Friday, April 30, 2010

لوکیشن عوض شده

یکی تلفن کرد حکایتی گفت. پشتم لرزید نه از ابهت قصه و وسعت مصیبت که از هیبت تکرار، اصلا راست بگویم ترسیدم. احساس پرومتگی. احساس جبر، ناگزیری ادبار، ناگزیری درد. حکایتی گفت از معلمش. معلمش که در بندست. درست شبیه ماجرای من بود. و راست بگویم درست شبیه حکایتی که بر دخترم گذشت. یعنی پای ما به این زنجیر بسته اند. این را از خودم پرسیدم.

سال 32 سال غریبی بود. هفت ساله پسر بچه موفرفری خبری نداشت از سیاست و حکومت، نه از نهضت نه از نفت. تازه داشت دنیا را کشف می کرد، تابستان گرم تهران. پیش از این نیز این حکایت را در مقدمه کتاب ضدیادها آورده ام.

دو سه روز بعد سالگرد تولدم، درشکه ای رسید و مادرم را با بچه ها از الیگودرز آورد. پدرم در آن جا کارمند وزارت دارائی بود، در کار مالیات ها. قطار خرمشهر نیمه های شب می رسید همیشه به تهران. و نیمه شب های تابستان، زیر پشه بند صدای نفس اسبی در خاطره می پیچد که مژده رسیدن مادر می دهد و مزه هدایائی که آورده هنوز یاد را شیرین می کند. می ارزد خواب زده پله ها را طی کردن و رسیدن به آغوشش. اما آن دفعه انگار جور دیگری بود اسب و درشکه نرفته بودند. و وقتی رسیدم فهمیدم منتظر بوده اند تا دائی ام برود و کرایه درشکه را بدهد. باز این هم پیامی برایم نداشت، بعدها پیدا کرد. بعدها که دانستم وقتی پدرم را گرفته اند و دستبند به دست برده اند، عمال پیشکار فئودال منطقه ریخته اند و خانه سازمانی را به آتش کشیده اند. مادر نیمه شب تنها توانسته دو کودکش را از سوختن نجات دهد. اما نه هیچ چیز از زندگی.

بعدها دانستم در آن شب دیجور، همه همسایه ها، از ترس فرمانداری نظامی در نگشوده اند و زن تنها به معجزه ای توانسته خود و دو کودک گرسنه و خوابزده را در قطار جا دهد و با اعتماد به نفسی باورنکردنی بدون بلیت سوار شود، به امید آن که بازرسانی که در ایستگاه درود می آیند آشنا باشند یا شفقت آورند.
باری این بازگشت، برای من که بزرگ ترین فرزند عبدالحسین بهنود بودم تحول بزرگی داشت اگر برای سعید و حمید به معنای آمدن به تهران بود و اسباب خرمی و رفتن به بوت کلوب. من که کلاس های اول و دوم را طی کرده با معدل 20 و آماده رفتن به کلاس سوم بودم، کوتاه مدتی بعد معلوم شد ناگزیرم به اقتضای سن به کلاس اول برگردم. چه دردی و چه زجری. گریه ها و گریبان دریدن ها، رفتن دائی از این اتاق به اتاق دیگر در فرهنگ استان فایده ای نداشت. تا سرانجام فامیلی و آشنائی پیدا شد و رضایت داده شد با استناد به تبصره فلان و ماده فلان و بخشنامه فلان دانش آموز مسعود بهنود متولد سال 1325 در سال تحصیلی 32-33 بار دیگر به کلاس دوم برود.

همین جا بود که مدرسه مان ناظمی داشت، آقای مشعشعی قاطع و محکم، همه مانند سگ از او می ترسیدیم . حضورش نظم بود. هیبتی داشت با آن سبیل های مشکی پرپشت، موهای در هم اما کوتاه. عضلات ورزیده و بیان محکم. عجب آن که با این همه صلابت که چون صدا می کرد شاگردان مدرسه هاتف از ترس خود می باختند، با من مهربان بود. دو باری موقع تعطیل مدرسه دم در بود به دربان توصیه کرد تا مطمئن نشده که کسی دنبالم آمده نگذارد بیرون بروم.

پس عجب نبود که به دیدنش می لرزیدم اما دوستش داشتم، مهربانی فایده بخش و وصف ناپذیری داشت. و آن روز زمستانی از یادم نمی رود که سر صف بودم و خدایا ما را تندرست و روان ما را شاد ... می خواندیم و بخار نفسمان دیده می شد، از نشاط کودکی سرشار بودیم بی خبر از بازی روزگار، دو مرد قوی هیکل از جیپی به در آمدند و وارد مدرسه شدند. جیپ نظامی متظاهرانه برابر در قرار گرفت جوری که راه آمدشد را ببندد. و بست. آقای مشعشعی بالای ایوان به صف نظاره می کرد که به ترتیب به کلاس ها برویم با نظم. مردان بی اعتنا به صف از پله ها بالا رفتند. دو سه کلامی با او گفتند و بعد بی تربیت و خشن و دستش را از پشت کشیدند و دستبند زدند. و ما شاگردان مبهوت و ترسیده و خود باخته به نظاره بودیم. یکی بازویش را کشید. اولش بداخم و عصبانی بود آقای مشعشعی، اما انگار در نگاه های ما چیزی دید که چهره اش گشوده شد. لبخندش از زیر سبیل زد آشکار گشت. نگاهش چرخید به سمت ما. هنوز بعد پنجاه و اندی نگاهش را گاهی میان جمعیتی، در میانه فیلمی می بینم. هنوز وقتی می شنوم صدایی را، به گمانم بغض فرزند موفرفری عبدالحسین بهنود است که آن شب گریه امانش نداد و گلو درد گرفت.

ربع قرنی بعد از این حکایت، انقلاب شده بود و می نوشتیم ملت داد کودتای 28 مرداد و بیدادگاه های نظامی، و ظلم در زندان های ساواک را ستانده است، می گفتند شاه تقاص این ها را پس داده و مجبور به فرارش کرده اند، می پنداشتند دیو رفته است و الان دیگر فرشته درآید. دخترم بامداد در این میان برگشت از فرنگ و در سن دبیرستان، بی آن که فارسی خوب بداند رفت به مدرسه رازی سابق، و چند ماهی بعد به هم ریخت. هیبت شهر انقلاب زده را کودک هیاهو ندیده، تا آن روز تحمل کرد حتی وقتی پدرش را در خیابان فراخواندند دو مرد. اما تماشا می کرد تا آن روز که صدای گریه اش درست شبیه به صدای هق هق همان پسرک موفرفری بود. در لابه لای اشک از خانم نعیمی ناظم مدرسه شان می گفت. دخترکی جوانی که دیده بودمش با وجود حجاب محکم و مقنعه دایر، پیدا بود جوان است و نمی شد بازش شناخت از شاگردان آخر دبیرستان. آن روز هم خانم نعیمی را کشان کشان برده بودند از مدرسه. باز هم. بعد نیم قرن باز کسی هوای آن نداشت که ثبت می شود در ذهن بچه ها این صحنه. نگاه خانم نعیمی را از یاد نمی برند بچه های نازک دبیرستان دخترانه رازی که سال بعد هم شد پسرانه. در یادشان مانده بود خانم نعیمی که نقل می کردند زیر لب گویا دعا می خوانده موقع گرفتاری.

نه من می دانم آقای مشعشعی چه شد و نه بامداد دخترم می داند خانم نعیمی کجا رفت، و حالا بعد بیست و هشت سال باز هم دامون نوشته است حکایتی به همان مضمون. به قول زنده یاد نعمت حقیقتی "لوکیشن عوض شد، نه فکر کنی من مرده ام".

روز معلم به همه معلمان مبارک. شاگردان نگاه هایتان را در خاطر دارند وقت شادمانی یا هنگام سرودخوانی، زیر لب دعاگویان یا سرودخوانان. و این حکایت ماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

برای معلم های کودکی



روز معلم است، برخی به یاد معلمان دربندند، عده ای به یاد استادانشان هستند که از دانشگاه رانده شدند چون آقای دانشجو آن ها را سکولار خواند و آن قدر به نادانی خود معترف و مطمئن بود که تازه گفت به این هم اکتفا نمی کند و می خواهد با آن ها برخورد کند. کسانی ترجیح دادند خاطره ناز و زیبای کودکی خود را همچنان به معلم سنجاق کنند و روز معلم را به او حتی اگر نباشد تبریک بگویند. روز معلم باری روز خاطره هاست برای همه آن هائی که بزرگ شدند. می خواستم بر نوشته آن که گلرخ نامش داده ام مقدمه ای بنویسم با خود گفتم نه. حیف است. باشد در پستی دیگر. این جا نوشته گلرخ را بخوانید و هم نقاشیش را.

تمام سالهایی که مدرسه ای بود و کلاسی..روزهای معلم برای معلم هایم نقاشی می کشیدم.. گل و درخت و پرنده ای.. شاید هم دختران مقنعه به سر ..مودب و مهربان سر کلاس.. و گاهی تصویری از شعری یا نوشته ای...این کار البته خیلی انتخاب من نبود.. اصرار مادرم بود.. که می گفت معلم ها خسته اند.. این تنها روز دلخوشی اشان است..

معلم ها اما همیشه خسته بودند..جز معدودی از آنها که گچ و تخته و کلاس و شاگردان ناخلفش را دوست داشتند.. ما بقی همیشه خسته و پشیمان بودند.. تصویرشان ..تصویر انسانی پشیمان و به غایت ناراضی بود که از بد روزگار نشسته بودند پشت آن میز آهنی..همیشه به ما یاد آور می شدند که روزی می رسد که می فهمیم حق با آنها بوده است.. آن روز نرسید.. بعدها فهمیدم ما در مصیبتی مشترک گرفتار بودیم..ما در آن مقنعه های چونه دار و او در آن نارضایتیه تلخ دهه شصت.

