Monday, March 30, 2009

برگی دیگر از دفتر آبی


گفته بودید عیدی . دستم نرفت که از این روزگار بنویسم و از آن چه می دانید. پس برگی از دفتر آبی برگ سبزی بهارانه. نثار نوروزیان.


روز دوم عید همه رفتند خانه بزرگان، سعید هنوز درشکه ها یک کوچه بالاتر نرسیده بودند خودش را از دست دایه رها کرد و از اتاق مهربان سرید تو ایوان کوچیکه، و به هر زحمتی بود از چهارتا پله بلند حیاط یک وجبی پایین رفت تا رسید به هم سطح حوض. می دانست این جا شنیدنی ترین و جذاب ترین گوشه آن خانه درندشت است، همیشه قصه ای منتطر او نشسته.

پاهای کوچکش را با کفش ورنی مشکی نو با احتیاط از پله آخربرداشت و گذاشت روی آجرهای نظامی چهارگوش و همان جا نشست. مشد اسدالله به دیدن پسر کوچک شازده تکانی به خودش داشت و همان طور که داشت خیارها را برای خانم بزرگ پوست می کند و می انداخت تو سبد کوچکی که کنار دستش بود، خیاری را که پوست کنده بود به دو نیم کرد و یک نیمه را با نوک گزلیکش دراز کرد طرف سعید. تاج سلطان بی اختیار داد زد:دستش، دست بچه، آقا مراقب گزلیک باش.... وجمله را با کمی تحکم و کرشمه گفت، و نگاه مهربانش دوخته شد به دست های سعید که خیار را گرفت و گاز زد. مشد اسدلله خندید که :

- آقای سعید میرزا ماشاله برای خودش مردی شده حالا، شما باز میگی بچه... کدوم بچه.

و جمله را با تاکید و نوازش تمام کرد یعنی که دارم جواب ترا می دهم تاج سلطان.
و باز همان طور که خیارهای قلمی و نازک کرک دار را از تو گونی برمی داشت و آب می کشید تا پوست بکند گفت:

- نبودید پریشب شب عیدی بعد سال تحویل که همه بودند در حوضخانه، شازده فرمودند سعید میرزا شعری بخوان، مثل بلبل خواند، دلم غنج رفت. صدای آفرین و احسنت همه به هوا رفت. شازده هم دو تا دوزاری نقره دادند. مگه نه.

و این را خطاب به سعید گفت که از یادآوری شیرینکاری اش توسط مشد اسدالله خنده ای بر صورتش دویده بود. تاج سلطان همان طور روی تشکچه اش نشسته بود کنار حوض، و با چشم هایش داشت پسرک را حظ می کرد گفت برای ما که نمی خواند. مشد اسدلله فقط گفت ها.

و در صدایش التماسی بود که به سعید می گفت به خاطر تاج سلطان بخوان. بخوان.

تاج سلطان چادر نماز نو را که همان روزها دوخته شده بود و عیدی گرفته بود جمع کرد و گفت: اما مادر من که دوزاری نقره ندارم ... و مشد اسدلله در بدرقه جمله تاج سلطان فقط گفت نه. یعنی که نداری. یا خواست بگوید داری. و یا شاید در آن یک نه معنای دیگری بود که سعید آن را فهمید و بلند شد از لب پله . عقب شلوار عیدش را تکاند و ایستاد و خواند:

هر کس به تماشائی رفتند به صحرائی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جائی
یا چشم نمی بیند، یا راه نمی داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروائی


کلمات شعر در هوا می گشت از روی حوض نقلی که سیب و سبری و گلابی روی آب در تاب بودند می گذشت و می نشست روی سنبل های باغچه مهربان که گرچند دو تاشان رفته بودند تو گلدان و مشد اسدالله آن دو تا را به سفره هفت سین پنجدری قرض داده بود اما این سه تا شاخه مانده بویشان در حیاط پخش بود. سنبل ها از همه به عید مشغول تر بودند به شاداب وجود خود با چشم های صورتی شان نگاه می کردند. حیاط یک وجبی بهار بود چه رسد که به هر نسیم شکوفه های گیلاس در هوا می گشت و می نشست روی آب ساکن حوض و هم بر روی چادرنماز گلدار تاج سلطان. تاج سلطان که به هر بیتی می شنید لبش می جنبید و فوت می کرد به طرف سعید. و وقتی غزل تمام شد به وجد آمده پرسید این شعرا مال کیه آقا... این را هم از سعید پرسید و هم از مشد اسدلله. سعید که ایستاده بود با غروری گفت شیخ اجل... مشد اسدلله بلند گفت خدا رحمتش کند، خوب شعر گفته موقع عیدی... این را برای خنده گفت، همه می دانستند که مشد اسدالله هر چه را نمی داند به موضوعی خنده دار تبدیل می کند و پشت خنده ها از پاسخ سر باز می زند.

سعید که ایستاده بود بالاسر مشد اسدلله چه در سرش گذشت که فضا را عوض کرد، وقتی گفت: آقا مشد اسدالله این خیارها را چطوری این قدر نازک پوست می کنی.. و یکی از پوست خیارها را از لگن برداشت و گرفت به آسمان و گفت از پشتش آسمان پیداست... بعد هم اشاره کرد به خیارهای پوست کنده توی سبد و گفت انگار پوست ها، پیراهن زیر خیار بودن و حالا خیارها پیراهن زیرشان را کنده اند و لخت شده اند... تاج سلطان و اسدلله خندیدند به خوش زبانی پسرک. و همین به شوقش آورد که پرسید:

- آقا مشد اسدلله چرا خیارها را نمی دهی تاج سلطان پوست بکنه . می تونه که. مگر بلد نیست.

مشد اسدلله چرا دستپاچه شده بود که صدایش را زیر گرفت و بچگانه کرد وقتی گفت نیگا کن به دستاش.. پنبه دوزی هاش... توپولی هاش... نگاه کن چقدر سفیده. مثل برف می موند. حیف نیست گزلیک بگیره دستش. تو این نرمی هایش.

تمام عید و تمام بهار، همه سنبل و شکوفه در صدای مشد اسدالله بود. تاج سلطان سرش را زیر انداخته فقط گفت آقا اسدالله چه میگین جلو سعید میرزا... وقتی این را می گفت رگه شرمی صورتی رنگ دویده بود در گردی صورتش. همان صورتی که روسری آبی گلدار قابش گرفته بود و شب عیدی دستی هم در آن برده بود.

سعید در ادامه گردش بهاری در حیاط یک وجبی، داشت بنفشه ها را نگاه می کرد که ردیف کنار کلاغ پر باغچه در خاک صف کشیده بودند، همه شان زرد و نارنجی و قرمز، اما هیچ کدامشان به رنگ هم نه. مشد اسدالله یاعلی گویان از روی چهارپایه بلند شد، دستش را در حوض آب کشید با لنگ کمرش خشک کرد و رفت نشست جلو تشکچه تاج سلطان، پشت به او. زن خودش را سراند و رفت روی پشت مرد. اسدالله کمر صاف کرد. حالا یکی شده بودند و سایه شان روی آب حوض زیر سقف آسمان آبی یکی شده بود. و دست های تاج سلطان دور گردن مرد. چادر نمازش مانند بال فرشته ای پهن شده بود روی تشکچه خالی. پای مشد اسدالله که رسید به پله اول مبال، صدای بال فرشته در گوشش پیچید. تاج سلطان به صدائی که همه کس بدان نامحرم می نمود گفت کاش تشنگی نبود و من می توانستم آب نخورم و این همه خجالتت را نکشم اسدالله خان، آخر تا کی سنگینی ام رو دوشت باشد روزی چند بار از این پله ها بری پائین و بالا.

