Saturday, March 5, 2011

تهران، شهر ای کاش می توانستم


این دل نوشته ای است که برای شماره ویژه تجربه تهران مجله وزین حرفه هنرمند نوشته ام عکس هم متعلق به استاد محمد رضا کیوانی است.

شهر من، جائی که چشم دوخته به سقف اتاقی در وسط آن، دیده به جهان گشودم، آن جا که در کوچه کوچه هایش آواز خوانده ام، در کو به کويش عاشق بوده ام، در گوشه گوشه اش زار زده ام، بر پشت بام چشم به ستاره ها دوخته و از لای ململ پشه بندش ستاره شمرده ام و خواب های شيرين ديده ام. در شب های بیماری هذیانش گفته ام شهری که پشت ابر ساليان دارد محو می شود.

شهرمن اما گم نشده، من گم شده ام. شايد در دالان باریک و تاريک خانه ای گم شده ام وقتی که چشم گذاشته بودم. شاید هم در پستوئی تاریک و ترساننده قایم شده ام و روزگار از یادم برده است. شايد لای رختخواب پيچ گوشواره رو به قبله خانه، پنهان از ديده ها، لای بالش و تشک ها، در میان پرها و پنبه ها گير کرده ام. یا در کفترخانه بام و لای رخت های آویزان پنهان مانده، يا در خنکای بعد از ظهر تابستان زير چتر توت پاکوتاه حیاط، این شهر را خواب دیده ام. شهر آفتاب درخشان، کوهی بلند که ناآشنا را از دانستن جهت بی نیاز می کند. شمال همیشه ثابت و آشکار.

شهرما زمستان ها که کودکانه از مدرسه به خانه بر می گشت، اتاق روفته کرسی مرتب در آن آماده بود با یک چراغ زنبوری روی آن، پاهای کوچک سرما زده در آب چلو گرم. شهری که زمستان ها فصل بیدار شدن بوم غلطان هایش بود و فصل چکه کردن سقف های تیرچوبی، و برف کود می شد تا سقف خانه و راه حرکت به سوی مدرسه را سد می کرد. فقط برف پاروکن ها سرما نمی خوردند با گالش های دست ساز، ورنه شهر سرما می خورد و از هر جایش بوی جوشانده های گیاهی و روغن های هندی بلند بود. شهرمن، زمستان ها زیر قژاقژ سقف حصیرچوبی خوابیده بود زیر کرسی، به زور سولفات دو سود، روغن بادام و کرچک، همه تلخ مانند زهر مار. در مبال الیگاتور سفیدی به دیوار آویزان، نماینده طب بوعلی تا رودل های نتیجه خوردن میوه های سرد تابستانی و شیرینی های گرم نوروزی را شستشو دهد.

جغرافیای شهر
شهری که به ما سپردند نيم قرن پيش، در جو هايش آب زلالی می دوید و کفش ده شاهی و میخ بنفش پیدا بود، جغرافيایش محدود می شد از شمال به خنکای پس قلعه و دربند، از جنوب به سبزی کار فرمانفرما که هنوز صدای تيپچه در آن می آمد و معيرالممالک ثانی تور پهن کرده بود برای گنجشک و سارها. این شهر از شرق به خیار خوشبوی دولاب می رسید و باغ فرح آباد. از غرب به توت فرح زاد و آن جاده مالرو نفس گیر که با الاغ به سمت امامزده داوود می رفت.

در جنوب این شهر، گودهائی بود همچنان دره های گنج و معادن رنج آفریقا، رو به قعر زمین، و هم دودکش هائی داشت بلند رو به آسمان، و زنان و مردان لاغری که از درون مغاک گودها به در می آمدند و مورچه وار پای کوره ها می پلکیدند. و مردم شهر می پنداشتند این ها آفریده شده اند تا در نوروز و نیمه شعبان شهری ها از شمال سرازیر شوند به شکرانه بهار و سلامت بقچه هایی برایشان ببرند و از نگاه شکرگزارشان سرمست شوند. تا يک روز تيمسار خسروانی و ژاندارم هایش ریختند و با سنج و سرود نظامی، شاهنامه خواندند و جنگ های رستم را به یاد آوردند و دودکش ها را که از دید کودکی ما همان دیوهای شاهنامه بودند با قوه قهریه خراب کردند تا لکه ننگ از چهره پاتخت شاهنشاهی پاک شود. موقع آرایش رسیده بود. شهر سالک هم داشت. لوله کشی آب تصفیه شده داشت سالک ها را هم از گوشه صورت تهرانی ها می کند. کار رتوشور عکاسی مهتاب کساد می شد که پیش از آن روزی بیست سی سالک را پاک می کرد، همان که زمانی نشانه فخر تهرانی ها به پاتخت نشینی بود.