روز معلم اما همیشه متفاوت بود.. شبیه گل دادن به سرباز اسلحه به دست در خیابان!..مادرم مارا تشویق می کرد که خصوصا برای معلم های عصبانی نقاشی بکشیم.. هر سه ما را.. من و خواهرانم را به بهانه های مختلف متقاعد می کرد که همه چیز بعد از مواجهه معلم سخت گیر و تلخ و بد اخلاق با کاغذی که دستهای تو آن را رنگ کرده فرق خواهد کرد.. خاطره او از تو نه خنده های بی موقع سر کلاس و بی نظمی نا تمامت.. و نه شورش های زیر پوستی داخل کلاس خواهد بود.. تصویر رنگ رنگی تو می ماند در خانه خانوم معلم.. می شود خاطره سالهای تدریس در آن دبستان شلوغ دولتی ..با نیمکت های سه نفره.. و شاگرد نا فرمانی که مداد رنگی هایش را در آن دهه شصت لعنتی برای کشیدن این تصویر پررنگ تمام کرده است..

راست می گفت مادر.. همه چیز به آنی تغییر می کرد.. معلم که به نقاشی خیره می شد.. دیگر همان معلم عصبانی و ناراضی روزهای قبل نبود.. بین ما میزی بود.. و کاغذی که از فرط فشار مداد رنگی ها خمیده شده بود..در آن دقایقِ برابری، معلم بد اخلاق گاهی می خندید.. خنده که نه.. لبخندی..، لبخندش کلاسی را می خنداند..

بعدها که خبر تحصن معلم ها را می خواندم.. تمام معلم های خسته کودکی را مرور کردم.. در آستانه بازنشستگی.. در مبارزه برای گرفتن حقوق اولیه اشان.. باور کردم که ما در مصیبتی مشترک ساعتهای زیادی از روزمان را با هم سپری کردیم..صورتهایشان را مرور کردم.. صبوری و رنجشان را..خطوط صورتهایشان را ایستاده مقابل تخته سیاه.. ایستاده در خیابان مقابل مجلسِ نمایندگان مردم...

باورم شد که معلمان ناراضی دانش آموزان ناراضی تربیت می کنند.. و وقتی حقوق اولیه معلمی نادیده گرفته شود.. نسلی به نارضایتی عادت می کنند، که پشت نیمکت ها خیره به دهان معلمشان نشسته اند..

مدرسه رفتن در دهه شصت شمسی در ایران ..شاید تجربه ای باشد که در تاریخ ما تکرار نشدنیست.. و به سبب همین یگانگی در رنج و سیاهیش است شاید، که پیوندی نامحسوس میان من و هم نسلانم ساخته شده که مشتاق مرور آن روزهای سخت است..مروری که انگار تمرین زندگی ومبارزه توامان است.. انگار رمز بودن در سیاهی و نگه داشتن رنگهاست.. انگار پر از همان رموزیست که پدران و مادرانمان در گوشمان می گفتند ..تا برای یک روز هم که شده قواعد آن کلاس پر از اجبار و معلمان پشیمان را به هم بریزد..لبخندی بسازد.. و امیدی که بذر هویت ماست..

این روزها دوباره مرور می کنم.. قدم زنان در راه سبز امید.. دردها و شادی های بودن در کنار هم را.. و بیش از هر زمانی به یافتن نقاطی مشترک می اندیشم.. نقاطی که ما را در کنار هم و رویاروی او که قدرت را با صاحبان اصلی آن یعنی مردم شریک نمی کند.. به همراهی با معلمان کودکی ام می اندیشم برای زنده کردن حقوق اولیه شان.. که شاید شاگرد مدرسه ای های فردا.. لبخند معلمانشان را پیوسته و همیشگی ببینند

روز معلم بر معلمان صبورو نازنینم مبارک.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, April 24, 2010

چه نیازتان به دشمن

صد و بیست سالی می گذرد از آن زمان که ناصرالدین شاه، برای نخستین بار گام در اروپا نهاد. او اولین حاکم سرزمین تاریخی ایران بود که به دنیای جدید وارد می شد، آن هم در سفری رسمی بنا به دعوت پادشاهان. و از همان اولین دقایق این سفر تاریخی حسرتی در دل شاه قاجار نشست که هنوز در دل روسای دولت و رهبران قدرتمند ایران هست. حسرت این که چطور در ممالک راقیه هر تصمیم که دولت می گیرد، مردم آن را می پذیرند. می گوید مالیات بده، می گوید نده. می گوید پنج در صد بده یا ده در صد. اعلام جنگ می کند یا فرمان صلح می دهد. حتی مردمی که با آن قانون یا تصمیم مخالفند در اجرای آن بگو مگو ندارند.

روی دیگر سکه. در زندان های ممالک به اصطلاح راقیه زندانیان سختی می کشند، محبوس واقعی هستند شوخی هم ندارد، اما چون با آن ها سخن بگوئی، یا زمانی که خودشان دست به کار شده کتابی می نویسند در آن اظهار بی گناهی نیست. شرح حکایت است. جین پاتریک که هفت ماه پیش با آزمایش های جدید دی ان ا اثبات شد در مرگ همسرش دست نداشته و بعد از بیست و هشت سال زندان ولز به در آمد، در مصاحبه ای با یک روزنامه صبح لندن گفت مورد من یک مورد کاملا استثنائی است که شاید هر نیم قرن یک بار رخ دهد که هم قاضی و هم هیات منصفه با اتفاق آرا خطا کردند. اما من در تمام این 28 سال مطمئن بودم که روزی بی گناهیم به اثبات می رسد و از خجالت دخترم و خانواده همسرم به در می آیم.

عکسی که همراه این گزارش بود جین پاتریک را نشان می داد که دخترش دست در گردن او داشت. خواهران همسر متوفایش داشتند وی را می بوسیدند. یعنی یک قبول جمعی از تصمیم های حکومتی وجود دارد. ایستادگی نیست بلکه قبول است حتی وقتی خطائی به این بزرگی از سیستم قضائی سر زده باشد. اما هر کس به هر شکل گذارش به زندان های ایران افتاده می داند که هیچ کجای کشور به آن اندازه بی گناه دور هم نیستند. یکی از آنان نیست به گناه خود و رای دادگاه باور داشته باشد. حتی قاتلان و بدکاران.

برخی معتقدند این ها مردمان دیگری هستند و آن ها را از جنس دیگرند. بعضی می گویند این نظام آموزشی است که آدمیان غربی را چنین مطیع قانون و نظامشان بار می آورد. و هستند کسانی که اشاره می کنند به مشوق های جوامع مردم سالار برای قانونمداری، یا چماق هایشان که قوی و فرودآینده است در برابر قانون شکنان بی رحم. اما در عمل به نظر می رسد داستان به اعتمادی بر می گردد که بین مردم و حکومت [اعم از دولت و دستگاه قضائی و مجلس] وجود دارد. اعتمادی که اگر هم خدشه ببینند آزادی بیان به سرعت ترمیمش می کند.

گلایه از مردم

چنین است که حاکمان شرق مدام از مردم خود گلایه دارند و در نهان از آن ها طلبکارند که چرا اطاعت از قانون نمی دانند و نمی دانند که مقاومتشان در برابر قانون در نهایت به زیان خود آن هاست. این حاکمان در هر فرصت با نزدیکان می نالند که چقدر حکومت بهای این بی اعتمادی مردم را و دل می سوزانند که دود این در نهایت به چشم مردم می رود و این حاصل عقب ماندگی است.

طرفه آن که حاکم شرقی هرگز از خود نمی پرسد مگر من از قانون اطاعت دارم. و گاه که چنین سئوالی هم از جانب منقدی جان باخته و یا روزنامه نگاری فضول مطرح می شود جوابش آماده است: با این مردم که در مقابل قانون مقاومت دارند و منافع خود نمی دانند جز به زبان زور نمی توان سخن گفت.

از دیگر کشورهای شرقی می گذرم. در کشور ما از زمان مشروطیت جز در دوران احمدشاه که دوره دموکراسی [البته همراه با ناامنی و هرج و مرج] بود، همواره همین بوده است.
به این سئوال ساده آیا پاسخی ساده می توان داد یا چنان که استبداد طلبان می خواهند چنان پاسخ پیچیده شده است که دیگر امکان پاسخ گفتن بدان نیست. به باورم دشوار نیست.

راحت طلبی سنتی شرق نشینان در این جا خود را به خطرناک ترین وجهی نشان می دهد. اینان که در خود احساس قدرت می کنند به محض آن که نشانه ای از اطاعت در مردم می بینند آن را مجوزی برای استبداد تفسیر می کنند. در حقیقت یک اشتباه کوچک است اما مانند اشتباه محاسبه سفینه های فضاپیما حاصلش این می شود که سفینه صدها فرسنگ از هدف دور می شود. انقلابی مردمی تبدیل به حکومتی سرکوبگر می شود، و هر بدکاری که حکومت قبلی می کرد چند برابر می شود. حکومتگر مجذوب تبلیغات خود نمی بیند که خواست و اشتیاق مردم به نفرت بدل شده . در این موقعیت تنش ها زیاد می شود و کار اصلی حکومت می شود محافظت از جامعه در مقابل انفجار نفرت. چنین است که دور تسلسل استبدادی فرامی رسد.