مشد اسدالله که ندیده می دانست الان قطرات شبنمی از روی گونه های تاج سلطان چکیده روی گره چارقدش، چانه خود را روی دست های زن گرداند و نرم گرداند و نرم گفت: تو را همین جوری خواسته بودم تاج سلطان . خواسته بودم پای تو باشم. به نه نه م گفتم همین جوری خواستگاریت کند. تو دلم خواسته بودم پای تو باشم و دست هایت یک عمر به گردن من باشد، سایه ات روی سرم باشد.

اسدلله مثل هر روز و مثل هر دفعه تاج سلطان را گذاشت و از مبال آمد بالا، بغضی در گلویش بود، می خواست فروبخوردش، نمی توانست. گردن را جنباند هنوز گرمای دست های پنبه دوزی سفید را بر گردن خود حس می کرد. کسی در حیاط یک وجبی نبود، او می توانست بی بهانه بگرید. سعید رفته بود تا کتاب شیخ اجل را بردارد و از خواهر بزرگترش بخواهد که غزلی از آن برایش بخواند تا حفظ کند.

هشت تا اسکناس عیدی گرفته بود، یک ربعی طلا، دو تا دو ریالی نقره . هنوز خیلی مانده بود به آرزویش.

دایه گفت چی آرزو داری مادر، چی می خواهی بخری... به سردی فقط گفت معماری خرج دارد. خیلی گران است دایه.

مقصودش همان بود که یکی از همان روز به دائی نصرل گفته بود:
- تو همین بهار، تا تابستون نرسیده و نرفتیم به اوشان می خوام همه شعرای شیخ اجل را حفظ کنم و با دوزاری هاش معمار حسن خان را بگم بیاد، پله های مطبخ و مبال حیاط یک وجبی را بردارند.

آن روز نفهمید چطور وقتی این را گفت یک مرتبه صورت دائی نصرل مانند یک گلوله کاموا در هم پیچیده شد و به صدائی که انگار از ته تاریخ می آمد گفت نمی توانی ... نمی توانی ... پله همه مطبخ ها و مبال های عالم را برداری . نمی توانی. برو بازی کن برو بزرگ شو. ورنه هوائی می شی .

و دیده بود که دائی نصرل همان طور سر خود را به دو دست گرفته دور اتاق می چرخید و با کلماتی که به زحمت شنیده می شد می گفت: آن وقت مثل دائی ، میکنندت توی این اتاق و به معمار حسن خان میگن به حرفت گوش نکنه.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At March 30, 2009 at 11:51 AM , Anonymous Anonymous said...

دیر ولی شیر و عالی

 
At March 30, 2009 at 11:56 AM , Anonymous Anonymous said...

واااااااای. ممنونم از عیدی تان. پرینت گرفتم که امشب در یک جا میهمانم بخوانم. اگر بتوانم. حیف از شما و قلمتان که درباره مسائل مزخرف سیاسی بنویسید. حیف از شما که گرفتار مسائل روزمره شوید خواهش می کنم به من بگویید که آیا کسی را می شناسید که چنین قلمی داشته باشد اگرل هست لطف کنید و معرفی اش بکنید. تا ما بخوانیم.

 
At March 30, 2009 at 11:57 AM , Anonymous حمدی said...

دست خوش

 
At March 31, 2009 at 2:29 AM , Anonymous مسی said...

یک ربع ساعت است که دارم می گریم . از خودم بدم آمده اما چاره ای ندارم. شاید دلم از جای دیگر تنگ است اما وقتی آمدم پای کامپیوتر خوب بودم و حالا هم بهترم اما گریه ام بند نمی آید. مرد غوغا می کنی.
کاش دفتر آبی را شبی قرض می دادی

 
At March 31, 2009 at 7:41 AM , Anonymous manoo said...

be harf man va masi ke gosh nemikoni ketabe abi ra gharz nemidahi. pas kari bekon ke zodtar bekhanim mard. man ta be hal har che az an daftar naghl kardeeei ra khane va print grefteam. delat hamishe garm. manoo

 
At March 31, 2009 at 9:03 AM , Anonymous Anonymous said...

Agha ye article ham benevisid va karshenasane befarmaEd chy shod aghaye khatami omad o raft ? baz tarsoondanesh :D ya baz to ro darvasty geer oftad "na" natoonest bege

 
At March 31, 2009 at 5:26 PM , Anonymous محمود said...

درود بهنود جان

جاي اين عيدانه در اين‌جا نبود كه! در شب‌نوشته‌ها بود! اما من گرفتم كه در اين آشفته‌بازار سياست روحي تازه كردن با دفتر آبي واجب است.

شاد زي

 
At April 1, 2009 at 1:11 AM , Anonymous Anonymous said...

che gerye kardanaye bi barname be adam michasbeh. cheghad in ashkayee ke vase fahmidane mehraboni az cheshe adam mibare azizan. man to ketabkhoneye daneshgah ye alame adam dorobaram, mano ashkam, eshkal nadare. bare dige havasamo jam mikonam ke aval commenta ro bekhonam bad matlabo ke age gharar shod chesham khis beshe be fekre khejalat keshidan nabasham

merc

 
At April 1, 2009 at 1:57 AM , Anonymous Anonymous said...

با آرزوهامون خيلي وقت تو اتاقمون تنهاييم،قلمت معجزه ميكنه مرد.

 
At April 1, 2009 at 2:19 AM , Anonymous ark said...

دست مریزاد
ولی تابحال ندیده ام که داستان هایتان در فضای حاضر باشد معمولا دلتان با حال و هوای قدیم است

 
At April 1, 2009 at 8:08 AM , Anonymous Anonymous said...

salam

kheyli jaalebe ke Aghaye Behnud ham mese hameye khaarej shodegaan e Irani daaem roo be gozashte miavarand o dars e ebrati baraaye maahaa (?) eraae midahand. Ey kaash be har nahvi ke shode bud, daakhel mimundand o jaryaanaat e rooz o zamaan e haal o baraamun mineveshtand. vaaghean jaaye tasof daarad.

Alireza

 
At April 2, 2009 at 3:35 AM , Anonymous pantea said...

مرسی از عیدیت آقای بهنود
دبیرستانی که بودم و در سرم حال و هوای دکتر شریعتی تو اول یکی از کتابهام یواشکی بابام نوشته بودم پانته آ شریعتی
چند وقت پیش دیدمش و کلی خندیدم که چه بچه بودم دلم میخواسته که دکتر شریعتی بابام باشه
حیف که الان اینقدر بزرگ شدم که دیگه مزه نمیده بنویسم پانته آ بهنود
آخه پدر در زندگی دخترش همیشه اسطوره است و منم همه اسطوره ها م را به جایگاه پدری میپسندیدم که انگار فضل اونها به من هم میرسید ...
مرسی از نوشته زیباتون منم ای میل کردم واسه دوست نازنینی و همین طور میخونمش واسه بابام که خیلی دوستتون داره ...

 
At April 2, 2009 at 6:37 AM , Blogger  یک شب مهتابی said...

zende bad ostad,
saretun salamat,khoda hefzetun kone,che hali be eydemun dadin.

 
At April 3, 2009 at 1:37 PM , Anonymous بهداد said...

سلام استاد بهنود عزیز ...
مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار ...
ولی دیر به دیر می نویسید ...
محروم نکنید ما رو از نوشته هاتون ...

 
At April 4, 2009 at 3:47 AM , Anonymous ميكروبيولوژيست said...

سلام آقاي بهنود عزيز
از خواندن مطالب زيبايتان بسيار لذت بردم

 
At April 4, 2009 at 2:07 PM , Anonymous Anonymous said...

من الان به شدت احساس خنگی میکنم چون نگرفتم داستان رو. می شه یک نفر توضیح مختصری بده؟

 
At April 5, 2009 at 3:18 AM , Anonymous noorishahri said...

آقای بهنود عزیز. این برگ مرا برد به دورانی که در نوشته‌هایتان تجربه‌اش کرده‌ام. گمان میکنم اما زندگیش کرده‌ام. لینک دادم در سایتم، تا دوستانم نیز بخوانند. ممنن از عیدی‌تان. نوری

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home