Monday, May 31, 2010

چناری در گلدان

این که در 22 خرداد پارسال چه شد، این که چه کسان بردند و که باخت در این معامله، و این که آثار بد و خوب این بازی چه خواهد بود، شتاب نباید کرد، دیر و دور نیست که آشکار شود. به روزگاران نیز نوشته خواهد شد. بخش های ناشنیده اش به گوش ها خواهد رسید و گوشه های نانوشته اش به قلم ها روان خواهد شد. من از میان انبوه زیان ها و سودها، که کس هنوز احصایش نکرده، یکی را برگزیده ام که به گمانم هم اکنون هم می توان درباره اش حکم راند. از کسانی می گویم که در این هیاهو خواستند که تندی کنند. و کردند.

از میان همه آن ها که تند راندند و آسیب دیدند، اندر مثل، دو تن را برگزیده ام که نام آشنایند و لازم نیست درباره شان زیاد سخن رانده شود: جوادلاریجانی و محسن مخلمباف.

نخست پرسش این خواهد بود که چه شباهت است بین این دو، به گمانم هیچ. شاید از شدت بی شباهتی قایل قیاس باشند. اما تاکنون هر دو مغتنم بوده اند برای بنیان تفکر و هنر این ملک. در سی سال گذشته هر دو سودها رسانده اند به سرزمینی که در آن زاده شده اند. پس علت نگارش این وجیزه هم روشن شد. می نویسم چون گمان می کنم ما که ایرانیان باشیم از کج شدن و گم شدن هر کس از این قبیله، از حذف شدن این گونه کسان از زندگی اجتماعی و هنری و سیاسی کشورسودی نمی بریم بلکه غبن مان حاصل است.

آغاز زندگی
آقا جواد و آ قا محسن به فاصله پنج سال از هم متولد شدند. جواد در 1331 در بستر امن بیت مرجعی صاحب نام و اعتبار در نجف به جهان دیده گشود و محسن در سال 1336 در فقر جنوب تهران. محسن تا زمانی که کینه فقر در او منفجر شود و به فکر تاسیس یک سازمان چریکی بیفتد که یک عضو داشت و یک هوادار، جز تلخی و سیاهی فقر چیزی ندید و نداشت، فقط چهارده سال داشت. همیشه مجبور بود برای تامین زندگی خود و مادرش کار کند، هر کاری، از انواع دستفروشی تا کارهای سخت بدنی. اما جواد بزرگ تر پسر آیت الله آمیزهاشم آملی نه تا چهارده سالگی که بعد از آن هم هیچ فقر را ندید و زمهریر آن را تجربه نکرد. محسن به نفرتی که در وی جا گرفته بود سرانجام کار دست خودش داد و پرید تا پاسبانی را خلع سلاح کند، تیرخورد و گرفتار شد و رفت تا نفرتش را در اتاق تمشیت کمیته مشترک ضد خرابکاری آب دهد. در آن زمان جواد لباس روحانی بر تن، صاحب مکتب و کلام بود و به اندازه وزن محسن کتاب های مغلق فلسفی و دینی به عربی و فارسی خوانده.

وقتی محسن را در کنج زندان مشترک به تخت بسته بودند و می زدند آقا جواد بن آمیزهاشم از کسوت ثقه الاسلامی به در آمد و برای درس به حاشیه زیبای خلیج سان فرانسیکو روان شده در دانشگاه معتبر برکلی نزد برجسته ترین دانشمند جهان فیزیک نظری می آموخت. می خواست راهی را برود که حکما و فلاسفه بزرگ رفتند از فلسفه و الهیات به نجوم و ریاضی. در این زمان چند کتابی به انگلیسی و عربی و فارسی نوشته و به فرانسه می خواند. اگر انقلاب نمی شد چه بسا در همان دانشگاه برکلی استاد می شد، در این فاصله محسن در زندان کمیته ضد خرابکاری اولین کتاب ها را خواند و برای اول بار جز فقر و غم نان به چیز دیگری فکر کرد.

وقتی انقلاب منفجر شد فرزند بزرگ آمیزهاشم، در یک قدمی دفاع از تز دکترایش برکلی را رها کرد و به تهران آمد بیست و شش سال داشت و محسن زندان دیده و بر دوش مردم از زندان به درآمده و سر گذاشته دنبال بازجویان بدکار خود، تازه وارد دهه بیست زندگی شده بود. بار انقلاب از چند آیت الله و کسانی مانند مهندس بازرگان و دکتر شیبانی و دکتر سحابی که بگذری که سرد و گرم چشیده بودند، باقی همه بر دوش همین سن ها و از همین نسل بود.

