لوکیشن عوض شده
یکی تلفن کرد حکایتی گفت. پشتم لرزید نه از ابهت قصه و وسعت مصیبت که از هیبت تکرار، اصلا راست بگویم ترسیدم. احساس پرومتگی. احساس جبر، ناگزیری ادبار، ناگزیری درد. حکایتی گفت از معلمش. معلمش که در بندست. درست شبیه ماجرای من بود. و راست بگویم درست شبیه حکایتی که بر دخترم گذشت. یعنی پای ما به این زنجیر بسته اند. این را از خودم پرسیدم.
سال 32 سال غریبی بود. هفت ساله پسر بچه موفرفری خبری نداشت از سیاست و حکومت، نه از نهضت نه از نفت. تازه داشت دنیا را کشف می کرد، تابستان گرم تهران. پیش از این نیز این حکایت را در مقدمه کتاب ضدیادها آورده ام.
دو سه روز بعد سالگرد تولدم، درشکه ای رسید و مادرم را با بچه ها از الیگودرز آورد. پدرم در آن جا کارمند وزارت دارائی بود، در کار مالیات ها. قطار خرمشهر نیمه های شب می رسید همیشه به تهران. و نیمه شب های تابستان، زیر پشه بند صدای نفس اسبی در خاطره می پیچد که مژده رسیدن مادر می دهد و مزه هدایائی که آورده هنوز یاد را شیرین می کند. می ارزد خواب زده پله ها را طی کردن و رسیدن به آغوشش. اما آن دفعه انگار جور دیگری بود اسب و درشکه نرفته بودند. و وقتی رسیدم فهمیدم منتظر بوده اند تا دائی ام برود و کرایه درشکه را بدهد. باز این هم پیامی برایم نداشت، بعدها پیدا کرد. بعدها که دانستم وقتی پدرم را گرفته اند و دستبند به دست برده اند، عمال پیشکار فئودال منطقه ریخته اند و خانه سازمانی را به آتش کشیده اند. مادر نیمه شب تنها توانسته دو کودکش را از سوختن نجات دهد. اما نه هیچ چیز از زندگی.
بعدها دانستم در آن شب دیجور، همه همسایه ها، از ترس فرمانداری نظامی در نگشوده اند و زن تنها به معجزه ای توانسته خود و دو کودک گرسنه و خوابزده را در قطار جا دهد و با اعتماد به نفسی باورنکردنی بدون بلیت سوار شود، به امید آن که بازرسانی که در ایستگاه درود می آیند آشنا باشند یا شفقت آورند.
باری این بازگشت، برای من که بزرگ ترین فرزند عبدالحسین بهنود بودم تحول بزرگی داشت اگر برای سعید و حمید به معنای آمدن به تهران بود و اسباب خرمی و رفتن به بوت کلوب. من که کلاس های اول و دوم را طی کرده با معدل 20 و آماده رفتن به کلاس سوم بودم، کوتاه مدتی بعد معلوم شد ناگزیرم به اقتضای سن به کلاس اول برگردم. چه دردی و چه زجری. گریه ها و گریبان دریدن ها، رفتن دائی از این اتاق به اتاق دیگر در فرهنگ استان فایده ای نداشت. تا سرانجام فامیلی و آشنائی پیدا شد و رضایت داده شد با استناد به تبصره فلان و ماده فلان و بخشنامه فلان دانش آموز مسعود بهنود متولد سال 1325 در سال تحصیلی 32-33 بار دیگر به کلاس دوم برود.
همین جا بود که مدرسه مان ناظمی داشت، آقای مشعشعی قاطع و محکم، همه مانند سگ از او می ترسیدیم . حضورش نظم بود. هیبتی داشت با آن سبیل های مشکی پرپشت، موهای در هم اما کوتاه. عضلات ورزیده و بیان محکم. عجب آن که با این همه صلابت که چون صدا می کرد شاگردان مدرسه هاتف از ترس خود می باختند، با من مهربان بود. دو باری موقع تعطیل مدرسه دم در بود به دربان توصیه کرد تا مطمئن نشده که کسی دنبالم آمده نگذارد بیرون بروم.
