Wednesday, March 18, 2009

آقای رییس جمهور آینده


امسال به ابتکار بچه های همکار محمد قوچانی در سالنامه اعتمادملی از چندین تن خواسته شد نامه ای بنویسند به رییس جمهور آینده . این هم سهم من بود که هرگاه سالنامه در فضای مجازی ظاهر شد لینکش را می گذارم.

آقای رییس جمهور آینده
می خواهم قصه ای برایتان بگویم، حوصله کنید.


ما سی سال قبل خطا کردیم. یعنی، به دیگران چکار دارم، من خطا کردم. نه که چون انقلاب کردیم بلکه انقلاب در آن زمان طبیعی ترین واکنش مان بود به ستم، بل خطا کردم چون گمان داشتم داغ دیکتاتوری شاهنشاهی که از پشت تاریخ ایران برداشته شده، مهر جمهوری که بر شناسنامه هایمان زده شده، و دیگر هیچ مشکلی نداریم الا آن که عدل را عادلانه تقسیم کنیم و بعد باید به خوبی و خوشی زندگی کنیم. نمی دانستم نه چنین است و تازه اگر عدل را تقسیم کنیم عادلانه، باز نمی دانیم با همان سهم خود چه کنیم.

اشتباه من از روی دست شهید بزرگوار قلم میرزا جهانگیرخان شیرازی بود که در اولین شماره از صوراسرافیل نوشت حمد خدای را که ما ایرانیان ذلت و رقیت خود را احساس کرده و فهمیدیم که باید بیش از این بنده عمرو و زید و مملوک این و آن نباشیم و دانستیم که تا قیامت بارکش خویش و بیگانه نباید بود. لهذا با یک جنبش مردانه در چهاردهم جمادی الاخری مملکت خویش را مشروطه و دارای مجلس شورای ملی [پارلمان] نموده. و به همت غیورانه برادران آذربایجانی ما در 27 ذیحجه دولت علیه ایران رسما در عداد دول مشروطه و صاحب کنستی توسیون قرار گرفت. دوره خوف و وحشت به آخر رسید. و زمان سعادت و ترقی گردید. عصر نکبت و فترت منتهی شد . و تجدید تاریخ و اول عمر ایران گشت . زبان و قلم در مصالح امور ملک و ملت آزاد شد. و جراید و مطبوعات برای انتشار نیک و بد مملکت حریت یافت. و روزنامه های عدیده مثل ستارگان درخشان با مسلک های تازه افق وطن را روشن کرد. و سران معظم بنای نوشتن و گفتن گذاشتند

به گمان آن بزرگوار بود که این همه حاصل آن است که "آحاد ملت تک به تک خواستار حریت و عدل آمده اند". هفتاد و چندی بعد از میرزا ، زمانی که انقلاب شد با خود گفتیم خطای شهید بزرگ این بود که گمان داشت با صاحب قانون شدن مملکت کار تمام است، در حالی که تا شاهی و سلطنتی بود کار به منهج عدل نمی رفت و این ماند برای نسل سوم بعد از مشروطیت، تا داد همه شهیدان بستاند، راه را که هموار شده است چنان برود که رهروان رفتند. با خود گفتیم هزار و پانصد سال تاریخ شاهنشاهی پایان گرفت، ما یافتیم و گمشده مان جمهوری بود. آن جمهوری که تازه با شعار ازادی و استقلال هم محکم و پرچ شده بود.

آقای رییس جمهور
دیدید که هم میرزا خطا کرده بود هم ما. او گمان داشت با نوشتن قانون و تاسیس مجلس کار درست است و گمان کرد پیروزی انقلاب یعنی تمام احاد ملت تک تک هواخواه حریت و عدل آمده اند. ما فکر کردیم میرزا عجله کرد و نسل ما حق دارد رقصی چنان میانه میدان کند. که کرد. ما به خود گفتیم میرزا جهانگیر خان سرش بالای دار رفت چون زود گفت و مثل ما به موقع نگفت و به موقع شادمانی نکرد.

نه ماه بعد از پیروزی انقلاب، در آستانه اولین انتخابات ریاست جمهوری نامه ای نوشتم خطاب به رییس جمهوری که هنوز معلوم نبود کیست. کلمات نامه خبر می دهد که بر آن شادمانی ها خدشه ای وارد شده گرچه امید از میان نرفته است. این نامه در اول بهمن 1358 منتشر شد و تاکنون صدها بار به صورت مکتوب و یا شنیداری خوانده و شنیده شده است. نامه هنوز احساساتی است اما. نوشته بودم:

نامه اول
آقای رییس جمهور
آن روز که وارد دفتری شدید که برایتان آماده شده است. لحظه ای آن گل ها و پیام های تبریک و تهنیت را فراموش کنید و به یاد بیاورید هر کس می رسید همین ها در انتظارش بود، خوشا کسی که چون برود بدرقه راهش گل ها و دعاهای مردم باشد.
مردم، چه آن ها که به شما رای دادند و چه آن ها که رای ندادند، یا به دیگران رای دادند از شما می پرسند آمده اید به ما چه بدهید. اگر بگوئید ایمانتان را، در پاسخ خواهند گفت شما نمی توانید ایمان را به ما هدیه کنید چون در سخت ترین روزهای زندگی، همین ایمان نگهبانمان بود و هیچ گاه چنان گمش نکرده ایم که از دیگری سراغش بگیریم. شاید در پی آن باشید که خدا را خدا پرستی را به ما ایرانیان هدیه دهید. حال آن که ایرانیان از پیش از تاریخ و پیش از اسلام نیز یگانه پرست بوده اند. پس از خود بپرسید برای چه آمده ام من که به مادران فرزند از کف داده و کودکان بی پدر شده هم چیزی ندارم هدیه کنم.

آقای رییس جمهور اگر در پی آنید که رفاه و راحت و امن را به ملت برسانید که این ها را – دست کم هر کس می خواست – داشت. وانهاده شد برای زندگی بهتر.
اگر در پی ایجاد جامعه ای بی عسس و بی زندان و بی حاکم و محکوم هستید که زهی خیال باطل. چنان نبود چنین نیز هم نخواهد بود.

اما ایرانیان ملتی صبورند، هزاران سال تاریخ این فلات را با صبوری و سکوتی نوشته اند که تنها در تجسم کویر می توانش دید. اما در سکوتشان فریادی است که کمر می شکند. با همین سکوت فتنه ها از سر گذرانده و فاتحان مغرور را در خود حل کرده اند. ایرانی مهربان و صبورست، قانع و امیدوار، با رائی که به شما داده اند سخنی با شما گفته اند. شما در پی شاه کلیدی باشید که روی میزتان نیست، سر راهتان گذاشته اند، که با آن خانه دل ایرانیان را بگشائید اگر بتوانید. ورنه با سکوتشان به مبارزه با شما و سیستمی برمی آیند که از آن برخاسته اید.