دعوت انقلاب
انقلاب پیام دعوت بود برای هزار هزار که تنها نقطه مشترکشان نفرت از رژیم پادشاهی بود. حاج آقا روح الله خمینی رهبر انفجار نفرت شد و تازه چه بسیار که مهارش را کشید اما هر چه بود یک فرصت هم بود، فرصتی برای جوانانی همسن و سال جوادآقا و محسن. چه آقازاده های خوب درس خوانده که از برکلی و لندن و بیروت آمدند و چه فقیرهای لاغر دچار ضعف غذائی که از حلبی آبادهای نازی آباد یا زندان کمیته بیرون آمده بودند، هزاران و بلکه میلیون ها حالا جوادلاریجانی نگو بگو سعید حجاریان و محسن نگو و بگو عماد باقی یا اکبر گنجی. محسن با پاهائی که کفشان دیگر گوشت نمی آورد، در بیست سالگی شلان شلان تن را کشید تا خیابان ها و رسید به صفوف انقلابی ها. آقازادگان هم از بیروت و نجف، از برلین و لندن و پاریس رسیدند. انقلاب کارهای بسیار داشت.

در موج موج انقلاب، مدیران کراوات زده به جرم درس خواندن در جورج تاون و برکلی رانده شدند و از کوه و کمر فراری. جا باز شد. فقط اعتمادی لازم بود که یا از طریق همسلولی در زندان های کمیته به دست می آمد، زندانیان همدیگر را صدا کردند، و یا همچو ده ها تن از خانواده های صدر، خرازی، سلطانی، شریعتمداری، حکیم، لاریجانی، بروجردی، جبل عاملی، طباطبائی، آشتیانی و خوانساری که نیازی به معرف نداشتند، نسبت با روحانیون بزرگ معرفی نامه شان بود. از همین رو فرزندان درس خوانده آمیزهاشم با همه جوانی به سوی مقامات رفتند. جواد به وزارت خارجه و دیپلوماسی که مورد علاقه اش بود، علی به شورای نگهبان، باقر هم در راه پزشکی بود، آقا صادق هم گرچه در زی طلبگی ماند اما در ناصیه اش بود که در چرخش دوم حکومت به بالا می رسد. چنان که فرزندان آقای خاتمی روحانی محبوب اردکان هم یکی شان فلسفه می خواند در کسوت روحانی، یکی در دانشگاه پزشکی می خواند و آن دیگری هم در دانشگاهی دیگر بود. اما سهم محسن با پای از شکنجه به درد و مزاحم فقط حوزه اندیشه و هنر بود. کتاب هائی که در زندان ساخته بود کار خودش را کرد و او که از حرمت سینما و فیلم هرگز به سینما نرفته بود حالا که حاج آقا روح الله گفت ما با سینما مخالف نیستیم با فحشا مخالفیم رفت که سینمای بی فحشا بسازد به توبه نصوح، دو چشم بی سو و استعاذه اکتفا نکرد بلکه همچنان چشم بسته به آثار سینماگران بزرگ بایکوت را هم ساخت. اما چندان که جنگ از گردنه خرمشهر گذشت، آقا محسن هم روزه را شکست و چشم گشود به دیدن. و دیگر راهی نمانده بود تا جهان از شناخت یک فیلمساز ایرانی انگشت به حیرت بگزد. بای سیکل ران را تیری رها شده در تاریکی گرفتیم، دستفروش را به تامل دیدیم و در عروسی خوبان انار شکافت، سینمای ایران صاحب یک اعجوبه شده بود. او که جانش و عشقش سینما بود و جهان کشفش می کرد.

اما تا این جا و تا جنگ پایان گیرد جواد لاریجانی مناصب بزرگ را تجربه کرد گرچه در هیچ کدام دیر نماند. از نمایندگی مجلس تا معاونت وزارت خارجه. و شاید مهم تر این که به ماموریت های بزرگ و حساس رفت که قرار بود کس جز احمدآقا که دستور از امام برای فرزند آمیزهاشم می برد از آن باخبر نباشد. چنان که وقتی در سفری همراه یک هیات رفتند تا نامه رهبر را به گورباچف برسانند، از اعضای هیات کسی نبود که نداند جواد آقا بیش از همه ادب دیپلوماسی می داند و زبان خارجیان می فهمد. بیشتر اعضای هیات معنا و اهمیت پیش گوئی آیت الله خمینی را ندانستند که نوشتارش طعم نوشتار پیامبر را داشت خطاب به شاهنشاه ساسانی. چنان که در پایان دادن به جنگ که اولین آزمایش بود برای گروهی که تا آن زمان مردمی گمان داشتند که شکست ندارند هر چه گفته اند شده [مگر امام نگفت شاه برود رفت، مگر به فرمانش اولین رییس جمهور ساقط نشد، مگر به حکمش مجاهدین حتی وقتی در زندان بودند خلاص نشدند، مگر به نهیبش فتنه سیاسیون همگی باطل نشد مگر...] اما حالا مشاوران مصلح خبر می دادند که پیروزی در جنگ نشدنی است و خطر به پشت بیت ها رسیده است. و چه کسی باید این پیام را می برد و جواب را می آورد از ینگه دنیا و از دیار فرنگان. فقط آقا جواد که رییس هیات مذاکره کننده بر سر صلح بود در حالی که رییس دستگاه دیپلوماسی، دکتر ولایتی، می گفت من تا هستم صلح نیست.