پس عجب نبود که به دیدنش می لرزیدم اما دوستش داشتم، مهربانی فایده بخش و وصف ناپذیری داشت. و آن روز زمستانی از یادم نمی رود که سر صف بودم و خدایا ما را تندرست و روان ما را شاد ... می خواندیم و بخار نفسمان دیده می شد، از نشاط کودکی سرشار بودیم بی خبر از بازی روزگار، دو مرد قوی هیکل از جیپی به در آمدند و وارد مدرسه شدند. جیپ نظامی متظاهرانه برابر در قرار گرفت جوری که راه آمدشد را ببندد. و بست. آقای مشعشعی بالای ایوان به صف نظاره می کرد که به ترتیب به کلاس ها برویم با نظم. مردان بی اعتنا به صف از پله ها بالا رفتند. دو سه کلامی با او گفتند و بعد بی تربیت و خشن و دستش را از پشت کشیدند و دستبند زدند. و ما شاگردان مبهوت و ترسیده و خود باخته به نظاره بودیم. یکی بازویش را کشید. اولش بداخم و عصبانی بود آقای مشعشعی، اما انگار در نگاه های ما چیزی دید که چهره اش گشوده شد. لبخندش از زیر سبیل زد آشکار گشت. نگاهش چرخید به سمت ما. هنوز بعد پنجاه و اندی نگاهش را گاهی میان جمعیتی، در میانه فیلمی می بینم. هنوز وقتی می شنوم صدایی را، به گمانم بغض فرزند موفرفری عبدالحسین بهنود است که آن شب گریه امانش نداد و گلو درد گرفت.
ربع قرنی بعد از این حکایت، انقلاب شده بود و می نوشتیم ملت داد کودتای 28 مرداد و بیدادگاه های نظامی، و ظلم در زندان های ساواک را ستانده است، می گفتند شاه تقاص این ها را پس داده و مجبور به فرارش کرده اند، می پنداشتند دیو رفته است و الان دیگر فرشته درآید. دخترم بامداد در این میان برگشت از فرنگ و در سن دبیرستان، بی آن که فارسی خوب بداند رفت به مدرسه رازی سابق، و چند ماهی بعد به هم ریخت. هیبت شهر انقلاب زده را کودک هیاهو ندیده، تا آن روز تحمل کرد حتی وقتی پدرش را در خیابان فراخواندند دو مرد. اما تماشا می کرد تا آن روز که صدای گریه اش درست شبیه به صدای هق هق همان پسرک موفرفری بود. در لابه لای اشک از خانم نعیمی ناظم مدرسه شان می گفت. دخترکی جوانی که دیده بودمش با وجود حجاب محکم و مقنعه دایر، پیدا بود جوان است و نمی شد بازش شناخت از شاگردان آخر دبیرستان. آن روز هم خانم نعیمی را کشان کشان برده بودند از مدرسه. باز هم. بعد نیم قرن باز کسی هوای آن نداشت که ثبت می شود در ذهن بچه ها این صحنه. نگاه خانم نعیمی را از یاد نمی برند بچه های نازک دبیرستان دخترانه رازی که سال بعد هم شد پسرانه. در یادشان مانده بود خانم نعیمی که نقل می کردند زیر لب گویا دعا می خوانده موقع گرفتاری.
نه من می دانم آقای مشعشعی چه شد و نه بامداد دخترم می داند خانم نعیمی کجا رفت، و حالا بعد بیست و هشت سال باز هم دامون نوشته است حکایتی به همان مضمون. به قول زنده یاد نعمت حقیقتی "لوکیشن عوض شد، نه فکر کنی من مرده ام".
روز معلم به همه معلمان مبارک. شاگردان نگاه هایتان را در خاطر دارند وقت شادمانی یا هنگام سرودخوانی، زیر لب دعاگویان یا سرودخوانان. و این حکایت ماست.
نظرات
جناب بهنود
بسیار بوده اند معلمانی که تنها به تدریس مواد درسی خود اکتفا نکرده اند درس زندگی درس دوست داشتن انسان ها و درس ازادگی را به شا گردان خود داده اند ، و این تدریس تنها در مدرسه ها نبوده ، شماری در روزبامه ها و اخیرا در سایتها معلمی می کنند
روز معلم بر شما نیز مبارک باد
همن سیدی
دمت گرم دلت گرم قلمت گرم
وقتی از چیزی دردت می گیرد از تک تک کلماتت پیداست
دارم کوزه بشکسته را می خوانم شاهکارست شاهکار
بهترین کتاب مسعود بهنود
چاپ چهارم انتشارات علم روبروی دانشگاه
معلم واقعی روش فکر کردن را به شاگردش یاد می دهد نه آن که اندیشه های خود را به او منتقل کند .
فقط تهران و قم جایش عوض گشته . تو گویی پروژه درونسازی ترس را پایانی نیست به این دیار .
منصفانه بود.
اما هنوز، دلایل و چرایی پیش آمد آن درد در 53 سال قبل با شرایط آن روزگار کودکی که شما بودید، با آنچه فرزند شما در 30 سال پیش تجربه کرد یکی نیست.
آنچه بر معلمان 30 سال قبل رفت هم با آنچه امسال و یکی دو سال اخیر معلمان تحمل کردند نه از حیث چگونگی و نه از جهت میزان درد یکی نیست.
می خواهم بگویم که این همانی تاریخی شما خیلی مواقع درست نیست. اینبار منصفانه تر است، همین!
اتفاقا بهنودخان، لوکیشن عوض نشده، ما مرده ایم. در روایت بی ریشه تاریخ و چیستی و چگونگی "شدن" چیزها و وقایع.
مدتی خندیدم از این که گرین ارت خودش را متر و داور می بیند و می نویسد منصفانه بود. برادر [یا خواهر] مراقب خودت باش که نه حال گرین ها را می دانی و نه از هنر میانه رو بودن و تعادل با خبری. حالا تو دلت می خواهد در تاریکی نمره بدی آن هم به کسی که پنجاه سال است کارش را کرده و در تاریکی نیست و دشمنانش هم به انصاف وی معترفند.
البته که از نظر شما دستبند دوران اعلیحضرت شاخه نسترن بود و مال جمهوری اسلامی بد است.
چیزی که نمی دانی این است که از نظر همگنان تو در اسلام، آن عین رذالت و دنائت بود و این چون بر اساس عدل اسلامی است خودش باعث رحمت می شود.
اما من و دیگر شاگردان آقای بهنود یاد گرفته ایم که به هر دو یا هر سه این ها بگوئیم بی عدالتی و ظلم.
بله لوکیشن عوض شده است
مسعود عزيز
من هم روز معلم را به تو (كه به حق معلمي ميكني براي ما) و تمامي معلمين عزيز ايران به عنوان فرزندي از خانواده معلمي اين مرز و بوم تبريك ميگويم!
پدرم ميگفت وقتي بزرگ مردي مبارز را كه از معلمين بود و براي تبعيد و تحقير به روستايي دوردست فرستادند و به زعمشان براي كوتاه كردن دستش پست معلمي نقاشي را دادند. بزرگ مرد در اولين كلاس به شاگردان گفت انساني بكشيد در قفسي كوچك و شاگردان با تعجب گفتند مگر ممكن است انساني در قفس ؟! معلم يعني همين يعني آگاهي با دادن با همه ابزارهاي ممكن!
دست همه معلمهاي اين سرزمين را مي بوسيم و به جاي همه نفرتي كه از دگم انديشان داريم عشق به آنها را در دلهايمان پر ميكنيم
راستي حق داشت اين دوست عزيز! كوزه بشكسته حقيقتا عاليست! واقعا عالي!اما به نظرم كتاب تمام نميشود تا داستان ديگري گفته شود! از آن روز در انتظار كتاب ديگر هستم تا راز نگفته كوزه بشكسته را بخوانم
من از نادره می پرسم چطور می توانی این همه خونسرد باشی. من از یکی از شاگردان آقای بهنود شنیده ام که کلاسش بیش از این که تاریخ و روزنامه نگاری باشد درس زندگی بود و از جمله همین از بالا نگاه کردن و خونسرد بودن.
شاید شما هم افتخار داشته ای. ولی من درباره کامنت گرین آرت سه تا کامنت گذاشتم هیچ کدام مجوز انتشار نگرفت. لابد استاد گفتند بی ادبی است. من فقط گفته بودم [...]