نسل به نسل با همین نمونه ها دست و پنجه نرم می کنیم. چنین است که هر نسل استبداد نو را با استبداد پیشین مقایسه می کند. درست یا غلط نشانه هائی می یابد که مدلل می سازد استبداد قبلی حسن هائی داشت که این یکی ندارد.

نمایش یک ساعته دادگاهی به اسم دادگاه کیهان از شبکه چهار سیمای جمهوری اسلامی، باری بر بارهای موجود می افزاید. یک بار دیگر در دل ها می نشاند که به این عدالت چشم نباید داشت. نمایش هائی به اسم دادگاه پیشینه دارد، اگر نه در ایران در دوران استالین در همسایگی ایران و در بسیاری از کشورهای دیگر. شرحشان خوانده و نوشته شده است.

با کدام نیرو

دولتی که هیچ هنرمندی را با خود ندارد، هیچ شاعر نام آوری به همایشش نمی رود، هیچ وکیل معتبری را نرنجیده نگذاشته و هیچ استاد معتبری در دانشگاه هایش نمانده مدت هاست که احساس می شود طمع از طبقه متوسط شهری و نخبگان بریده و پذیرفته که در دل اینان راهی ندارد و همه نگاه خود را به فقیران معصومی سپرده که منتظر سفرهای استانی هستند که دنبال کجاوه رییس بدوند بلکه چند هزار یا یکی دو میلیونی برسد مسکن دردهای بی درمانشان. اما نیک نظر کنند خواهند دید که دیگر مردم چندانی نمی دوند، جمع نمی شوند، سئوالاتی می کنند که رییس را عصبانی می کند. و چنین است که می توان گفت متوسط جامعه هم به درک روشنی از علت عقب ماندگی خود رسیده، از همین رو روز به روز ناگزیر باید تبلیغات را خشن تر و ترساننده تر کرد و هیبت رعب را خوفناک تر.

اما جامعه جوان و متفکر ایران وقایع را کنار هم می نهد و از آن ها همان نتایج را می گیرد که تبلیغات دولتی قصد پوشاندنش را دارد. در روزی که ایران تقاضای عضویت در شورای حقوق بشر را پس گرفت و سخنگو بهانه ای مضحک آورد، همان روزی که رییس دولت برای نشان دادن آن که حکومت منزوی نیست دست پیش پیرمرد بدنام و ورشکسته ای به نام رابرت موگابه دراز کرد و در دست های کسی که اسکناس دویست میلیارد دلاری چاپ کرده و تورمش بی سابقه در دنیاست سویج تراکتور هدیه داد بلکه رای دولت زیمیابوه را در شورای امنیت بخرد، همان روزی که حکایت محاکمه کهریزکی ها به مضحکه ای بدل شد، همان روزی که معاون اول رییس دولت گفت خداوند نفت را کلید پیروزی مسلمانان قرار داد، اما وزیر نفت پذیرفت که خریداری برای گاز نیست به همین جهت پیشنهاد اوپک گازی را از یاد برد و گفت گازمان را به چاه های نفت تزریق می کنیم، همان روزی که آقای رحیمی که از جانب هواداران دولت متهم به فسادست به ریاست کمیته مبارزه با فساد گماشته شد، همان روزی که او نیز مدیرکل سابق پارلمان در نهاد ریاست جمهوری را که به نمایندگان باج داده و از نماینده همین مجلس سیلی خورده بود به عنوان رییس دفتر خود برگزید، همان روزی که آقای علی آبادی که درباره معاملات خودش و فرزندانش گفتگوهاست که به شیاع رسیده است، به معاونت آقای رحیمی گمارده شد، یعنی مبارزه با مفاسد اقتصادی که دولت می گفت و کیهان هم پامنبری اش را می کرد به سریال "اختاپوس" سپرده شده .

و این همان روزهاست که خودشان خبر داده اند که درصد بزرگی از دختران دانش آموز دچار ناهنجاری جسمی [گفته اند اسکلتی] شده اند چون که به آن ها اجازه ورزش و تحرک در مدرسه داده نمی شود، وزیر گفته منتطر دویست میلیاردند که مدارس دخترانه محرم سازی شود. البته که تا محرم سازی [کشیدن دیوارهای بلند به دور مدارس] نشده نمی شود به دخترکان اجازه ورزش داد در شهری که امام جمعه اش پیشنهاد ازدواج دختران دبیرستانی را می دهد. البته که این "دشمن" است که فتنه کرده و مردم را ناراضی کرده. البته که تنها چاره اش این است که همه کار را به دست نظامیان بسپاریم و آن ها را در وضعیتی قرار دهیم که احساس کنند از "مردم" باید بیمناک بود چرا که از آن ها خطر می زاید که از قضا برداشت غلطی هم نیست اما چاره چیست.

نه مساله پیچیده نیست، درکش و حلش هم برای جامعه ایرانی دشوار نیست. تنها تاسفی می ماند در دل همه کسانی که به اصلاحات آرام دل بسته بودند و هواخواه تغییراتی نرم بودند. شکال این است که آقایان چنان غره شده اند به تیترهای بزرگ نمائی شده خود از هیبت: موشک های بالستیک، تسخیر فضا و دلاوری سربازان امام زمان در دستگیری یک تروریست جوان تا رجزخوانی برای دفع فتنه ای که دست کم چهارده میلیون رای دارد، و چنان مغرور شده اند به جوانان بی کار مانده ای که پرسشنامه های تازه سردار نقدی را پر می کنند تا به هیات بسیج درآیند که دیگر هیچ شیپوری بیدارشان نمی کند و شمر جلودارشان نیست، فحاشی به خانم عبادی و هر کس خیرخواه جامعه است بخشی از خشمی است که ناکارآمدی به جانشان انداخته.

دهان کجی به جامعه عقوبت های خود را دارد. تاریخ نخوانده اند وگرنه می دانستند که متراکم شدن نفرت، در حالی که یکی مانند آقای شریعتمداری هم پنجه هایش را گشوده و بر بینی گذاشته و مردم به ویژه جوانان را به سخره گرفته خود کار میلیون ها دشمن می کند. آن ها که دوستانی چنین دارند هیچ نیازشان به دشمن نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, April 18, 2010

داستان ما از زبان رافائل


عکس هائی که خبرگزاری مهر منتشر کرده و مانده کشتی رافائل را زیر آب های خلیج فارس نشان می دهد خود می تواند نشانه و الگوئی باشد برای ترسیم ایران در سی و چند سال گذشته. آن ها که به دنبال نشانه هائی برای تلمیح و اشاره هنرمندانه می گردند اینک این نشانه.

نویسنده این سطور در بهار تا تابستان سال 56 در گردشی در جنوب کشور برای گرفتن یک فیلم متوجه حضور یک کشتی تفریحی بزرگ در کنار بندر بوشهر شد. عظمت و زیبائی کشتی چنان بود که از هواپیما هم دیده می شد. و این باعث کنجکاوی شد. همان روز کاشف به عمل آمد که این رافائل است.

در گزارشی که همان روزها در این باره نوشتم به نقل از یک نشریه ایتالیایی نشانه های کشتی رافائل را دادم.

به طور خلاصه این رافائل چنان نبود که بتوان از کنارش بی تفاوت گذشت. به خصوص در آن زمان که هنوز آبراهامویچ و دیگران کشتی های بزرگ تفریحی نداشتند و طراحان به نام برای ثروتمندان این هتل های گرانبها با سوخت هسته ای و هلی کوپتر در عرشه نساخته بودند، که اینک ساخته اند، و در سواحل جنوب فرانسه و ایتالیا صف کشیده اند و تابستان ها پاپاراتزی ها اطرافشان کمین کرده اند تا زیبارویان و نامداران را صید کنند هنگام میهمانی و سفر با این کشتی ها، که رویا ها را روی اب حرکت می دهند.

رافائل یک فرستنده رادیو آماتور با دویست خروجی داشت چرا که در آن زمان ماهواره و موبایل و ارتباطات دیجیتال نبود و رادیوآماتور ها این همه کار را انجام می داد، شش استخر شنا داشت که همه امکان گرم کردن آب داشتند اگر لازم می آمد سه تایش برای کودکان.، 750 كابين با تمامی امکانات یک سوئیت بزرگ یا کوچک که حمام های همه با مرمر ایتالیا ساخته شده بود، 18 آسانسور میهمانان را از پیمودن پله ها بی نیاز می کرد، 30 سالن اجتماعات، تالار نمايشي با 500 صندلي و باشگاه هاي ژيمناستيك و پرورش اندام.

و چنین موجودیتی فقط برای آن از سواحل جنوآ به خلیج فارس آمد که ایرانیان قصد داشتند همان کارها را بکنند که بعدها با پول آن ها شیخ نشین دوبی کرد. قرار بود دیگران به کیش و جزیره های ایرانی بیایند و انگشت به دهان شوند، قرار بود پول های نفتی منطقه در سواحل شمالی خلیج فارس جمع شود. اطلاعات بعدی نشان داد این کشتی که به اواخر دهه شصت ساخته شد و حدود نود میلیون دلار قیمت داشت، ایرانی های زیرک به دومیلیون دلار خریده بودند چون می دانستند اوضاع اروپائی ها خراب است و مخارج نگهداری کشتی زیاد.

شرایط ایران در آن زمان چنین بود که شاه وعده رسیدن به تمدن بزرگ می داد و نخست وزیرش امیرعباس هویدا اعلام می داشت که هواپیمای کشور لب باند رسیده و آماده پروازست. بهای نفت جهشی استثنائی کرده و به نوشته اکونومیست لندن کسانی مانند شاه و شیخ ها و قذافی را در موقعیتی شبیه به برندگان جوایز بخت آزمائی [لوتاری] قرار داده بود. یک باره ده ها میلیارد دلار رسید برای ایران که تا 1972 بودجه کلش با هشتصد میلیون دلار بسته می شد. اوضاعش هم چندان بد نبود.

اما از آغاز دهه هفتاد که پول نفت رسید و با خون جنون پرواز آورد، همه چیز تغییر کرد. میل به رشد شتابی جنون اسا گرفت. هر کس جرات می کرد و پیشنهاد می داد که کمی تامل کنیم یا می گفت به این تندی لازم نیست با برکناری روبرو می شد. سازمان برنامه سرخر شده بود و رییسشان مغضوب برکنار می شدند. حتی یکی از روسایش را ماموران ساواک روز روشن در پارک لاله کشتند و اعلام داشتند چریک شده بود. احمد آرامش سیاستمدار شیک که در هتلی زندگی می کرد و شصت پیراهن ابریشم در کشور کمدش بود از مدتی قبل صحبت از جمهوری به عنوان راه حل کشور می زد و بی پروا انتقاد می کرد که شاه اینده کشور را به اتحاد با آمریکا فروخته است.

رجال استخواندار به عنوان پیران خرفت حذف شدند و شاه که پنجاه سالش بود کسانی را به مدیریت کشور گمارد که از وی کوچک تر و حرف شنو تر بودند، البته تحصیلکرده های آمریکا در اولویت قرار داشتند. اما بلندپروازی هائی که با رجزخوانی های مدام همراه شده بود تنها پنج سال دوام داشت. از این پنج سال طلائی دو سالش به دادن قرض و وام به کشورهای غربی گذشت و دو سال آخرش به گرفتن قرض از بانک های غرب. اولی با بهره هائی نزدیک به سه در صد و دومی با بهره های هفت در صد. اما مهم تر این که شاه که از پیش هم در خفا علیه آمریکائی ها و انگلیسی ها بد می گفت با رسیدن این پول رجزها را عیانی کرد. از جمله در لندن دست در جیب بالای کت کرد و گفت شما چشم ابی ها حکومتداری را باید از ما بیاموزید.

پایان این دوران زمستان سال 55 بود که برق ها خاموش شد و معلوم گشت وزیر وقت نیرو مدام گفته و کس به او اعتبار نداده و توجهی نکرده [کس که معنا نداشت فقط شاه باید می پذیرفت که هزینه های واجب تر دیده بود]، نارضائی ها و غرغرها به گوش شاه هم رسید که در یک سخنرانی گفت "می گویند تمدن بزرگ همین خاموشی هاست". اما سال پنجاه پنج تنها این نبود بلکه قدرت گرفتن شاه و اطمینان به ماندن جمهوری خواهان باعث شد که درگیری های ساواک با دو گروه چریکی شدیدتر شد. گویا فرمان سخت گیری صادر شده بود اما مهم تر این که برخلاف قبل که این گونه خبرها انتشارش ممنوع بود و خبرش به دنیا هم نمی رفت، در سال 55 هر روز خبری منتشر گشت که این گروه کشته شدند، ماموران اطلاعات این پیروزی را به دست آوردند و این چریک نامدار را کشتند یا او خودش را کشت. و این زمانی بود که قبلش رهبران این دو گروه چریکی هم که در زندان اوین بودند شبی به تپه فراخوانده شدند و بازجویان مست با سر آن ها نشانه گیری کردند . پیدا بود که دیگر از نظر شاه رستم هم پشت او را به خاک نمی رساند.

تنها تکانی که در رویاپروری های شاه رخ داد حادثه ای بود که خلاف پیش بینی و خواست شاه اتفاق افتاد و اول بار هنری کیسینجر خبرش را به شاه داد. روز سیزده ابان سال 55 و انتخاب یک دموکرات به ریاست جمهوری آمریکا. شاه نه از هاری ترومن و نه از جان کندی دموکرات هائی که در زمان وی در کاخ سفید بودند دل خوشی نداشت هر دو این ها شرایطی را به او تحمیل کرده بودند که نزدیک بود تاجش را از دست بدهد. حق داشت از جیمی کارتر مبلغ مذهبی و هوادار حقوق بشر بترسد که از قضا تجربه ای هم نداشت کشاورز بادام زمینی بود و فرمانداری جورجیا هم می گفتند برایش زیادی است.

کارتر آمد و "جیمی کراسی" آورد و شاه پیش از آن که نماینده کارتر به تهران برسد خود فضای باز سیاسی اعلام داشت و پیش پیش نخست وزیر دوران طلائی را مرخص کرد و آموزگار را به ریاست دولت گماشت. کارتر شب آغاز سال نو میلادی را در تهران گذراند و در آن جا چنان از رهبری های داهیانه شاه تجلیل کرد که همراهانش به حیرت افتادند. جوگیر شده بود. و چیزی نگذشت که اول تبریز برخاست و بعد زلزله ها.

رافائل چه شد
در این میان رافائل در بندرگاه بوشهر بود و دو سه باری میهمانی هائی توسط نیروی دریائی ایران در آن داده شد، چند باری اعضای خاندان سلطنت را سوار کرد، یک باری نخست وزیر و هیات دولت در آن سکنی گزیدند کم کم قرار بود فکرهای بزرگ برای این 50 خدمه ي ايتاليايي بشود که گرچه دو سه باری شیوخ عرب را هم از این سو به آن سوی خلیج بردند اما حد سكناي 1800 نفر هیچ گاه پر نشد. تایتانیک تاریخ ایران مقدر بود شاهد باشد. یک نسل از بچه های گاه برهنه بوشهری روی اسکله چنبو ایستادند و با رافائل عکس گرفتند. برخی از همان ها آخرای سال توانستند از دیواره رافائل بالا بروند. از نیمه های سال 57 در بوشهر اتفاقاتی می افتاد و خدمه ایتالیائی می خواستند بروند، حقوشان نمی رسید، سوخت به آن ها داده نمی شد. همین نگذاشت خدمه کشتی آن را بردارند و بگریزند. تا روز 22 بهمن چند تنی از جوانان مسلح بوشهری رفتند که کشتی را فتح کنند و آتش بزنند که چند تنی از دانشجویان که در کمیته ها بودند هشدار دادند این که دیگر ثروت ملی است و درش نگهبان گذاشتند.

از همان زمان که نویسنده از بالا دید این هتل سپید رنگ را که روی آب های نیلگون خلیخ فارس می درخشید شنیده می شد که یکی از دلایل خرید این کشتی بزرگ و تفریحی، سفر برنامه ریزی شده ملکه بریتانیا به ایران است که قرار بود زمستان 57 صورت گرفت. می گفتند دربار ایران می خواهد پزی بدهد که روی این انگلیسی ها کم شود. کشتی نفریحی سلطنتی بریتانیا که قرار بود ملکه با آن به آب های ایران وارد شود کوچک تر از رافائل بود. اما آن سفر هرگز صورت نگرفت. ملکه الیرابت به خلیج فارس سفر کرد اما به ایران درگیر انقلاب وارد نشد. رافائل که کارکنانش ایتالیائی اش با وساطت سفارت ایتالیا و کمک انقلابیون خلاص شدند و رفتند تا در دادگاه ها پول بگیرند تا یک روز قبل از 22 بهمن هم امکان جدا شدن از اسکله را داشت اما ماند. ماند تا...

چند باری واسطه هائی رسیدند که کشتی را برگردانند طلب طلبکاران را بدهند اما در ایران انقلابی کسی تصمیم گیرنده نبود، گفته شد یک بار یکی از بچه های بوشهر خود را به تهران رساند و به محمد منتظری پیشنهاد کرد بیاید رافائل را بردارد و با بچه های بوشهر بروند آزادی خواهان جهان را از ایرلند تا سوماترا نجات بدهند آن زمان نامش هم در خفا تعیین شده بود ناجی یک. تا سرانجام روز پنجشنبه 26 آبان سال 62 دو هواپیمای عراقی در ضمن بمباران خارگ و بوشهر چند موشک هم به رافائل بی آزار و محترم زدند که تا نیمه اش در آب فروبرد. و وجودش مزاحم تردد کشتی ها شد. در این زمان یک یدک کش اجاره ای هموطنش رافائل را که دیگر کسی داوطلب خریدش نبود برد هزار متر دورتر و درست یک ماه بعد زمانی که کشتی بدون برق خاموش می ماند شب ها کشتی باری ایران سیام به آن خورد و کاری را که هواپیماهای عراق آغاز کرده بودند به پایان برد. رافائل شش سال بعد از آن که به سواحل ایران آمد و پنج سال بعد از آن که برای بودجه کشور چند برابر قیمش خرج برداشته بود، آرام ارام به زیر اب رفت.

اما همچنان که کشتی غرق شده تایتانیک که در عمق صدها متری زیر اب هدف مدام غواصانی بود که به سودای کشف گاو صندوق ها و طلا و جواهراتش می رفتند، در سال های جنگ هم می رفتند تا بلکه کارد چنگال های طلا بیرون بکشند. رافائل تکه تکه می شد ولی می ماند. ولی همچنان مانند عروسی جان باخته و زنگ زده نزدیک بوشهر زیر اب خفته است.

این از قصه رافائل. اما قصه را تکمیل کنیم. علی یکی از پابرهنگان سال 56 بوشهر که چند عکس یادگاری از روی اسکله با رافائل داشت، اول رفت و جنگ برای دفاع کشور و بعد وسطای جنگ به سرش زد و رفت بپیش عمویش به کویت و بعد به آمریکا. حالا او ثروتمند شده است خیلی. و تعجب خواهید کرد اگر بشنوید که علی پیشنهاد کرده که مانده رافائل را به او بفروشند تا با هر هزینه ای منتقلش کند به آب های جنوب خلیج فارس. آن جا می خواهد یک مجموعه زیر آبی بسازد. و رافائل را به یاد دوران شیطنت و پابرهنگی اش آن جا بگذارد. عجیب است آیا به نظرتان. یا باور ندارید اگر این فیلم ساخته شود تصویری از روزگار ما در آن خواهد افتاد. در رنگ رنگ آبی رافائل خوابزده.

عروسی که روزگاری با هزار امید به این اب ها آمد اما رنگ خوشبختی ندید. روزگاری سرنوشت او را خواهند نوشت و فیلمی از سرگذشت رافائل خواهند ساخت. نشانه یک دوران تمام شده اش خواهند خواند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, April 14, 2010

جایزه گنجی از دو چشم


این طرحی از مرتضا خسروی است

اهدای جایزه معتبر میلتون فریدمن به اکبر گنجی، که چنان که گفته می شود بعد از جایزه صلح نوبل در زمره معتبرترین تحسین هایی از این دست قرار دارد، آدمی را وامی دارد تا با چشمی گریان و چشمی خندان خبر را بشنود.

چشمی گریان از آن رو که این فلات مصیبت خیز، سال ها و سده هاست که در گیر چالش برای پذیرش دستاوردهای مدرن بشری مانده است، در مرحله چالش سنت و مدرنیته. چرا همچنان بزرگ ترین خبر ما برای جهانیان مبارزات حق طلبانه ایرانیانی است که باید از جان بگذرند تا جهانشان بشناسد و قدر ببیند. کجاست سهم ما ایرانیان در میان عالمان و کاشفان، صلح سازان، یکی که محمد خاتمی بود و طرح گفتگوی تمدن ها آورد دیدید که توسط سیاه اندیشان از کرده پشیمان شد گرچه جهان نشد. اما کجاست نام های ایرانی حتی بر روی محصولات صنعتی جهانگیر، بگو نوعی آدامس، بگو نوعی نوشابه ای، بگو مدل لباسی، بگو یک مدل ریاضی، بگو یک مارک ماشین حساب، بگو یک نوع ماشین رختشوئی. بعد از الکل کدام ساخته متداول بشری از این خاک در دفتر هستی به نام ما ثبت است.

به ویژه این ها را در روزگاری به یاد می آوریم که نام ایرانیان حتی در نمایشنامه ها و فیلم های هالیوودی هم شد ملازم با تروریسم و معامله هسته ای و... با گفتن این که جنگ روانی است مشکل حل نمی شود. ما داریم در ذهن جهان به این عناوین حک می شویم.

چشمی گریان از آن رو که نام صدها ایرانی در پشت تحقیقات معتبر، جوایز علمی، پیشرفت های دانشگاهی و موسسات پیشرو علم مدرن هست، اما بیشترشان تبعیدی یا نسل دوم ایرانیان هستند با تابعیتی دیگر، بیشتری فارسی نمی دانند و این موقعیت را بعد از هجرت از خانه پدری کسب کرده اند.

چشمی گریان از آن رو که جز سخنان یاوه و رجزهای خالی از وجه برای جهان خبری نمی سازیم، چه وقتی آخرین پادشاه دست در جیب بالای کتش می خواست به چشم آبی ها درس حکومتداری بدهد بی آن که مردمانش را خوب بشناسند و بداند که آن ها چه می خواهند، چه سی سال اخیر که مدیران جامعه با کپی برداری از یکی از قدیمی ترین روش های قبیله داری با سیاست خارجی ضعف کارآمدی را می پوشاند. هر چه عقب تر می افتند بر ارتفاع ادعاها و شعارهایشان می افزایند. با یک سیاست خارجی بحران زا [به زبانی تهرانی ها انگولکی] بحران به وجود می آورند و آن شرایط هیجانی را بهانه می کنند برای دو کار [هم متحد نگاه داشتن مردم پشت سر قدرت موجود و برانگیختن غرور آن ها، هم پوشاندن ناکارآمدی و فسادشان]. این که آخرین نمونه از این نوع حکومتداری با جامعه عراق چه کرد ظاهرا مشکل اینان نیست. این که ایدی امین که تخت خود بر دوش تاجران انگلیسی گذاشت سرانجام چه حاصل برد و به مردمش چه داد موضوعشان نیست، حتی این که حاصل چهل سال غرورفروشی معمرقذافی با مردم لیبی چه کرده و هم اکنون سیف الاسلام پسرش به کدام معامله مشغول است به ظاهر همتایان وی را نگران نمی کند.

و خبر جایزه معتبر بین المللی برای اکبر گنجی را با دلی خندان می توان پذیرفت از آن رو که نشان از آن دارد که جوانان و نسل آزادی طلب ایرانی تنها نیستند. خبر می رسد که از یکی از این گوشه ها، کسانی صدای شما را شنیده اند.

اکبر گنجی به حق یکی از پایداران بر سر عهدی است که از بیست و چند سال پبش گروهی از بچه مذهبی ها با خود و خدای خود بستند تا ظلم را تحمل نکنند حتی اگر از جانب همراهان سابقشان باشد و از سوی نظامی که در ابتدا و در نوجوانی خواستارش بودند. او وقتی از ایران به در آمد که دیگر به راستی جایش نبود و جانش فقط داشت هزینه و هیزم آتشی کم فروغ می شد. مگر نه که جان های عزیزی همچون پروانه و داریوش فروهر یا سعیدی سیرجانی با رفتن جانسوزشان موجی چنان برنینگیختند که باید. من این را روزی به خود گفتم که گنجی به دلیل اعتصاب غذا در حال مرگ بود و ما سخت نگران او، و همه آن ها که در برابر بیمارستان میلاد به اعتراض گرد آمده بودند از دویست تن بالا نرفتند و از اول صف که دکتر ملکی بود و مهندس سحابی تا میانه ها که فریبرز رییس دانا بود و علی افشاری و دانشجوهای جوان تا دیگرانی که هم اکنون مانند عماد باقی به زندان اندرند یا به سرنوشت هائی مانند گنجی مبتلا. بیشترشان را می شناسیم، حاضران همیشگی این غمکده ها را. آن زمان از خود پرسیدم یعنی برای وداع با بابی ساندز امروز ایران و حضور در صحنه ای چنین جانگزا و شهادت بر چنین از جان گذشتگی در شهری نه میلیون نفری، تنها دویست نفر.

پس از آن که اکبر گنجی، با همه اکراهی که داشت به خواست سیاسیون و اهل اصلاح در خارج ماند، باز طرح هائی به میدان آورد که گرچه نتوانست همه ایرانیان در تبعید را به خود بخواند و دور هم گرد آورد اما کوشید فضایی بسازد که در داخل کشور، محدودیت های امنیتی و پلیسی از دسترش اصلاح طلبان و آزادی خواهان دور می دارد. به نامداران عرصه علم در جهان سر زد، با آنان گفت و شنید، طبعش آرامی ندارد و آرام نماند. موفق بود یا نبود سخنی دیگرست. اگر عملکردهای غرب را می شناخت بی شک حاصل کارش به از این می بود. اصل آن است که گنجی به هزار حسن و ده عیب که دارد، اما راستگوست، حتی زمانی که تکروی می کند و دافعه دارد باز صداقتش قابل انکار نیست، دلبستگی عمیقش به رستگاری جامعه ای که از آن برآمده جای تردید ندارد. گاه فغان دوستان و همراهانش از گفته ها و نوشته های او به هوا رفته، زمانی سخنش را نابهنگام و دور از مصلحت دیده اند اما نشنیده ام کسی وی را متهم کرده باشد که ریا می کند یا قصد بازارگرمی دارد.

جایزه معتبری که به اکبر گنجی تعلق گرفت، نشانی است از شناخته شدن ارزش حرکت آزادی اندیشی و دموکراسی خواهی ایرانیان برای جهانیان. این جایزه بی گمان به گنجی فرصت خواهد داد تا چنان که می خواهد طرح های خود را برای مبارزه با خودکامگی روان تر جلو ببرد. دیده ایم که پیش از این اهدای جایزه نوبل صلح به بانوی ایرانی شیرین عبادی چه امکان های تازه داد. خانم عبادی از همان سال تاکنون از پا نایستاده، بیشتر دیگرانی که جایزه نوبل صلح را گرفته اند دیده اید که حرکتی ندارند اما خانم عبادی چرا از این جایزه فرصتی تازه و موقعیتی افزون ساخته است برای پیشبرد اهدافی که همواره در سر داشته است. او همچنان حکایت چالش آزادی خواهانه ایرانیان را در این سو و آن سوی جهان به نقل می آورد و زنده نگاه می دارد.