چندان که برق از دست بلدیه خارج شد و چهار طرف شهر کارخانه برق ایستاد، تیرهای چوبی شدند مژده رسان روشنائی، اما کار اصلی شان رساندن پیام های عاشقانه بود، پیام های کم حرف و سربسته. چنان که تو بدانی و من. و عصرها که برق در سیم ها می دوید صدای صلوات از هر خانه بلند می شد، چنان که از وقتی پاشیرها و آب انبارها برچیده شدند، با هر جرعه آب خوش و سبکی که تمیز و بی خاکشیر و موش و گربه مرده با لوله به خانه می آمد، دعائی نثار پسر حاج عباسعلی می شد. ما چه می دانستم که این یک مهندس مسلمان است که لوله کشی تهران را سامان داده و هر دم جایش در زندان.

شهری که به ما سپردند در هر گوشه، و تاب هر کوچه اش سقاخانه ای بود، در معبر خیابان هایش آب نمائی که عصرها را جان می داد و صفا می بخشید. حرمت محلات به صاحب نامانی بود، به جاه یا به کرم مشهور. اینک همه رفته اند. همه می روند اما نه چنان که اینان رفتند که نه از خانه هایشان اثر ماند، نه از درخت های خرمالو و توت های پاکوتاه حیاط هایشان، نه آلاچیق و حوض سنگی ها. چنین شد که شانه به سر و لک لک از شهر کوچ کردند تا یکی از پسرهای آمیزاحمد پاچناری که ماست بندی داشت و بوی شیر و سرشیرش تمام بازارچه سرچمبک را پر می کرد در ایالت اورگان برای فرمانداری نامزد شود.

آدم بزرگ ها که رفته اند، سر درهایی با کاشی "ولايت علی حصنی" را هم برده اند. سقاخانه ها هم نه آبی می دهند و نه شمعی در آن افروخته، نه چشمی به معجزت بر آن دوخته و نه نیمه شبان عارضی و حاجتمندی سر بر پنجره آهنی شان نهاده، نجوا کنان. نه محله میرآب دارد، نه آب شاهی می آید و نه درشگه های عليشاه از میدان توپخانه به صف می گذرند آب چکان. دیگر لاله زارش نه باغچه ای دارد و نه لاله ای، نه جنرال مدنهییرایشی. از زمانی که هر گوشه ده فروشگاه بزرگ دارد و سوپرمارکتی .

حسرت دانشگاه
چند نسل تا به دوران برسد، از بچگی دور و کنار بلوار شاهرضا پلکيد، چشم حسرت دوخته به ميله های سبز دانشگاه تهران. حسرت کشان آن که هنوز بزرگ نشده ای تا به درون قلعه بروی و در آن جا مردانی را ببينی که در همان زمان هم به ما می گفتند خوب نگاهشان کنيد آخرينند از تبار حافظ و سعدی، مولانا و جامی و غزالی. بزرگ بودند بی مشاطه، بی تبليغ و بی تعارف، از اهالی فردا. حتی اگر مانند مينوی تندزبان و تنگ حوصله بود، يا مثل دهخدا و دکتر معين بی ادعا و فروتن، خانلری شیک و اشرافی، آقای عصار همچون غزالی و بزرگ منش. و ما همه تماشايشان بوديم.

شهرما هر گوشه اش قصه داشت، کاشی کوچه ها و محلات وزن داشت، شماره نبود. شهر کم جمعیت بود و نان خشکی و کاسه بشقابی دور ریز خانه را جمع می کردند، بازیافت بود گیرم کلمه نداشت ری سایکل هنوز در ذهن فرنگان هم نبود.

شهری که به ما سپردند در گوشه ايش، در شرق شهر، دکتر معين بی جان در خانه افتاده بود اما شاگردانش هر هفته سراغی از او می گرفتند. دکتر کوشيار تا از بالاخانه بالای غذاخوری آقای خانبابا به سطح خيابان روبروی کافه بلديه پا می گذاشت، هميشه چند تنی از شاگردان منتظر بودند تا از زبان وی از نيچه بشنوند.

شهر ما از زمانی که رادیو فیلیپس از قهوه خانه آینه به خانه ها پا نهاد و همه گیر شد و سیم های بلند رفت به کفترخانه ها، بلندگوهای بزرگ و سیاه از میدان هایش برچیده شد داستان شب داشت و ساعت پنج و سی دقیقه فروزنده اربابی و مانی، با نصیحت های هوشنگ مستوفی. رادیو عضو معتبر خانه ها بود. حوالی کوچه اتابک هر صبح صبحی قصه گو را می شد ديد با سبيل های درويشانه و کت و شلوار کرباس سفيد و گيوه کرمانشاهی که پياده راهی ميدان ارک بود، آقا بيژن هنوز ديپلومات نشده بود. و چه خوش وقتی بود که صبحی مهتدی ظهر جمعه، به روزهای مولودی و يا به دهه آخر ماه رمضان می افتاد به خواندن مثنوی به آواز، و بعد می زد به مدح مولا. بشنويد ای دوسه تان اين داسه تان، خود حکايت نقل حال ماست آن .

کجاست خاطره های تابستانی شمیران، سرپل، امامزاده صالح، و آب مقصودبک، و آن خانه با دیوار کاه گلی که هنوز هست اما اثری از سيد انجوی بر آن نیست که در سال های آخر در اول کاشانک عبا بر دوش گذرندگان را رصد می کرد. یاد او در یک گوشه شهرست و یاد ابوالحسن خان صبا در محله ظهیرالاسلام، الان شده است موزه صبا. اما به دیوارش جای گل میخی نیست که فانوسی بر ان آویزان بود و حسین ضرب [تهرانی] پای آن در کوچه می نشست و به ویالون صبا راه می داد. چند قدم بالاتر آیت الله العظمی امامی خوئی را کاری به مکاشفه صبا و تهرانی نبود و نه ظهیرالاسلام را.

شهری که به ما سپردند يک پارک هتل داشت که همه برای رفتن به سالن مخملی آن آه می کشيدند و يک ريويرا داشت در خيابان قوام السلطنه که آن جا تاری وردی نمايشنامه های ساعدی را نگاه می داشت و سوپ برای فروغ آماده می کرد وقتی سرما خورده بود. يک امان داشت در کافه نادری که پيام های تلفنی همه را به همه می رساند و خبر داشت که دوباره آينده [اسماعيل شاهرودی] به بيمارستان چهرازی افتاده کارش. و يک شاغلام داشت در هتل مرمر که يک نسل اهل قلم به او بدهکار بودند.
شهر تازه شلوغ شده به اطوار اروپا که اینک هزار چیز دارد که روزگاری نداشت، بچه هایش نه چوبک می دانند چیست نه مسگر دیده اند، نه رقص سفیدگران، نه شب های آب محله و شبگردی و میرآب می دانند، کفتربازی هم چندان که جت آمد ممنوع شد. گفتند مرشد از قهوه خانه رفت، انگار می خواستند بگویند رستم از شاهنامه رفت.

اول بار که در این شهر، به کودکی ما اتوبوس دو طبقه آمد. بالایش نشستم به شوق و لذتی باورنکردنی. یکی پهلو دستم گفت لاالله الا الله چقدر بی حیا شده ایم. از بالا نگاه نامحرم به خانه مردم. بزرگ ترین ساختمان شهر علمی بود که چهارده طبقه داشت و بعد پلاسکو و آلومینوم رسیدند با 26 طبقه دیگر کلاه از سر آدم می افتاد وقت نگاه کردن به بنائی که بالایش برج تلویزیون بود و یک زمانی در آن بالا فیل هوا کردند. گیرم فیلش بادکنکی بود، اما هیبتی داشت.

شهر ما که ساکنانش هنوز در دنيا پراکنده نبودند، دنيائی بود و...
ای کاش می توانستم
- يک لحظه می توانستم ای کاش –

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At March 5, 2011 at 4:46 AM , Anonymous Anonymous said...

باز گفتی استاد بهنود. باز گفتی، اصل قلم و علاقه ات را؛ تاریخ و ادبیات و فرهنگ
آه تهران قدیمغ همه اش عشق است و آه است و ای کاش
تهران قدیم زیباترین و دل انگیزترین نوستالوژی ماهاست

 
At March 5, 2011 at 4:47 AM , Anonymous Anonymous said...

راستی کاش بیشتر و زودتر بنویسی استاد

 
At March 5, 2011 at 8:04 AM , Anonymous نادره said...

حتی اگر نمی دانستیم که اهل ادبی و از سیاست بی زار باز هم از این نوشته ها پیدا بود. وقتی نوستالژیک می نویسی شبیه نداری . و این روح و عشق را در نوشته های سیاسی تان نمی بینیم. فقط در تاریخ نوشته ها و ادبیات و قصه است که
اصلا حرف ندارید
شاهکارید

 
At March 5, 2011 at 2:06 PM , Blogger Unknown said...

زلیخا گفتی و کردی کبابم ....پس از بیست سال زندگی در تهران و ازدواج و بچه دارشدن بازهم وقتی بعد تعطیلات به سمت تهران حرکت میکردیم تا چند ساعتی بغض درگلو و  اشکی نازک بر چشمانم بود که تلاش میکردم بقیه متوجه نشن .زمان گذشت و ما مجبور به مهاجرت به خارج از ایران شدیم و بارغربت بلایی به سرم آورد که با دیدن هر عکس ونوشته از ایران و تهران همان بغض و اشک و ...حالا شما ببین وقتی اولین بر این مقاله را خواندم بقول سایه اه در باغ بی درختی ما . این تبر را به جای گل که نشاند .چه تبر ازدهایی از دوزخ ....به امید روزی که دوباره نوشته هایتان را در روزنامه های ایران بخوانم . پاینده باشی

 
At March 5, 2011 at 11:03 PM , Anonymous Anonymous said...

لهجۀ بد مردمانش و اینکه آنجا آبادی نبود دو عیبش بود .آبادی به معنای آب روان ، پای سپیدار ، بوی دلدار، آلونک های بی دیوار و یکدلی و یکرنگی و عشق و گذشت . چه میوۀ تلخی ست این شهر که کِرم هایش رفته و می روند ولی فساد همچنان بجانش باقی . سالهاست که بر پردۀ سینمای تهران فیلم شکست اخلاق را نمایش می دهند. تمدن آمد تا سروصدای فردی را بکاهد و به سروصدای اجتماعی بیافزاید . آروغ و عطسۀ صدا دار نزنیم ولی بوق ماشین مان گوش فلک را کر کند .

 
At March 6, 2011 at 2:16 AM , Anonymous مجيد said...

روزي هزاربار مي خوانمت.وبلاگت را،امينه ات را،از سيدضيا ات را تا حروف و دو حرف و همه كتابهايت را،شبها هم كه چون مجانين با همسرم پاي بي بي سي هستيم و روزتامه خواتي ات.خنده ات مي گيرد كه بگويم نامت را از لاي كيهان اين شريعتمداري يافتم كه فكر مي كرد مشغول سياه كردن شماهاست،تراقي را هم همانجا يافتم.
بهنود نازنين بيشتر بنويس كه در اين روزهاي همه سياه روحمان با جمله هايت آرام تر مي شود.

 
At March 6, 2011 at 7:30 AM , Anonymous Anonymous said...

من این کامنت را برای ابراهیم نبوی هم گذاشتم و دنبال جوابم که تکلیف ام را روشن کنم ، امیدوارم پاسخی از شما یا از آقای نبوی داشته باشم.. من بعداز شندین ویدیوی مهاجرانی شدیدا گیج شدم که این بود طرز فکر اصلاح طلبی که هرکه مخالف خامنه ای و ولایت فقیه است عامل آمریکا و اسراییل است ؟ این بود حاصل مقاومت و باطوم و زندان و شهید؟
به همین سادگی ، دفاع با دست خالی در خیابان شد تشبیه کردن ما با منافقین و سلطنت طلبها؟ اگر در بر این مدار است که شما به خیر مارا به سلامت قربانتان خون جوانان ایران را اینطور ملعبه دستتان نکنید ، امرروز بسیار گیج و دلسرد شدم

 
At March 6, 2011 at 8:45 AM , Anonymous رضا said...

من خواننده همیشگی این وبلاگ هستم. از دوستان استدعا دارم از نجابت آقای بهنود سواستفاده نکنند و کاری کنند که کامنت هایشان به موضوع مربوط باشد. این که نمی شود یکی از دست [...] عصبانی است این جا می آید. شما لیبرال تر و محترم تر از آقای بهنود پیدا نکرده اید. خواهش می کنم . دلم نیامد در برابر متنی این قدر با شور و عشق نوشته شده مطالب روز سیاسی را قاطی کنیم . با عرض معذرت رضا از رشت

 
At March 6, 2011 at 10:56 AM , Anonymous امیرمهدی said...

رنگ و بویی دیگر داشت
دلخوش و سرخوش به همان خاطره ها قد کشیده اند خیلی ها
مجال ترقی را همان شهر و حشر و نشر با مردمانش برایشان فراهم ساخت
شهری که شهره میکرد...

 
At March 8, 2011 at 2:05 PM , Anonymous Anonymous said...

یه سوال تاریخی: آیا میشه بین سرنوشت عبدالحسین خان فرمانفرما و آنچه رضا خان بر سر او و فرزندانش آورد و اتفاقاتی که دارد برای رفسنجانی و بجه هایش میافتد شباهتی تاریخی قائل شد؟ شاید این سوژه دستمایه یک مقاله خواندنی دیگر از شما باشد

 
At March 9, 2011 at 5:55 AM , Anonymous Anonymous said...

i need your email address...pls

 
At March 12, 2011 at 5:53 AM , Anonymous شهپر said...

شهر ما که ساکنانش هنوز در دنیا پراکنده نبودند....انگار قصه همه ما را یک جا گفتی استاد قصه همه شهرهای خوب ایران که روزی ساکنشان بودیم و امروز فقط به یادشان هستیم...چقدر دلم تنگ شده برای بارانی که بوی کاهگل را از هر خونه بلند میکرد

 
At March 12, 2011 at 9:34 AM , Blogger Unknown said...

اقا مسعود سلام خیلی لا مسبی ایشالا داغتو نبینمممممممممم چه میکنی با این نوشته هات با این دل سوخته از خاطرات اخ اخ فرزاد سر چشمه جعبه قدی میوه ها....... از راه دور دستتو میبوسم با تمام حس و قلبم کیف میکنک دمت گرم اما مشتی چرا انقدر دیر بدیر........؟؟؟

 
At March 13, 2011 at 9:10 PM , Anonymous Mahta said...

چه رویایی!!
پارک هتل بعدها شد سرای مهاجران جنگ و آنها هم نامردی نکردند و بلایی سرش آوردند که نگو.. و بعد تر هم شد یکی از خواگابگاههای دانشگاه علامه ..
سرنوشت دانشگاه تهران هم که دیگر گفتنی نیست..

 
At March 26, 2011 at 10:45 PM , Anonymous Anonymous said...

Divane'am kard. AAAh....
I have lived this for a while. This is what I exactly meant to say, but...
Che kardi Shaer???
Hoseleye key pad'e Farsi ham nadaram...

 
At March 29, 2011 at 3:57 PM , Anonymous Anonymous said...

یاد بوف کور صادق هدایت افتادم. معشوقه اثیری وپیرمرد خنزر پنزری که نیش وطعنه خنده اش مو را به تن آدم سیخ میکند! راستی این قصه مرتب دارد تکرار میشود در این ایـــــــران این معشوقه اثیری ما.

 
At April 6, 2011 at 7:48 PM , Anonymous Anonymous said...

واقعا" می ترسم! گاهی احساس می کنم دارم دیوونه میشم. من از اون دسته از آدم ها هستم که اصلا" جنبۀ مهاجرت و زندگی در خارج از کشور و. . . را ندارند.احساس می کنم گم شده ام. نه به این مملکتی تعلق دارم که الان توش هستم و نه دیگه به ایران. خیلی بده! خیلی وحشتناکه! این که احساس کنی همه جا غریبه ای. برای من که این طوره، شما رو نمی دونم: وقتی یک مدتی از جامعه (ایران) دور باشم و بعد از مدتی برگردم، انگار درست جامعه رو نمی فهمم. منظورم رو می فهمید؟ مثلا" می بینید یک تکه کلام هایی بین مردم رایج شده- مثلا" به خاطر یک سریال تلویزیونی- که چون شما در جریانش نبودید، منظور مردم رو نمی فهمید( به عبارت دیگر ادبیات کوچه بازاری تون افت می کنه.) یا مثلا" یک مکان هایی باز و یا بسته و تعطیل شده اند که ازشون بی اطلاعید.یک سری کالاهای جدیدی به بازار آمده و یک سری اقلامی هم حذف شده و . . . این فهرست سر دراز دارد.حالا غیر از این می بینید که افراد دوست و آشنا و فامیل هم _ خیلی هاشون- تغییرات کرده اند. خب، البته این طبیعیه، همۀ ما در گذر زمان تغییر می کنیم، اما حرف من اینه که به علت وقفۀ زمانی که پیش آمده ما نمی تونیم این تغییرات را در مورد اشخاص و اشیا درست هضم کنیم .


من تا موقعی که ایران بودم احساس می کردم که جامعه رو خوب می شناسم. با نگاه کردن به ظاهر و حرکات و طرز صحبت کردن اشخاص، طبقه و کلاس اجتماعی شون رو حدس می زدم و اکثرا" هم گمانم درست بود، اما خارج از کشور سر در گمم. خودم رو هم گم کردم چه برسد به این که بخواهم به شناخت صحیحی از دیگران برسم. از این نگرانم که نکند در بازگشت به ایران، قابلیت آدم شناسی ام را از کف داده باشم. می ترسم نبض جامعه از دستانم خارج شده باشد. می ترسم... می ترسم.... می ترسم......

آقای بهنود عزیز مطلب تون مثل همیشه برایم دل انگیز بود و تسلای خاطر آشفته ام. ببخشید اگر این خطوطی که نوشته ام چندان منسجم نیست و آکنده است از اشتباه. پریشان گویی های این هموطن نیمه خل و مستأصل را به حساب بی خوابی اش در این نصفه شب بهاری بگذارید




م

 
At April 6, 2011 at 7:50 PM , Anonymous Anonymous said...

سپاس

 
At April 10, 2011 at 11:12 PM , Blogger Unknown said...

با سلام
با تشکر از قلم زیبای شما
عکسی که قرار دادید در منطقه ای از جنوب تهران به نام سه راه سرگردان حدود ده سال پیش توسط استاد محمدرضا کیوانی گرفته شده است.

اگه لطف کنید نام عکاس رو قید کنید ممنون میشم

لینک تصویر زیر همان عکس با ذکر نام عکاس است

Links:
http://www.pic.daneshju.ir/images/39204029427862612862.jpg

http://www.daneshju.ir/forum/f1013/t116994.html#post531747

 
At May 23, 2011 at 4:58 PM , Anonymous Anonymous said...

‫سلام بر مسعود بهنود عزیز،
‫چند مدت قبل مصاحبه شما در مورد «بانوی قرمز پوش» را میخواندم، دیروز هم در این فیلم که نمیدانم شما دیده اید یا نه، نگاهی به تهران درست سالی فبل از انقلاب انداخته و این بانو را از نزدیک نشان داده است ‫را میدیدم:
http://vimeo.com/22847378
با دیدن این فیلم که توصیه میکنم حتماً آنرا ببینید بیاد شما و کلام آن مصاحبه افتادیم.
انشالله شما همواره سلامت و شاداب و پیروز باشید.
‫من و خانمم دوستدارتان هستیم .

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home