بهنود عزیز از تو نیز آموخته ام .
روزت مبارک آموزگار ظرافت ها
بهنود عزیزمان
روزت مبارک نازنین! شادا که همچنان نوستالژی ولکنتان نیست و چه خوب که بال رویاتان همواره بر فراز آسمان ایران است.
سال 76 بود که ضدیاد را خواندم. هنوز این کتابی نبود که امروزه اضافاتی دارد و قطورتر شده است. تازه آدینهخوان شده بودم و تازه به یمن برنامهی "هویت" کشف شده بودید. اینها نقل دیروز است و امروز یا بهتر بگویم امشب در مرور روزنامههای ایران(تهران) درخششی عجیب داشتید که وقتی از اجنه گفتید دیدم که آقای سلطانپور علاقه نداشت و خواست بحث را جمع کند. خب اینروزهای قرن بیستویک همانقدر که کشتی نوح را تمسخر میکنند بعضیها خوش ندارند از اجنه بشنوند که حقیقتی زنده است در عالم ما.
برای معلمان در بندمان همه دستبهدعا بر داریم تا اتاق بندشان هماره نور بتابد و نهال جانشان سبز باشد.
دلم میخواهد کلاسهای خبرنگاری شما را از تلویزیون بی بی سی ببینم. ایا امکان دارد؟
علیرضای خاکستری
بهنود عزیز آیا در روزهای عزا نیز می شود به معلمین تبریک گفت؟
رژیمی که مصیبت دائمی را بر مردم تحمیل کرده است اجازه نمی دهد که به بزرگترها و آموزگاران ادب و هنر، علم تبریک بگوییم.
بهنود بزرگوار ما باید بفهمیم این سیکلهای معیوب و تکراری ناشی از چیست؟
من از شما و امثال شما می پرسم چرا فقط رویدادهای تاریخ را بیان می کنید و علت تکرار آنرا نمی گویید؟
عزیزم از نظر من علت تکرار رویدادهای خشن تاریخی ناشی از پی ریزی نادرست تحصیلی است که عشق خواندن کتاب و تاریخ را در دانش آموزان می میراند و دانش آموز صرفا برای قبولی درس و گرفتن مدرکی درسهایی را حفظ می کند.و تا از این معضل حل نشود ما شاهد دست بند زدنهای دوره ای در حکومتهای یاغی که ساخته دست خودمان است خواهیم بود.
از شما خواهش می کنم چگونه به مطالعه روی آوریم را به ما یاد بدهید که تاریخ را بخوانیم تا از تکرار رویدادهای مصیبت بار مشابه جلوگیری کنیم.
ارادتمند
طهماسبی
من هم کلاس سوم دبستان، معلمی داشتم به نام آقای راسخی و او هم آموزگاری بسیار خوب و جدی ولی اخمو و بی گذشت بود ولی کلا بچه ها را دوست داشت و گاهی هم برایمان حرفهایی بسیار دور از درس ریاضی میزد...از حق و گرفتن حق و جامعه و مردم و قانون و این چیزها...از بعد از انقلاب تا حالا، نمیدانم چرا همیشه او را به شکل یک "چپی" تصور کرده ام...مثلا یکی از اعضای فداییان خلق یا پیکار...گاهی در تخیلاتم سعی میکنم سرنوشت بعد از انقلابش را مجسم کنم...زندان رفته و بازگشته؟...اعدام شده؟ یا مهاجرت کرده؟...آقای راسخی، خانم سمیعی، آقای مطهری...این همه آموزگار خوب که داشتیم...و افسوس که ما مثل این غربی ها پیوندمان را با همشاگردی ها و معلمها حفظ نمیکنیم...شاید چون مثل دمکراسی، "این هم خودش یک فرم غربی است"؟
کامنت های
greenart
نکات خوبی را مطرح می کند. وآقای بهنود راضی از چالش های منجر به آگاهی عمیق تر، آن کامنت هارا اجازه به نمایش می دهد.
طبیعی است که من از محتوای نوشته های بدون عصبیت این عضو جدید خانواده استفاده می کنم واز شکل کار صاحب خانه همین طور. که غیرازاین نمی تواند بود به نام آشنایی بهنود. مرسی به هر دوو روزهای مبارک خرم. یا...هو
انگار قانون اول ایرانمان تکرار است
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
وبه پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قس است
واژه ام سپاس است استاد .ایکاش که بتوانم پروازش دهم.
ardush.azad
دلقک محترم استفاده بفرمائید و محظوظ شوید اصلا این سایت درست شده برای این که گرین آرت کابوس های پادشاهی را به رویا تبدیل کند و سبیل بتاباند و به همین خیال باشد ، جنابعالی هم لذت ببرید. استاد ما هم لابد به [....]
بد نیست که ازخدمات معلم بزرگترها استاد جمشید پژویان هم یادی شود دربزرگداشت روز معلم : (کپی/پست از مصاحبه آقای پژویان با تابناک)
برزو
اشک ریختم آقای بهنود
برای اون احساسی که نسبت به آقای مشعشعی داشتید و به یک باره همه چیز تمام شد، همه سختی که در آن سالها و در این سالها بر شما رفت و بر تمام کسانی میرود که می فهمند و نبایند بفهمند
معلم از بوشهر:بهنود جان دست مريزاد.اري اين سرنوشت ماوبراي ما تاريخ اينچنين وبه سرعت تكرارميشود.هميشه به دانش اموزان گفتهام ملتي كه تاريخ خودرا نميداندمرتب دچارخطاوتكرارخطاها خواهد شد .حكومت هم كه عيدي خوبي به ما دادوفرزاد كمانگررابه نشاني قدراني از معلمين حلق اويز كرد!!!
با دورو،
در شرایط فعلی چگو نگی،مبارزه در خا ر ج از کشو ر باید بطور جدی به بحث عمومی تبدیل شود .
محو رهای زیر شاید بتوا نند منظور مرا روشن کنند.
یکی از اشکال محو ر ی مبارزه ،موضوع تد ا وم آن است ، حتّی اگر در ابتد ا ییترین ،شگل باشد ،بنا بر این محور بحث باید روی تدا وم متمرکز شود .
تدا وم مبارزه در خا ر ج
هر کس یک ستاد
هر ستاد یک ایران
ما باید بدنبال آلترناتیوهایی باشیم که مبارزه را در سادهترین و پیجیدهترین اشکا ل آن روزانه،هفتگی،زنده ومتد اوم کنند
پایههای ابتدا ایی تدا وم مبارزه
۱-تمرکز فعالیت در شهر محل سکو انت ۲-حمایت از تمامیت جنبش -۳گذر از مرزهای ایدئولوژیسیاسی و ایجاد محورها ی مناسبتری در جهت تکامل در شهر محل سکو نت-۴- هر شهر باید تبدیل به تریبونی برای ایران شود -۵-داشتن میز ها و جا در افشا گری در مرا کز شهرها بطور همیشگی،یک با ر در هفته و یا ماهی یک با ر ،بصورت،پاتوق-۶-سا زما ندهی نما یشگا ه در کتابخانهها منزاهای دانشگا ها،شهر داری ها...۷-یک نفر بیکار میتوا ند خلاصه اخبار ایران را به زبان کشور محل خود در شهر محل سکو نتش،روزانه ترجمه کرده و روز آنه به احزاب و ...میل کند --۸-جا
یگزین کردن ترا کت های افشا گری با اعلامیه ی طولانی که خود نگا رش گران هم آنها را نمیخوان .قابل توجه برای یک آکسیون جها نی مدا وم در حمایت از جنبش در ایران ---در سراسر جهان ،میتوانیم روزها ی دو شنبه هر هفته رادر مرا کز شهرها جمع شده و با تد ا رک آکسیونها ی،یاد روز ۲۵ خداد ،روز قیام آرش و ا ر مردم را علیه نطق خا منه ی گرامی داشته و این روز را به عنوان روز ملی مقومت گرامی داریم
آقای بهنود خدا پاینده دارد تو را که چه زیبا می نویسی که بعید است کسی بشر باشد و این تصاویر زیبائی که شما برایش در قاب نوشته هایت ترسیم میکنی فراموش کند.
ای کاش درس هم بگیرند و از همه مهمتر مثل درس تاریخشان زود فراموششان نشود.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home