Friday, February 25, 2011

خبری نیست، توخالی است

اهل نظر، اهل دقت و تامل، در حرکت دو ناو نظامی ایرانی از تنگه هرمز به سمت سوئز، درست بعد از داستان مصر و ناپدیدی حسنی مبارک، درایتی دیدند که لبخندی حتی به لب منقدان آورد. همین است پاداش دانائی و وقت شناسی. غرور هم آورد که مخالف و منقد را هم به قبول می رساند. اما این لبخند که شهادت بر درایت می تواند بود دیر نماند. پنجشنبه رسید. پنجشنبه را مردم پایتخت با چشمی خندان و با چشمی گریان گذراندند.

به ویژه برای آنان که برانداختن حکومت مقصد و مقصودشان نیست، بل هدفی بالاتر و والاتر دارند. حضور بی خبر هزاران مامور پلیس و تجهیزات موتوری و تفنگ های جدید، از حدود ظهر بحث درانداخت. ابتدا وحشت آورد و بعد انگار مانوری بی آزار بود برای ترساندن کسانی که ممکن است سهولت کار به اغتشاش تشویقشان کند، تا بدانند کار دشوارست. برخی می گفتند این حق حکومت است که مسوولیت حفظ امنیت عموم را در وظیفه دارد. برخی معتقد بودند نشان از نگرانی حکومتگران دارد. کسانی هم با توجه به حصر میرحسین موسوی و مهدی کروبی نگاهشان بدان سو می رفت که این تدارکی است برای انجام کاری که مدت ها بود در سر تندروها بود و مجالش نمی یافتند یا امید داشتند فتنه پایان گیرد. عده ای هم با اشاره به ترافیک اتوبان تهران - قم، و اخباری که از بالاگرفتن اعتراض مراجع و روحانیون بزرگ می رسد، علت را در نزدیکی انتخابات مجلس خبرگان می دیدند.

یکی گفت این مانور نظامی نشان می دهد آن بالاها کسانی هستند که حساب ایران و لیبی را یکی می دانند. از همین رو پیام می فرستند به مردم. به گفته او ورنه چه نیازی بود به چنین لشکرکشی، در چنین موقعی.

اما هر چه بود، راست باید گفت، ترساننده بود. یکی از شدت دلهره قرص آرام بخش می خواست و دیگری تپش قلب گرفته بود. از پشت پنجره ها و درنگاه کسانی که در اتومبیل نشسته در خیایان گشت می زدند تا خوراکی بیابید برای تحلیل و تفسیر، اوضاع عادی نبود. گمانه زنی ها نیز در خلوت و سکوت به سرعتی چند برابر رشد کردند.

و چنین بود تا غروب که نوبت برنامه " دیروز، امروز، فردا" رسید که از پیش برایش تبلیغ فراوان شده بود، حضور وزیر اطلاعات در تلویزیون – و کم نبودند کسانی که همدیگر را خبر کردند که به گوش باشند مصلحی حرف ها دارد –. محسوس محوطه شهرک ها خلوت شد. اما چندان که دقایقی از پخش مصاحبه وزیر امنیت دولت گذشت، به جای غرور پریروز و وحشت دیروز، کمدی شد. اول در شهرکی غرب یکی فریاد زد بچه ها پائین، بعد همین صدا و به ادبیات مختلف در شهرک های کرج و اسلامشهر و نواب هم جوانان و هم پدرانشان را به گعده های چند نفری رساند و بعد صدای قهقهه از گیشا بلند شد. آن ها که باید می ترسیدند از مانور روز، نه فقط به ترس نرسیدند بلکه پیام کردند که خانه خالی است. پس آن گاه اهل نظر و تامل که گفتم، روی در هم کشیدند که این چه حکایت است، نه به آن درایت و قدرت نمائی، نه به این مضحکه.

برای سالخوردگان درست تکرار شبی بود که ارتشبد ازهاری را مردم دیدند در تلویزیون به عنوان بالاترین مقام ارتش و نخست وزیر نظامی، همان که از دور هیبتش ترساننده بود، چندان که دهان گشود، همه به هم گفتند شاباجی خانم که ترس ندارد فردا سرخیابان تنکابن. و سر خیابان تنکابن جلو خانه آیت الله طالقانی میعادگاه انقلابیون از هر مرام و دسته و جمعیتی بود.

سخنان به شوخی نزدیک جناب مصلحی همه ابهت رزمناوها و مانور روز پنجشنبه را شکست، حتی پیش از توضیح کوتاه دکتر امیرارجمند کسانی به پوچی خیال و خالی بودن دست تهمت زنندگان پی بردند.

در حاشیه هفت حوض بچه ها جمع شدند دور هم و می گفتند خبری نیست نترسید، توخالی است. آن سال های دور بچه ها در خیابان دم دادند: بازم بگو نواره ... ای [...] چهارستاره ... نوار که پا نداره.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, February 22, 2011

کودتائی که تاریخ ایران را رقم زد

این مقاله ای است که به جهت سالگرد کودتای سوم اسفند برای سایت فارسی بی بی سی نوشتم.

سید ضیاالدین طباطبائی در سال 1346 در خانه خود که الان بند 325 زندان اوین است به یک
روزنامه نگار جوان ایرانی گفت "می گویند من انگلوفیل هستم، درست است تکذیب هم ندارد اما من انگلوالاغ نیستم، از کسی اطاعت ندارم، انگلیسی ها را از همسایه شمالی برای ایران بهتر می دانم. اما فیل هستم".

کودتای سوم اسفند 1299 را چنان که از اسناد بر می آید تنها دو تن به سرانجام رساندند. یکی تدارکش را دید و مقدماتش را فراهم آورد که سید ضیاالدین طباطبائی بود و دیگری رضاخان میرپنج یا شصت تیر بود که بدون حضور او این ماجرا شکل نمی گرفت.

او افسر قزاقخانه و گمنام بود، با همین کودتا در تهران صاحب نام گشت و سردار سپه شد و در اعلامیه "حکم می کنم" خود را تنها عامل کودتا خواند. اما سید ضیاالدین که بیست و پنج سالی بعد از رضاشاه زنده بود مجال یافت تا بگوید که هیچ کس جز خودش در کار کودتا دخیل نمی داند.

رابطه سید ضیاالدین طباطبائی و رضاخان کوتاه مدت و کمرنگ بود، هیچ گاه دوستانه نشد و سرانجام هم سردار سپه سید را به تبعید فرستاد. اما رابطه سید با جانشین رضاخان – محمدرضا شاه پهلوی – دوستانه بود و حتی زمانی عنوان مشاور وی را داشت و در دوران وی سه بار به ریاست وزرا نزدیک شد اما هر بار، پهلوی دوم از قبول وی به این سمت سرباز زد.

ورود به سرنوشت
ورود سید ضیاالدین طباطبائی به عرصه اجتماع، از سال های بعد از مشروطیت و در شیراز اتفاق افتاد. آن جا با وجود لباس روحانی در آلیانس فرانسه درس می خواند و در عین حال یک دستگاه نمایش فیلم های صامت خریده بود و سالنی اجاره کرده و هفته ای دو شب فیلم نمایش می داد، با مخالفت پدر سنتی، سینما را گذاشت و به روزنامه نگاری رو کرد و روزنامه اسلام را منتشر کرد که انقلابی بود و تند. توقیف شد صدای اسلام را در آورد و با اولین سوء قصد به جانش با لباس مبدل به تهران گریخت، مرکز سیاست. طبع پر شورش همین می خواست.
وقتی مجلس به توپ بسته شد افتخارش این بود که به خانه مستبدین بمب می انداخت از همین رو حکم قتلش صادر شد خواست به سفارت انگلیس پناه برد پذیرفته نشد قصد سفارت عثمانی کرد آن جا هم متحصنین تهدیدش کردند. ناگزیر به سفارت اتریش رفت و شش ماه در آن جا ماند تا در معیت پلیس سفارت به محکمه رفت و همه چیز را انکار کرد. با فرار محمد علی شاه از کشور روزنامه شرق را منتشر کرد. بالای آن نوشت "این روزنامه طرفدار استقلال ایران و آیینه حقیقت نمای ایرانیان است". همان جا برای اولین بار از سوسیالیسم و کمونیزم نوشت . روزنامه نگاری بی پروا و انقلابی بود چنان کرد که با سومین شماره دولت تصمیم به توقیف شرق گرفت. سید ضیا زود دست به کار انتشار روزنامه برق شد.

در کتاب "فرزند انقلاب ایران" سندی هست که نشان می دهد حسینعلی خان نواب و سلیمان میرزا اسکندری دو وزیر کابینه شبانه به مطبعه پارسیان رفتند تا سید ضیا را راضی کنند که همان شرق را منتشر کند و کمی هم از تندی علیه دولت احتیاط کند. از همین رو دولت تصمیم می گیرد او را تشویق به سفر به خارج کند و پولش را هم بدهد. در مهر و آبان سال 1288 صد گونه شکایت از روزنامه شرق در دفتر وزارت داخله زمان ثبت است.

دو سال و چند ماه در فرانسه ماند و چنان نفوذی به هم زده بود که علاالسطنه سیاستمدار سالخورده که برای تهنیت تاجگداری ژرژ پنجم به لندن می رفت به اصرار او را نیز به عنوان نماینده جراید پایتخت همراه کرد . او به تهران برگشت و برق را منتشر کرد . اسناد نشان می دهد در این دوره هم نوشته هایش انقلابی است اما حساب دارد و کابینه های کوتاه عمر مدام به وی می پردازند. در فهرست نشریات ایرانی شروع جنگ جهانی اول تنها یک روزانه هست و آن هم رعد به مدیریت سید ضیا الدین طباطبائی است که هنوز سی سالش نشده بود.

روزنامه نگار موفق
مصاحبه های سید ضیا در این دوران در مطبوعات زمان بی نظیر بود. چنین عملی مرسوم نبود چنان که در شروع جنگ با سفیر روسیه مصاحبه جذابی برپا داشت و در آن به عنوان مدعی حقوق ملت ایران ظاهر شد. همان زمان با اشغال تبریز توسط قشون روس سرمقاله ای نوشت "ای ایران به کجا می روی، فرزندت را تنها و شرمگین گذاشته ای".

اما با گذر ایام و جنگ، بین سید ضیا با ملیون احساساتی مانند مدرس و نظام السلطنه اختلاف نظر پیدا شد. ملیون جدا شدند و سرانجام با حمایت احمد شاه راه مهاجرت و اتحاد با آلمان را برگزیدند اما روزنامه رعد و روزنامه عصر جدید [به مدیریت رکن الدین پارسا و سردبیری متین السلطنه ثقفی] هوادار اتحاد با متفقین [روس و انگلیس] بودند. فضا چنان سخت شد که کمیته مجازات کسی فرستاد و متین السلطنه را به قتل رساند. اما سید نترسید. در پایان عمر به خنده می گفت "من سید بودم تیر به من خیلی کارگر نبود جز این که با منشی زاده و ابوالفتح خان روسای کمیته مجازات دوست بودم".

در این زمان سید ضیا چندان با وثوق الدوله رییس دولت نزدیک بود که خود را از صحنه خطر به دور اندازد. حکم گرفت که برای بررسی وضع ایرانیان مقیم باکو برود ، سر از پتروگراد در آورد و شاهد انقلاب کبیر روسیه شد و نرسیده ادعا کرد که با امپراتور تزار نیکلای دوم دیدار کرده و راز دل و سوز و گداز و ناله های ایرانی" را به او بازنموده است. ادعائی که هرگز ثابت نشد. در کتاب "سید ضیاالدین طباطبائی، سیاستمدار دو چهره" آمده "تزار روسیه کسی نبود که حتی در روزهای سختی به این آسانی به هر کس اجازه ملاقات دهد و سفره دل بگشاید".
از دیگر ادعاهای سید ضیا این بود که "مرحله به مرحله انقلاب را از نظر گذراندم و در محله کارگران به منظور خود که دیدن لنین باشد موفق شدم، در حالی که مشغول نطق بود و افراد را به آزادی و حریت و احقاق حق تحریک می کرد". هر چه بود هوادار متفقین در جریان این سفر دریافت که یکی از دو امپراتوری متلاشی شد. حکیم الهی در کتا"ب زندگینامه سید ضیاالدین" ادعا کرده "این مسافرت چنان همتی در سید ایجاد نمود و چنان آتشی در وجود او انداخت که یکه و تنها تصمیم به نجات ایران گرفت و موفق گشت".

اغراق در گزارش
سید ضیا در میان گزارش های اغراق آمیزی که درباره سفر خود به روسیه داده یک نکته قطعی است که در تلگرامی به معین الوازره [علائی، حسین علا که بعدها وزیر و دو بار نخست وزیر ایران شد] از وی خواست غفلت را کنار نهد و نمایندگان دو مجلس قبلی را گرد آورد و تلگرامی بنویسند و ضمن اشاره به مظالم تزارها پیروزی انقلاب و تشکیل مجلس ملی را تبریک بگویند. و چنین شد.

سید ضیاالدین طباطبائی از روسیه که برگشت سرمقاله های رعد نشان می دهد که کس دیگری شده بود. از انقلاب می نوشت و آن را نوید می داد، تحت تاثیر شعارهای کمونیست ها می نوشت "ای مفت خورهای تن پرور. به مرگ فقرا دلخوش نشوید و از شنیدن آهنگ ضجه و استغاثه آنان متنبه گردید ... ای پدران مهربان ملت. ای طرفداران زنجیر. ای پیشوایان امت. ای راهبران جمعیت علائم مهر و محبت شما چیست"

سرمقاله 28 دی 1298 "فقط سربسته می گوییم، خطر رسیده و با مهالک مصادف گشته ایم. تکلیف چیست".

در فضای آن زمان که تراشه های انقلاب اکتبر روسیه به همه اطراف از جمله ایران رسیده و صدها بلکه هزاران تن از شاهزادگان و بزرگان و ثروتمندان امپراتوری به ایران گریخته بودند، ارتش سفید به یاری بریتانیا قصد کمک به مخالفان کمونیزم تجهیز شده، اما در عین حال خبر می رسد که جنگ به شدت لندن را فقیر کرده و قرارداد 1919 هم با مخالفت مردم و ملیون ایرانی اجرا نشده مانده است، سید ضیا مانند همه سرهای پرشور زمان، خطر می کنند و قصد گرفتن ماهی دارند.

این در زمانی است که نصرت الدوله وزیر خارجه جوان وثوق الدوله و فرزند فرمانفرما در اروپا دارد نغمه های مخالف احمد شاه ساز می کند و خیال کودتا دارد. آیا سید ضیا که از قدیم با فرمانفرما دشمن بود این را می دانست که بخشی از نیروی قزاق در همدان مانده بودند و سالار لشکر معاون وزارت جنگ [فرزند دوم فرمانفرما] خرجشان را می داد تا نصرت الدوله با گرفتن اذن کودتا از لندن وارد شود.

در راه کودتا
سید ضیا در مصاحبه سال 1346 خود در پاسخ این سئوال می خندد. "همه چیز را می دانستم. می دانستم نصرت الدوله چه ماشینی خریده، هنوز در بین کاغدهایم نامه فروغی را دارم که خبر داد... مصمم بودم کاری بکنم. آدمی که مصمم است باید فکر همه کار را بکند".

نصرت الدوله با اندیشه کودتا در سر و با رولزویسی که با پول پدرش فرمانفرما خریده بود آرام آرام راه برف زده از شمال ایران به رشت و قزوین و تهران را می پیمود که سید ضیا در دومین دور گفتگویش با ژنرال آیرون ساید افسر انگلیسی که از جانب لندن مامور جمع آوری نیروهای آن کشور از جنوب روسیه بود تهدید کرد که اگر انگلیس نجنبد انقلاب جور دیگری می شود. و با پاسخی که شنید در صدد جذب یک نظامی مصمم برآمد. نظامیان صاحب نام و درس خوانده مانند کلنل ریاضی و امیرموثق حاضر نشدند علیه نظام موجود کاری کنند. سید ضیا یکی دیگر را برگزید.

او همان کسی بود که یک فرمان مهم اما کوچک تر را برد و به خوبی در قزاقخانه کودتا کرد و فرمانده مورد تائید ژنرال آیرون ساید را در راس آن نیرو گذاشت. او رضا خان بود که سید ضیا برایش یک درجه ترفیع گرفت و در یک عصر در جنگل به دیدار ژنرال آیرون سایدش برد.
ژنرال آیرون ساید داشت از ایران می رفت، دیپلومات های سنگین وزن انگلیسی هم در یخبندان تهران زمینگیر شده بودند و مشغول مذاکره برای تعیین دولت جدید که از ترکیب سید ضیا و رضاخان خبر رسید که آتریاد همدان به سوی تهران حرکت کرد. احمد شاه شایعه را شنید وزیرهمایون را با پنج هزار تومان پاداش فرستاد، گول این شایعه را خورده بود که قزاق گرسته برای کسب حقوق عق افتاده می آید. به دستور سید که شب هم در اردوگاه خوابیده بود هم فرستادگان شاه را دستگیر کردند هم پول را گرفتند و هم صاحب ماشین مجلل دربار شدند و با آن خود را صبح سوم اسفند 1299 به تهران رساندند. فقط در دروازه یوسف اباد یک دسته نظامی به سرگردکی یک افسر مصمم حاجعلی رزم آرا مقاومتی کرد و تیری انداخت وگرنه قزاق ها که لیموزین مصادره را در میان داشتند از خیابان های برف پوش تهران گذشتند به محل دیوان حرب رفتند. پیاده شدند و مطابق نقشه ای که سید در جیب داشت شروع به بازداشت بزرگان و سرمایه داران کردند. از صاحب نامان – به جز شاه و برادرش – هیچ کس مصون نماند.

دو روز بعد سید ضیاالدین که عبا و عمامه را کنار نهاده بود از احمد شاه حکم ریاست وزرای به استقلال گرفت و برای رضا خان فرمان سردار سپهی. حالا دیگر تنها کارش نوشتن سرمقاله نبود. قلمی که مقالات آتشین می نوشت اینک اعلامیه های دولت انشا می کرد و برای استانداران صاحب نام پیام ها می فرستاد و خبر می داد که صاحب عنان است و حکمران بالاستقلال.

تهران کودتا
تاریخ ورق خورد. تهران زیر کرسی بود. احمد شاه که احولات این کودتائیان را از نورمن کاردار سفارت بریتانیا پرس و جو کرده بود، همین اندازه که هنوز در کاخ بود و حکم را هم او توشیح کرده بود رضایت داشت. ادعا شده است که حاضر شده بود لقب عالی اتابک اعظم یا ظل السلطان را به او بدهد، سید خود قبول نکرد.

سید ضیا از نخستین دیدار خود با شاه گفت "ترسیده بود، به او گفتم ما آمده ایم که بلشویک ها برسرتان نریزند. من در پتروگراد دیدم چکار می کنند با شاهان . از ترسش با دست اشاره کرد که نگو. خطا کردم خطایم این بود که همه چیز را با رضاخان شریک شدم. همه رازها را به او گفتم. فکر نمی کردم این شاه راحت طلب برای دفع من با قزاق دست به می کند. فکر نمی کردم گور خودش را می کند. ورنه از همان اول پیدا بود که رضا خان چه می خواست. احمد شاه نفهمید و تاج و تختش را اسان داد. در حالی که من تاج و تخت او را نمی خواستم. می خواستم قدرت داشته باشم. نظرم به کاخ و تاج نبود".

هر چه بود دولت کودتا، به ریاست سید ضیا فقط صد روز ماند. شاه که روحیه خود را با رسیدن بهار بازیافته بود، هم به حمایت مدرس دلگرم شده بود هم به پشتیبانی فرمانفرما و دیگر رجال زندانی و در تبعید مانند قوام السلطنه و تیمورتاش و مدرس و مصدق، وزیر جنگ را فراخواند و نارضایتی خود را از سید ضیا به او گفت. پاسخ یک سلام نظامی محکم بود و "امر بفرمائید همین الان اعدامش می کنم". شاه با دستپاچگی فریاد زد "اعدام نه نه ... برود فرنگ برود به هر جا".

وقتی نماینده سردار سپه بدون وقت وارد کاخ بادگیر شد فهمیدم خبری شده است وقتی گفت به فرمان اعلیحضرت اتومبیل آماده است زیر لب فحشی دادم، خدایار خان دستش به اسلحه اش رفت خیال کرد سردار سپه را می گویم در حالی که مقصودم کسی بود که نفهمید چه بر سر خود آورده، خودش تاج را دو دستی تحویل کسی داد که هرگز جلو من ننشست. از من می ترسید".

با رفتن سید ضیا از ایران، و رسیدن وی به لبنان و فلسطین، او برای بیست و سه سال از صحنه سیاسی کشور دور شد، اما رضاخان یک سال و نیم بعد خود را به ریاست وزرا رساند، پنج سال بعد سلسله قاجار را منقرض کرد. سردار سپه در سال 1306 شاه شد و فرزند هفت ساله خود را هم ولیعهد کرد. حادثه ای که کس گمانش را نداشت در حالی که اساسش را کودتای سوم اسفند 1299 گذاشت.

این زمان بیست و پنج سال از ترور ناصرالدین شاه می گذشت، چهارده سال از انقلاب مشروطیت می گذشت. کسی که برنده این کودتا شد و بعد ها خود را تنها عامل آن اعلام داشت هنگام ترور ناصرالدین شاه محافظ نوه های او [فرزندان کامران میرزا نایب السلطنه] بود. هنگام توپ بستن مجلس توسط محمد علی شاه ارباب جمعی فوج سوادکوه که در باغشاه بودند همان جا که میرزا جهانگیرخان مدیر روزنامه صوراسرافیل به دار آویخته شد و اگر سید ضیا الدین هم نمی گریخت به همان سرنوشت دچار می شد.

دوران بعد کودتا
بیست و سه سال بعد از تبعید، سید ضیا که در فلسطین از شرایط بهره ها برده و ثروت ها اندوخته بود منتظر ماند تا پسر همان نصرت الدوله رقیبش [مظفر فیروز] به سراغش آید و از وی دعوت به بازگشت به کشور کند. در آن جا برای نخستین بار سید ضیا نه مصاحبه گر که مصاحبه شوند بود. مظفر که از تندروی و شیطنت هیچ کم از جوانی سید نداشت از وی پرسید خیالاتتان برای وطن چیست.

در تهران نوه فرمانفرما همه چیز را آماده کرده بود. روزنامه ای با نام رعد امروز، کرسی نمایندگی مجلس از یزد، تدارک یک حزب و همه این ها برای یک کار. مظفر فیروز که نصرت الدوله پدرش را رضا شاه کشته بود اینک قصد انتقام گرفتن از فرزند او را داشت. اما سید ضیا در زمان پختگی خیال چنین ماجراجوئی نداشت پس زمانی که محمدرضا شاه برایش دعوت فرستاد به کاخ رفت و در برابر فرزند رضا شاه تعظیم کرد.

سهم وی از قدرت، با همه تمایلی که بدان داشت، در 25 سالی که پس از بازگشت زنده ماند، حاشیه نشینی بود. ماند با خاطرات صد روز صدارتی که تاریخ ایران را دگرگون کرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 21, 2011

کار از این سخت ترست

کل خاورمیانه در خروش است. در جا درجایش حاکمان یک چشمه می خوابند و دچار اضطرابند. موج ها دارد از سدسدید سلطنت هایی که یک سو به حرمداری کعبه معتبرند و از دیگر سو خود را به بالاترین نقطه قدرت جهانی چسبانده اند، تا کاخ امیرانی که از برکت پول زیاد و جمعیت کم، بالاترین درآمد سرانه را برای بواطنی ها فراهم آورده اند می گذرد.

حتی ده ها خانه رویائی را که امیران ساخته اند برای دولتمردان اروپائی تهدید می کند که در کشور خود، از ترس بازرسان و روزنامه ها، جرات چنان خوش بگذرانی و تن آسانی ندارند. از بحرین که حیاط خلوت نظامی آمریکا می نمود تا لیبی که چهل سال است قذافی آن جا خود را سیف اسلام و انقلابی کبیر می داند. این خروش خود را کشانده است به اروپای و آمریکای لاتین حتی. حذر کن که دیوانه بوئی شنید.

چه کسی بود گفت قرن بیست و یکم، درهمان دهه های اول، خود را باز خواهد یافت، وجه تمایز خود را با قرون گذشته نشان خواهد کرد.

ایمن نماند
در این سونامی نه حسنی مبارک ایمن ماند که زمانی قهرمان ملی مصر بود، و مصر قلب اعراب، و همیشه می نوشتند وجودش به عظمت نیل، به صلابت اهرام و به وجود سفارتخانه اسرائیل در قاهره است، نه سلطنت هاشمی در اردن ایمن است که می گفتند همه هم بروند سلطنت اینان تضمین شده است چرا که از سلاله پیامبر اسلام اند و تنها قریش هاشمی مسلم. نه امیرانی مصون مانده اند که بلندی آسمان خراش هایشان گمان می رفت ضامن بقای آن هاست. توفانی که از تونس آرام ترین و اروپائی ترین منطقه شمال آفریقا شروع شد و به کرانه بزرگ نیل رسید، خود جغرافیای خود را معین کرده است و گمانه زنی را آسان. در حقیقت پیام کرده است که هیچ حکومتگری که پایش در انتخابات آزاد محکم نباشد، آسوده نخوابد. و انتخابات چنان که همه مردم باورش کرده باشند نه آن که صدام داشت و مبارک، حتی بن علی و حکومت بحرین هم به آن آراسته اند.

لازم به گفتگو نیست که به هزار حیلت صندوقی که آقای جنتی مهر و پر کرده باشد، و از غربال نظارت استصوابی او به در آمده باشد و هنوز دو سال مانده اعضایش را تعیین فرموده و حاضر غایب کرده باشد، همه چیز هست جز نماینده اراده مردم.

دلایل باطل
آن ها که در تهران و در عین نگرانی، ظاهر را نگاه می دارند و با صدای زیر آقای جنتی یا نماینده ولی فقیه در کیهان فرمان بگیر و ببند صادر می کنند، دیگر حرکاتشان به انیمیشن های دوران جنگ شبیه شده است، به همان خنده داری، در عین تراژدی. اینان اعتماد به نفس کذائی را از چند جا آورده اند. پس در تصورش این است که از گزند این سونامی مصون می مانند. می گویند اول به این دلیل که ما بحقیم و این ها که در خطرند حکومت های باطل اند، دوم این که دیگران دیکتاتورند و ما دیکتاتوری نداریم بلکه انتخابی هستیم به آن نشان که هم خاتمی داشتیم و هم احمدی نژاد داریم، از نظرشان سه عامل تفاوت این است که ما انقلابی و ضد آمریکا هستیم و در خط مقدم جبهه مقاومت – دشمنی با اسرائیل – و مردم مسلمان با حکومت های وابسته به غرب و متحد اسرائیل سر دوستی ندارند و حکومت هائی می خواهند که به اسرائیل دست دوستی ندهد.

اینان به تصریح کتاب خدا نابینا به احوال خودند، کبک سر در برف کرده اند بنا به روایت عوام. تا صدای طبل بزرگ بلند نشود ضرباهنگ های کوتاه را نمی شنوند. انگار نمی دانند که همه حاکمان جهان خود را به حق می دانند و حافظ امنیت و جان میلیون ها. فقط یک نشان این که پادشاه سابق ایران از ترس این که مبادا مردمش از راز بیماری او با خبر شوند و شهر به هم ریزد، مرگ را پذیرا شد. او خود را چنان به حق می دید که نظرکرده انبیا می گفت و به این گفته اعتقاد داشت. دیگر این که به هزار روایت همان پادشاه آخرین که بدعاقبت ترین قدرتمند در همه عالم شد و کس چون او درد نکشید و آوارگی ندید، می گفت من شاه هستم و معنای این را غربی ها نمی دانند و نمی دانند که برای ایرانیان از هزار و پانصد سال قبل شاه مظهر کشور و پدر مردمان بوده است. می گفت و بدین گفته اعتقاد کامل داشت.

و اگر کسانی گمان کنند که چون مدام انقلاب انقلاب می گویند و اگر میدانی دست دهد هم بدشان نمی آید آتشی بسوزانند و انقلابی گری کنند، و خواستار محو اسرائیل اند، در برابر مردم مصون اند، بایدشان فراخواند تا سرنوشت چهل سال حکومت قذافی بخوانند که در انقلابی گری کسی به گردش نمی رسد، بارها دنیا را به آشوب کشاند، ناسزاهائی به مراتب بلندتر از احمدی نژاد بار قدرت های جهانی کرد، هنوز بن لادن در دبستان بود که قذافی هواپیما می انداخت و برای تجزیه طلبان ایرلند اسلحه بار کرده بود، هنوز ملاعمر کتاب نگشوده بود که او سفارتخانه هایش را به دفاتر انقلاب بدل کرد. چهل سال از خود حرکاتی محیرالعقول بروز داد که حرکات احمدی نژاد و چاوز و ایدی امین در مقابلش هیچ است. اما اینک دستش به خون مردم آلوده شد، می گریزد امشب نه فردا، و هزاران تن را که در این چهل سال خود را به او بستند در مقابل امواج خشم مردم تنها می گذارد.

اگر دشمنی با اسرائیل ایمنی می آورد حسنی مبارک همان خلبان قهرمانی است – و تنها عرب که این صفت دارد - که در بمباران اسرائیل، آن ها را به ستوه آورد – اما این سابقه ایمنش نداشت از موج اعتراض ها.

استدلال دیگر حکومتگران تهران، تاکید بر قدرت بسیج و سپاه است. غافلند که بسیج اگر قدرتی دارد در خیابان هاست که جوان های بی دفاع کفش کتانی با قلب هائی که تاپ تاپ می کند، هدف اند، ورنه چون این ها ده هزار شوند، چنان که در خرداد 88 شدند خواهید دید بسیجی ها هم دیگر زنجیرزن نمی مانند و سردار نقدی بهترست در اندیشه سوراخی باشد برای نهان شدن.

کدام ارتش
آنان که تصور می کنند بسیج و سپاه همیشه و در همه حال از حکومت دفاع خواهند کرد و همیشه آماده اند که مخالفان را چنان که در یک سال گذشته رخ داده بپراکنند، به راستی چیزی از درس تاریخ نخوانده اند. از اینان بپرسید کدام ارتش در جهان توانست این کند که شما در دل دارید. ارتش عظیم شوروی آیا با صدها تن مردمی که سقوط اتحاد جماهیر شوروی را خواستند، مقابله کرد. هزاران کلاهک اتمی آیا به کار آمد. آن سقوط مهیب یکی از دو ابرقدرت تاریخ که کشورشان را به هجده پارچه تجزیه کرد، چطور رخ داد جز این که ارتش وقتی با هرم نفس ها برخورد کرد چند روزی تیر انداخت و بعد به مردم پیوست. کیست که نداند ارتش شاهنشاهی ایران که بزرگ ترین تقصیر حکومت پیشین ایران تجهیزش بود، گفته می شد مجهزترین ارتش خاورمیانه و از بسیاری از نظرها دوم در جهان است، ارتشی که نگهبان خلیج فارس و جایگزین ارتش بریتانیا شده بود، چگونه در برابر گل هائی که مردم بر لوله های تفنگش گذاشتند از پا در آمد.

آن ارتش هیبتی داشت که صدام حسین را خموش کرد و به امضای قرارداد 1975 واداشت. اما فرماندهان همان ارتش شاهنشاهی زمانی که مردم را مصمم علیه رژیم دیدند، بر پای نامه ای امضا گذاشتند که ارتشبد حسین فرودوست [دارای بالاترین درجه ارتشی زمان و دوست از کودکی شاه دیکته کرده بود] روز 22 بهمن 57 را روزی پیروزی انقلاب کرد. هر ارتشی در جهان امروز همین می کند و به فرمان، مردم را به مسلسل نمی بندد. کوتاه مدتی چنین است اما دیرزمانی نه.

همین جنبش خیرخواه و صلح اندیش سبز، تا همین جا هزاران از بسیج و سپاه گرفته است. حکایت صانع ژاله می تواند جز این باشد، جناب شریعتمداری عرض خود برد، فیلمش را ببینید در حالی که نه خودش و نه گوینده سیما نام صانع ژاله را نمی توانند بر زبان آورند و پیداست قبلا این نام را نشنیده اند ادعائی می کند که نفرت همگانی بار آورد و همفکران خود او را به اعتراض واداشت. به گمان من اگر روزی آشکار شود که صانع در بسیج بوده اما با موج سبز از آن رویگردان شده مانند بیشتر هم سن و سالانش هیچ جای عجب ندارد. مگر کم می شناسیم از بسیجیان که در یک سال گذشته ریزش کرده اند. مگر کم شنیده اید از فرزندان فرماندهان سپاه و حافظان اصلی نظام که از خانه بریده اند. وقتی علمای بزرگ قم و حافظان ستون شریعت رو برگردانده اند، و از این گونه حکمرانی برائت می جویند، دیگران جای خود دارند. بسیج که در مردم است و سپاه که جا در میان مردم دارد، مگر از سنگ اند. آیا تصور می کنید کل ریزش در دو فرزند هاشمی رفسنجانی است. زهی خیال باطل.

باری کلاف دارد پاره می شود. اختلاف ها برخلاف مثل سایر بر سر لحاف ملا نیست این بار اختلاف ها در هر جلسه ای بیرون می زند چرا که دیگر سخن بر سر تقسیم مدیریت نیست بلکه بر سر چگونگی رام کردن بحرانی است که دارد موج بر می دارد. بیمار داروئی دیگر می خواهد، شاید هنوز زمان برای بازگشت به پیشنهادهای محمد خاتمی باشد.

آیا سال ها باید بگذرد تا بنویسند و دریابید آن چند پیشنهاد که محمد خاتمی در نامه خود در میان نهاد چه حلقه نجاتی بود برای کشور. آیا قصد جایگاه آن ها کرده اید که تا به ابد پشیمانند. حکایت دیگران به کنار، ماجرای پادشاه آخرین ایران را هم نخوانده اید که اگر شش ماه پیش به اصلاحات و تغییرات تن داده بود، انقلابی رخ نمی داد که صدایش را وقتی بشنود که هیچ چیز نمی توانست جلو سیل را بگیرد. حسنی مبارک اگر در انتخابات آخر امکان داده بود که کمی حلقه گشاد شود و عادت ریاست مادام العمری را ترک می کرد، مثلا راه به محمد البرادعی می داد، به چنین روزی نمی افتاد. بدتر از او صدام حسین که اگر به انتخابات آخری اصرار از 98 در صد آرا نمی کرد، مجسمه هایش را همزمان با ورود ارتش آمریکا به لنگه کفش نمی ارزدند و خودش را سرباز آمریکائی از مغاک بیرون نمی کشید و کشورش چنین گرفتار اشغال و ناامنی و جنگ و ترک تازی دیگران نمی شد.

حکایت شاه و میرزا ابراهیم
به دوران غوغای تنباکو، شهر شلوغ بود و بازارها بسته، شاه نشسته بود در تالار آینه و ملبوس غضب پوشیده کامران میرزا نایب السلطنه هم سربازان سیلاخوری را به صف کرده بود که اگر جمعیت از سبزه میدان بگذرد به توپ ببندند. شاه همین طور که در فکر بود و عریضه جات می خواند صدائی شنید در پایه صندلی زرنشان، فرمان داد میرزا ابراهیم نجار را بخواهند. تا پیرمرد نفس نفس زنان برسد کمی طول کشید. رسید و زمین ادب بوسید و عذر تقصیر خواست که از راه دور شرفیاب شدم و دید ملازمان همه گوش هایشان را به پایه صندلی زرنشان چسبانده اند و چهره هایشان پیداست که صدایی نمی شنوند. شاه فرمود: میرزا ابراهیم چه می بینی. پیرمرد تعظیمی کرد و گفت: قبله عالم درست شنیده اید موریانه زده، خدا نکند به تخت طاووس بزند. ملازمان متملق دویدند که قبله عالم را از روی صندلی زرنشان بلند کنند که آسیبی نرسد اما شاه فریاد زد صدراعظم، دوات و قلم. گفته اند هم آن جا تصمیم به لغو امتیاز تنباکو گرفت و نامه به میرزای شیرازی به نجف نوشت.

بعدها شاه به امین السلطان گفت در صدای پیرمرد که از شهر آمده بود پیغامی شنیدم، به دلم افتاد سخن از موریانه و صندلی زرنشان نیست، کار از این سخت تر است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 14, 2011

در رویای مصر


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 12, 2011

درسی که مبارک از سرنوشت شاه گرفت

این مقاله ای است که برای بی بی سی فارسی نوشته ام

استعفای حسنی مبارک و ترک کاخی که سی سال ساکن آن بود، از دیدگاه بخشی از ناظران تکرار همان صحنه ای است که سی و دو سال قبل در ایران اتفاق افتاد و به نظام چند هزار ساله پادشاهی پایان داد. آن رویداد نیز همچون سرانجام کار حسنی مبارک پایان یک سری گفتگو، رفت و آمد، اندیشه ورزی و مشورت بود. روندی که در مصر کمتر از یک ماه طول کشید و در ایران بیش از یک سال.

حسنی مبارک خود شاهد یک سال پایانی سلطنت شاه بود و آگاه از تب و تاب آن. وی بهمن ۱۳۵۶ در آخرین روزهای آرامی ایران و سلطنت شاه به عنوان میهمان وی به تهران رفت، چند روز قبل از وقایع تبریز، و در ۳۶۰ روز بعد دید و شنید که چه بر سر قدرت به ظاهر بی جانشین شاه آمد.

شباهت های ناگزیر
داستان پایان کار سلطنت محمد رضا پهلوی را باید از زمستان سال ۱۳۵۵ آغاز کرد، زمانی که مردم آمریکا در واکنش به رسوایی واترگیت، روی از جمهوری خواهان برگرداندند و به جیمی کارتر یک بادام زمینی فروش و مبلغ دینی برای ریاست جمهوری رای دادند، همان کسی که در مبارزات انتخاباتی خود چند باری علیه دیکتاتوری های متحد آمریکا سخن گفته و یکی دوبار از ایران، شیلی و کره جنوبی نام برده بود.

پایان کار حسنی مبارک نیز با دومین سال ریاست جمهوری باراک اوباما همزمان شد که به دنبال رویگردانی مردم ایالات متحده از جمهوری خواهان به جهت ناکامی در جنگ با عراق و افغانستان با تاکید بر موازین انسانی و حقوق بشری به رهبری آمریکا رسید و گفت به جای اعزام ارتش معتقد به جنبش های مردمی برای تغییر خاورمیانه است.

در سال ۱۹۷۷ انتخاب یک دموکرات هوادار حقوق بشر در آمریکا، یک بداقبالی بزرگ برای شاه ایران بود که به طور سنتی با جمهوری خواهان کار می کرد و از دوران دموکرات ها خاطرات بدی داشت.

بدتر اینکه وقتی ستاد انتخاباتی کارتر حقوق بشر و انتقاد از دیکتاتوری های متحد ایالات متحده را تبدیل به یک اصل کرد که نظام پادشاهی ایران سه سالی بود که غره از افزایش درآمد نفت طرحی را به اجرا گذاشته بود که ایران را هدف اصلی انتقادهای حقوق بشری کارتر قرار می داد.

پادشاه از یک سو با تاسیس حزب فراگیر رستاخیر قصد داشت طبقه متوسط را محکم پشت نظام قرار دهد و از دیگر سو دستگاه امنیتی اش قرار بود با یک یورش گسترده باقی مانده چریک های چپگرا و اسلامگرا را با حداکثر خشونت از میان بردارد؛ عملی که در طول سال ۵۵ هر روز خبری ساخت که نشان می داد در درگیری ساواک، جوانانی با رشادت و قهرمانانه کشته شده اند.

این ناهمزمانی وقتی دردناک تر شد که خاموشی های پی در پی برق، زمستان سرد را سردتر کرد و تورم و گرانی مسکن نارضایی هایی را دامن زد و شاید مهم تر از اینها سرطانی که در تن پادشاه ریشه کرده بود. همه دردی از همه پنهان ماند تا او خود به تنهایی بار سنگین همه مصائب را بر دوش کشد.

حسنی مبارک ۸۲ ساله هم با رنگ مدام موهای سر خود و دستکاری در عکس های خود سعی داشت پیری را از مردم مصر نهان دارد؛ چرا که گمان می رفت باخبر شدن مردم از ضعف و پیری او، نظم زندگی هشتاد میلیون نفر را در سرزمین تاریخی مصر به هم ریزد. با این تفاوت که حسنی مبارک در لحظه به لحظه سرنوشت دردناک آخرین پادشاه ایران بود تا روزی که در قاهره درگذشت و تنش در مسجد رفاعی به ودیعه گذاشته شد.

اولین تصمیم: تغییر دولت
بعد از رسیدن ویلیام سولیوان سفیر تازه دولت تازه آمریکا به تهران، اولین تصمیم پادشاه برای تغییر، تغییر نخست وزیر بود، عملی که به تنهایی درباره اش تصمیم گرفت و در جایی ثبت نیست با کسی مشورت کرده و یا از جایی برای آن پیامی دریافت کرده باشد.

امیرعباس هویدا بعد از سیزده سال ریاست دولت، جای خود را به جمشید آموزگار داد که قرار بود تیمی تکنوکرات را بر سر کار آورد. فضای باز سیاسی رهاورد دولت تازه بود که با اعلام آن سیاست پیشه گانی که ربع قرن با سرکوب و اختناق ساکت شده بودند احساس کردند موقع کار رسیده است.

صدای تغییر در دستگاه حکومتی ایران را اول بار دانشجویان ایرانی خارج از کشور متشکل از هزاران جوان ایرانی شنیدند که با بورس های گشاده دستانه دولت و یا استفاده از مواهب رونق اقتصادی دهه شصت به آمریکا و اروپا رفته و در آنجا با دموکراسی ها برخوردی از نوع نزدیک یافته بودند.

سپس گروه های ملی و مذهبی پیام را شنیدند و خبر به زندانیان سیاسی با رسیدن ماموران صلیب سرخ، نو شدن در و دیوار زندان و اضافه شدن تلویزیون و میز پینگ پونگ به بندهای سیاسی، رسید.

موجی که زیر پوست جامعه سیاسی افتاده بود، کم کم همه گیر شد. نمایشی در جشن هنر شیراز، مراجع و علما را بعد سال ها به حرکت درآورد و تلگرام نویس کرد.

گفته می شد جوانان مذهبی به اتوبوس دانشجویان دختر و پسر که از اردویی مختلط باز می گشتند سنگ زده اند و دانشجویان بهایی در جاهایی مانند شیراز ربوده و آزار می شوند.

حکومت از طرق مختلف، گفتگو با علمای قم و نجف و مشهد را آغاز کرد، گفتگوها بی حاصل نبود تا درگذشت مصطفی خمینی پسر بزرگ آیت الله خمینی، که نامی دیگر را برای نسل تازه زنده کرد. همراه شد

وقتی اردشیر زاهدی محرم پادشاه و سفیر ایران در آمریکا، به عنوان شاهدی نزدیک از تحولات کاخ سفید، بعد از سال ها که با دولت قهر بود، به تهران برگشت، بازگشتش همراه با شایعاتی شد.

سیاست پیشه گان راهی حصارک، خانه زاهدی شدند تا دریابند آمریکایی ها در باره نظام چه فکر می کنند؛ از جمله این مشتاقان پادشاه بود که هرگز از سفیر خود نپذیرفت که تیم دولت جیمی کارتر آشفته و بی تصمیم است و باید ایرانی ها مستقل و متکی به خود مسائلشان را حل کنند.

انعکاس نظرات برژینسکی دبیر شورای عالی امنیت ملی به شاه وقتی با گفته های ویلیام سولیوان سفیر دولت کارتر در تهران مقایسه می شد، بر حیرانی ها می افزود.

اما فعالیت های سفیر پرنفوذ شاه در واشنگتن نتیجه داد. پادشاه به دعوت جیمی کارتر برای بیست و نهمین بار به آمریکا رفت، سفری که قرار بود برای طرفین زمینه همکاری بسازد با حمله دانشجویان ایرانی مخالف رژیم و درگیریشان با پلیس واشنگتن به چنان حادثه ای تبدیل شد که فیلم و عکس های اشک ریزان شاه و ملکه، رییس جمهوری و خانم کارتر همه جا دیده شد.

اولین خطا
روحیه بازیافته از سفر آمریکا ، چنین می نماید که شاه را همزمان با پیش بردن مذاکراتی با روحانیون میانه رو، به جنگ آیت الله خمینی فرستاد که اعلامیه های تند می فرستاد و به گزارش ساواک، بیش از هر کس در میان زندانیان سیاسی هوادار داشت.

حاصل این تصمیم گیری انتشار نامه معروف به رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات، و شورش قم در پی آن بود، که برخلاف تصور نه تنها جناح میانه رو قم را – که طرف مذاکره حکومت بودند – تقویت نکرد، بلکه قوتی به تندترین جناح ها بخشید. در چهلم کشته شدگان قم، دانشگاه تبریز به چنان آشوبی کشیده شد که خود مبدا تاریخی دیگر شد. مذاکرات بی نتیجه می ماند.

در سالگرد پانزده خرداد – روزی که به نام آیت الله خمینی آتشین مزاج ثبت شده بود – چنان آشوبی در قم برپا شد که همه مذاکره کنندگان طرف گفتگو نظام و پادشاه به زیر سایه جناح تندرو رفتند.

در همان حال دولت آموزگار اصلاحات اقتصادی را با صرفه جویی و فاش کردن شکست های اقتصادی آغاز کرد، شاه در مصاحبه ای یا ایرانیان و جهانیان از احتمال تبدیل ایران به ایرانستان دم زد، جبهه ملی چهارم برای سی ام تیر تدارک جمعیت دید. مرداد که رسید به دستور شاه گفتگو در باره آزادی انتخابات آزاد شد.

بخشی از مذاکرات تابستان سال ۵۶ به شهبانو سپرده شد. او که در فاصله کوتاهی سه بار به مناسبت های مختلف به آمریکا سفر کرد، سرانجام خود را به نجف هم رساند و ملاقاتش با آیت الله خویی رهبر شیعیان جهان می توانست روحیه ای به نظام بدهد.

اما برخاستن صدای الله اکبر از پشت بام خانه های اصفهان و اعلام حکومت نظامی در آن شهر نشان داد جناح مذهبی فرمان از جای دیگر می گیرد.

با آتش سوزی در سینما رکس و کشته شدگان عده زیادی از مردم دیگر جایی برای دولت فضای باز سیاسی نبود. جمشید آموزگار و تیم تکنوکرات هایش بعد از یازده ماه در کوره حوادث ذوب شدند. اولین تدبیر شاه به ناکامی رسید.

دومین دولت تحول
مذاکرات شاه و مشورت ها برای تعیین دولت تازه، نوبت را به جعفر شریف امامی رساند. بالاترین مقام ماسونی ایران، یک روحانی زاده که شانزده سال قبل وقتی برای بار اول نخست وزیر شد، روابط خوبی با روحانیون و جناح مذهبی داشت و در عین حال روابط سرد با مسکو را هم التیام بخشید.

او از دید شاه همه مشخصات را برای مهار ناآرامی ها داشت، اما از نظر مردم فرق زیادی با دیگران نداشت. شریف امامی همان اول کار به شاه گفت قصد دارد برای بازگرداندن آیت الله خمینی به نجف برود؛ شاه شانه هایش را بالا انداخت.

شریف امامی با تشکیل دولتی به عنوان دولت آشتی ملی، به اصلاحاتی دست زد، ساواک را از دخالت در اعتصاب ها بازداشت، با مطبوعات برای برداشتن سانسورها به تفاهم رسید، با کارکنان اعتصابی دولت بر سر افزایش حقوق، دومین گام بلند شاه به سوی مصالحه می رفت به ثمر برسد و نخست وزیر منتظر رای اعتماد مجلس بود تا راهی نجف شود. در این فاصله حزب فراگیر رستاخیز را منحل ساخت و در جهت کسب رضایت علما اعلام داشت که بنیاد پهلوی – که خود ریاستش را به عهده داشت – وقف است و قمارخانه ها تعطیل می شود.

گام بعدی دولت شریف امامی آزادی زندانیان سیاسی بود که آزادی مشهورترین آنها آیت الله طالقانی و آیت الله منتظری و چهره های اصلی چریک های چپ در روز چهارم آبان – زادروز شاه – اعلام شد.

ضعف حکومت چنان آشکار بود که چند زندانی نپذیرفتند در آن روز پا از زندان به در بگذارند مبادا اعتباری بخشیده باشند؛ همان ها که مقابل زندان اوین با هزاران تن روبه رو بودند که از آنان همچون قهرمان استقبال می کردند.

اولین مشورت
ادامه التهاب هایی که به هر مناسبت مردم را به خیابان ها می کشاند، سرانجام شاه را به نقطه ای کشاند که پیش از آن سابقه نداشت. وی از فرماندهان ارتش دعوت کرد تا با وزیران در یک جلسه مشترک جمع شوند و برای کشور راه یابی کنند.

این جلسه چنان که ثبت شده در تاریخ پادشاهی پهلوی بی سابقه بوده، بلکه همواره تلاش بر آن بود که نظامیان وارد حیطه دولت نشوند و دولتمردان از کار نظام دور بمانند. اما این بار شاه حاضران را اجازه می داد که در حضور وی با هم گفتگو و راه نمایی کنند.

رجال و تیمسارانی که همواره از دخالت در معقولات ترسانده شده بودند مدتی طول کشید تا باور کردند. آن گاه نشان دادند که راهی نمی شناسند.

بنا به اسناد، منوچهر آزمون عضو قدیمی دولت ها، اول کسی بود که دعوت شاه را پاسخ داد و زبان گشود. پیشنهادش این بود که شاه خود فرمان انقلاب را در دست گیرد و چند تن از دولتمردان ناراضی تراش پیشین را اعدام کند، ناصر مقدم رییس ساواک که از سوی پادشاه مامور مذاکره با ناراضیان و مخالفان بود، بیش از همه خبر داشت آنها چه می گویند، به طعنه به آزمون گفت شما خود در لیست اعدامی ها قرار داری. حاضران خندیدند و شاه تذکر داد که جای شوخی نیست. شرایط حساس است.

اولین و آخرین جلسه مشترک دولت و ارتش به پادشاه نشان داد کسانی که برای اطاعت از وی برگزیده شده بودند، در روزگار سختی به کار نمی آیند.

از آن روز بود که سپهبد مقدم مامور شد علاوه بر رجال مغضوب و قدیمی مانند عبدالله انتظام، علی امینی، دکتر صدیقی، علی دشتی، امیرتیمور کلالی، چهره های مبارز و مصدقی، را هم نزد وی ببرد. او حتی حاضر شد ریاست دولت را به علی امینی بسپارد که همان روزها وی را "نوکر منصوب آمریکا" خوانده بود.

در همین زمان در گوشه و کنار تهران کسانی مشغول گفتگو و راه یابی بودند و چون طرحشان را برای پادشاه می بردند شباهت تامی به هم داشت. در بیرون از ایران هم اسناد نشان می دهد که موضوع ایران در گفتگوی رهبران جهان مطرح بود و کم کم احتمال اندیشیدن به امری مطرح می شد که به نوشته ویلیام سولیوان پیش از آن فکر نکردنی می نمود: ایران بدون شاه.

راه حل نظامی

بی نتیچه بودن مذاکرات با رجال سیاسی که جا درجای گفته هایشان، ملامت به خاطر گذشته ها بود، در زمانی که به دلیل مخالفت نزدیکان پادشاه، حاضر نشد ریاست دولت را به اردشیر زاهدی واگذار کند، و داوطلبانی مانند هوشنگ نهاوندی هم از نظرش کاری نمی توانستند، تنها یک انتخاب باقی گذاشت: نظامیان.

انتخاب دولت نظامی در حالی که نزدیک دو ماه از برقراری فرمانداری نظامی در یازده شهر می گذشت، و سپردن آن نه به دست غلامعلی اویسی فرماندار نظامی مشهور به قاطعیت بلکه به ارتشبد عباس قره باغی همسن و همکلاس پادشاه، یک امیر ستادی که به نرم خویی شهره بود، تنها یک دلیل داشت همان که پادشاه در سخنرانی تاریخی خود بیان کرد.

در اعلام تشکیل دولت نظامی به ریاست ارتشبد ازهاری فرمانده نیروهای مسلح، شاه برای نخستین بار مستقیم با مردم سخن گفت. دوربین تلویزیون را به کاخ برده بودند، فیلمبرداران و گروه فنی که همواره نظم و تشریفات را دیده بودند شاهد شدند که تا آخرین لحظات ضبط بر سر متن این پیام در پشت در گفتگوست و گاه صداها بلندتر از همیشه به گوش می رسد.

سرانجام شاه سینه صاف کرد و خطاب به مردم گفت صدای انقلاب شما را شنیدم. و به خطاهای خود اعتراف کرد و از مردم خواست به خاطر امنیت کشورشان امکان دهند که نظامیان آرامش برقرار کنند تا به فاسدان رسیدگی شود و انتخابات آزاد برگزار گردد.

واکنش به سخنرانی ارتشبد ازهاری در مجلس سنا، در زمانی که نظامیان مدت ها بود در نفربرها و تانک هایشان در شهرها سرگردان بودند و ذوب می شدند، الله اکبرهای شبانه مردم بود که هم شاه و ملکه و هم ژنرال هویزر را از خواب شبانه به کابوس وحشتناکی مبتلا کرد .

او گفته بود این االله اکبرها نوار است. هزاران تن فردایش در خیابان های کشور پاسخ دادند ژنرال چهارستاره بازم بگو نواره ... نوار که پا نداره.

سرعت حوادث و باطل شدن راه حل های مختلف، به نوشته داریوش همایون پادشاه را به هزیمت زودهنگام واداشت، ازهاری در اولین روز کاری دولتمردان سابق، از جمله امیرعباس هویدا و وزیران وی را دستگیر و در یک پادگاه نظامی محبوس کرد. منوچهر آزمون هم در میان زندانیان طرحی بود که اول بار خود مطرح کرده بود.

دیدار چهره های متنفذ سیاسی اروپایی و آمریکایی از تهران، دیگر مانند دوران اوج برای تجلیل و تحسین از رهبری های شاهانه – چنان که جیمی کارتر در شب سال نو مسیحی در تهران گفت – نبود، جورج بال از طرف حاکمیت آمریکا آمده بود تا نظر روشنفکران و مخالفان میانه رو نظام را بداند، وزیر دفاع آمریکا می خواست حساب تنخواه گردان خریدهای نظامی تامین شود. بخشی از این گروه بعدها در خاطرات خود نوشتند که آثار سرگردانی و ناتوانی را در شاه دیده بودند.

راه حل دولت نظامی زودتر از آنکه تصور می رفت در میان تاکیدهای مدام شاه که از نظامیان فقط ایجاد آرامش می خواست و آنها را از خشونت نهی می کرد، بی اثر شد.

نظامیان در سراسر کشور در خیابان ها به قایم باشک با جوانانی سرگرم شدند که گاه به آنها گل و شیرینی می دادند. هیبت ارتش شاهنشاهی از میان رفت. یک تن هم مذاکره و مصالحه ناپذیر خود را به پاریس رساند و رهبر انقلاب شد. اول بار او گفت: شاه باید برود. سخنی که از یکی دوماه قبل نوک زبان سیاستمداران آمریکایی بود که بیشتر نگران چند هزار مستشار نظامی خود بودند که گاهی کشته می شدند و سلاح های مدرنی که می ترسیدند به دست همسایه شمالی ایران بیفتد.

سرانجام آخرین بخش داستان فرارسید، نمایندگان آمریکا و فرانسه و کشورهای دیگر، دوستان و متحدان شاه، خود را به نوفل لوشاتو می رساندند.

شاه بیمار و تنها در هوا شمشیر می زد و هنوز دنبال راه های مصالحه می گشت. از دل این روزهای سخت، یکی از ناراضیان و ملی گرایان حاضر شد آهن داغ را از دست پادشاه بگیرد. شاهپور بختیار نفر دوم جبهه ملی، وقتی رای اعتماد تشریفاتی را از مجلس دریافت کرد که جت شاهین هواپیمای اختصاصی شاه در فرودگاه منتظر بود.

غلامحسین صالحیار، سردبیر روزنامه اطلاعات از چند روز پیش تیتر موعود را با صفحه بند روزنامه آماده کرده در کشو میز داشت. روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ این تیتر بالای روزنامه نشست: شاه رفت. و نسخه ای از آن به پاویون دولت رسید. شاه از نخست وزیر خود گله کرد که قرار بود تا هست احترام وی حفظ شود.

با بلند شدن هلی کوپتر دربار، فرماندهان نیروهای سه گانه که با ژنرال هویزر جلسه داشتند سر بر دوش او گریستند و ارتشبد قره باغی تنها فرد نظامی که در طول ۵۷ سال بدون بالاسری تاجدار فرماندهی ارتش ایران را به دست گرفته بود، از ژنرال آمریکایی [معاون پیمان اتلانتیک شمالی – ناتو] اجازه گرفت برای شرکت در مراسم تودیع به فرودگاه برود.

سربازان ارتشی که شاه به فرماندهی آن می نازید، ژاندارم خلیج فارس و بزرگ ترین و مجهزترین ارتش خاورمیانه بود، در خیابان ها سرگردان بودند و فرماندهانش در جلسه با هویزر که ماموریت داشت مانع از فروپاشی ارتش شود، از آنها سرگردان تر.

ارتشبد قره باغی وقتی دید شاه رفتنی است با احترام پرسید پس کد رمز نظامی چه می شود. می خواست بداند چطور دستور بگیرد و گزارش بدهد. شاه شانه هایش را بالا انداخت و کد برای چه.

در این زمان تمام اجزای حکومتش مشغول مذاکره با مخالفین بودند و قدرت اصلی در دست آیت اللهی بود که خطاب به جیمی کارتر گفت: "شما از کسی می خواهید منافعتان را تامین کند که منافع خودش را تامین نمی تواند، خودش را نمی تواند نگاه دارد".

حسنی مبارک سرنوشت یک ساله پایان زندگی شاه را دید. درس بزرگی در آن سرگذشت پنهان بود که شنید. نگذاشت بحران از یک ماه بگذرد و به نقطه غیرقابل بازگشت برسد و ارتش متلاشی شود. تا بود مسئولیت ها را روشن کرد و صحنه را به شورای فرماندهان نظامی سپرد و رفت.

در حالی که شورای فرماندهان نظامی که در روز ۲۲ بهمن ۵۷ تشکیل شد باز منتظر فرمان بود و وقتی نزدیک ترین دوست و محرم شاه، ارتشبد حسین فردوست، گفت ارتش بهتر است در مجادله مردم و حکومت بی طرف بماند؛ همه آن را امضا کردند. رژیم پادشاهی هزاران ساله پایان گرفت.

حسنی مبارک به راه شاه ایران نرفت چون امتیازی بزرگ داشت. [این امتیاز که] سرگذشت آخرین پادشاه ایران را دیده و تجربه کرده بود.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, February 9, 2011

این بار خبر یک ساله رسید


این عکس به عنوان شاهد مدعایم هم امروز رسید. آسیا ابتهاج فرستاده برایم از مجله اشپیگل. نگاه کنید جوان مصری در میدان التحریر کدام نشانه را بر مچ دارد.


در این دو هفته که قاهره نشسته است میان خبرهای عالم، فیلم ها و تحلیل هائی می گوید این همان انقلاب ایران است که سی و دو سال بعد به کنار نیل رسیده است، فیلم ها و تفسیرهائی هم گویای آن است که بیشتر شبیه به جنبش سال پیش تهران است، همان سبزها در میدان آزادی، همان الله اکبر، همان مردمی در هم جوش از هر طبقه. تصویرها و تحلیل ها تنها نیستند، خاطره ها هم به مدد می آیند.

در جریان سفر پرزیدنت انورسادات به اسرائیل آخر اکتبر 1978، نتوانستم فیلمبردار و صدا برداری با خود داشته باشم، فیلمبرداری فلسطینی فیلم گرفت در رام الله و بیت المقدس و جلو کنست، وسایلش قدیمی و خودش ناتوان تر از آن بود که بتواند فرز از عهده کار فشرده دو روزه برآید. پس مهم ترین دستاوردم همان مصاحبه چهار دقیقه ای شد با سادات و بگین که از تلویزیون ملی ایران پخش شد و با وساطت سادات در استادیوی سی بی اس در زیر زمین هتل شاه داوود تل آویو گرفته شد که باربارا والترز هزاران دلار خرجش کرده بود.

یک ماه بعد، همزمان با سفر اسرائیلیون به قاهره، برای جبران مافات، همراه عظیم جوانروح به قاهره رفتم. عظیم که تن سازی را با کرامت دانشیان و دیگر مبارزان زمان آموخته بود، قلچماق و چابک وسایل ضبط را حرکت می داد، اتومبیلی کرایه کرده بودیم به رهنمائی دربان هتل میناهاووس، همان فردا برای صید طلوع آفتاب زیبای نیل زدیم بیرون. راننده ماشین کرایه احمد، دلشاد از این کار، وسایل را گذاشت عقب ماشین. شد دستیار عظیم آقا. هیچ تصوری از سیاست نداشت و رفتن رییس به اسرائیل و بازدید بگین از قاهره، هیچ خطی در خاطر او نینداخته بود. فقط مراقبت می کرد "قائد کبیر" فقط برای گمال [عبدالناصر] به کار رود نه برای "انور". نه احمد که از دیگری هم نمی دیدیم که غضبی کرده باشد به تصمیم خارق العاده سادات یا شادمانی از این تحول بزرگ در وی رخ داده باشد. انگار نه انگار.

به همین خیال، فردایش در المقابر فیلم می گرفتیم که ناگهان کلاف باز شد، آشکارمان گشت که زیر آن ظاهر ساکت احمد توفانی است. یکی از خانه ای که بر قبری بنا شده بود بیرون زد زرد رو و پریشان، با خشونت ما را کشید داخل. فرزند پریشان احوالش را نشان داد که در قفسی بسته بودند و بوی عفن از مقبره بیرون می زد. اما مقصدش نشان کردن فقر مزمن منطقه نبود بلکه از غیرت عربی و مسلمانی می گفت. و خیانت آن ها که به گفته وی به سازش جهود تن داده و هزاران خون را فروخته بودند. او گفت و ناگهان ده شدند و صد شدند. عجبا که احمد هم با آنان بود.
گیج از نفرتی که خود را به این سادگی بیرون زد، مبهوت از سکوتی ظاهر و غوغای درون، شب پائیزی منا هاووس اوبروا زیر هیبت اهرام سه گانه، به وهم گذشت.

صبحگاهان دوم روز، احمد انگار نه که دیروز چه دیدیم و چه شنیدیم، آمد و شنگول وسائل را برداشت و رفتیم . جاده دراز ملک فیصل پیموده شد و در جست و جوی زاویه ای خوش که نیل را و قاهره را نشان کند به پل الگما راندیم و همان جا ایستادیم. من گفتار آماده می کردم احمد به عظیم آقا کمک می کرد، دوربین بیرون آمد، ناگهان سه مرسدس سیاه رسیدند و ماشین احمد در محاصره. به لحظه ای، با فشار دستی چاق و بویناک، گردن به درد آمد و سر به میان پاها در عقب مرسدس. با سرعت به سوی ناکجا.

نه نامه دعوت رییس به کار آمد و نه بازدید از اتاق هتل، نه کارتی که نشان داد همین چندی پیش همراه رییس در سفر اسرائیل بوده ام، آخرین تصویری که قبل از چیدن در مرسدس در روزن چشم نشست، میدان التحریر بود که می خواستیم صید کنیم. دیگر احمد را ندیدیم، فردایش رخت بستیم و خود را به کنیا رساندیم که در میان طبیعت بکر مومباسا گم شویم، همان جا که بهائم آزاد بودند، و می شد با احتیاط فیلمشان را گرفت.

آن جا بود که به خود شباهت های ایران و مصر را یادآور شدیم. هیبت اطلاعات هر دو حکومت را نگاه داشته و سکوت را پاسبان آمده است. این تفسیر ما بود.
در یک سالی که از آن پس گذشت تا روزهای انقلاب ایران و روزان و شبان انبوه مردمان در میدان آزادی، مصریان در نظرمان می آمدند که چظور ساکت بودند و ناگهان در المقابر، به حرف آمدند و معلوممان شد هزارانند. مقایسه شان می کردیم با مردمی که در خیابان های تهران و هر شهر می رفتند شعارخوان، و به خیابان ها نام تازه می دادند خیابان و میدان آزادی [بگو التحریر] ساختند.

بدین روایت، جنبش این دو هفته در قاهره، همان انقلاب ایران است، همان ساکتان المقابر به سخن در آمده اند. با تاخیری سی و سه ساله.

مرد بلند قامت و قوی اندامی که در ظهر آن روز پائیزی قاهره سال 1978بازجوئی می کرد، هیچ توضیحی نمی شنید. تنها به تکرار احتمال جاسوسی می داد و مدام تکرار می کرد امنیت. و از حساسیت دوران می گفت، موقعیت ممتاز مصر را در جریان و منطقه و جهان یادمان می آورد. یک باری که از مجوز رییس سخنی راندم تا گفته باشم خیال سوئی برای امنیت شما ندارم، فریاد زد که رییس نمی شناسد و فقط خود را مسئول حفظ وضعیت موجود می داند. می گفت قصد آن داشته ای که مردم را علیه جمهوری انقلابی تحریک کنی. و به دفعات گفت که سادات کسی نیست در این معامله. درست عین ماموران ساواک. و همه نگرانی اش وقتی آشکار شد که گفتیم قصد داشتیم بعد از ظهر به دانشگاه قاهره برویم. برق از چشمانش پرید. چه گناهی بالاتر از این. پرسید: دانشگاه؟

و این زمانی به یادم آمد که پارسال بود، فیلم ها می رسید از تهران و شهرهای دیگر. و کسانی که می زدند مردم را، شلیک می کردند بی محابا. و سرانجام فیلم مردی با مسلسل، بر پشت بام مسجد لولاگر، شلیک کنان به میان جوانان که می پرسیدند رای من کو.

شباهت بین ایران و مصر تنها به ماجرای عروسی فوزیه و ولیعهد رضاشاه، خاطرات دکتر غنی از سفارت قاهره و تدارک طلاق ملکه فوزیه، جنازه رضاشاه به ودیعت در مسجد الرفاعی، صلح سادات با شاه، سفرش به تهران و سفر ولیعهد آخرین به مصر و سان دیدن از ارتش مصر در کنار سادات، به اصرار فارسی سخن گفتن انورسادات در استادیو هتل شاه داوود، استقبال از شاه آخرین بعد از ترک تهران توسط انورسادات در لباس رسمی و سرانجام مرگ وی در قاهره و دفتنش در مسجد الرفاعی نیست.

مگر نه این که چرخ را خالی آن می سازد و نوشته اند که برای شناخت مردم هر بخشی از زمین باید سکوتش را شناخت، سکوت ساکنان حاشیه نیل، پاسداران آن تمدن باستانی، درازتر از سکوت "برادر ایرانی" [به قول سادات] ظاهر شد. جمعیت لبریز شد از خیابان جمال عبدالناصر گذشت و به هوای رسیدن به میدان التحریر از پل هم گذشت. در یک روز دید کسانی با شتر و لباس ژنده به هواداری مبارک به مقابله آمده اند. "لباس شخصی" ها بودند، کارشان برای جهان آشنا بود.
انگار یکی به صدا در آمده تفسیر می گوید. می گوید:

مامورانی که مدام از امن می گفتند و خدا را بنده نبودند و می گفتند نهضت را باید حفظ کرد [و مقصود قدرتشان بود]، با مرگ شاه در قاهره، انگار پنجره را بستند و سی سال نگذاشتند خبر میدان آزادی تهران به المقابر برسد. تا تلیفیزیون آمد، مفید الهاتف خبر آورد، اینترنت آمد. این بار خبر به شتاب به گوش ها رسید و در چشم ها نشست. مردم به التحریر رسیدند. و این سوی دیگر ماجراست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 5, 2011

وقتی هیبت، خبر از سقوط آورد

این مقاله ای است که برای نسیم بیداری نوشته ام درباره سالگرد سقوط رژیم پادشاهی .

کمتر حادثه بزرگ سیاسی و اجتماعی ست که تنها به یک دلیل و یا یک علت رخ داده باشد، چه رسد به ماجرای به بزرگی سقوط شاه و انقلاب ایران، معمولا رویدادهای مهم چند علت دارد. در سقوط شاه، اگر قرار به انتخاب عمده ترین عوامل باشد، به گمانم یکی وجود سانسور و اختناق است، و دیگری نبود انتخابات آزاد.

از اواخر دهه چهل شمسی با تعطیل مجلات و چند روزنامه گرچه کم تیراژ که از دوران قبل از کودتای 28 مرداد باقی مانده بودند، عملا همه منفذ های آزادی بیان بسته شد. ده سالی آغاز شد که از آن به عنوان دیکتاتوری ساواک یاد می شود. این سازمان اطلاعاتی و امنیتی، بعد از تبدیل شدن سپهبد تیمور بختیار اولین رییس و بنیان گذارش به اوپوزیسیون نظام پادشاهی، تغییراتی وسیع پذیرفت که سامانه اش توسط مستشاران اسرائیلی ریخته شد. یکی از آموزه های این سامانه تظاهر به تسلط و حضور در همه جا بود. می گفتند به جای آن که شش هزار نفر استخدام کنیم که شش میلیون را بپایند، شصت نفر استخدام کنیم که در جامعه بپراکنند که ما شش میلیونیم. می گفتند هراز گاه چند نفری را به بهانه بگیریم و بگذاریم در همه جا شایع شود ساواک قدرتمند و خشن است همین مردم را کنترل می کند.

نگارنده در مقام یک خبرنگار جوان روزی از روزها در همان دوران به سازمان رادیو و تلویزیون دعوت شد و کاشف به عمل آمد که یکی از مدیرکل های ساواک قرار است مصاحبه مطبوعاتی کند. قبل از آن هیچ چنین کاری معمول نبود. گفتند حق هیچ نوع سئوالی از هویت وی نداریم. قبل از آغاز مصاحبه که در استادیو بزرگ آن زمان تلویزیون ضبط شد، سرهنگ جا افتاده ای تک تک ما چهار پنج خبرنگار را به اتاقی فراخواند و تست کرد و در حقیقت دل های ما را خالی کرد. نام پدر و اسم اولین مدرسه ام را آورد و بعد گفت آنقدر شیطان بودی که دکتر مجتهدی تحملت نکرد... همین کافی بود که در من جوان این تصور حاکم شود که او همه چیزم را می داند. آن وقت از من پرسید سئوال خاصی را آماده کرده ام، دو سه سئوال در ذهن داشتم گفتم. با لبخندی گفت البته ایشان که به همه امور مسلط هستند خیلی دلشان می خواهد که به همه این ها جواب بدهند مساله ای نیست، اما برای جلوگیری از تکراری شدن سئوال ها، سئوال دوم را نپرس وقت نیست. انشالله در هفته های بعد.

وقتی مرد سبزه شیک پوش کمان ابرو وارد استادیو شد، ما حاضران هم ندیده دیدیم. نشست پشت میزی و پروژکتورها روشن شد. و شروع کرد به شرحی درباره حرکات چریکی و دسته هائی که تشکیل بودند. مثل قصه ای می گفت. شنیدنی بود. وقتی خوب با قصه های خود مجذوبمان کرد خواست تا سئوالاتمان را مطرح کنیم. دومی خبرنگار من بودم تا آمدم نگاهی به کاغذم بکنم. گفت ولش کن این حرف ها را همان که می خواستی بپرس. من دستپاچه شدم. نمی دانستم باید به دستور او گوش کنم یا توصیه آن سرهنگ جاافتاده. اما چاره نبود. پرسیدم: آیا این درست است که سازمان اطلاعات و امنیت کشور سه میلیون نفر عضو دارد.

این رقمی بود که در یک گزارش در مجله تایم آمده بود و نصرت رحمانی شاعر با شنیدن خبر آن، مدام به طعنه می خواند گوش داره موش داره، نه یکی نه دو تا، سه میلیون، سه دوتا شش میلیون ...
مقام امنیتی چشم هایش را تنگ کرده، یعنی کمی جا خورده است. بعد شروع کرد به تشریح مثلا چارتر سازمانی ساواک و خلاصه گفت دو سه هزار نیروی متخصص داریم و خیلی خیلی افرادی که خرید خدماتی هستند و گزارش می دهند. و لودگی کرد که بین خودتان، بین وکلا، بین استادان و... همه جا هستند. بدون این تصریح هم دل ما خالی بود.

کمتر از ده سال بعد که درها و دروازه ها به لطف انقلاب گشوده شد، عده ای پرونده خود خواندند. هر کسی که خوانده از محتوای پرونده خود می تواند گفت چه می گذشته در آن ها. پرونده من ده ها برگ داشت. اما در حقیقت یک برگ و نیم بود. یک برگ که می توانست گزارش یک همکلاس باشد همان اطلاعاتی که سرهنگ آن سال در تلویزیون گفت. نیمش هم اشاره ای به نام من در یک گزارش دباره فعالیت های دکتر احسان نراقی بود. اما تا بخواهید داستان های عاشقانه و غیبت و داستان های تخیلی. که در چند خط نوشته می شد. مثل علاقه مندی طرف به فلان کس، رابطه خاص با همسر یا دختر فلان مقام، شرکت طرف در دیدار هفتگی مسجد فخرالدوله. و بعد خواندنی نظریات شنبه و یکشنبه و دو شنبه در ذیل گزارش ها بود. به جرات می توانم گفت یکی از آن قصه ها، حتی به اندازه ده در صد هم صحت نداشت که اگر می دانست ارزشش برای یک خاله زنگ کنجکاو قابل فهم بود اما برای یک سازمان اطلاعاتی مثلا مخوف به چه کار می آمد. گویا فقط نوشته شده بود برای سرگرمی کسانی که صبح ها پشت میز می نشستند و شادمان می شدند که از دل همه خبر دارند. همه اش توهم، توهم و قصه های ساختگی از ارتباطات سیاسی برای جوان بیست و دو ساله ای که عشق ادبیات داشت و از سیاست می ترسید و بیزار بود. اگر گزارشی درباره مدرسه فیضیه قم نوشته بودم هفته بعدش قصه ها پرداخته بود از ارتباطات گزارشگر با هواداران فلان مرجع مخالف رژیم که روحم خبر نداشت، دو هفته بعد گزارشی درباره زندان زنان و جوانان تهران نوشتم جهت تازه ای به گزارش ها داده شد.

جالب این که در بالای همان یک صفحه اطلاعات واقعی، سال تولدم درج نبود. و این که عمویم توده ای فراری در شوروی بود هیچ جایش نیامده بود. دو بار اجازه سفر به شوروی را ساواک بدون اطلاعات از این ارتباط که می توانست مهم باشد صادر کرده بود.

و خلاصه این که ساواک رستم صولتی بود که موش هائی را که ما بودیم می ترساند. پوشالی بود و روز موعودش شکست به سادگی. که جز این نیست سزای سامانه ای که برای نمایش هیبت و صولت در اتاق های تمشیتش ظلم ها می شد و بازجویان بیمار خشونت ها روا می داشتند. همان کسان که به حکم قرعه دستگیر می شدند تا شایع کنند ساواک چه قدرتمند است در کمیته ضد خرابکاری، تبدیل به عاملان برانداز می شدند بی آن که قبلا سابقه و خیالش را داشته باشند.

وقتی مجسمه توخالی قدرت و هیبت شاهنشاهی شکست، مردم در همه شهرها دنبال سیاه چال هائی می گشتند که قرار بود هیبت بسازند. همه جا سخن از کشف خرده ناخن و استخوان پاره بود. هر سوراخی گمان می رفت به کوره ای راه می برد که در آن هزاران زنده می سوزند. و همین باور حرکت ساز انقلاب بود، نفرین کننده و موج آفرین.

رضا یکی از کارکنان بخش آگهی های یک روزنامه تهران که به جرم داشتن دو برگ دفاعیات خسرو روزبه در کشو میزش از محل کار با خشونت و چشم بسته به ساواک برده شد و تا سال ها خبری از وی نبود، چهار سال را در انفرادی زندان کمیته و اوین گذرانده بود، با بزرگان هم لقمه و هم کاسه شده. پائیز 57 او که نوجوانی شنگول با پیراهن زرد رفت، جوانی با سبیل از بناگوش در رفته بیرون آمد که حکایت ها می دانست و کارها بلد بود از آن جمله ساقط کردن حکومت، که همکاران قدیمش نمی دانستند. یک ماهی بعد از خلاصی، رفته بود جلو دانشگاه تهران کتاب بخرد ناگهان چشمش به شکنجه گرش افتاده بود که چه خشن و بی رحم بود. جهانگیری. خواسته بود بگریزد از نگاه وحشت آفرین زندانی خود، رضا حرکتی به خود داده بود که جهانگیری گمان کرده بود اسلحه ای در بغل دارد دستش را گرفته و کشیده بود به داخل پاساژی و عاجزانه گفته بود رضا مرا ببخش. بچه ام مریض است دارم دنبال دوا می گردم. و همچون موشی از برابر نگاه متعجب رضا گریخته بود.

در شهرستان ها به علت کوچکی محیط ، ساواکی ها آشناتر و نشان تر بودند، خبری نشده به دامان تهران شلوغ گریختند. هیبتی که قرار بود نگهبان باشد، عامل و تسریع کننده سقوط شد. فروپاشی چنان شتاب گرفت که مجال نمی داد گروه های سیاسی راه بیابند. زندانیان را از داخل زندان رییس ساواک برای مشورت و چاره یابی به کاخ می برد. آن جا شاه می گفت نگوئید چه خطا ها شده الان چکار باید کرد. شما به فکر میهن باشید.

قدرت و هیبتی که قرار بود با خشونت تصادفی و موردی رعب در دل ها بیاندازد، تبدیل به معضلی برای خود شد. جهانگیری روز 23 بهمن کلت را گذاشت در دهان خود و ماشه را چکاند. شاه یک ماه قبل وقتی از تهران رفت، دو سه شبی بود که کلتی زیر بالش می گذاشت. خیال داشت که اگر بلند شد و دید همان ها که در خیابان شعار می دهند داخل کاخ شده اند، همان کاری را بکند که جهانگیری کرد. پیش از این ها بچه ها را فرستاد با مادر بزرگشان بروند جای امن که در امان بمانند. همان بچه هائی که دو تاشان بیست و سی سال بعد خود را در لندن و بوستون کشتند.

وقتی هیبت از ساواک رفت، در زندان ها باز شد. بازجوها و شکنجه گران آواره شدند، روزنامه ها هم از اعتصاب به در آمدند. تشنگانی که نزدیک بیست سال آب ندیده بودند، آمدند نشان دهند شناگری می دانیم. مجلات و روزنامه ها پر شد از گزارش هائی که بی شباهت به گزارش های شنبه یکشنبه ساواک نبود.

به جز ساواک در زمان سقوط، نه سازمان جوانان حزب فراگیر رستاخیز که درست شده بود تا نیروهای لازم برای دفاع از تاریخ شاهنشاهی را بسازد و آماده بدارد خبری بود، نه مجلس ساواک ساخته چنان ساکت بود که گمان می رفت و نه چنان پشت حکومت و دولت منصوبش ایستاده بود که همه ان سال ها بدان سبب آزادی انتخابات مخدوش شده بود.

عامل مهم دوم، نبود انتخابات آزاد، حکایتی است که مکرر گفته آمده است. شرحش بماند برای مجالی دیگر.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook