عمرت پر دوام و همیشه خوش خبر

 
At July 13, 2011 at 10:01 AM , Anonymous Anonymous said...

ZIba Bood, Mamnoon.

 
At July 14, 2011 at 10:47 AM , Blogger ماهگونMahgoon said...

بهنود عزيز!
سال81 يا 82 بود كه در ايميلي برايم از فرق ميان هجو و نقد نوشتي. آنوقتها داغ ديگري بر پيشانيم بود.
حرف حق و يا ناحق، اظهار نظر، اعتراض، تظلم‌خواهي و هر نوع ابراز وجودي به شكل و شاكله‌ي گوينده‌ و مخاطبش وابسته است.
كسي كه حقوق عموم عوام را بر حقوق فردي خواص اولي بداند، لااقل بايد براي رشد مردم عقب مانده برنامه‌‌اي عملياتي و كاربردي و متوازن در دو زمينه‌ي اقتصادي - و سياسي داشته باشد. نه اينكه يكي به نعل بزند يكي به تخته...يكي كراوات را افسار خر بداند و حالا بگويد در دوران "«من»" آزاديهاي سياسي آغاز شد! و آن ديگري هم حتي گام كوچكي براي تمرين دموكراسي مردم در كارگاه شوراهاي محلات برندارد و هي شعار دموكراتيك بدهد و براي ايرانيان مقيم در امريكا به اين دليل احترام باشد چون آنان سرمايه‌هاي مالي هنگفتي در آنجا دارند كه ميتواند جذب درون ايران شود!!! و برايش حيثيت مخدوش يك ايراني و حق و اراده‌ي او براي تعيين حق سرنوشتش مطرح نباشد بلكه دلارهاي او مهم باشد.
اولي آقاي رفسنجاني و دومي آقاي خاتمي، گويا آنها هم دارند با مردم رشد ميكنند و حتي از يك جوان 18 ساله كه در ابتداي انقلاب راز فريب دادن مردم در تبديل شعار جمهوري( نه حكومت) به واقعيت ولايت مطلقه‌ي فقيه را فهميد عقب ترند.
اما ميدانم كه تيزهوش كسي است كه وقتي آقا مرد، افسار درشكه در دست او باشد تا هر كس جنازه‌ي آقا را در حياط خلوت خودش دفن نكند و اتاق حقير خود را امامزاده‌ي شهر نسازد.
اما مطئمن باشيد هر كاري جربزه ميخواهد..برخي آدمها به دليل شخصيت وجوديشان جربزه‌ي كافي براي يك بازي دليرانه را ندارند...نميگويم جنگ...عرض كردم بازي! آنهم با تكنيك و تاكتيك و البته دليرانه...اگر در كنار قدرت شخصيتي، آگاهي، ايمان به قدرت مردمي نه موج سواري بر گرده‌هايشان، و صدق چيزي به نام دليري و دلاوري نباشد چگونه ميتوان افسار درشكه را به دست او داد تا وقتي آقا مرد بتواند از پس لمپنهاي قداره بند برآيد؟

 
At July 14, 2011 at 2:08 PM , Anonymous Anonymous said...

اخ مسعود الهی بگم خدا چیکارت کنه با این نوشته ها کشتی منو با این حرفات جیگرمواتیش زدی اما غصه نخور مادررررررررررر درست میشه

 
At July 16, 2011 at 7:10 AM , Anonymous Anonymous said...

Madar ham barayetan peyda shod az ghorbat biaeed pishe madar ke goft dorost mishe!!

 
At August 8, 2011 at 2:19 PM , Anonymous Anonymous said...

زیبا و پر از احساس، مثل همیشه.
پایدار باشی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home