و همچنان که جناح ها روشن می شد لاریجانی در جناح راست جا می گرفت و محبوب هیات موتلفه اسلامی می شد [با همه اکراهی که بزرگان هیات داشتند از این وصلت] اما محسن سهم مهندس موسوی بود که هنر می شناخت و چون او درد مستضعفان داشت. و این همان جناحی بود که نه آقا جواد تحملش را داشت و نه آن ها تحمل وی را.

پایان جنگ
اما جنگ پایان گرفت. یک دهه سرنوشت ساز. اگر لاریجانی را از برکلی به کاخ های قدرت برده بود در مقام نمایندگی مجلس یا معاونت وزارت خارجه و یا نماینده ویژه دولت، محسن از اتاق تمشیت به میز موویلا و تماشای راش های فیلم رسیده بود. از توبه نصوح به نوبت عاشقی. و تازه فیلم هایش هم راه جشنواره های جهانی را یافته بود. اگر دولتمردان در زباندانی و سیاست شناسی لاریجانی یک ایران تازه دیدند، جهان هنر هم در بای سیکل ران یک ایران تازه دید، جهان گمان داشت در انقلاب و جنگ دیگر چیزی از هنر ایرانی نمانده است.

اما همزمان که به گفته وزیر وقت خارجه به توصیه وزارت اطلاعات لاریجانی از معاونت وزارت خارجه کنار گذاشته شد، اولین حملات هم به تجربه های تازه مخلمباف صورت گرفت. دهه دوم جمهوری اسلامی دیگر دریافت این واقعیت دشوار نبود که جوادلاریجانی را جناح چپ منجرف می دانست و نمی خواست، مخلمباف اما در چشم جناح راست داشت منحرف می شد. پس عجب نبود که جوادآقا باز هم به نمایندگی مجلس و ریاست مرکز پژوهش های قوه مقننه منصوب بود و مخملباف باید خون می خورد تا روزی که ندا از دوم خرداد در رسد. از اتفاق یکی از علل پیروزی اصلاح طلبان افشای مذاکرات جواد لاریجانی و نیک براون [بعدا سفیر بریتانیا در تهران] اعلام شده، همان مذاکره که قرار بود راه ریاست جمهوری ناطق نوری را در لندن هموار کند اما با افشاگری روزنامه سلام نه فقط حتی معاون لاریجانی در مرکز پژوهش های مجلس[مرتضی نبوی سردبیر رسالت] را واداشت که حسابش را جدا کند بلکه ناگهان همه جناح راست را با خطرات نزدیکی به او آشنا کرد.

دولت خاتمی، اما فقط جوادلاریجانی را از زمین بازی سیاسی بیرون فرستاد. نمایندگی مجلس از دست داد و ناگزیر شد به نقش تحلیلگر مسائل سیاسی و منقد دولت اکتفا کند. اما دیگر چندان نوشته بود که دوست و دشمن بدانند جای او کجاست و تصویری که از ایران اسلامی دارد چیست.

دکترین ام القری
رسالت روزنامه جناح راست چندی قبل فاش کرد که در اواخر دهه شصت جواد لاریجانی نظریه ام القری را مطرح کرد که از نظر این روزنامه خواستگاه اصلی اش واقع گرائی بود و از دو ستون تشکیل می شد: اول اينکه ما قصد داريم کشورمان را بر اساس يک نظام و نظر اسلامي بسازيم تا کشور پيشرفته و آبادي داشته باشيم . خواسته ديگر نيز اين است که ما به هيچ عنوان نمي خواهيم حيثيت اسلامي خود را فراموش کنيم . ما بخشي از جهان اسلام هستيم و جهان اسلام نيز محدوده جغرافيايي خاصي ندارد.
خلاصه این دکترين چنین است:
الف) ملاک وحدت در فلسفه ام القري، وحدت در انجام وظيفه اسلامي است، چرا که در اين حاکميت امتي مسئول با رهبري مسئول جمعا در سرزميني به عنوان ام القري هسته مرکزي حکومتي را تشکيل مي دهند که برد جهاني دارد.
ب) ولايت فقيه و حکومت ولايت فقيه، اساس و جوهر تشکيل حکومتي اسلامي در ام القري است. عامل وحدت اسلامي همان رهبري ولايت فقيه است.
ج) مرزهاي قراردادي و بين الملل جغرافيايي اثري در اين رهبري ندارد. جهان اسلام امت واحده است. ولايت فقيه و حيطه مسئوليت آن قابل تقسيم به کشورها نيست، مسئوليت رهبري امت اسلام مرزي نمي شناسد.
د) کشوري “ ام القري “ جهان اسلام شناخته مي شود که داراي رهبري گردد که در حقيقت لايق رهبري جهان اسلام مي باشد.
هـ) اگر ميان دو سمت تعيين رهبري انقلاب و حکومت ايران با رهبري امت اسلامي و نهضت جهاني اسلام در عمل، تزاحمي به وجود آيد همواره مصالح امت اولويت دارد مگر اينکه هستي ام القري که حفظ آن بر همه امت ( و نه تنها مردم ام القري ) واجب است، به خطر افتد.
و) ام القري در صورتي که به حقوق امت تجاوز شود، مي خروشد و با توانايي خود سعي مي کند حق امت را بگيرد، لذا به همين دليل قدرت هاي جهاني سعي مي کنند آن را در هم شکسته و نابود سازند تا ديگري سدي بر سر راه اميال آن ها نباشد، و در اينجاست که وظيفه امت شروع مي شود و آن حفاظت و حمايت ازام القري مي باشد. امت موظف است که در زمان بروز خطري جدي براي ام القري به حمايت از آن برخاسته، سعي کند ام القري را نجات دهد.

همان روزنامه توضیح می دهد که سياست ها و راهبردهاي ايران بعد از جنگ عملا بر اساس نظريه ام القری تعیین شده است.

نقاش عشق
اما نقش آن دیگری که از دامان فقر برآمد. محسن چنان که به نوبت عاشقی رسید و از شب های زاینده رود گفت دیگر از بهشت بیرون شده بود و او به پیشواز رفت ملحدانه. دیگر در جانش جز هنر نبود. قصه ها که نوشت نشان داد که از میان عهدها که در جوانی با خود بست تنها به آن وفادار مانده که عشق باشد و انسان. پس دیگر عجب نبود اگر سردی تهران وی را به دامن افغان ها انداخت از سفر به قندهار به دوشنبه بازار و رفت تا سکس و فلسفه که در ام القری نه فقط جائی نداشت بلکه جان سازنده فریاد مورچه ها را نیز به خطر می انداخت.

در همین حال بود که احمدی نژاد خلاف تصور محسن مخلمباف و حتی می توانم گفت مصلحت دید جواد لاریجانی بر تخت نشست. اگر شکست اصلاح طلبان برای جواد لاریجانی به جهت خشمی که از آنان در دل داشت و در ام القرایش حاضر نبود به آنان یک اتاق تعارف کند، خبر خوشی بود برای مخلمباف داشت آخرین بهانه های وفاداری به انقلاب را پاره می کرد.

اما وقتی چهار سال اول تمام شد و نوبت به تجدید دیدار احمدی نژاد با قدرت رسید، برای محسن مخلمباف یک خبر خوش داشت، میرحسین که مخلمباف در همه این سال ها تنها او را قبول داشت و می شنید وارد میدان شده بود، و این بود که در ام القری لاریجانی، حتی به اندازه خاتمی جا نداشت. چرا که خاتمی یک آقازادگی داشت که این چپ هوادار کوپن این را هم نداشت.
با این همه از نظر برخی از مبتلایان قدرت مگر خرداد سال پیش چه بود جز گفتگوئی بر سر ماندن در قدرت یا تن دادن به دیگری، مگر چه بود جز ماندن یک جمع و رفتن و شاید حذف شدن جمعی دیگر. شاید راست بگویند در اول این بود اما چنین نماند. جنبش سبز در اعتراض به انتخابات شکل گرفت اما در آن محدود نماند. در این شکل تازه هر دو تنی که از آنان سخن است بی صدا نماندند. و این موضوع مقاله حاضر است. هر دو تند شدند و از زی خود به در آمدند.

تندی های نه ناگزیر
جواد لاریجانی که زبان جهان و دیپلوماسی می داند زبان کوچه و بازار برگزید، یعنی ندید که هر زبان که بگیرد به دلیل واضح تری در جمع مصباحیان جایش نیست. زبان مرد سیاست و علم شد همچون حسین شریعتمداری و حسین الله کرم و رحیم پورازغدی. زبان کسانی که یک هزار علم وی ندارند.
نه که تند نگفته بود آقای لاریجانی . نه که وقتی سخن از حقوق بشر و اعدام های جمعی رفت نگفته بود: "آمار خوبی از نرخ زاد و ولد وجود دارد، که حدود ۴ درصد است. ما حدود ۲ میلیون جمعیت جدید در هر سال داریم. من انسان امیدوار و خوشبینی هستم". و پشت برخی از هواداران خود را هم لرزانده بود.

اما دیگر رسیدن به "زمانی که اوباما بر سر کار آمد از تعامل و گفتگو با ایران سخن گفت چه شده که امروز این «کاکا سیاه» حرف از تغییر نظام ایران می زند" جای نگرانی داشت.
اما محسن مخملباف هم از سوی دیگر، وقتی خبر از خشونت ها، حبس و شکنجه ها شنید، زبانی چنان برگزید که پیدا بود خود را از ام القری داوطلبانه اخراج کرده است. همان کس که بعد از آخرین فیلمش هر چه اندوخته بود بر سر سامان دادن به بچه های افغان کرد. و هر چه در دل داشت نیز به پای جنبش سبز ریخت.

بدین گونه است که اگر مردم داورند که در نهایت با هر جهان بینی و با هر دکترین، با هر نثر و هر کلامی سرانجام چنین است، باید گفت فقط محسن مخلمباف نیست که خود را از ام القری رانده بلکه مبدع این دکترین هم با زبانی که به تازگی برگزیده و چنان بی پروا که سخن می گوید دیگر در ام القری جائی چنان ندارد که شایسته اوست، چنان بی اعتنائی که احمدی نژاد و توابع به این همه دلسوزی و سینه به تنور چسبانی نشان می دهند، آدمی را به این جا می رساند که بعد از دانشگاه آزاد، نوبت جاهائی مانند پژوهشگاه دانش های بینادی است.
و این همان سازمانی است که بنیاد گذارش آقای لاریجانی است و بسیار زمینه های علمی که در این دو دهه در کشور رشد و سامانی گرفته، به طفیل همین مرکز بوده است. برای اولین بار اینترنت هم از همین جا وارد کشور شد.

و این نوشتم تا شباهتی را که در اول نوشتار در جست و جویش برآمدیم به یاد آورده باشم هم آن که در ام القری مانده بعد این تندی ها که علیه جنبش سبز و حرکت مردم به کار برده به جایگاه کسی مانند کوچک زاده و حسینیان نزدیک شده است و هم محسن مخلمباف با زبان تندی که بعد از 22 خرداد سال پیش برگزید ام القری را از یکی از فرزندان هنری خود محروم کرده است، ورنه همه هنرمندان ایران، تا جائی که می دانم به جز آقای شمقدری که دیگر مدت هاست در میان سینماگران جائی نداشته، در انتخابات اخیر موافق آقای موسوی بودند و جامعه در انتظار آن ها مانده است. و این غبن بزرگ تر می شود زمانی که تصور می کنم در بیرون از آن خاک، چه وطنش بنامیم و چه ام القرایش بخوانند، کار هنرمندانه چنان که مخلمباف می کرد مانند نشاندن چناری است در گلدان .

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At May 31, 2010 at 7:34 PM , Anonymous Mohammad said...

وای که اگر آنچه امروز با دانشگاه آزاد میکنند را فردا با پژوهشگاه بکنند. تمام زحمات ۲۰ ساله برای بنیان گذاری یک سنت علمی‌ در مملکت بر باد خواهد رفت. حتا تصورش هم وحشتناک است.

 
At May 31, 2010 at 8:28 PM , Anonymous Reza said...

از مطلب زیبایتان ممنونم.کاملاً با شما موافقم.یکسال است که سعی می کنم این مطلب را به اطرافیانم بفهمانم که بین افراطیون دو طرف هیچ تفاوتی وجود ندارد.هردوبا سخنان نسنجیده و مشمئز کننده مخاطبانشان را سرشار از کینه ای می کنند که حاصلی جز خشونت ندارد.وآنچه هرجریان اجتماعی را ازپا می اندازد تنها خشونت است و افراط.

 
At May 31, 2010 at 8:49 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب آقای بهنود با سلام ،،خیلی تفاوت فاحش هست بین کسی که زبان مردم خود شد ،در این وانفسای بیداد ،،تا کسی که زبان دیکتاتور شد و یاور جلاد،،آنقدر تفاوت هست که جایی هیچ شباهت نمیماند ،،با احترام

 
At May 31, 2010 at 9:48 PM , Anonymous Anonymous said...

salam aqaye behnoud, ba albaqie matlabetoon kar nadaram vali age deqqat karde bashid ta qabl az entekhabat va ziro roo shodane hame chiz, kheili az mardom dakhele keshvar ham chenaar tooye goldoon mikashtan. kholasash inke: ba tamame mahdoodiiat ha mellat pa be paye donia va bishtar az gonjayeshe "ommolqora" pish miraftan.
rasti in partihaye ajibe tehraniha va tarze zendegishoon zire pooste shahr chenare too goldoon nist?!

 
At May 31, 2010 at 10:23 PM , Anonymous Anonymous said...

حصار فکری تحصیلکرده برکلی که پیش از شناخت سرپرستهای بومی فرهنگ خویش ، سرپرستی عوام را رسالت مقدس خود می پندارد ، باندازه محسن ها نیست . نخبه بودن با روشنفکری به مثابه اندیشیدن ناشناخته ها و روشن کردن تاریکیها ، تفاوت دارد . چه حاصل که آدم چون لنگ است تیز پای جامعه افلیجهاست .
پند گفتن با جهول خوابناک
تخم باشد در زمین شورناک

 
At May 31, 2010 at 10:31 PM , Anonymous Anonymous said...

عجب نثری دارید جناب بهنود. همیشه از خواندن نوشتههایتان و حقایقی که زیبا بیان می کنید بهره بردهایم.پاینده باشید. مهشید اصفهان

 
At June 1, 2010 at 4:38 AM , Anonymous ناصر said...

همه از زیبائی نثر می گویند من می خواهم بگوییم در حیرتم از شهامت شما. می دانم که تعجب دارد این سخن درباره کسی که هیچ وقت خود را شجاع نگفته و ندیده و به میانه روی می بالد. اما شجاعت از باب مطرح کردن سخن هائی که هر دو گروه را بر می انگیزد. به نظرم تعمد دارید. یادم هست سال ها قبل در آلمان به یک مجاهد پول جمع کن گفته بودید آقای رجوی مثل آقای خمینی و... جوانک خودش را داشت می کشت و شما خونسرد بهش می گفتین می دانی اگر من در تهران این حرف را بزنم تکه بزرگم گوشم خواهد بود مقایسه رجوی و خمینی. جوانک نمی فهمید و می گفت چرا با احترام از خمینی [...] و [...] یاد کردی و باز شما خونسرد می گفتید به همان دلیل که از آقای رجوی شما هم بدون صفات یاد کردم.
این را آقای خانبابا تهرانی برایم یاد کرد مال زمانی است که از تهران آمده بودید.
هنوز همانید آدم ها را عصبانی می کنید از این مقایسه ها . اما کمکشان می کنید که بدون داوری بمانند

 
At June 1, 2010 at 6:33 AM , Anonymous درنین said...

سلام

بهترین ها

 
At June 1, 2010 at 7:56 AM , Anonymous Anonymous said...

این قمست در سایت روز چاپ نشده

همان کس که بعد از آخرین فیلمش هر چه اندوخته بود بر سر سامان دادن به بچه های افغان کرد. و هر چه در دل داشت نیز به پای جنبش سبز ریخت.

به هر حال بسیار زیبا بود
دست مریزاد

 
At June 1, 2010 at 9:05 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

در مورد تندی این‌دو کاملن با شما موافق‌ام! البته داداش کوچک این آقا جواد که رییس قوه‌ی قضا هم هست در این چند ماه اثبات کرده که از همان پدر است که جواد است.

اما این‌همه تعریف و تمجید که از آقا جواد کرده‌اید را باور ندارم. چرا که این برادران لاریجانی با این‌همه سابقه تحصیل چیزی که ندارند استعداد است و بس... من صحبت‌های جواد را شنیده‌ام و با عرض معذرت اندازه‌ی یک دیپلمه هم سواد ندارد. منظورم عوامانه سخن گفتن نیست بلکه بسیار ذهن و اندیشه‌ی ضعیفی دارد.

 
At June 1, 2010 at 11:58 AM , Anonymous Anonymous said...

من که نمی دانم دانش محمود آقای عزیز چقدر است اما می دانم که خودم دکترای فلسفه دارد از یکی از دانشگاه های معتبر فرنگستان. نه از آزاد جنوب قزوین مثل آقای کردان، اما به شما و محمود آقا عرض می کنم که جوادلاریجانی از باسوادترین آدم های موجود در کشورست و متاسقم که بگویم بله نظریه ام القری هم از اوست.
دوست عزیز محمود آقا بهترست موضوع را ساده نکنند .
صورت مساله همان طور که جناب بهنود نوشته اند پیچیده تر از این حرف هاست. بینانگذار و رییس پژوهشگده علوم بینادی و فیزیک نظری که گفته می شود از روی الگوی آمریکائی ها ساخته شده تا همان طور که آن ها را به فضا برد ایران را هم به اتم برساند و به پیشرفت های دیگر آدم سطحی نیست. محمود آقا اگر از لاری کینگ و تیم سباستین مجری هاردتوک [گفتگوی داغ] بی بی سی هم بپرسند خواهند گفت که با آدم باسواد و مسلطی روبرو بوده اند که هرگز ندانستند چرا این قدر مرتجع است.
مشکل جهانیان هم از ملاهای متحجرست چنان که خود خمینی گفت یک عالم [دانشمند] فاسد عالمی [جهانی]را فاسد می کند .
چنان که محسن مخلمباف هم یک هنرمند استثنائی است همان طور که جناب بهنود نوشته

 
At June 1, 2010 at 11:59 AM , Anonymous د. ص said...

دوستان عزیز
خواهش می کنم کمی در موضوع تامل کنید. اگر می شود همان طور که من گذاشتم و یک ساعت گذاشت باز هم خواندم . این متن را بخوانید نکته مهمی در آن است.
ارادتمند
دکتر صالحی

 
At June 1, 2010 at 2:09 PM , Anonymous محمود said...

دوست بی‌نام

سوادی که روزبه‌روز مملکت را به سمت قهقرا ببرد سواد نیست. همان تحجر یا دگماتیسم است.

سواد از دید ما ایرانی‌ها متاسفانه یعنی این‌که طوطی‌وار فرمول حفظ کنیم و مسئله‌ی ریاضی حل کنیم. نه جانم! بهنود عزیز را مثال بزنم که دیپلمه هستند و کسی نیست به مدیریت و راه‌کارهایی که در مقاله‌های‌اش ارائه می‌دهد خرده بگیرد. ضمنن منظورتان را از سواد نفهمیدم چیست؟

 
At June 1, 2010 at 3:09 PM , Anonymous اشکان said...

آقای بهنود بر مخملباف ایرادی نیست اگر تند میشود؛ زیرا او هنرمند است؛ نه سیاستمدار (حرفه‌ای)(گرچه خودش بیش از این ادعا دارد). افزون بر این فریاد مخملباف فریاد وجدان انسانی است و برای او هیج منافعی ندارد و بین او و جواد لاریجانی فرق بسیار است؛ که دومی سیاستمدار و دیپلماتی حرفه‌ای است و حکایتهای بسیاری از اختلاسهای او بر زبانها است.

 
At June 1, 2010 at 7:19 PM , Anonymous دکتر محمدی said...

اشکان عزیز
آقای بهنود این همه زحمت کشید تا من و شما برسیم به این جا که هم از بابت تندروی جوادلاریجانی و در نتیجه حذف او از نظر یک گروه زیان می بینیم هم از تندروی محسن مخلمباف و اجبار وی به تبعید ، اما شما باز کار را آسان کردید و تازه کشف کردید اختلاس آن هم برای لاریجانی. این چه حرفی است ترا به خدا بگذارید آدم ها با کناهان کرده شان تنها بمانند دیگر به آن ها کاری را که نکرده اند نسبت ندهید که اولی هم لق می شود

 
At June 1, 2010 at 7:20 PM , Anonymous Anonymous said...

فقط می توانم بگویم ممنون چند بار خواندم و به فکر افتادم
ممنون

 
At June 1, 2010 at 9:57 PM , Anonymous roban sabz said...

سلام به بهنود عزيز
من روبان سبز هستم و از اينكه به شما سر ميزنم و مطالبتون رو مي خونم و همچنين از نظراتتون استفاده ميكنم
ممنون
هميشه سبز باشيد

 
At June 2, 2010 at 2:59 AM , Anonymous مهیار بروکسل said...

این سوژه یابی که هنر اصلی شماست چرا به نسل بعدی منتقل نشده است. نگاه کنید پیروانتان و شاگردانتان را که همواره مشکل کمبود سوژه دارند و منتظرند یکی بمیرد یا چیزی بگوید و آن را سر خط بگیرند و اظهار نظر کنند. در حالی که من احساس می کنم شما سوژه را خلق می کنید و هنرتان این است که وقتی مقاله را خواندیم فکر می کنیم ما هم همین طور فکر می کرده ایم .
به هر حال ممنون از شما . من اولین بارست که در اینترنت کامنت می گذارم. و تاسفی که در تک تک کلمات شما موج می زند به جهت مخلمباف که انگار می گوئید کاش وارد دامنه سیاست نمی شد و آ« فیلم های انسانی را می ساخت مورد قبول ما هم هست.

 
At June 2, 2010 at 4:39 AM , Anonymous Anonymous said...

دوست هموطن ، کاش و اگر مغلطه ست زیرا واقعیت اینست که فیلمساز ما وارد معرکه شده است وهنرمند بودن مانع از ورود به دامنه سیاست نیز نباید بشود. اگر او امروز بعنوان یک انسان آزاد بجای فعالیت سیاسی ، فیلم می ساخت چه انگها که به او نمی بستیم .

 
At June 3, 2010 at 9:46 AM , Anonymous sahar said...

گنجی بی حب و بغض مینویسید . در جناح چاپ هم فرخ نگهدار و کاخساز بی حب و بغض مینویسند . بهنود هم در مستقلین و داریوش همایون هم در سلطنت طلبان بی حب و بغض مینویسند . البته این به این معنا نیست که نامبردگان بالا مشی سیاسی و یا اعتقادی ندارند یا طرفدار نظریه خاصی نیستند بلکه به این معنی است که اینها ایدیولوژیک و مطلق به مسائل و رویداد ها نگاه نمیکنند . بسیار خوب خواهد بود که این آقایان در یک وب سایت نظراتشان را در مورد مسائل مهم ( اشغال سفارت امریکا ، انقلاب فرهنگی ، غائله کردستان و ترکمن صحرا ، ...) ان جور که واقعا معتقدند بنویسند تا مردم ایران و نسل جوان بتواند با مقایسه آنها به حقیقت دست یابد .بهتر است کسی پیشقدم شود . بلکه ما از شر این ابلیس گروه پرستی و ایدیولوژی سالاری و تحریف تاریخ با غوغا سالاری راحت شویم . دموکراسی با تعصبا ت گروهی و قبیله ای و مذهبی و ایدیولوژیک دست یافتنی نیست .
ما به عمل گرایان غیر متعصب نیاز داریم .

 
At June 3, 2010 at 1:53 PM , Anonymous خسته said...

باز هم "قلمرقصانی" فرموده اید و چند غلط تایپی ، نوشته تان را دو چندان "هوش ربا" کرده است...چرا صاف و ساده نمیگویید که جنبش را سرکوب کرده اند و همه مان فعلا افسرده هستیم و حرفی برای گفتن نداریم؟

وقتی حرفی که روشنگر باشد، برای گفتن نیست، زمین و آسمان را به هم دوختن و قیاس های اینچنینی کردن چه سودی دارد؟...خودتان بهتر از هر کسی میدانید که نظریه ی "ام القرا" یک جوک است. تنها ده درصد از مسلمانان شیعه هستند. بیشتر شان در ایران و درصدی هم در عراق و لبنان و اندکی هم در پاکستان و هند و افغانستان...از این عده، شاید بیست درصد از ایرانیان و اندکی در لبنان شاید با این نظریات همراه باشند. آنهم به صرب پول و دلار و اسلحه..حال اینطور جدی گرفتن این تئوری مضحک، آیا ارزش دادن به هذیان های اینها نیست؟...شاید مثل ابراهیم نبوی باید فقط به دیده طنز به این روان پریشان لب پرتگاه نگاه کرد...لینک مطلبش را اینجا میگذارم. بنظر من این طنز، بیشتر با عقل و منطق همخوانی دارد تا سخنان شما وبرای همین به دل مینشیند و دردی را بیدار میکند
http://www.enabavi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=6482:2010-05-31-06-24-20&catid=129&Itemid=330

 
At June 4, 2010 at 3:42 AM , Anonymous زرنگ said...

من می دانم که اگر چیزی بنویسم که دلم می گوید آقای بهنود اجازه نمی دهند. اما ما که سابقه داریم با خسته خوب می دانیم که ایشان همان طور که اسم مستعارش نشان می دهد خسته است. بی حوصله است و حق هم دارد و نمی توان به او ایراد گرفت ایراد این است که تصور می کند همه مثل خودش هستند و نزدیک به خودکشی . این طور نیست ما داریم زندگی می کنیم طنز جای خود دارد عقل و منطق به کلی از نوشته خسته دورست. واقعا متاسفم که معنای این مقاله را قلمرقضانی می داند
این در حقیقت [...]

 
At June 4, 2010 at 10:40 AM , Anonymous Anonymous said...

مسعود بهنود عزیز
بدون شک این عینک بی طرفی شما در توصیف چهره های مختلف را باید ستود. و اساسا فرق شما یا نظردهندگان وبلاگتان همان است که بین حقیقت با نگاه احساسی عامه مردم به وقایع موجود در کشور. همان نگاهی که دنیا را برایمان سیاه و سفید کرده و ما را در میان عده ای خوب مطلق یا بد مطلق قرار داده.
وقتی متن شما در مورد هاشمی ، لاریجانی، مخملباف و ... را می خوانم از این که با هنرمندی سیاه و سفید را با هم می امیزید لذت می برم. اماکاش به جای مخملباف و لاریجانی از کسانی می گفتید که امروز نقش مهمتری در وقایع بازی می کنند. همان طور که چندی پیش از هاشمی و منتظری گفتید. بسیار مشتاقم که در مورد علی خامنه ای و محمد خاتمی بنویسید. در مورد میرحسین موسوی و کروبی و البته محمود احمدی نژاد. در مورد سپاه و بسیج. از گذشته فراموش شده آنهایی بنویسید که ما جوانتر ها ندیده ایم. دوم خرداد گذشت و از خاتمی نگفتید. 14 خرداد است و از خمینی ننوشته اید. لا اقل 22 خرداد از موسوی و احمدی نژاد بگویید. 25 خرداد روز جنبش سبز است ولی 29 خرداد را می توان به بهانه نماز جمعه معروفش از علی خامنه ای نوشت. نگذارید این واقع بینی شما گم شود در روزگاری که کمتر کسی است که خاکستری ها را هم ببیند.

 
At June 5, 2010 at 3:43 AM , Anonymous taraneh said...

یک تفاوت بین تندروی این دو هست که از قلم افتاده. شما تندروی این دو را در یک ردیف قرار دادید که درست نیست. مخملباف از آزادی دفاع می کند و ظلم را نهی می کند اما لاریجانی اعدام و جنایت را به تازگی ترویج می کند و متاسفانه ابزار اجرایی هم در دست او و یارانش هست. تندروی در آزادی خواهی کجا و تندروی در ظلم کجا.

 
At June 6, 2010 at 4:55 PM , Anonymous Anonymous said...

مشکل ما مطلق گرایی است و شما نیز از این موضوع مستثنی نیستید آقای بهنود. شما به طور مطلق «میانه روی» را قبول دارید در حالی که گزیدن میانه همیشه بهترین راه حل نیست. اما همگان می خواستند میانه را برگزینند که اصلا حرکتی و تغییری به وجود نمی آمد. راستی به نظر شما بین قاتل و مقتول هم باید وسط را انتخاب کرد؟

 
At June 30, 2010 at 9:48 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای دکتر لاریجانی اگر چه یک عالم است، ولی بیشتر یک سیاستمدار است. چنین دانشمندی دچار ضعف علمی می شود و فقط قادر به مدیریت علمی و مراکز علمی خواهد بود. می توانید تک تک دانشمندان سیاستمدار چه داخلی و چه خارجی را مشاهده نمایید. حداقل از شاگردانشان بپرسید که چه زجری از بی علمی آنها می کشند. البته برای آقای لاریجانی همین کافی است که چنین مرکزی با کیفیت تولید علم فاخر تاسیس کرده اند. مخلص کلام اینکه ایشان در بهترین حالت یک مدیر و سیاستمدار هستند و نه یک دانشمند. یادمان باشد که اکثر دانشمندان موفق که کشفی کرده اند یا اختراعی به ثبت رسانده اند، فقط دانشمند بوده اند.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home