آقای رییس جمهور وقتی در آن اتاق قرار گرفتید و شدید نخستین رییس جمهور کشوری که هزاران سال پادشاه بالای سر دیده است به یاد بیاورید که ایران به طول و عرض آن اتاق نیست. ایران به عرض شش هزار سال تاریخ و به طول شهامت مردان و زنانی است که از زمان نزول آریا ها بر این خاک بر سر حفظش جان داده اند و گاه به آن زودی که می خواستند بدان دست نیافتند.
شما نخواهید توانست آزادی را به ما برسانید چرا که آزادی مانند حق است، حق است گرفتنی است نه دادنی. با انقلاب نیمی از آن به دست آمده و نیم دیگر را ملت چه شما بخواهید و چه نتوانید به دست خواهد آورد. دیر یا زود.

آقای رییس جمهور لابد می پرسید پس از من چه می خواهید.

شما شاید بتوانید آزادی خودتان را به ما هدیه کنید. یعنی روزی در پاسخ همه رای ها که به شما دادند و محبت ها که نثارتان کردند در برابر دوربین تلویزیون ظاهر شوید و بگوئید ملت بشارت ... من آزادم. من رییس جمهور منتخب شما آزادم.

آیا چنین بشارتی برای آن ها دارید.

نامه دوم
نوروز 1358 دومین نوروز بدون شاه بود و اولین رییس جمهور ایران برگزیده شده بود این بار نامه دیگری نوشتم که این هم به روزگار خوانده و شنیده شده . اما باز هیچ نشان راهی در آن نبود. نوشته بودم:
آقای رییس جمهوری
شما را چنین خواندم چون با آن که قرن بیستم، قرن انقلاب ها و جنگ ها و گسترش آرمان های انسانی به پایان می رود اما ما هنوز از داشتن خانم رییس جمهور محروم هستیم. در سرزمین ما، با زنان و مردان بزرگش، با دو انقلاب و دو کودتا و چند نهضت و بیرون راندن چند دیکتاتور و آوارگی هزار هزار، نیمی از جمعیت ایران به این گناه که جزء رجال نیستند از این حق محرومند که انتخاب شوند.

حالا از پیچ و خم ها گذشته، راه های درست و نادرست رفته اید، وعده ها داده و تحسین ها شنیده اید تا بدین مقام نائل آئید که نخستین کسی باشید که در تاریخ ایران رییس جمهور نامیده شده. اما هنوز نمی توانید آزادی را به من برسانید چرا که هنوز چندانش نمی خواهیم که درد اولمان باشد. پس این می ماند در فهرست مطالبات ملت از خود، برای سالیانی دیگر.

اما شما به احترام این گل ها و تهنیت ها، و به احترام همه کسانی که در ایجاد جمهوری از جان و مان خود مایه گذاشتند. به حرمت رفتگان و ماندگان وعده شان دهید که اگر روزی آزاد نبودید و نتوانستید آزادی خود را ضامن شوید، کلاهتان را بردارید و خطاب به مردم بگوئید من رییس جمهور، رییس منتخب شما، آزاد نبودم. از همین رو ماندنم صلاح نبود. آن قدر نمانید که ملت شما را براند، انقدر نمانید که مردم هزینه اش را بدهند. آن قدر نمانید که برای ماندن دستتان به ظلم آلوده شود.

نامه بعد دوم خرداد
و دیگر جنگ رسید. دیگر انتخابات در مقابل وظیفه ای که یک نسل به عهده گرفته بود که سرنوشت خود را از میان خون و خاک بیرون بکشد، رنگی نداشت. تفاوتی هم نمی کرد. دیگر نامه ای به رییس جمهور ننوشتم. اگر هم نوشتم برای آن ها بود که باید رییس جمهور برگزینند. ننوشتم تا بهار 76 گذشت. این بار نوشتم در ماهنامه آدینه تیر 76. نامه نشان می دهد که انگار کلمات مهربان و احساسات را وانهاده و کمی سخن از عقل می گویند. چهل سالگان به عقل رسیده .

آقای رییس جمهور دیدید چه شد
اگر بگوییم هفتمین انتخابات ریاست جمهوری، حاصل جمع تمامی تجربیات این 90 ساله بود به خطا نرفته ایم و حادثه ای است که روی تمام استقلال طلبان و آزادی خواهان این قرن را سفید کرد. گرچه می دانم نه چنان است که اگر رقیب شما انتخاب می شد، کشور طالبانی شده بود. اما می توانم گفت آن ها که به خود باور ندارند، و همه صد در صدی ها باختند.
مردم وقتی پای صندوق ها بودند، انگار برایشان نوعی مجاهده بود، گوئی صدای قائم مقام را می شنیدند وقتی در نگارستان گرفتار دژخیمان شد، یا صدای امیرکبیر وقتی در فین کاشان رگش می گشودند، یا نوای ستارخان وقتی چون شیر در قفس در پارک اتابک گیر افتاده بود، یا روضه ملک المتکلمین و صدای آرام جهانگیر خان را در باغشاه، یا خروش دکتر مصدق را در زندان زرهی و یا این آخری، سخن مهندس بازرگان را، وقتی فریاد زد انقلاب نکردیم که با هم قهر و خشونت کنیم.

انگار تاریخ معاصر همه بارش را بر دوش این میلیون ها گذاشته بود که برای اصلاح و تغییر آمدند و نه برای ویرانی و نه برای انقلابی دیگر. فریاد همه حقیقت اندیشان بود رای به شما.
فردای روز رای مهدی تلفن کرد از فرانکفورت که بگوید ایرانیان انگار در هر نسل یک بار شگفتی می آفریند. رسا از دورتر ها خبر داد که شعر و ترانه ای ساخته با ردیف بازمیگردم. ابریشم هفت ساله شادمانه فریاد زد آخ جون پنجشنبه ها مدرسه تعطیل میشه. اعظم مادر افشین شهید حلوائی را که نذر کرده بود بین رهگذران پخش می کرد . امیرحسین به شاغلام گلفروش لبخند می زد و نصف قیمت گل می خواست. حاج رحمت آتشبار با اطمینان می گفت حالا دیگر تلفن کردان وصل می شود. آقای غفاری با اعتماد به نفس می گفت وضع آبمان درست می شود. شهلا خبر داد که کارمندان اداره بازنشستگی مهربان شده اند به زودی حقوق وظیفه پدر درست می شود. بهرام فریاد زد که فیلم خواهم ساخت غلام امیدوار بود که مجوز انتشاراتش را بگیرد. هر کس روایتی به تصور کرد. همه تحقق آرزوها را نزدیک دیدند ما هم گفتیم حتما گره فروبسته کار فرج باز می شود. امیرزال زاده اگر بود چه حکایتی بود پسر.
در مقابل این آرزوها، خیال ها، باورها، با این تیرهای دعا که از هر سو به سویتان روان است می خواهد چه کنید.