چنان که محقق دردکشیده مهرانگیز کار، بعد از تبعید دمی فارغ از دغدغه عدل و تساوی حقوقی آدمیان نیست گیرم زنانی که دیده بودم از بامدادان در راهرو دفترش گرد می آمدند تا مگر وکیلشان داد آنان را بستاند اینک سال هاست که با در بسته دفتر وی روبرو می شوند. چنان که در ماه های اخیر جوایزی که به شادی صدر نسل دیگر از زنان حقوقدان ایرانی تعلق گرفته راه را برای کاری مشابه گیرم از مسیری دیگر هموار می دارد. پروین اردلان و دیگر مدافعان حقوق زن در ایران نیز از این کلیت جدا نیستند. بدگوئی مدام رسانه های تندرو داخل کشور از شیرین عبادی، مهرانگیز کار، اکبر گنجی و شادی صدر خود بهترین گواه است که کوشش های اینان موثر افتاده است. همان ها که اگر موقعیتی علمی و جهانی به نصیب برده اند صرف همان مبارزه ای شده است که به هجرت و تبعید خودخواسته دچارشان کرده. و از این همه جز تداوم و اوج گیری جنبش مدنی مردم ایران بر نمی آید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, April 13, 2010

بر اساس گزارش رسمی


طرح از کامبیز درم بخش است. مثنوی طنز از نمی دانم یا نخواهم گفت

بر اساس گزارش رسمی زندگی خوب وشاد و آرام است
نهراسید گوسفند عزیز! گرگ هم مثل بره ها رام است

بر اساس گزارش رسمی بهترین سال، سال جاری بود
پر تحرک،پر از نشاط وشتاب، مثل خرکیف و خرسواری بود

بر اساس گزارش رسمی روزنامه زیاد وآزاد است
شاید آزادی زیادی هست چند تا روزنامه مازاد است

شاید احساس می شود گاهی پرخوری می کنند مطبوعات
رو به روی لباس شخصی ها ،قلدری می کنند مطبوعات

بر اساس گزارش رسمی دشمنان بی شعور ونادانند
بیست وسی را چرا نمی بینند؟ ایرنا را چرا نمی خوانند؟

تا ببینند کارها خوب است،تا بخوانند وضع مطلوب است
ملت آزاد وراضی وخندان،دولت از هر لحاظ محبوب است

بر اساس گزارش رسمی هیچ کس، هیچ وقت، هیچ نگفت
نه صدای گلوله ای برخاست،نه کسی روی خاک در خون خفت

بر اساس گزارش رسمی عده ای ناگهان یهو مُردند
عده ای نیز ناگهان خود را بی خودی پشت میله ها بردند

بر اساس گزارش رسمی گم شده خط فقر در ایران
شایعات است فقر وبیکاری ،شایعاتی که عده ای نادان-

بی جهت پخش می کنند آن را تا بگویند زندگی سخت است
ما که تکذیب می کنیم از بیخ! هرکه تکذیب کرد خوشبخت است

بر اساس گزارش رسمی،مُرد بیکاری و، تورم، مُرد
چند موجود زنده را اما موشک ما به آسمان ها برد

بر اساس گزارش رسمی ، علم و آزادی ورفاه اینجاست
غیر ما، در تمام کشورها از فساد وگرسنگی غوغاست

در اروپا به ویژه آمریکا،مردم از فقر لخت وعریانند
بی خبر از ستاد یارانه،چیزی از خوشه ها نمی دانند

بر اساس گزارش رسمی ،غرب در حال سرنگون شدن است
دولت مقتدر ،فقط ماییم، دولت ما چراغ این چمن است

بر اساس گزارش رسمی ،گاو پروار مش حسن خوب است
علف وکسب وکار،پربار است،جنس چینی زیاد و مرغوب است

بر اساس گزارش رسمی ،چین و روسیه اهل اسلامند
در میان تمام کشورها،این دو از هر لحاظ خوشنامند

بر اساس گزارش رسمی ، چاوز از بیخ وبن مسلمان است
سندش را نشان نداده ولی ،سندش هست گرچه پنهان است

بر اساس گزارش رسمی ،همه خوشحال و خنده رو هستند
عده ای ناگزیر می خندند،عده ای ناگزیر سرمستند

خنده دار است روزگار آری،خنده دار است حال و روز همه
مشت سنگین روزگار مگر، بزند ناگهان به پوز هم

سر به راه و مطیع وجان سختیم، بر اساس گزارش رسمی
زندگی می کنیم وخوشبختیم، بر اساس گزارش رسمی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, April 11, 2010

آرزوئی به دور دستانت


آن که گلرخ نامش دادم که پنهانش کرده باشم، بهار شد و پیدایش شد. یادتان هست روزهای شور و سبز را با نوشته هایش شناختیم. حالا می پرسم کجائی گلرخ در روزهای بهاری سبز. بخوانید نوشته اش را و ببنید نقاشی اش را.

دور دستت بسته ای که فراموش نکنی ؟

از من می پرسد پیرزن فروشنده.."خط سبز گره زده شده" را که می بیند دور دستم:
- بله..فراموش نمی کنم
می گویم و می گردم دنبال کلمه ها.. تا خلاصه ای چند جمله ای بگویم.. که فقط فراموش نکردن نیست.. خط ربطمان هم هست..
چه توضیح سخت و عجیبی دارد.. انگار که بخواهی نه ماه از زندگیت را فشار بدهی توی چند جمله، آنهم چه نه ماهی..
آنهم برای این پیرزن مهربان که فرقی هم نمی کرد اگر برای گل های روی دامنت جمله ای گفته باشد یا این دستبند گره خورده دور دستت..
بی خیال انتقال کامل داستان می شوم..

بی خیال عظمت بیست و پنج خرداد که پیچیده درذهنم و با زمان پیش می آید..و رشد می کند
به تو فکر می کنم .. که با چه سرعتی از رنگ مشترک، ذهن و احساس مشترک را هم کشف کردیم..
به خودم و پیرزن.. که هر دو در زبان دوم دنبال ساده ترین کلمه ها هستیم
بی خیال بزرگی داستان می شوم.. می روم در ذهنم سراغ قصه خودم و تو ..
که سبز خط ربط ماست.. ودقیقا در همین لحظه پوست دست تو را ..ومن را همزمان لمس می کند..
ذوق می کنم از اتصال این فضای آرمانی به واقعیت..
انگار آرزویی را بسته ای به دستت.. با تو صبح ها از خواب بیدار می شود.. با تو به حمام می رود.. با تو زیر باران منتظر اتوبوس می شود..
با تو سوار تاکسی ها می شود.. زیر آستین مانتوی تو در تهران گاهی پنهان می شود..
و در روزهاو شب های تصادفی تهران.. احساس همزمان امنیت و ترس را .. و احساس همزمان بودن و..به "آنی" دیگر نبودن را میسازد
زیر سقف آسمان.. جایی دورتر ..که مردم شهرش خط سبز را به راحتی نمی شناسند قسمتی از زیبایی روزمره تو می شود..
حتی تمام دقایقی که به کسالت روزمره می گذرد.. و نه فکری برای فردا هست و نه ذوقی از دیروز.. بی درد و رنج و شکوهی حتی..
دست بند سبزت -آرزویی که دورِ دستت گره خورده- با تو هست..
به پیرزن می گویم.. مرا به یاد تو می اندازد..
به یاد آوردن اما .. فعلِ مناسب نیست.. فراموش نکردن هم.. صحبت از واقعه ای در گذشته نیست..
صحبت از امروز و الان من است ..که بی یاد آوری.. با تو جایی در آرزوهایم زندگی می کنم .. و از اتصال این آرزو به واقعیتِ این لحظه با این گره ساده، ذوق می کنم..
حرفم را تصحیح می کنم برای پیرزن..
می گویم "خط ربط ماست".. این ساده ترین تعریف، سخت ترین می شود...در نگاه متعجب پیرزن
می گویم صحبت از همزمانیست ..نه یاد آوری و مرور.. ما به هم مربوطیم.. و به آرزویی مشترک.
آرزوی مشترک با ما زندگی می کند..صبح ها زود تر از ما از خواب بیدار می شود..شبها دیرتر از ما به خواب می رود.. در قصه ها و شعر ها و تصویر ها می چرخد ..و ما واقعیت را با این خیال خوش گره می زنیم دور دستانمان.. در تنوع دستهای ما.. آرزو تکثیر می شود..شبیه تک تک ما می شود..و شبیه همه ما
دور مچ بعضی ها شبیه رقصیدن بی حد در خیابانی از خیابانهای تهران می شود.. دور دست بعضی ها شبیه نماز جماعت پشت سر روحانی محبوبشان. دیده ام پسری را که دور مچ های باریکش آروزی درس خواندن در همان دانشگاهیست که همکلاسی هایش سلول ها را پر کرده اند نه کلاسها را..و دیده ام دخترک بیست ساله ای که آرزوی وزیدن باد لابه لای موهایش را گره زده بود دور مچ های دستش.
ادامه می دهم جمله ام را برای پیرزن..
این خطِ ربط..آرزوهای من است که در تماس با واقعیت ملموس و زمینی می شوند.. و زمین زندگیمان را آنجا که اسمش وطن است آباد می کند.
می گذریم با هم از بحث دستبند به موضوع تکراری هوا و بهار و ما بقی روزمره های ساده تر ..
میان ما اما
آرزوهای من گره خورده دوره دستانم
و اتصالش با تو... شدنی بودنش را مسلم می کند
جایی میان آرمان های خیالی من .. وواقعیتِ بودنِ تو..در همین لحظه.. زندگی از نو و زیباتر
از همیشه اش آفریده می شود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, April 7, 2010

کس را به یاد نیست


محمد رضا شفیعی کدکنی اولین بهار را در جائی دور از سرزمین مالوف دیده و آن را به بند کشیده . بخوانید یک دنیا حکایت است

این روزها بهار و بنفشه
معنای دیگری به من آرد
وزلونِ دیگری ست
زرد و سفید و صورتی و گاه قهوه ای
با چهره ای به گونۀ مردم
با چشم و دهان و تبسّم

شاید که دلپذیر و قشنگ است
کز دوده و تبارِ فرنگ است
شاید کمی اَجق وَجَق ، از دور
در دیدگان اهلِ نشابور!

