Thursday, March 10, 2011

وسوسه ای یا وظیفه ای؟

این بخش اول مقاله ای است که برای مجله رودکی نوشته ام. برای شماره نوروز

در جست و جوی دردی بر کاغد سپید این کاغذ سفید وسوسه است. حتی زمانی که روی مونیتور باشد، دعوت کننده است و گوئی در سفیدی آن معصومیتی است، انتظاری است، انگار کسی ترا انتظار می کشد، یا قلمت را. دعوتی است، انگار کسی ترا صدا می کند تا خود را بنویسی. و زجری است و اعتیادی است و دردی است پر از لذت. برای نقاشان، بوم آماده چنین است. از نقاشی بزرگ شنیدم که هرگاه بومی آماده روی سه پایه دارد، شب بیخواب می شود تا مگر آن بوم را از سفیدی برهاند. شاید یک ساز خوش دست کوک کار همدانی و محصل برای حبیب سماعی و ابوالحسن خان صبا همین قدر دعوت کننده باشد. یا یک ویالون استرادیواریوس برای نایجل کندی.

اما این صفحه سفید نه که مثل نقاشی مشق قلم نمی خواهد. نه که چون خنیاگری مرارت شاگردی استاد و زجر تکرار و تکرار نمی شناسد، چنین می نماید نه تبحری می جوید و نه هنری می طلبد انگار. شاید از همین تصورست که برانگیزاننده است و سهل و ممتنع می نماید. اما دردست برای آن که دردی به جان دارد، جذام است برای آن که تعهدی می شناسد، نیش زنبورست در قلب آن که در مقابل کاغد سفید به لرزه می افتد، وحشت زده می شود. استاد علامه جلال همائی، همه شاگردانش دیده اند که در خیابان وقتی کاغدی می دید افتاده روی زمین، حتی خیس و به ظاهر باطله، بر می داشت گردش می تکاند و اگر سفید بود بوسه بر آن می زد و با احترام تا می کرد و در جیب می نهاد. و می فرمود اگر این نبود آن قلم که حرمت دارد و خداوند بدان سوگند خورده است، بی وجه می ماند.

راستی این وسوسه چیست در کاغذ سفید. چیست در کلمه که چنین اغواگرست و چنین ترساننده؟ از ابتدای پیدایش خط و کتابت، آن وسوسه و این ترس و اغوا در کلمه بوده است. از همان زمان همواره سلطهگران را با کاغذ و قلم خصومتی بوده است ذاتی. معمول ترین آزار زندانیان سیاسی و اهل تفکر دور نگه داشتن آنها از قلم و کاغذ است که نشان از ترس زندانبان از کلمه دارد. اینکه تا کنون، وسوسه کاغذ سفید و اغوای کلمه، در جهان، چند تن را بی سر و چند جان را بی جان کرده پیدا نیست. اینکه نخستین بار چه کسی تن به وسوسه نوشتن سپرد و بر آن سختی کشید نیز.

آیا این وسوسه از آن زمان پدید میآید که سخنی برای گفتن هست، یا ابتدا این موج در ذهن و مغز نویسنده در میگیرد، آنگاه سخنی برای گفتن پدید میآید؟ اگر سخن اول راست بیفتد، باید دل سوزاند به همه آنها که پیش از اختراع خط، یا حتی پیش از تولد کاغذ سخنی داشتند و راهی برای ثبت آن نبود، یا اگر بود آنچنان سهل و در دسترس نبود. ولی اگر آن حرف درست باشد که ابتدا وسوسه نگارش میآید، آنگاه سخن از میان گنجخانه دل بیرون میزند، آن وقت است که باید گفت از میان هزاران ساخته و پرداخته بشر، این یکی که کتابت باشد (هم کلمه و هم کاغذ، هم قلم هم صفحه کلید کامپیوتر، هم دفتر و هم این صفحه بی نور رایانه) اساسی تر یافته های بشر اند. وقتی عشقی به پایان میرسد، یا کهنه میشود و از شور میافتد، کاغذ نوشته هایی که یادگار آن شور نخستین است نیز معمولا فراموش میشود، پاره میشود یا در گوشهای متروک میافتد تا موقع خانه تکانی، تغییر محل زندگی یا مسافرت به دور ریخته شود.

وفادارترین مخاطبان این نامه ها، به قصد بازنگری خاطره هایشان این کاغذها را در بهترین شرایط آنقدر نگه میدارند تا زمان مرگشان فرا رسد. باز چه میشود؟ یا نامه ها باز میشود و به دور ریخته میشود، یا یکی از بازماندگان نگاهی به آن میاندازد و بعد به زبالهدان میرود. اگر اینها جمع شده بود، چه گنجینهای بود. از این قبیل نامه های محکومان به مرگ دیدنیست. آنها در یک قدمی نیستی قلم در دست میگیرند تا به کسانی (بگو به تمام عالمی که میماند و او میرود) پیامی برساند. همه آنها ناگاه و بهنگام نویسنده میشوند. کشفی در آخرین فرصت. همه از آرزوهایی نوشته اند که به هیچ روی هیچ کدامشان نازیبا نیست، سهل است بسیاری از آنها چندان انسانیست که اشک خواننده را در میآورد. در بیشتری این اسف هست که چرا بیش از این در مجال گستردهای که بود این را نگفتم و یا آن را ننوشتم. اما همگان گزارشگریم. همگان یک چند شاهدیم و همگان روایت داریم از آن یک چند. گیرم تنها مبتلایانند که به این وظیفه تن می دهند.

تنها بندیانند که جز کلمه رهائی نمی شناسند، تنها بی درد ماندگانند که صفحه سفید را سفید می گذارند ورنه آن که می نویسد، وقت رفتن به همان درد مبتلاست که بامداد خسته بود وقتی سرود:
دالان تنگی را که درنوشته ام به وداع فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود
و هیچ کم نداشت

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At March 10, 2011 at 8:29 AM , Anonymous امیرمهدی said...

حرمت دارد و حفظ می باید داشت
هم قلم را هم صاحب قلم را
جادوی انحنای خطوط را نیز هم
گهی افتان و خیزان
گهی خاموش و حیران
محبوب می کند
منفور و مطرود می کند
و حتی مضروب
همه اش از اثرات قلم است
آنجا که قدم باز می ماند از حرکت
تراوشات ذهن را بر همگان میکند معلوم
همه مان هستیم به قلم مقروض
این هست فرضی محتوم و مختوم
شرح واقعه در ابعاد منشور
ولی فعلا تا این قدر مبسوط
این چند خط بماند بین ما مستور
به امید آنکه
جوهر قلم همیشه مرطوب باشد و
دشمنانش مغلوب

 
At March 10, 2011 at 11:20 AM , Anonymous Anonymous said...

تو نیز یگانه ای و هیچ کم نداری

بی اغراق گفتم بهنود ِ عزیـــز
این صفحه ی سفید نیز مرا وسوسه کرد که حرف دل را بنویسم.
دوستدار ِ تــو..نغمـــه

 
At March 10, 2011 at 12:06 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

به قول اخوان: باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست. اما نکته‌ای از کاریکاتوری که در شرق از "حسن کریم‌زاده" بود به گمان حقیر آن پرنده نشان
t
سایت توییتر دارد و یعنی این‌که همین سایت‌های امثال توییتر و فیس‌بوک هستند که دیکتاتورها را رسوا ساخته‌اند. آقای قائد هم در سایت‌شان آن مطلب در مورد تهران یعنی "پادگان‌آباد" را گذاشته‌اند برای کسانی که حرفه-هنرمند گران است و شاید نخرند.

شاد زی

 
At March 12, 2011 at 10:50 AM , Anonymous pirbornash said...

لذت وافر بردم استاد بهنود عزيز

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home