نامه از زندان
چهار سال بعد از آن در محبس بودیم. در اوین. یکی دوتا هم نبودیم. اما اوین زخم های پانزده بیست ساله را از رخ شسته بود. دیگر نه هیچ یک از زندانیان و نه هیچ کدام از زندانبانان سال های درد باقی نبودند. سلول رو به قبله کرباسچی را زندانیان اتاق سران نظام می خواندند. اما هزاران نفر دادگاه وی را دیده بودند بزرگ ترین درس حقوق شهروندی، نماینده ای از قدرت در برابر نماینده ای از قانون ایستاده بود، داشت حرف ها در گلو منعقد می شد. در گوشه اوین بیست سی روزنامه نگار بودیم، چند دیوار آن سوتر آقای عبدالله نوری یکی دیگر از ساکنان حریم قدرت به بند بود، با دادگاهی که در آن گوش ها چیزی را شنید که ذخیره سال های دیگرش بود. انگار یکی از پیش دید که کجا می رسید اما وقتی رسیده شدید. او هم به جرم روزنامه نگاری به خانه پیشین سید ضیا و زندان سابق مهندس بازرگان و دکتر سحابی آمده بود.

باز انتخابات نزدیک شد حالا دیگر جهان قرن بیستم را پیموده و گام در بیست و یکمین قرن نهاده بود. باز انتخابات نزدیک بود که نامه ای نوشتم. هم مخاطب نامه معلوم بود و هم مکان ما. هیچ چیز هم از ملت پوشیده نبود به یمن دوم خرداد. نوشتم:

آقای رییس جمهور
بیائید. تامل نکنید. بگذارید ما در زندان باشیم، بگذارید بر ما بتازند، بگذارید بر شما باران ناسزا ببارند، از سرنوشت نگریزید. این سرنوشت ماست. زخم مزمن این تاریخ را درمان نمی توانید، مرهم باشید. نوشدارو افسانه است و این زخم کهنه به یک مرهم درمان نمی شود. تا پرستاران و مرهمیان را نکشد.از التهاب نمی افتد.

آقای رییس جمهور
بمانید تا رافت پیشه کنند تا مهر را همگانی کنید تا میدان دهید به دانائی. ما هر روز همین جا که هستیم به زندانبانانمان لبخند می زنیم. آن ها هم دیگر ما را دشمن نمی بینند. این حاصل چهار سال اصلاح نگاه های جامعه است. پایتان را گذاشته اید لای در، دارد هوای خوش تازه در جانمان می دود. پایتان را نکشید. در بسته می شود والا. شما و ما جرمتان و جرممان این است که صد در صدی نیستیم. شما گناه بزرگتان جز این نیست که اهل گفتگوئید، اهل مدارائید. بمانید یا با خود و با ما مهربان می شوند یا ناگزیر می شوند در برابر این آفتاب برهنه شوند. باید آن قدر زخم خورده بمانیم که خنجرهایشان کند شود.
آقای رییس جمهور باید بمانید. این سرنوشت شماست. امیرکبیر سه سال، مصدق سی ماه، بازرگان هشت ماه و شما هشت سال. این پایداری بر شما، این صبوری بر تاریخ و این تحمل بر صد در صدی ها مبارک باد. ما کس را نفرین نکرده ایم. شما به جوانان گفته اید مرگ بر کس نگویند. آری شعار ما زندگی است. بهارست، تفال حافظ، نقل مجلس زندانیان. دیشب ندانم چه نیت کرده بودند که آمد:
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

آقای رییس جمهور به فرمان جناب حافظ بیائید.

نامه آخر
و اینک کار ما بدین جا رسیده است. چهار سال سختی گذشت. اما نیک بنگری خوش گذشت. هیچ چیز جز همین که رخ داد نمی خواست خوابزدگان را بیدار کند. اینک باید نامه ای بنویسم به کسی که نمی دانم کیست دوباره. به کسی که باید بیاید. و آمدنش حاصل جمع وفاقی است که بر سر اصلاح. اگر جز این بود یعنی که ما مردم هنوز با این همه توفان با این همه بهار و پائیز نرسیده ایم. هنوز به بچه های رستم آباد می مانیم. هنوز می خواهیم یکی این نقش را بازی کند، خوابزدگانیم که بیداری هنوز در دستورمان نیست.

آن خوشدل سی سال پیش، آن نگران بیست سال بعد، آن زندانی، حالا، چهار سال بعد از آخرین نامه دلش این جاست و پایش جای دیگر. ولی باید نامه آخر را نوشت. برای کسی نوشت که نامی ندارد اما خصلت هایش برایمان آشناست. آن که می آید تا اصلاح کند. تا دوباره یکی پایش را لای در بگذارد، و وجود خود را سنگی ببیند نهاده در درگاه، لای پنجره ای رو به باغ. تا نسیم در جان اتاق بدود. آخرین نامه را هم باید بنویسم.

آقای رییس جمهور
ما از کجا باید می دانستیم چگونه است رفتار پسندیده یک شهروند آزاد و محترم. وقتی نامه اول را نوشتم کم و زیاد بیست و پنج سالگان بودیم و بیست و پنج سال هم از کودتا می گذشت. از کودکی بوی سوخته کاغذ و چرم در مشاممان بود. در زیر زمین و پشت بام کتاب می سوزاندند. همه یواشکی حرف می زدند، زمستان بود، هوا ناجوانمردانه سرد، پچ پچ ها در گوش. ما نسل پچ پچ بودیم ما جز در گوشی حرف زدن نمی دانستیم. انقلاب که شد یکهو بلد شدیم فریاد بکشیم. پیش از آن صدای خودمان را بلند و رسا نشنیده بودیم از کجا باید می دانستیم فریاد چه باید و بر سر که باید.

ناصر ده ساله بود، هر وقت مادرش می رفت به سالن زیبائی زیر بازارچه تجریش، جائی که پرده ای بر درش افتاده بود و پسرها را راه نمی دادند، نصف عمر می شد تا مادر برگردد. شنیده بودیم که زیبائی چه آدم بدجنسی است. مادرها نفرینش می کردند اما باز هر ماه می رفتند به آن بالاخانه به سالن زیبائی. حشمت و نادره هر وقت مشق نمی نوشتیم مادر آن ها را از استوار ساقی می ترساند. هنوز عقل رس نبودیم که بدانیم زندانیان هم می تواند مهربان باشد، که استوار ساقی بود. گرچه هادی گفت دو قورتش همیشه باقی بود.
تمام کودکی یک نسل، بستنی اکبر مشتی و یخ در بهشت اختیاریه پاداش کسی بود که بتواند سکوت کند، حرف زیاد نزند. بداند که دیوار موش دارد. انقلاب هنوز در خیابان بود که اول چشممان باز شد، بعد گوشمان باز شد و بعد تازه دهان بندمان برداشته شد. پس باید از کجا می دانستیم کدام داستان دروغ است، و کدام راست راست. انقلاب انبان قصه هایمان از هم درید.

گمان داشتیم آن قدر در انبار طاغوت مواد غذائی هست که نیازی نیست کار کند کسی. گمان کردیم آن قدر شاه خانه برای تفریحات بعد از ظهری خودش و دوستان آمریکائی اش ساخته که برای همه تهرانی ها مسکن هست. آیت الله خسروشاهی از مردم ایران دعوت کردند بیایند تهران.
به گمانم آخرین کس از آن ها که آمدند و به خانه ای هم رسیدند، یعنی سمج ترین آن ها، همین عزت الملوک مادر دو معلول است که همین هفته قبل از خانه نگهبانی شرکت خانه بیرون انداخته شد، و خبرش به همه رسید که می پرسد حالا چه کنم. در همان روز که بالاخره از نهاد ریاست جمهوری پاسخ مهرورزانه ای نامه اش رسید، ماموران آمدند و خانواده متوفی محمدی را از خانه ای که بیست و هشت سال غصب کرده بودند بیرون راندند. بنیاد مستضعفان تقصیر نداشت که در اطلاعیه مطبوعاتی انتقاد ها را پاسخ گفت و فاش کرد که "بیست سال پیش مدیرعامل وقت از سر رافت خانه سرایداری را به طور موقت به آقای محمدی روزمزد داده بود و این شخص اصلا هیچ پرونده و سابقه استخدامی در شرکت خانه متعلق به بنیاد مستضعغان ندارد".
گناه کسی نیست که عزت الملوک و نگهبان محمدی و ما نمی دانستیم که حکومت همه چیز ندارد و هیچ چیز رایگانی نیست. گفته اند عزت الملوک که همان طور روی رختخواب پیچ در کوچه نشسته، از این جمله که یکی از بچه های محل برایش از روی روزنامه خوانده چنین استنباط کرده که می گویند خانواده آقای محمدی مستضعف نیستند. حالا عزت الملوک رو به آسمان ناله می کند خدایا اگر ما مستضعف نیستیم پس آقای حضوری مستضعف است. طفلک نام دولتمردان را نمی داند، چه کند سواد که ندارد عزت الملوک .

آقای رییس جمهور
شما نمی توانید خانه های احتکار کرده دوره انقلاب را بین مردم تقسیم کنید. خانه سازی دو روزه افسانه است به آن ها دروغ نگوئید. آموزش و پرورش رایگانی و همگانی ممکن نیست. یک قرن نمی توانند مردم موقع اسم نویسی بچه ها پول بدهند و در تلویزیون بشنوند که دستور داده شده مدارس حق ندارند دیناری از مردم بگیرند. ساخت بیمارستان برای همه شوخی است و درمان مجانی دروغی بزرگ است. شما نمی توانید حال بچه های آقای محمدی نگهبان شرکت خانه را خوب کنید، شما نمی توانید عزت الملوک را از زندگی پر دردش نجات دهید. اما شما می توانید برای گرفتن این رای کوفتی به او دروغ نگوئید.

آقای رییس جمهور
در سرش نکنید که می خواهم دنیا را مدیریت کنم، در حالی که او می داند مدیریت برزن محله شان هم برهواست. شما نمی توانید هوای تهران را با جلسه ای خوش کنید، و کاری کنید که سید محمد با آن ماسک کذائی بتواند هر روز به خیابان برود. نمی توانید هم رای دخترکان جوان شهری را داشته باشید و هم با آن ها که باورشان هست از بدو خلقت هزاران عسس مراقب حجاب زنان مسلمان بوده اند، همدلی کنید و دست در یک سفره داشته باشید. شما قادر نیستید زاینده رود را به دستوری آب بیندازید. آبگیرها و تلاب های خشگ شده را با مصوبه ای دوباره به محیط زیست برگردانید. مرغان مهاجر که از ما گریخته اند زحمت ها دارد تا دوباره باز گردند، شما نمی توانید به مردم شهرهای جنوب که با هزار تفاخر لوله کشی کرده و آبشان را دزدیده اند برای رساندن به شهرهای مرکز فلات با هزار منت گذاری بر سر این ها، بگوئید آب نفت زده بیاشام و منتظر بمان و دعاگو تا باز منت گذار آیم و چند میلیاردی از خزانه ملت صرف آن کنم که برایت از جای دیگر آب بیاورم. شما به مردم نگوئید که احمدی نژاد می توانست و نکرد. نگوئید همه آن چه او گفت و نکرد را من می توانم کرد. نیامده اید که آب نبات چوبی دست ملت بدهید. باید اخمشان را تحمل کنید و به آن ها بگوئید من قادر به تامین بهشت در روی زمین نیستم، و اطمینان بدهید که اگر خوب کار کنیم و ملامت کشیم اوضاعمان کمی بهتر خواهد شد.

شاه و وزیر
گفتم قصه می گویم
پنجاه سال پیش تابستان که می شد اول هفته ده دوازده نفر بچه های دبستانی بیکار، از صبح با هم در زمین خالی رستم آباد کنار آب گذر مسابقه می دادند. چندین مسابقه، برنده کسی بود که در مجموع بیشتر از همه نمره می آورد. هم چوبی را دورتر بیندازد، هم از روی هره برود بالای دیوار، هم از لب باغچه بپرد تا کنار پله های آشپزخانه، هم دسته هونگ سنگی را بلند کند و هشت بار تا ته حیاط بدود و هم از پله های چهارم راه پله پشت بام بپرد روی تشکچه ای که پای پله ها خوابانده شده بود. اما همه این کار ها منوط به این بود که یک هیات سه نفری گزینش، تائید کنند که فلانی شاه شده است.

این مسابقات کم از المپیک اهمیت نداشت و هیجانش کم از جام جهانی نبود، چون هر که سرانجام برنده می شد می توانست یک هفته شاه شود. آن وقت دو وزیر دست راست و چپ انتخاب می کرد، یک مدعی العموم یک میرغضب. برخی مانند صاحب این قلم هیچ وقت شاه نشدند و نه وزیر. چند باری شاعر شدم یا محرر. برای همین هم امروز می توانم تاریخچه بازی شاه و وزیررستم آباد و باغ گل فشم و اختیاریه را برایتان بازگو کنم.

آن که شاه می شد یک هفته فرمان می راند. در این یک هفته از بام تا شام، همه دست به سینه در خدمتش بودند. تملقش می گفتند. فرمان هایش را تحسین می کردند، من که محرر یا شاعر بودم و اداره رسانه های دفترش را اداره می کردم با چهار چشم می پائیدم که کسی نگاه چپ به او نکند، به حرکات شاه نخندد. او فقط فرمان می داد، هفت نفر بروند و از باغ گل آواز آلبالو بچینند و بیاورند. چیده می شد. سه نفر بروند برای سه نفر از سر پل بستنی بخرند، امر اطاعت می شد. چهار نفر چهار نفر دیگر را کول کنند و بگردانند. تا چند بار گریه چند تا بچه را درنمی آورد روزش تمام نمی شد شاه. وزیران دست راست و چپ هم کاری نداشتند جز این که فرامین شاه را ابلاغ کنند. گاهی که شاه دستور عجیبی می داد که با امکانات نمی خواند و یا اصلا مقدور نبود، وزیر چپ و راست دست به دامن می شدند و با التماس یا وساطت مجرمی را می کردند یا از شاه می خواستند از رای خود برگردد. اما بالاخره شاه شاه بود و باید فرمان می داد و اگر کسی سر پیچی می کرد باید در تمام تابستان دیگر وارد بازی نشود و منزوی باشد.

تا آن تابستان که نادر پسر یک اداره جاتی متمول در دماوند همان اول هفته گفت که قصد دارد اگر شاه شد برای همه بستنی چوبی بخرد، تازه دو کیلو چغاله هم گذاشته برای همین کار. به این ترتیب دهان شورای سه نفره آب افتاد و یک هفته همگان مجبور به تحمل شاهی شدند که عملا به آن ها تحمیل شده بود. اما این رسم بد نهاد تا رسید به آن جا که پرویز وعده داد اگر شاه شدم ماشین آقای پناه ایزدی را پنجر می کنم. ماشین شش سیلندر شیک که محل حسادت بزرگ و کوچک بود. پرویز شاه شد و این تکلیف به گردن رعیت افتاد و آشوبی به پا شد.

کار به جاهای باریک داشت و به تدبیر بزرگ ترها بازی شیرین شاه و وزیر تعطیل گشت و یک هفته به عذاب گذشت تا آن که آقای موسوی یک روز بچه ها را جمع کرد در حیاط مسجد و گفت حاضر است وساطت کند که بازی برقرار شود اما به شرط آن که هر کس شاه شد کارهای عمرانی بکند. مثلا دیوارکی بسازید برای باغ کل یحیی که مریض است و از پا افتاده و چینه باغش ریخته، یا درخت های کهنه را ببرید و الوارش را برای تعمیر پل مش حسن به کار ببرید. کوچه باغ های منتهی به میدان را غروب ها آب بپاشید. همه به شوق قبول کردند. بازی شاه و وزیر از آن هفته دوباره معمول شد، اما آن رونق سابق را نداشت. شاه نمی توانست وعده های خوشایند بدهد. وزیران دست راست و چپ مجبور شده بودند که بر کارهای عمرانی نظارت کنند. شاه نمی توانست برای تفریح کسی را کول دیگری کند و یا کیسه بر سر کسی بیندازد و دور بگرداند که خنده آید خلق را.

بازی، از بازی خارج شده و پایش روی زمین واقعیت ها قرار گرفته بود، و ما تحملش را نداشتیم. آقای موسوی به بزرگ تر ها گفته بود بگذارید یاد بگیرند که هیچ چیز را به بهانه نمی بخشند. یاد بگیرند باید از خود مایه بگذارند. یاد بگیرند بهشت مال این جهان نیست و کسی مامور تاسیس بهشت نیست مگر آن که دروغ بگوید.

آقای رییس جمهور
باور کنید که کثیری از مردم ایران بازی شاه و وزیر نمی خواهند، در همین سی سال با چنان تنوعی در کار روبرو شده اند که دیگر چیزی آن ها را از زمین جدا نمی کند. صحنه واقعی است بزرگ شده ایم و بازی تمام شده است

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At March 18, 2009 at 4:52 AM , Anonymous Anonymous said...

مرد نمی آئی نمی آئی نمی آئی بعد می آئی با چنین پربار هدیه ای . بهترین هدیه بهارم بود. من باید بروم روزنامه هم را بخرم که داشته باشم.

 
At March 18, 2009 at 5:47 AM , Anonymous Anonymous said...

در لحظه ی تحویل و دگر گشتن سال
با سبزه و تنگ ماهی و آب زلال
بر بوی گلی که بشکفد از تو مرا
مانند نسیم می پرم ،بی پرو بال

پیشاپیش سال نو و فرارسیدن نوروز باستانی را به همه دوستان دیده و نادیده ام تبریک می گم .
"فرزاد حسنی " از صمیم قلب صحت و تندرستی و موفقیت همه شما عزیزان را در سال جدید آرزو می کند و امیدوار است سال آتی سالی سبز و با شکوه و سرشار از خیر و برکت و به دور از جنگ و خشونت را شاهد باشیم .آنچه در این پست می خوانید آخرین پست من در سال 87 است که یاداشتی است شخصی در احوالات 30 ساله شدن و روز تولدم ...خوشحالم می کنید اگر کامل و تا به آخر بخونید و نظرتون رو بدونم .....لینک وبلاگ :

http://talkhzibast.persianblog.ir/

 
At March 18, 2009 at 6:37 AM , Anonymous Anonymous said...

salam
merci az neveshtehatoon.
man 2 omin salie ke eid iran nistam, kheili sakhte doori az vatan baraie man, vai be hale shoma!
omidvaram dar sale jadid betoonid be Iran bargardid.
doostdare shoma mehdi

 
At March 18, 2009 at 9:48 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان!

منطق و فلسفه و... خوب بافته‌ای و آن‌چنان قلم رقصانده‌ای که دیگر چه بگویم؟ آن‌چنان پُرمغز و عمیق خطاب‌شان کرده‌ای که باید این حکایت و نوشته و نامه را قاب کنند و اگر گزاف نگویم بر دیوار اتاق رییس‌جمهور آینده بزنند تا بداند که بوده و حال برای چه آمده است!

به قول شما نیامده که به ملت دروغی دیگر آن‌هم از نوع شاخ‌دارش بگوید که خوب مدیریت می‌کنم هم شما را و هم دنیا را! کاری کند که وضع کمی بهتر شود و ما ملت کلاه‌مان را در این وانفسا بالا می‌اندازیم و دعاگویش هستیم! چرا که خبر می‌رسد وضع آشفته‌تر از آن‌است که بشود کارستان کرد!

یعنی می‌شود از این بلای بد مملکت برهد که روزی «داریوش» بزرگ در کتیبه‌ای آرزوی‌اش را نوشته بود که ملت و سرزمین‌اش را از دروغ و خشک‌سالی و... محفوظ بدارد پرورده‌گار؟

این دروغ بهنود جان دارد تیشه بر ریشه‌مان می‌زند که چه خوش گفته‌ای تا وقتی این مایع بدبوی خوش‌رقص هست، از آن اعتبار و خوش‌نامی می‌خرند و دروغ و دروغ تحویل ملت می‌دهند و بعدش هم هیچ! ای‌کاش میهن نفت‌خیزی نبودیم! شاید شاید وضع‌مان بهتر بود! دین‌مان مشکلی ندارد! یعنی آنان که خوب دانستندش از جمله «حافظ» و «مولوی» و... ما هم دانستیم مشکلی ندارد و مشکل خود هستیم و این حیوان دوپا که از صبح تا شب دروغ می‌بافد و دروغ!

شاد زی

 
At March 18, 2009 at 3:17 PM , Anonymous Anonymous said...

برخی نظر دهندگان بدرستی در مورد شما مینویسند که گاهی الحق خوب "قلم میرقصانید" و تعریف ها و تمجید های دیگر...اما آقای بهنود من بعضی وقتها بدجوری دلم برای خودمان و این "باغچه" میسوزد. همه میدانیم که انتخابات ما درست نیست. کاندیداها باید از صافی های مختلف بگذرند و پس از آن هم ، همه جور امکان تقلب در رای شماری هست و در نهایت، سید مترقی خنده بر لب با آن یکی که مدعی خط امامی بودن است و دیگری که چپ اسلامی ست و بقیه، در عمل فرق چندانی با هم ندارند. این را همه میدانیم و باز... این همه احساس و هیجان و نوشتارها و گفتارهای زیبا و منطقی و.... همچناکه پشت پرده فوتبالمان را هم میدانیم و باز داغ میشویم و قلبمان از شکست تیم ملی میشکند...شاید همه اینها از دوست داشتن بی اندازه میهن مان باشد و اینها همه، "ترانه های میهن تلخ" است و ما در رویاها و آرزوهامان، دوست داریم آنچنان آزاد و آباد باشد که بعضی جاهای دیگر این دنیا هستند. پس خود را به بیخبری میزنیم و به همین قانعیم. شما مینویسید و ما میخوانیم. این، حرف کهنه ای است اما براستی ایرانی سزوار چنین شاهان و مقامات معظم و و مدیرانی نیست. حق ما بسیار بسیار بیش از این است. حتی با در نظر گرفتن تمام عیب ها و نقص های مدنی یی که داریم... از همه بدتر،ته دلمان نیک میدانیم که حالا حالا ها امیدی به بهتر شدنش هم نیست آخ که چه بد! چه تلخ!؛

 
At March 18, 2009 at 8:53 PM , Blogger ghazal said...

shayad ajib bashe age 1 javoone 23 sale ba khoondane matnetun ashk berize,vali man hanuz ham daram ashk mirizam.
Mamnoonetoonam.

 
At March 18, 2009 at 10:26 PM , Anonymous Anonymous said...

نمی دانم چرا هر بار گربه ما سراغ پوستین وعده داده شده خود میرود روباه همان پاسخ همیشگی را میدهد که بمانده پس و پیش و هر دو آستین .

 
At March 18, 2009 at 11:33 PM , Anonymous Anonymous said...

آخ آقای بهنود ...پایی لای در ...افتابی که باید برهنه شوند در برابرش...
نمیدونم واقعا حکایت این دموکراسی نیم بند و زخم خورده که هر روز یه پیشوندو پسوند بهش اضافه میشه به کجا میرسه . وضع زنان روز به روز داره بد تر میشه . مخالفتهای حکومتی و دولتی و بگیر و ببندها به کنار ... تو جامعه هم ما باید مبارزه کنیم . تنم میسوزه از تهدید ارعاب... چار شنبه سوری رفته بودم بیرون دستم بی اختیار با دیدن هر پلیسی میرفت به طرف رو سریم . احساس میکردم این همه مامور برای کنترل من و ماست .حتما گناهی داریم . کاش خاتمی عقب نمیرفت.. برای حداقل ها میخواستیمش ...باور کنید ... آقای بهنود چند روز پیش تو ارایشگاه که یه محیط کاملا عادیه به رسم کنجکاوی از خانمها پرسیدم به کی رای میدید؟ همه به استثنای دو نفر گفتن خاتمی و خدای من ... چقدر تفسیر و تعبیر این زنان کوچه و بازار و ... جالب بود . خانم دکتری اونجا بود گفت حداقلش برای جلو گیری از تصویب طرح هایی مثل سهمیه بندی جنسیتی...
تمام تنم جوانه زد وقتی مامان دوتا فرشته کوچولو دو قلو به دختراش نگاه کرد و گفت از من که گذشت به فکر اتیه این دو تا باید باشم.. پیروز باشید...

 
At March 18, 2009 at 11:49 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام - اجازه میدهی مسعود صدایت کنم ما ایرانی ها احساساتی هستیم و من هم
مسعود از صمیم قلب تو را - شخصیتت را و نوشته هایت را ستایش میکنم
هزاران آفرین به قلمی که روح آزادگی در آن تلاطم دارد
mehdi

 
At March 18, 2009 at 11:54 PM , Anonymous Anonymous said...

Je n'ai pas persian clavier
J'aime l'article, continuer

bon souvenir
Hamid

 
At March 19, 2009 at 12:58 AM , Anonymous Anonymous said...

آقاي بهنود عزيز،
آن پنجاه درصدي که در اثر انقلاب بدست آورده‌ايم چيست ؟! لطفا نام ببريد.
داستان شاه و وزيرتان هم با مسجد و سيد ختم به خير شد. چه چيزي را ميخواهيد القا کنيد ؟! فکر ميکنيد هنوز سال 57 است ؟ شما هم به دنبال آزادي نيستيد. بلکه آرزويتان رسيد به خواسته هاي خودتان و امثال خودتان است. تا زماني که اينگونه باشيم، شاه و وزير بد خواهيم داشت.

يک ايراني

 
At March 19, 2009 at 1:18 AM , Anonymous Anonymous said...

و قصه همچنان ادامه دارد و ترس ما از اینک نمی دانیم دو ماه و اندی دیگر چه کسی بر مسند قدرت می نشیند. و ما که تا دیروز از غربت با هموطنان بحث می کردیم و می گفتیم باید رفت و رای داد و جواب سرد می شنیدیم امروز دستهایمان را به ناچاری روی سر می گذاریم و فکر می کنیم که حالا چه باید کرد؟ الان به چه کسی باید رای داد؟؟؟ و آیا اصلا باید رای داد؟ به هر حال استاد عزیز سال نوی شما مبارک. نوروزتان پیروز و از صمیم قلب آرزو می کنم که سال آینده شما و همه ما نوروزمان را در ایران عزیزمان جشن بگیریم.

 
At March 19, 2009 at 1:47 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد عزیز این سوال ربطی به مطلب پست شده ندارد. فقط از آنجایی که بعضی از دوستان از من می پرسند که آیا نسخه انگلیسی خانوم در ایتالیا هم توزیع شده است، مستقیما مزاحم خود شما می شوم. خیلی ممنون و شرمنده هستم

 
At March 19, 2009 at 2:01 AM , Anonymous Anonymous said...

کاندیداها باید از صافی شورای نگهبان بگذرند !؟؟؟

این تکیه کلام اکثرا مخالفان نظام است که هم اعتقاد بدمکراسی دارند هم ادعا میکنند
که قانونمدارند !! عجبا ....اینها وقتی بانتخابات امریکا و فرانسه و یا هند و ...نگاه میکنند
میبینند احزاب صد ساله باید یکی را از درونش با زحمات و کوشش و پیکار درونی انتخاب
کند تا با رئیس جمهور قبلی یا نخست وزیر سابق مقابله بدهند اما ایرانی که اصلا و ابدا
حزب و گروه با سابقه چند ساله هم ندارد چه کند !؟ خب پست ریاست جمهوری در ایران
تا دو سال پیش ازاد بود چه با سواد و چه بیسواد و ...تا دو هزار نفر ثبت نام میکردند !؟
یکیش نان درآر نانوایی بود؟ خب اداره هفتاد میلیون مردم را بدست یک نانوا دادند همان
نان همه سفره ها سوخته ...البته منظور اینها کسانی هستند که از ریشه کل حکومت را قبول
ندارند !! خب کدام کشوری به براندازش اجازه کاندید شدن میدهد!؟ مثلا در امریکا بیک
آمریکایی طرفدار بن لادن !‌که زاده امریکا هم هست اجازه حضور در انتخابات بدهند؟
والله در گوانتانا مو و زندان مخوفش دست و پایش در قل و زنجیر است

حالا که حزب و گروهی نداریم نباید یک جمعی بررسی حال و احوال این کاندیداهای ناشناخته را تورقی کنند؟

 
At March 19, 2009 at 4:32 AM , Blogger Unknown said...

کاش درباره حشمت ساران و میرصیافی هم که قربانی استبداد مذهبی شدند چیزی می نوشتید

 
At March 19, 2009 at 6:32 AM , Anonymous Anonymous said...

Confess, late,last one died in EVEEN,melt in religion of not even rated country!?,having non professional people in governent for ever , Do we enemy for real?? Newrooz khojaste!!

 
At March 19, 2009 at 10:01 AM , Anonymous Anonymous said...

سال نو مبارک

 
At March 19, 2009 at 1:38 PM , Anonymous Anonymous said...

مرسي اقاي بهنود.....اين همون چيزي بود كه شب شال نو بش نياز داشتم

 
At March 19, 2009 at 9:16 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام
سالی سرشار از مهر و شفقت و توفیق را برای شما بهنود عزیز و همگان آرزو دارم. کار ملک بسامان نمی آید مگر در سایه همگرایی و عقلانیت. مطلب جالبی را دیدم که توصیه می کنم شما هم ببینید
http://ilisa.blogfa.com/

 
At March 20, 2009 at 3:08 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز
در نامه قبل گلایه داشتم از کسی
که خودم تعادل را از او آموخته ام
از شما گله داشتم از آن جهت که در این روزهای سخت هیچ نمی نویسی و یاران جوانت را تنها گذاشتی
امروز به شما می گویم بهترین عیدی
عمرم را از شما گرفتم با این نوشته

دیشب هم که در تلویزیون بی بی سی از
خاتمی گفتی و پایی که میان در گذاشته
بود و تو از زندان نوشته بودی که
جایت خوب است.
باز زنده ام کردی
نوروزت مبارک ، امروز تو امید را به
منزل من آوردی

 
At March 20, 2009 at 5:26 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود, عید نوروز باستانی را به شما و خانواده محترمتان تبریک عرض کرده , سالی همراه با سلامتی و شادکامی و موفقیت بیشتر برایتان آرزو میکنم

 
At March 21, 2009 at 9:51 AM , Anonymous Anonymous said...

Masoud khaan, shoma baa vojude oonke bache boodid aqletun miresid ke shakhse barande ro shaah konid na aayatollaah. midunid ke in yeki dige masjed o seyyed ham jelo daaresh nist. va albatte agar aanqadr zirak baashad ke be jaaye va'deye bastani yaa panchar kardane maashine digari, va'deye referendom bedaahad ke digar hich.

 
At March 21, 2009 at 1:22 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود. هم کلام و هم گفته‌های شما را سرشار از صداقت و وضوح و انصاف یافته‌ام. کاش در ایران رسانه‌ای می‌بود. کاش تاریخ مان را خودمان روایت می‌کردیم. درود بر شما و سادگی پیچیده‌تان.

 
At March 21, 2009 at 7:09 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام و درود
امیدوارم در سال پیش رو محنت ها کمتر و تلاش ها بیشتر و عرصه رشد و تنفس افکار فراختر شود و از نتیجه این انتخاب پر دلهره، یکی هم بازگشت فرزندان بزرگی چون شما به مام میهن باشد.
نوروز پیروز

 
At March 21, 2009 at 11:28 PM , Anonymous Anonymous said...

روایت راستین و دلنشینی بود از تاریخ این دیار.
گویا هنوز هم باید دعایی را که قرنها پیش داریوش بر سنگ نبشته ها حک کرد زمزمه کنیم که محصول کشاورزیمان از خشکسالی و آفت، سرزمینمان از دشمن و مهمتر از همه جامعه مان از "دروغ" به دور باشد.

 
At March 22, 2009 at 11:47 AM , Blogger Mahmoodreza Salehi said...

واقعیت شیرین و تلخیه ،شیرینیش ماله زمان بچگی و تلخیش مال الان.

خیلی خیلی قشنگ بود

 
At March 24, 2009 at 1:03 AM , Anonymous Anonymous said...

در سال ۸۰ مسعود بهنود روزنامه نگاری که می گویند دگر اندیش است در زندان اوین با جند تن از روزنامه نگاران روزگار می گذراند و این نامه ی او برای خاتمی که بین بودن یا نبودن در انتخابات هشتم بود، نوشته شده است. او بارها نامه نوشته است، به اولین رئیس جمهور انتخاب نشده، به اولین رئیس جمهور، به رئیس جمهور اصلاح طلب، باز برای راهبر اصلاح طلب که بماند و آخرین نامه او مثل اولین نامه او به رئیس جمهوری که هنوز نیامده است. او به احمدی نژاد نامه ننوشت.

اینک بعد از انصراف خاتمی او می گوید: «من انصراف خاتمی را یک تراژدی می‌دانم، تراژدی‌ای که همواره در طول تاریخ جامعه ما آن را تجربه کرده است و من به شخصه از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدم.» و او موسوی را اصلاح طلب نمی داند و می گوید موسوی اصولگرایی است که تحت تاثیر فضای دوم خرداد قرار گرفته است.

کتاب « ۲۸۵ روز بازرگان » اورا دوست عزیزی برایم در بهمن ماه ۸۷ هدیه کرده بود که همزمان با روزهای انقلاب با ولع تمام خواندم و بازی بازیگر همنامش را از تلویزیون جمهوری اسلامی در فیلم خانه عنکبوت با آن ژست روشنفکر مابانه اش دیدم.نمی دانم بهنود روزنامه نگار با بهنود بازیگر و بهنود دگر اندیش و بهنود زندانی چه نسبتی باهم دارند؟ بازخوانی نامه یک روزنامه نگار دگراندیش زندانی به یک رئیس جمهور اصلاح طلب و مبدع گفتگوی تمدن ها برای خودش ارزشمند و شایسته تامل است.

www.gorushblogfa.com

 
At March 24, 2009 at 7:19 AM , Anonymous Anonymous said...

aghaye reis jomhoor,
lotfan naya... lotfan naya ke az to ham bademan miayad... kheyli ziaaaad.
hich farghi nemikonad ke to dochare kodamin eslahati, shifteye che osooli hasti....
kheyli az shoma bademan miayad.
be khoda nemiseparamat.

 
At March 25, 2009 at 2:30 AM , Anonymous Anonymous said...

آقا چه جوریه که همیشه نوشته های شما چشمهام را تر می کنه؟
چیزی که برام جالبه اینه که مسعود بهنود سی سال پیش هم فرزانگی یک آدم پنجاه شصت ساله را داشته!

نوروزتان شاد، خوش باشید و باز هم برایمان بنویسید

 
At March 26, 2009 at 10:34 PM , Blogger Unknown said...

این بار اشتباه کردی آقای بهنود
داریم با هم پیر می شویم اما من جوان ترم چون یک نامه دیگر از شما دارم خطاب به رئیس جمهوری که هنوز نیامده است با این متن

نامه ای برای رئيس جمهوری که هنوز نيامده است
آقای رئيس جمهوری !
شما که هستيد ؟ نمی دانم !
نامتان چيست ؟ هنوز معلوم نيست !
شايد فرقی هم نکند .
اما شما به اعتبار اينکه سخن من را درمی يابيد ايرانی هستيد .
و چون در آن مسند نشسته ايد ، نخستين رئيس جمهوری ايران ، و بنابر آنچه قانون اساسی جمهوری اسلامی حکم می کند ، حتما بايد آقای رئيس جمهوری باشيد .
در دنيای تساوی ، دنيای حقوق برابر زن و مرد ، از خيال داشتن خانم رئيس جمهوری بر حذر داشته شده ايم .
آقای رئيس جمهوری ، وقتی آن روز صبح ، برای نحستين بار وارد آن دفتر شديد ، لحظه ای آن گلها و تبريک ها و صف منتظران را فراموش کنيد ، به ياد بياوريد هر آنکس می رسيد ، برايش اين گلها می رسيد و آن تبريک ها ، خوشا آنکه چون برود گلها و تبريک ها بدرقه اش کند .
آقای رئيس جمهوری !
مردم ، چه آنها که به شما رای دادند و چه آنها که نه ، اينک از شما می پرسند به ما چه چيز خواهيد داد ؟
شما به آنها ايمان گمشده شان را نيز نخواهيد توانست نحفه دهپد ! چرا که آن ايمان در سخت ترين روزها نگهبانشان بود .
شما به مادران ، مادرانی که فرزندان خود را داده اند و فرزنداتی که بی پدر شده اند نيز چيزی نداريد بدهيد !
شايد در پی آن باشيد که خدايمان را و خداپرستيمان را به ما برسانيد ، نه ، ايرانيان حتی پيش از اسلام نيز يکتا پرست بودند .
پس راستی ، شما چرا آمده ايد ؟
آمده ايد به ما چه بدهيد ؟
اگر در پی آنيد تا رفاه و راحت و آرامش و امنيت را به ما برسانيد ، که اينها همه را آنها که می خواستند ، داشتند ، خود وانهاديمش به اميد بهتر !
اگر در صدد ايجاد جامعه ای بی عسس ، بی زندان ، بی امنيه ، بی دغدغه ايد ؟
ای عبث ! می دانيم چنين نبود ، چنين نيز هم نخواهد بود .
آقای رئيس جمهوری !
ايرانيان ملتی صبورند . هزاران سال تاريخ خود را با شکيبايی و تحمل و سکوت نوشته اند ، اما در سکوتشان فرياديست که کمر می شکند ! آنها با همين سکوت فتنه ها را از سر گذرانده اند و فاتحانی را که خود را پيروز ديدند و ايران را شگست خورده ، در اين سکوت حل کردند . آری ايرانی صبور است و در عين حال مهربان و قانع .
آقای رئيس جمهوری !
کليد قلبهايشان را بر سر راهتان گذاشته اند ؛ اگر آگاه باشيد روی ميزتان است ، شما در پی شاه کليدی باشيد که با آن خانه دلهايشان را بگشائيد . تا با سکوتشان به مبارزه با شما و سيستمی که از آن برآمده ايد برنخيزند .
آقای رئيس جمهوری !
وقتی در آن اتاق قرار گرفتيد و شديد نخستين رئيس جمهوری کشوری که 2500 سال پادشاهی را داشته است ، بدانيد که ايران به اندازه طول و عرض آن اتاق نيست !
ايران به عرض 6000 سال تاريخ تمدن ، و به طول شهامت هزاران هزار تنی است که از هنگام نزول آريا ها بر اين سرزمين ، بر سر حفظش جان باخته اند .
آقای رئيس جمهوری !
می پرسيد ، پس ملت از من چه می خواهد ؟
به ياد بياوريد که شما نخواهيد توانست آزادی را نيز به ما بدهيد !
آزادی چونان حق است ، حق است ، گرفتنی است ، نه دادنی .
ملت با انقلاب خود نيمی از آن را بدست آورده است ، نيمی ديگر را نيز چه شما بخواهيد و چه نخواهيد بدست خواهد آورد .
شما نمی توانيد آزادی را با تمام معنی آن به ما برسانيد !
اما شايد بتوانيد آزادی خودتان را به ملت هديه کنيد . آزادی خودتان را ! و اين پاسخی درخور خواهد بود به همه محبتهايی که لابد در نخستين روز انتخاب بر اساس ادب از آن سپاس گذاری خواهيد کرد .
در پاسخشان اگر توانستيد ، در برابر دوربين تلوزيون ظاهر شويد و بگوئيد :
بشارت !
من رئيس جمهوری منتخب شما آزادم .
آيا چنين مژدگانی برای آنها داريد ؟

 
At March 27, 2009 at 3:09 AM , Blogger masoudbehnoud said...

آن جه رها محبت کرده و گذاشته در این جا متن کامل همان نامه اول است که راست می گوید شاید از سر پیری باشد اما راستش علت دیگری داشت که متن کامل آن را نگذاشتم. برای آن مقاله بلند به نظرم آمد. در ثانی آن چهار نوار را ندارم که اگر داشتم حتما در پادکست کنار برایتان می گذاشتم. اگر هر کدام از شما دارد ترتیبی بدهد که در عالم مجازی ظاهر شود میگذاریمش در همین وبلاگ.
این هم یکی دیگر از غبن های در به در شدن و دست دیگران در اموال آدمی رفتن. چنان که دیگر دست خط کتاب هایم را هم ندارم. و خیلی چیزهای دیگر را. و البته این سه کتاب آخر را اصلا از ابتدا تایپ کرده ام و دستخطی ندارد.
ممنون از رها

 
At March 30, 2009 at 2:12 AM , Anonymous Anonymous said...

مسعودخان
مسحورشدم طبق معمول
اما نگراني مبهمي دارم. نامه ابطحي را خواندم كه نه به رئيس جمهور آينده كه به نارئيس جمهور فعلي بود.
نامه تو را نيز اينگونه يافتم و نگران شدم .
تو كه پير ديري امروز را مي بيني تو كه در همين نامه سي ساله را نه نود ساله را مرور مي كني باز رئيس جمهور را اين دلقك الف نون مي پنداري از ما چه توقع؟

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home