یا آن بهین بنفشۀ ایرانیِ کبود
حُسنِ فرنگ آمد و آن رنگ را ربود
تا چند سالِ دیگر
( دردا و حسرتا!)
کس را به یاد نیست که خود بود یا نبود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 5, 2010

نقی دیگر فرمان نمی برد

بعد از پایان استبداد صغیر و اخراج محمدعلی شاه و طلوع آزادی، همزمان با تاسیس احزاب و گروه های سیاسی و انتشار روزنامه های آزاد و جلوه کردن چهره های سخنور و نویسنده، نیروی تازه ای هم در شهرهای ایران ظاهر شد و آن لومپن ها بودند، باج بگیران و بزن و بهادرها که امنیت محلات و راه ها را به عهده داشتند. از ثروتمندان و بزرگان باج می گرفتند و با دستبوس روحانی بزرگ محل و شهر خیالشان از عاقبت کار راحت می شد. در فاصله پانزده سال و همزمان با جنگ جهانی اول این نیروها بسیار قوی شدند، راه ها را بستند و در غیاب قدرت مرکزی، جزیره های قدرت ساختند.

رضاخان برای رسیدن به قدرت خود را به همین ها بست. با اشاره اش آن ها دولت مشیرالدوله و قوام را ساقط کردند، غائله ساختند، ترور کردند و دسته های مذهبی به راه انداختند.

نشانه های فراوانی هست که مستند می کند که بزرگ ترین نیروئی که رضاشاه را به قدرت رساند نه چنان که بسیار نوشته شده سفارت انگلیس بلکه همین بزن بهادرها و روحانیون بودند. و سرانجام عکسی که موقع سوگند خوردن رضاشاه برای سلطنت گرفته شده نشان می دهد که روی صفه تنها و تنها روحانیون اند که وی را در میان گرفته اند. نمایندگان واقعی مردم در خانه محبوس بودند.

چنین بود که می توان گفت از سال های اولیه قرن چهاردهم هجری یعنی بعد از کودتای سوم اسفند، در نقشه سیاسی کشور شاهد نیروی تازه ای هستیم که رضاخان را به شاهی می رساند و قدرت سازست، اما چندان که پیاز خانواده پهلوی کونه کرد، دستش به ارز و سهام نفت رسید و رفت و آمد با سفیران و خارجیان آغاز شد، قدرت حاکم در همان موقعیت قرار گرفت که ناصرالدین شاه بود. یعنی حاضر نبود به کسانی که او را به قدرت رسانده بود رکاب بدهد، یعنی روحانیون و طبقه ای که مهارش در دست روحانیون بود. حکومت مرکزی در راه امن کردن کشور و ایجاد ارتش مرکزی و ساختن راه به این مانع برخورد، سینه به سینه شد، ماجرای مسجد گوهرشاد پیش آمد. و این درگیری رفت تا جائی که آشیخ عبدالکریم خود بیت را بست و بست نشست.

اما در پایان کار، قدرت معترضان و ستم دیدگان و روحانیت نبود که رضاشاه را ساقط کرد بلکه جنگ جهانی بود، از سوی دیگر هشت سال فرصتی که صرف ایجاد شهربانی، مهار حوزه و روحانیت و بعد کشف حجاب و محدود کردن استفاده از لباس روحانیت شد، لمپن ها و هم روحانیت را چنان بی قدرت کرده بود که بعد از استعفا و سقوط رضاشاه جلوه ای نداشتند. درست است که فردای خروج رضاشاه از تهران ناگهان شهرها پر شد از زنان چادری که تا روز قبل نمی توانستند ظاهر شوند، و درست است که عباها از بقچه ها درآمد و حوزه آب و جارو شد، تفنگ های ایلیاتی هم از زیر بوته ها بیرون کشیده شد و از داخل چاه ها به در آمد اما با حضور نیروهای متفقین در کشور و انفجار آزادی و دموکراسی، جای جلوه گری روحانیت نبود. به جایش احزاب شکل گرفتند و اوضاع برگشت به بیست سال قبل.

و مانند سال های نخست مشروطه ، همزمان با آزادی مطبوعات و انتخابات، کم قدرتی دولت ها کم کم قدرت های محلی جانی گرفتند از جمله پیوند جهال و بزن بهادرهای محلات با روحانیون شکل گرفت، همان پیوند که رضاخان را به شاهی رسانده و بعدا سرکوب شده بود دوباره بازسازی شد. حوزه علمیه قم هنوز چندان قوی نبود، اما بزودی در تهران آیت الله کاشانی جلوه کرد که می خواست جای خالی سید حسن مدرس را پر کند. محلات و قدرت های بازو ستبر به او پیوستند. قدرت شد.

درباریان قدیمی که این قدرت را می شناختند وسایل نزدیک شدن فرزند رضاشاه را با اینان فراهم آوردند، او خود نیز هر کار لازم بود برای ترمیم روابط دربار پهلوی با مرجعیت کرد. با جلوه گری دوباره حوزه علمیه قم با ریاست آقای بروجردی فرصت بهتری هم ایجاد شد. درباریان قدیمی که بعضی شان مانند حاج آقا رضا رفیع، صدرالاشراف و سید ضیاالدین طباطبائی خود قبلا لباس روحانی بر تن داشتند، به اتفاق سلیمان خان بهبودی و دیگرانی که قدرت های محله ای و سرکردگان را می شناختند پیوندهای به اصطلاح مردمی را محکم کردند. بزودی این دسته ها به نفع دربار علیه دولتی [مانند دولت قوام و رزم ارا] وارد میدان شدند.

اما محمدرضاشاه هم به همان راه پدر درآمد، تا قدرت گرفت و قصد کرد اصلاحاتی در سیستم کهنه مدیریت کشور به وجود آورد به مانع برخورد و آن پیوند را گسست. با مرگ آیت الله بروجردی تعارف هم از میان رفت. شاه در همان نقطه قرار گرفت که قبلا ناصرالدین شاه و رضاشاه در آن بودند. برای پیوستن به قافله جهانی و گذشتن از سد عقب ماندگی با مانع متحجر و متعصبی روبرو شد که در میان مردم ریشه داشت. پانزده خرداد پایان ماه عسل بود،و تبعید آیت الله خمینی و اعدام کسانی مانند طیب حاج رضائی نشان احساس بی نیازی شاه به آن قدرت.

این حکایت جذاب تر و تلخ تر می شود زمانی که در نظر آوریم که حتی انقلاب اسلامی هم [که از یک نگاه به معنای پیروزی روحانیت شیعه در جنگی دویست ساله بر سر قدرت بود، و به معنای بازگشت صفویه] به آن روند پایان نداد. آیت الله خمینی و پیروانش سوار همان کجاوه شدند که مصدق با از دست دادن کاشانی از آن پیاده شد تا کودتا شود. بعد از انقلاب حذف بازرگان، خلع بنی صدر، سرکوب مجاهدین و چریک ها، حتی شکل دادن به پشت جبهه جنگ با اشارات آیت الله خمینی و به حرکت درآمدن همان نیرو ممکن شد. اما چندان که نوبت ساختن رسید، از قضا دیگر بنیانگذار پرنفوذ هم نبود، آن کجاوه دیگر رکاب نداد به آقای هاشمی. در حالی که تا آن جا هاشمی رفسنجانی نشان داده بود که بهتر از هر کس راندن آن کجاوه را می داند، اما چندان که نوبت ساختن رسید، دیگر به قول جهال "نقی فرمان نمی برد".

آنچه بر سر هاشمی در سال های اصلاحات آمد خطاست اگر تصور رود به خاطر مقالات گنجی و یا انتقادهائی آمد که به برنامه تعدیل اقتصادی دولت او می شد،حتی افشاگری های بعد از قتل های زنجیره ای هم نبود، بسیار پیش از آنکه دوم خرداد شود و روزنامه های جامعه مدنی منتشر شوند، در زمانی که وزارت ارشاد هیات موتلفه [به وزارت مصطفی میرسلیم] فضای اطلاع رسانی را کاملا بسته و سکوت بر کشور حکمفرما کرده بود، در بستر همان سکوت مرگبار، ماشین عظیم شایعات [همان ماشین دویست ساله پیوند تعصب و تحجر که در مقابل تمام رجال اصلاحگر تاریخ ایران ایستاده] به کار افتاد، پشت هر حرکت اصلاحی نفع خاندان هاشمی دیده شد، درست با همان شیوه که شاه و رجال سال های پایانی دوران سلطنت در انقلاب طرد شدند، با همان داوری ها، که از خیابان ها می آمد و گاه کیفرخواست اعدام ها می شد، هاشمی رفسنجانی به عنوان نمونه و لوگوی قدرت بعد از سلطنت، به میدان کشیده شد.

در دو سه سال اخیر، نسل اول انقلاب با همان منطق و همان سلاح زده می شوند که سی سال قبل دیگران کوبیده و منهدم، تبعیدی و مهاجر شدند، گاه کسانی دعوا را به درگیری افراد تقلیل می دهند. این حتی کشمکش قدرت هم نیست. بلکه تکرار یک واقعه تاریخی است. طبقه و فرهنگی [هر نام که بگذاری] از صد و اندی سال قبل شکل گرفته، در این فاصله بارها کسانی را به قدرت رسانده و یا خود به قدرت نزدیک شده اما توسط جانشینان خود له شده و گردونه تاریخ ایران ایستا مانده .

احمدی نژاد و رحیم مشائی و یارانشان از این معادله جدا نیستند. وقتی رسیدند ورد زبانشان همان شعارهای سی سال پیش گروهی بود که اینان می خواهند حذفشان کنند، اما این ها هم بزودی زود دنیا را خواهند شناخت، به سفر می روند، ابراهیم ادهم نیستند. هنوز چیزی نشده خود می نویسند که فرزندانشان با گارد به مدرسه می روند، کم کمک بچه ها را برای تحصیل به لندن خواهند فرستاد، حساب بانکی لازمشان خواهد شد.

روزی که بخواهند کاخ سعداباد را ترک کنند جانشنیانشان همان بوی تعفن به مشامشان خواهد خورد که اول کار به دماغ اینان زده بود، آن وقت گروهی که می آید همان اندازه نابلد خواهد بود، همان اندازه بلند پروازی بی حساب خواهد کرد. وقتی حساب ها شکافته شود همان ارقام به چشممان خواهد خورد که دولتمردان امروز، روز اول با کشفش تصور می کردند به کشف بزرگ ترین فساد تاریخ رسیده اند. گفته باشم از دولت فعلی به دلیل بی اطلاعی و اعتماد به نفس آبکی شان و شهامت هایشان فساد چند برابری به دست خواهد آمد.

قاجارها از لاابالی گری صفویه می گفتند، پهلوی کتاب ها داد نوشتند از بدکاری قاجاریان، انقلابیون از بدکاری های پهلوی نوشتند، نسل بعدی از هاشمی رفسنجانی نوشت. وقتی در اول دهه هفتاد به شوخی درگوشی گفتند مادر آقای هاشمی گفته پسرم اکبرشاه شده، جز خنده برلب ها نیاورد، چه کسی گمان داشت روزی بالاترین مقام اجرائی کشور در رسانه حکومتی همین را بگوید،هاشمی را به جای شاه بنشاند. کم کمک کار رسیده به خانواده بینانگذار انقلاب.

بدین گونه است که کشوری عقب می افتد. بدین گونه است که جامعه ای هر نسل یک بار عقب گرد می کند. و تا با مردم سالاری و دموکراسی چنان روبرو می شویم انگار فحش مجسم است و خیانت به ارزش های دینی و ملی، در بر همین پاشنه خواهد چرخید و کس در امان نیست. چرا که گویا اصلی است که جوامع بشری تحمل ماندگاری طولانی آدم ها را در محفظه های حفاظت شده قدرت ندارند، حوصله شان سر می رود، دلیلی نمی بینند برای ماسیدن کسانی در روی صندلی ها و امکانات.

دموکراسی ها به درست راه حل یافته اند. چرخش در ذات آن هاست. و همین بزرگ ترین ضامن سلامت سیستم است و لازم نمی آید همه با گذشتگان همان کار کنند که احمدی نژاد می کند، اما بنگرید به احوال مصر، لیبی، کوبا، کره شمالی.

داروی تلخی نامش مردم سالاری است و هر کس به اتاق قدرت وارد می شود می گوید این دارو در اصل برای شرقیان ساخته نشده و مناسب آب و هوای مدیترانه ای است. اما دیگر گزیری از پذیرفتن این داروی تلخ نیست، جاودانه می شود آن کس که اول بار این دارو را سربکشد. چنان که مشروطه خواهان خوش خیال بر سر در پارلمان نوشتند "عدل مظفر" یعنی آن بیمار بی خبر را به پاداش آنکه فریب مشروطه خواهان را خورد و ورقه را امضا کرد و مرد، خواستند جاودانه کنند. حالا هنوز فرصت باقی است، این هم همچون داروهای دیگرست که موقع بیماری روسا و بزرگان از فرنگ می آورند.

نوشته ای هست از ظل لسطان پسر بزرگ ناصرالدین شاه بعد از آنکه مورد خطاب پدر قرار گرفته که پرسیده چرا جهانگردهای اسپانیائی در منطقه وی به قتل رسیده اند، حاکم اصفهان و منطقه جنوب کشور فاش کرده که خود در این قتل دست داشته و معتقدست نباید گذاشت پای آن ها باز شود و سرود یاد مستان بدهند. رضاشاه هم نصرت الدوله را کشت که چرا با مستاجرش به فرانسه حرف زده بود و مفتنش و شنود بی سواد تلفنخانه رضاشاهی نتوانسته بود آن را گزارش کند، شاه آخرین هم با همه پیوندهایش با جهان و اتهام سنگینش با وابستگی به بیگانگان، به شهادت اسناد به همه بدگمان بود و افراد مهم دولت را مرتبط با سیا و انگلیس می دید، این رسم را آقای شریعتمداری و کیهان امروز نگذاشته اند. رسمی قدیمی است که صدها نفر سر خود را به خاطر آن داده اند.

و همه این ها یک ریشه دارد. این ها از بابت قدرت خود می ترسند، می ترسند از این آمد و رفت ها فتنه بزاید. اما مژده بده آنان را که اگر به دوران ظل السطان ممکن بود، امروز روز که نیمی از مردم کشور از مرزها برای یک بار هم شده خارج شده اند، سه میلیون خانواده ایرانی عضوی و بسته ای در خارج از کشور دارند، دیگر چشم ها را نمی شود بست. باید وردی دیگر به کار آورد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, April 4, 2010

صدای سبز سلول


دکتر شکوری راد در دست های دستبند خورده خانم آذر منصوری، وقتی در راه زندان با انگشتان باز نشانه پیروزی ساخته بود، علامت ایستائی و ماندگاری جنبش سبز را دیده است. زیبا و منطقی است برداشت دکتر. من هم در کولاژ دست ساخته ی خانم منصوری از پایداری و امید نشانه ها دیدم.

آن که با خرده جعبه دستمال کاغذی و بریده جعبه هائی که در اوین غذای زندانیان در آن می آورند ساخته شده. زمینه ای آبی که نشان می دهد زندانی از چه دورست، از هوای پاک و آسمان آفتابی، تکه ابرهائی هم می بینم در آن آبی که امید باران در آن درج است، در میانه تصویر درختی سبز برآمده بر برگریزان خزانی که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نیست.

به باورم این نقاشی که همه جانش را از چند وسیله محدود در دسترس زندانی در سلول انفرادی می گیرد، یعنی جنبش سبز. همین که بی مناقشه به ذهن می آورد که کار خانم محترمی است در خلوت و سکوت سلول، در شهری که دولتمردانش ادعا می کنند زندانی سیاسی ندارند، خود هزار مقاله و فریاد، شعار و جمعیت است.

امروز در سیزدهمین روز بهار، ما ایرانیان که اینک در سراسر جهان پراکنده ایم، علامتی به هم بدهیم و از هم نهان نکنیم که سبزیم و بی شماریم. در چشم هم نگاه کنیم، از هم دیده بر نگیریم. نمی خواهد مرگ بر این، نمی خواهد سرنگون باد آن. تنها به زبان نشانه ها به قول دکتر شکوری علامت بدهیم که سبز می مانیم. به این علامت سبزها در گوشه گوشه جهان همدیگر را پیدا می کنند و آن گاه به دنیا چشمکی می زنند. دنیا به چشم تنگ کیهان تهران و جلافت های خبری و تحلیلی هواداران دولت به جنبش های اجتماعی نگاه نمی کند، در چشم پاک مردمان صلح دوست و آشتی طلب دنیا، سبزهای ایرانی تا همین جا نشانه شده اند، نشانه ای مدرن از طبیعی ترین و انسانی ترین خواست های انسان، آزادی.

دیده ام سبزه سبز شده در بشقاب را در سیزدهم روز بهار که شناور در آب های گوشه ای در دورترین جاهای زمین می رفت، نشانه آن که ایرانیم و از نسل مهاجران، آخرین ستم تاریخی که بر ساکنان این فلات رفته است. اینک این نشانه را چرا همگانی و جهانی نکنیم. سبزه ای از گندم را دیده ام در آبراهی در نروژ، دو قدم مانده به قطب و دیده ام سبزه روبان بسته ای را، در غروب سیزده نوروزی، شناکنان روی آب های صورتی رنگ جنوب مدیترانه. یک بار نیز همین دو سال قبل تنگ پر آبی دیدم در بغل یک چشم سیاه با دست های پنبه دوزی که در آن ماهی کوچک قرمزی بود، پسرک و ماهی کوچولویش به سمت رود خانه ای می رفتند در جنوب جزیره انگلستان. کودک می دانست دارد ماهی را از قفس تنگ آزاد می کند و از این شادمان بود. افسوس که ما چندان که به قدرت آلوده می شویم همین حس ساده کودکانه را از دست می دهیم. ماهی ها را می خواهیم چندان در تنگنای سلول نگاه داریم که حرکت از یاد ببرند.

کولاژ خانم منصوری می گوید که حرکت از یاد نمی رود، آنان که گمان کردند با قوروق خیابان ها، سبزی را از مردم ایران گرفتند دچار خطا هستند. سبزها در خانه هایشان و در سرتاسر جهان تکثیر شده اند. آن ها حتی نمی توانند ادعا کنند که خشونت را جمع کرده اند چون که خود موجد آن بودند، و خشونتی که یک بار رخ نمود و منش نشانه شکست صلح دوستان و آشتی طلبان دیدم از جانب کسانی بود که به ظاهر ماموریتشان مبارزه با خشونت و ایجاد امنیت است. اگر شک دارید به دکه روزنامه فروش ها بنگرید، روزنامه های منقد را بسته اند، روزنامه نگاران را بیکار کرده اند و آن گاه در روزنامه هایشان نه که پیام صلح و بهار نیست بلکه زشترویانی درج اند که انگشت ها گشوده بر بینی نهاده اند، برای تحریک سبزها. در فرصت دلخواسته شان، همه جان تاریک سرد و زردشان عیان شده است.

در چنین روزگاری است که سبزها، با هر چه و به هر وسیله علامتی به هم بدهند، بدان معناست که خانم منصوری و دیگر بندیان و گروگان های جنبش سبز تنها نیستند و صدایشان شنیده شده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook