Sunday, January 6, 2008

از ابراهیم گلستان نوشتن


عکس از فاطمه حدیدی
این نوشته ای است که برای شهروند امروز این هفته نوشته ام در جشن نامه ابراهیم گلستان.

مردک بی سواد ایرلندی آن قدر کلمه در استخدام ندارد که یک جمله را، با صفت نابه جایش، چند بار به يک شکل تکرار نکند. همه اش تکرار نکند چه قصر نایسی. هر دفعه که مسافری را از ایستگاه قطار به ریهرست پارک می رساند همین جمله را تکرار می کند. حتی یک بار به نظرش نرسیده از مسافران بپرسد که ساکن این خانه کیست که هراز گاه کسانی به شوق به دیدارش می آیند. کیست که شبیه به اشراف ساکن این گونه قصر ها نیست.

مردک همشهری خودش جیمزجویس را نخوانده وگرنه برایش عجب نبود وقتی بداند ساکن این قصر نایس، که معمارش همانست که کاخ پارلمان لندن را به شکل امروز ساخت، دلیلش برای انتخاب اين جا برای زندگی این است که می تواند در تالار بزرگ آن با صدای بلند موزيک گوش بدهد، لابوهم پوچینی را بشنود، با صدای پاوراتی جوان، به رهبری هربرت فون کارایان. یا باخ، یا شوبرت، یا شوپن، یا سمفونی شماره یک راخمانینف به رهبری خودش. و وقتی اين نداند، چیز مهم تری را هم نمی داند راننده ایرلندی. نمی داند آن مردی که زبان ادیبان انگلیسی می داند و نیم قرن پيش هکلبری فين را به فارسی درآورده است، هنوز وقت حرف زدن از همشهری خود سعدی کمک می گیرد. بغض کرده می خواند:
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری زخویشتن برهانی



بی نظیری حسن او نیست، شايد گناه زمانه ماست. این را گلستان در باب صادق هدایت گفته، اما به باورم توصيف خود اوست. مقصود ستایش نیست، چنان که او نيز به قصد ستایش هدایت نگفت. بل توصیف است. توصيف یک نويسنده و فیلمساز که به اندازه ای که می خواستیم از او قصه نخوانده ایم، و حتی نه به اندازه ای که نوشته. خیلی هم فیلم نساخته [دو فیلم بلند و چندين مستند کوتاه]. روزی از او پرسیدم تا بدانم آیا راضی ست از کارنامه خود. در جواب گفت نه، با دو تا فیلم و چند تا کتاب که نمی توان راضی بود. پس افزود مساله حرص نیست بلکه رشدست. و اين يکی از عادات اوست بريده و قاطع می گوید، مانند نثرش. ايجاز تا جائی که مخل نشود و جاندار تا جائی که کلمات بار می برند و تصاویر حرکت می گیرند.

برای شناختنش، و شناخت هر کس ديگر چون او، باید زمانه شان را شناخت، تا دانست هر کس را روزگار چه مجالی داده، و او خود کدام موقعيت ها را آفريده. اگر آفريدنی در دستور بوده باشد. گفته اند و راست گفته اند که آدمی فرزند زمانه خويش است. نيما اگر صد سالی آن طرف يا چهل سالی بعد زاده شده بود، هدايت اگر یک سده پیش بود، چه می شد.

ابراهيم گلستان فرزند روزگار تحول است، سال های نوشدن جامعه. نه پوست عوض کردن، شايد پوست انداختن. فقط به تبدیل سرداری بلند به کت کوتاه نبود که. حتی نه به اين که یک سلسله پادشاهی منقرض شد و قزاقی عنوان شاهی بگرفت، که اين ها همه معلول علت بزرگ تری بودند. کله ها تکان خورده بود. بعد قرن ها ملت داشت فکر کردن را، خواندن را، و خواستن را درک و فهم می کرد. زمان بالیدن او ربع قرن [بگو یک نسل] از به بار نشستن مشروطه می گذشت. موقع به درآمدن از پیله بود، وقت دگردیسی.

وقتی گلستان وارد جامعه شد، در ظاهر تازه بچه ها از دوزانو نشستن در مکتب خانه و ملاباجی و ملاباشی خلاص شده، ترکه و نصاب الصبیان جای خود به تخته و نيمکت و میز مدرسه داده، لباس فاستونی اولين کارخانه بافندگی پارچه وطن تنشان بود. اما در باطن، کسانی مشغول شده بودند به فکر کردن. کاری که سده ها تعطیل بود. تا این نسل بزرگ شود، در شهرهای بزرگ ورزشگاه و راه و راه آهن هم ساخته شد. تلفون، هواپیما، رادیو، کتابخانه، کتاب های خارجی، سینما، تئاترال... در برابر قدوم این نسل تازه از زرورق در می آمد و کشف می شد. این نسل اولین کاربران نشانه های تمدن جادوئی قرن بیستم بودند. فاصله شان از نسل قبلی، خیلی بیش تر شد. شهرزاده های اول قرن چهاردهم شمسی خوش اقبال بودند، چرا که تا آمدند بدانند اختناق چیست، قبل از آن که با نظميه دوسیه ساز و بی سواد رضاشاهی درگیر شوند، آزاد شدند. نشد که بی خودی سال ها به بند بیفتند نخوانده هیچ درسی، نکرده هیچ کاری، و بعد هم قهرمان و یکی از پنجاه و سه تن از آب درآیند و به ریش بگیرند. با فروریختن بنای به ظاهر محکم رضاشاهی، با در رفتن دو تا بمب و پخش مقداری اعلامیه، نسل پشت در آزاد شد. وگرنه دست بالایش این می شد که عضو گروهی شوند که کار بزرگشان چشم هایش علوی بود، که از بعضی از گزارش های عادی امروزی روزنامه ها بهتر نیست، چه رسد به عنوان های ساخته حزب: قله داستان نویسی مدرن ایران. چنین است که از نسلی که بلافاصله بعد مشروطیت برخاست دکتر ارانی را یگانه گفته اند و نیما و هدایت بی نظیر ماندند. نسل بعدی همان نسل گلستان است که وقت شکفتنش با دمیدن آزادی همزمان بود. شهریور 20.

اما آیا این به تنهائی کافی بود. البته که چنین نیست. اگر هم دوران آزادی کسانی را همدم و همراه کرد، که کرد، چندان که سال سی بگذشت، تفاوت ها بیرون افتاد. در این زمان بود که آشکارشد ابراهیم گلستان از جنس و گل دیگری است و هیچ شباهتی به نزدیک تر نزدیکان خود نمی برد. و این از جمله دلایل بی نظیری اوست. نه هدایت و خلیل ملکی که به قاعده باید گلستان از آن ها تاثیر می پذیرفت و نپذیرفت. نه صادق چوبک و جلال آل احمد که نزديکانش بودند. و نزدیک او نشدند. و نه همه آن ها که نام گرفته اند در اين پنجاه و شصت شبیه به گلستان نیستند، چنان که او هم شبیه شان نیست.

تا یک جائی از زندگی، گلستان و آل احمد با هم می آیند، گرچه نه هرگز مانند هم، نه به سرعت یکسان، نه به یک مقصد و راه. آنان از دو بستر برخاسته بودند و یک رویا در سرشان نبود و روزگارشان دیگر کرد. آل احمد از خانه ای شلوغ روستانی، آخوندی، و فقیرانه برآمده بود. گلستان گرچه سیدست و پدرش آیت الله زاده ای بود. اما از زمانی که چشم گشود، پدر مدیر روزنامه گلستان بود، در زمره رجال شیراز، و در رفاقت و رقابت با حکام از فرمانفرما تا دکتر مصدق. اما از این زاد و نسب گذشته، چندان که این دو زندگی را در گام های اول و دوم تجربه کردند تفاوت هایشان آشکارتر شد.

اين را از تفاوت هائی که در دنيای قصه هایشان هست می توان دید که چقدر از هم جداست. گرچه آل احمد به قصه هایش نیست که شناخته شده بل به مقالاتی است که نوشته و در زمان خود شجاعانه و پرده درو باب روز نوشته. آل احمد در نوشته هایش معترض است، اعتراض برای اعتراض. این اعتراض یک جهت هم بیش تر ندارد و آن حکومت وقت است. از همین رو کنایاتش و طعنه هایش که به زمان خود آشنا بودند، اینک که آن بساط برچیده شده طعمی ندارند. تاریخ مصرف داشتند؛ به سر رسید. اما گلستان چنین نیست. حتی در بلندترین اعتراضش که اسرار گنج دره جنی باشد، که کس بلندتر از آن فریاد نزد به زمان خود، درست است که یکی بیش تر از بقیه جنی شده و ادعای نظرکردگی دارد، اما چون نیک بنگری همه جنی اند و در جنی شدن آن یکی هم سهم دارند. و مهم تر این که وضعیت جنی است، این وضعیت است که به سخره گرفته می شود، دل و روده از حلقش بیرون کشیده می شود و سزایش همان است که بايد شاهد ویرانی خود باشد. انگار گلستان تکان می دهد که آی آدم ها... نمی گوید حضرت آقای فلان.

گلستان اگر اعتراضی دارد که دارد، و جز اعتراض ندارد، مخاطبش همه آن هائی هستند که بی قبولشان جامعه رستگاری نمی گیرد، یعنی همه. اگر اعتراضی دارد به وضعیت است. وضعیتی که نظم نمی پذیرد، سامان نمی گیرد، شلختگی و بیعاری و آسانگیری دارد. در گفتار آخر فیلم موج ومرجان و خارا می گوید"و هر روز نفت کش ها به خارگ می آیند برای بردن باری که حاصل صبر سالیان زمین است و هوش و کوشش آدمی. باری که به کار آدمی جان می دهد و بی کار آدمی جان نمی گیرد. و ملک مروارید آرمیده، مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید جز این شیار کف آلود"

اگر اعتراض دارد که دارد، به باد و بروت های الکی، و به تاریخ مجعول دارد. به آن وضعیتی دارد که منوچهر را بر دوش حسن می نهد، و مادر حسن را به حالی که دارد رها می کند در "لنگ". مگر نه که در "ظهر گرم تیر" [نوشته شده به سال 29] بارکش عرقریزان یخچال برقی مظهر مدرنیزم صنعتی را در شهری می گرداند که کوچه هایش نام ندارند و خانه هایش شماره ندارد، مردم لخت و لخت اند، اما بهتر می بییبند که کسی مزاحمشان نشود که بخوابند و تازه یکی می گوید "مگر آیه آمده تو این گرما". گلستان برای نشان کردن انسان پاک، انسان والا، خیلی دور نمی رود، فرشته ای نشان نمی کند، بلکه آن زن، در کافه هم کار می کند، قدیسه هم نیست، اما چندان که در جستجوی کودک سرراهی به معدنی از بچه ها می رسد، نفسش می گیرد. در آن صحنه آخر خشت و آینه کیست که با تاجی احمدی نگرید، که بود که نگریست، وقتی سرش را به دیوار پرورشگاه کودکان گذاشت. و گلستان طراحی کرده بود که دوربین دور دور دور شود، و او همچنان سر به دیوار بیمارستان مانده تا ابد انگار.

گلستان اگر از زشتی ها می گوید نه برای آن است که می خواهد دسته راه بیندازد، لیدر و سردسته شود، نه برای اين که دیگران خوششان بیاید بلکه همان طور که در اول خانه سیاه است نوشت [یادمان باشد تاریخش را. پائیز1342] "دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیش تر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره سازست"

گلستان تا یک جائی را با دیگر آتش به جانان رفت. از جائی حسابش از بقیه جدا شد. خود جدایشان کرد. حساب همه از هم جدا شد. بعضی بیش تر. نسلی از آتش به جانان که گلستان هم یکی از آنان بود اگر بچه رضاشاه بودند و شاه شدند، یا بچه جلال خان بودند و فریدون شدند، یا آن روزنامه نگار جاه طلب بودند، به وزارت هم رسیدند و جانفدا هم شدند، یا پسر بصیردیوان بودند و از خیلی از ضدکودتائی ها شریف تر و نجیب تر بودند، اگر نوه کمونیست و با کفایت شیخ فضل الله بودند، اگر بچه نوکر جلال خان بودند و کریمپور شدند و چه زود جان در چله کمان نهادند، هر کدام در هر جا بودند خیالات بزرگ در سرشان بود. کدامشان به آن رسیدند. به نظر می رسد که گلستان زمانی چنین می نمود، یا دیگران چنین باور کردند، که رسیده است. و از همین جا بود که فقط حسابش از دیگران جدا نشد، حساب و کتابش جدا شد. این سخن باور نکردنی از بوداست، نه از ماکیاولی؛ که گفته است: پیروزی کینه می افریند، چون شکست خوردگان ناخشنودند. اما گلستان گرچه برای خیالات بزرگ خود راه می جست، و خسته نمی شد، و رهایش نمی کرد. آن سابقه حزبیدن و آرمانخواهی، با او کار دیگری کرد. جز آن که بیوه غمگین جاودان شوی، با خیال مدام سرهنگ زیبائی و استوار ساقی. این ها بلکه قوتی و جراتی تازه داد به او. برای بیان آن چه می خواست، دنبال وسیله و فرصت گشت و یافت. و چون یافت با آن موجب شد که خانه سیاه است ساخته شود. با آن خشت و آینه ساخت، با آن موج و مرجان و خارا را نوشت، با آن مد و مه را پرداخت. آن قدر کرد که به زندان افتاد، اما نه حمام خرابه زندان قصر برای کارهای نکرده، بلکه در ساختمان مدور تازه ساز کمیته ضدخرابکاری. گرچه سرهنگ و دکتر با همه اهن و تلپ خود نمی دانستند که همان زمان دارد آخرین تیر را رها می کند. دستگاه اسرار گنج دره جنی را ندیده بود وقتی او را گرفت. گرفت تا فقط شمه ای از رحمت خود را نشانش دهد. نمی دانست که او ندیده خروس را نوشته است. و چیزی نمانده بود که کم بگذارد در تصویر آن خانه بندری که همه پلیدی ها را یکجا داشت تازه پسرک اسهالی هم دم به دم در صحنه ظاهر می شود، به عطرافشانی. حاج ذوالفقار کبگابی کیست که چشمش دنبال گنج هم هست.

اما سر خط همین روایت به زندان انداختن گلستان را بگیر که بهانه شان، خطی بود که خفیه نویسی گزارش کرده بود درباره جمله ای که ساعدی گفته به دیگری، تا تفاوت وی با دیگران آشکار گردد. وقتی آمد بیرون زمین را به زمان دوخت تا نماینده دستگاه را به اعتذار بکشاند. و کشاند.

این روایت را از زبان کاوه می آورم – که بعد پنج سال هنوز وقتی چیزی او را تداعی می کند آتش به جانم می زند – که گفت:
"نمی خواست مرا ببرد و من می خواستم با او بروم. شنیده بودم که به مادر سفارش ها می کرد و گفت می رود ساواک، برای دیدن مقام امنيتی و فهمیده بودم که دلیلی دارد برای پریشان بودن و نمی خواستم جز من کسی او را چنین ببیند. برای همین نمی خواست من همراهش باشم، می خواست یکی باشد که در تمام راه به او فرمان بدهد و او گوش کند و هیچ نگوید، من نبودم. من شبیه به خودش بودم. پس نشست توی ماشین. نظام با نگاه نگران بدرقه اش کرد. نگران بود و جرات ابراز نداشت. در راه هیچ نگفتیم. این تنها باری بود که دعوائی نکردیم. جدلی نبود. انگار عفریت خودش را نشان داده بود تا ما بی جدلی را کشف کنیم. تا رسیدیم به کنار دیوار ساواک، دور از در ورودی گفت بایست. نمی خواست نزدیک تر بروم. بعد گفت اگر تا یک ساعت، حداکثر دو ساعت نیامدم برو. تامل نکن. برو به مادرت بگو تلفن کند خبر بدهد. خودش می داند کجا. این را گفت و یک نگاه چند ثانیه ای بی صدا به من انداخت و رفت. و من ماندم با خیالاتم. من ماندم که معنای آن نگاه چه بود. پریشان بودم. و این را پنهان کرده بودم تا آن موقع. وقتی خواست در را ببندد، به خودم گفتم برو ببوسش. اما مگر راه می داد. نگران بودم شکسته برنگردد. یک ساعت شد دو ساعت، پیاده می شدم، می رفتم آن طرف تر، دم بقالی و نگاهم به ماشین بود و به خیابان. سیگار خریدم و در آن لحظه فکر نکردم که اگر می دید که سیگار می کشم چه الم شنگه ای به پا می شد. یک پپسی خریدم همان طور که ذکریا سرکشید جلو بیمارستان در خشت و آینه. سرکشیدم. یک ساعت و نیم شد. ذهنم شلوغ بود. و درهم بود. فکر مادرم هم بودم که الان چه کار می کند. دو ساعت شد. چند باری استارت زدم و رفتم دور زدم و برگشتم. تا آمد. لازم نبود بگوید. از همان دور معلوم بود. پیروز می آمد. اما باز هم لعنتی سعی می کرد خودش را بی اعتنا نشان بدهد. در این مسابقه هم برنده شده بود. می خواست نشان دهد مسابقه ای نبود"
این وضعیت یگانه را روزگار به گلستان در سينی تعارف نکرد. گلستان، خوب که در زندگی اش دقت کنی مجال ها را ساخت و موقعيت ها را آفرید. جان لاک غلط نگفته که کسی از تجربه خود فراتر نمی رود. اما این تجربه ها مجرد نیستند بلکه چنانند که آدمی شان می بيند. گاه شهامت دیدن نیست.

دنیا گلستان را بسیار جاها برد و شاهدش کرد. با همه می کند. اما اين بر عهده تست و هنر تست که آن چه را روزگار مانند پرده خوانی در مقابلت گشوده، خوب ببینی. پس آن گاه دوباره بچینی، بازشان بیافرینی، در همشان بریزی، خاکشان را الک کنی، کوزه گر شوی، دلاکشان شوی شوخ از تنشان بگیری، مشت و مالشان دهی، حجامتشان کنی، زالو به جانشان بیاندازی [ چنان که در خروس انداخت که به فارسی کس چنین قصه ای ننوشت که او نوشته است] پس آن گاه انگار سهم خود ادا کرده ای. بی شعار و نمایش و خودنمائی. چنان که خود می گوید "اگر در مسابقه ای بودم با خودم بود، با دیگری مسابقه ام نداشتم. مدال و خوشامد و تحسین دیگران ماجرایم نبود."

وقتی رها کرد و رفت، به باور من سه چیز آتشش می زد، و نمی گفت. اول آن که به رگه ای از رگه های نهان در دل جامعه رشد نکرده، نانجیب، و خرافاتی برخورد در مقابله با خودش، دانست ز جوی خرد ماهی خرد خیزد. دیگر آن که دستگاهی که از قضا در رگه هائی از خود مدافع و همراه نوديدن جهان بود، و تمايل به جبران عقب ماندگی ها نشان می داد، به گنج رسید، جنی شد. او دید و ترسیم کرد که دارد ویران می شود، و سوم سهمی بود که تراژدی از قصه زندگی او خواست و گرفت. فروغ ور پرید. کار بزرگش مانده، تولد دیگرش تازه رخ داده. هنوز جهان خانه سیاه است را درست ندیده، تازه ... گلستان میانه دهه چهل عمر بود وقتی از منجنیق فلک آن فتنه رها شد. و راه او گرفت. و او هیچ نگفت هنوز.
و بدین سان است
که کسی می میرد
که کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 6, 2008 at 3:33 PM , Anonymous Anonymous said...

در شهروند خوانده بودم و منتظر بودم این جا بگذارید. واقعا هر چه در مورد گلستان می دانستم بیهوده بود. جز مشتی شایعه و حرف های مفت هیچ به درد بخوری نبود. با نوشته شما کاملا و کاملا احساسم این است که با انسان بزرگی روبرو هستم که باید همه کارهایش را بخوانم. ممنون از شما.

 
At January 6, 2008 at 3:38 PM , Anonymous Anonymous said...

من ندیده ام شهروند را . شماره قبل که درباره مهندس بازرگان بود گیرم آمد. اما بگذاریم بگویم که ما خیلی به شما مدیونیم. چه خوب که یاد مردان بزرگ را در زمان خودشان می کنید. می دانم همین الان خیلی ها شمشیر را علیه شما تیز می کنند. همان ها که مدام علیه گلستان گفتند و نوشتند حالا منتظر باشید که شما را هم ... چنان که در همین شماره شهروند [...] عقده گشائی کرده و مانند بچه ها [...] به هر حال این یکی از کارهای ماندگار شما می شود و می ماند.

 
At January 6, 2008 at 5:42 PM , Anonymous Anonymous said...

این عکس شاهکارست کار کی است. آقای بهنود ترا به خدا از این سیاست دست بردارید و راهنمای ما باشید که می خواهیم مردان بزرگ دوران خود را بشناسیم. این بی عقدگی و راستگوئی و بدون اغراق گوئی از شما برمی آید. آقای بهنود راست به ما نگفته اید که آیا درست است که گلستان نامه ای نوشته به خانم سیمین دانشور و درباره آل احمد حرف ها زده اما سانسور شده است.

 
At January 6, 2008 at 6:07 PM , Anonymous Anonymous said...

این آقای به این خوبی و دلچسبی پس چرا در آن کتاب لعنتی و مزخرف [...] آن همه به همه کسانی که ما دوست داشتیم بد گفته بودند چرا این همه سخت و تند و بددهان بودند، آیا این هم از حسد ناکامان بود. آقای بهنود شما هم صد در صدی شدید.

 
At January 6, 2008 at 9:14 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام استاد عزیز،
آنفدر زیبا مینویسی که اگر صددرصدی یا صفردرصدی هم باشی مهم نیست، مهم اینست که از دید وجدان و آگاهی خود حقیقت را مینویسی بی آنکه منتظر تایید ناریخ نکاران باشی، که تاریخ خود نگارنده است نه نگارینه..
در مورد شما دوست دارم که این دعا را بگویم: خدایا از عمر من بکاه و بر عمر مسعود بهنود بیفزای تا کماکان چراغش بتابد بار این کهن بوم و بر..

 
At January 7, 2008 at 2:00 AM , Anonymous Anonymous said...

بله ایشون خیلی کار درست و خوب ولی نسل ما هیچ تعهدی نداده که تفرعن و تکبر بیمارگونه کسی رو تحمل کنه که نه تنها دنبال ارائه کار جدید نیست که حتی کوچکترین تلاشی برای معرفی و احیای آثار ادبی و به خصوص سینمایی گذشته اش هم نمی کنه و فقط از جیب می خوره و به یاد افتخارات گذشته به بقیه فحش میده!

 
At January 7, 2008 at 9:28 AM , Anonymous Anonymous said...

چنان کامل می نویسی. چنان شیرین می نویسی و مانند قصه ای که تعریف می کنی که آدمی سوژه از یادش می رود . در حقیقت من با خواندم مصاحبه های آخری ایشان هیچ دل خوشی نداشتم. اما نوشته شما قانع و تشنه ام کرده است که بروم کارهای ایشان را ببینم و بخوانم. اگر ما آدم های این طوری داشته ایم پس خاک بر سر نسل ما که تصور می کردند بی پیر مانده اند

 
At January 8, 2008 at 3:47 AM , Anonymous Anonymous said...

بزرگی ابراهیم گلستان هم مانند مرگ یا خودکشی تختی سرش اختلاف نظر وجود دارد. تا این جا معلوم شد که آقای بهنود جز کسانی است که به بی نظیری وی شهادت می دهد که البته بی نظیری ارزش نیست و به قول آقای بهنود شاید گناه زمانه است. اما راست راستی قصه عجیبی بود خروس. من هم مثل جناب بهنود شهادت می دهم. اما آقای گلستان به دوستانی که داشته [مانند همین آدمی که در جشن نامه شهروند نوشته که دوست قدیمی هستیم و بچه گانه حکایتی از ... نقل کرده تا...[ هیچ نباید مفتخر باشد

 
At January 8, 2008 at 3:48 AM , Anonymous Anonymous said...

این نجابتی که در نوشتار آقای بهنود هست و این متانت مستتر در آن کاری است که شاگردانش نیاموخته اند. من به نوبت خود متشکرم متشکرم

 
At January 8, 2008 at 5:33 AM , Anonymous Anonymous said...

چرا نباید آدمی مانند گلستان در دسترس ما باشد و مثلا در شیراز ما گوشه ای و فرصتی باشد تا ما جوحه های شیرازی هرازگاهی به دستبوس برویم و ایشان از انبان هزاران خاطره و تجربه برای ما بگویند. ما تا کی باید مانند علف خودرو بار آئیم و معلمان و راهنماهایمان در جاهای دیگر باشند. وقتی هم این طور شد آدم از آن ها تصویر های معوج پیدا می کند تا یکی پیدا شود مانند همین مقاله و به آدم بگوید که کیست کیست.
به هر حال آرزو دارم که روزی آقای گلستان را در تهران و یا شیراز ببینم. من هر گاه به گالری گلستان می رفتم و خانم لی لی گلستان را می دیدم خیلی از ادب و متانت ایشان درس می گرفتم حالا می فهمم که ریشه آن کجاست. و چه خوب که شما از کاوه می نویسید همیشه. شان دوستی را به جا می آورید

 
At January 9, 2008 at 5:28 AM , Anonymous Anonymous said...

مردک بی سواد ایرلندی جیمز جویس نخوانده.....اگر یک انگلیسی یک راننده تاکسی ایرانی در انگلیس را در مقاله ای اینگونه خطاب کرده بود الان تمام ایرانیها داشتند بمب گوگلی درست می کردند که این نزادپرستان به ایرانیها توهین کرده اند قدر این ازادیرا که اجداد این ایرلندی بی سواد به توی خارجی داده اند بدان.

 
At January 12, 2008 at 4:04 AM , Anonymous Anonymous said...

salam.az kasany ka ba bozorgan ahtram namikonan namitavan antazar nazary mosbat dar har zaminyee dasht.adabiat rooh jamh ast va golastanha manand kasy hastand ka dar jasm jamh rooh midamand pas damshan garm. ba sapas mohamamd az shiraz jant taraz.

 
At January 12, 2008 at 4:25 AM , Anonymous Anonymous said...

چند مقاله در این شماره شهروند خواندنی بود به طوری که من یک هفته گذشته را سرگرمش بودم. اول همین مقاله بهنودست که من هم بهتر می بینم که از سیاست دست بردارد و به همین امور بپردازد که به روحش هم نزدیک ترست و بهتر می نویسد.و دیگر مقاله خود آقای گلستان بود که خستگی از تنم به در برد. آی آدم ها دیدید در دوران گذشته هم بودند کسانی که گفتند و می گویند

 
At January 14, 2008 at 4:17 AM , Blogger masoudbehnoud said...

هر چند ، چند مقاله گذشته و من حالا خواندم از گلستان نوشتنتان و حیفم آمد همینجا از او ننویسم . به سبب فیلترینگ بون این خانه ی خوشرنگ و خوش نقش چند باری حسرت بر دل این مقاله ماندم و می دیدم صفحه برایم با توجه به فیلتر شکن داشتن کامل لود نمی شود ، باری سر به دکه ها زدم بلکه شهروند را بیابم که نیافتم تا اینکه امروز امدادی غیبی انگار رسید و موفق شدم کامل بخوانمش و نوش کنم !! دیدم دوستانی نوشته اند که شما از سیاست دست بکشید و همین از بزرگان نوشتن را ادامه دهید که سخت مخالفم و می گویم هر دو را به موازات هم پیگیر باشید که در هر دو عرصه چون تو نیامده ، چرا که بی حب و بغض قلم می رقصانید . ایکاش در فرصتی دیگر از کارد و پنیر بودن شاملوی بزرگ و گلستان بنویسید !! هر چند این کارد و پنیر بودن ، در باب نادر پور و شاملو هم رخ نموده بود پیشترها

 
At January 14, 2008 at 4:19 AM , Anonymous Anonymous said...

من آن چه آقای گلستان درباره ال احمد می گوید قبول دارم و می فهمم اما نمی دانم ایشان چرا به شاملو چنین می کنند. همین کار ایشان باعث شده تا آن [...] که معلوم نیست از نقاشی درجه دوم کی تا به حال ارتقا یافته به یک نقاد و مصلح اجتماعی هم دست در پوستین شیر کند.، به حساب آن که من با گلستان دوست چهل ساله ام . شما هم که با بزرگواری که ازتان سراغ دارم جوابی به این [...] ها نمی دهید.

 
At January 14, 2008 at 12:19 PM , Blogger masoudbehnoud said...

آقا من از دست شما عصبانی هستم و این را باید یک جائی بگویم. یک شخص یک نقاش که کار مهمش پوستری است که از امام خمینی کشیده و مقداری هم تاریخ هنر حفظ کرده است به خودش اجازه می دهد که به بهانه دیداری با گلستان به آقای گلستان و به شما توهین می کند. شما همین طور و مثل همیشه نشسته اید و شانه بالا می اندازید که ای بابا... نه این به نظرم بزرگی نیست. این اجازه دادن به دیگران است که عقده های درونی خود را خالی کنند . من اگر جای شما باشم دیگر به این مجله هم مطلبی نمی دادم. ولی نیستم که...

 
At January 14, 2008 at 12:22 PM , Anonymous Anonymous said...

اصلا نظر آقائی که به نام خودتان کامنت گذاشته را قبول ندارم شان شما نیست جواب دادن بعد هم هر کس آن مقاله را بخواند می فهمد درد از کجاست. تازه بیچاره چیز بدی ننوشته . نه واقعا همان روش شما درست است

 
At February 2, 2008 at 1:20 PM , Anonymous Anonymous said...

.
.
.
zibaaa...
.
.
.
va man maandeh am ke nasle man farzande chisT?
.
.
.
چرا ایران من اینقدر تنها ست


روز چهارشنبه دهم بهمن ماه، پنج تن در زندان اوین بدار آویخته شدند و 4 تن در ملاء عام شلاق خوردند.


روز سه شنبه نیز دست کم پنج تن در شهرهای اصفهان، خرم آباد، اراک و شاهین شهر بدار آویخته شدند.


28 نفر در انتظار اجرای حکم اعدامشان تا پایان این ماه اند که 4 نفرشان زیر 18 سال دارند


دانشجوی سنندجی ناگهان ناپدید می شود و در یک قبر سیمانی به خانواده اش برگردانده می شود


در اصفهان مردی را به قطع گردن با شمشیر محکوم می کنند و در نهایت با یک درجه تخفیف تیر باران می کنند


هشت زن و دو مرد در انتظار اجرای حکم سنگسارشان هستند


در بوشهر مردی را به دستور قاضی از بلندی پرت می کنند


در زاهدان دست راست و پای چپ را با حضور تیم پزشکی به دستور قاضی قطع می کنند


دانشجویان در محیط خوابگاه به با باتوم گارد ضد شورش نوازش می شوند


مجله زنان هم توقیف می شود


تمام آدمهایی که روزی مملکت را می چرخاندند امروز تایید صلاحیت نمی شوند


تورم 22 درصد می شود


و.................


این اخبار برای چند روز زندگی مان کافی ست ؟


از کدامشان می شود نوشت ؟
.
.
.
nasle man ,...!!!
.
.
.
paydar bashiD.
**fereshteh**

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home