رفتیما
یادداشتی است در باب شبکه تلویزیون فارسی بی بی سی که این روزها گفتگویش همه جا هست.
چند صدمتر دورتر از خیابان آکسفورد در قلب لندن، منطقه ای که با وجود رکود اقتصادی همچنان خریداران فروشگاه های مد صاحب نام را پر کرده اند، و در دیدرس میدان اکسفورد که در هر گوشه اش نامی بزرگ از عالم تجارت و مد سر بر کشیده، در طبقه پنجم یک ساختمان کهنه و نو هیاهوست.
آن ها که مشغولند، چنان مشغولند که از بیرون به خود نمی نگرند. از بیرون هم که نگاه کنی این جا یک دفتر کارست، و در آن مانند اندرون هر کدام از ساختمان های بلند مرکز همه شهر بزرگ جهان، عده ای در هم می لولند. اما برای کسی مانند من که دورست اما برای چند دقیقه ای به درون آمده منظره حکایتی دیگر دارد. آمده ام برای یک تحلیل دو سه دقیقه ای درباره گزارش خبرنگاران بدون مرز از نقض حقوق بشر در جهان.
این جا استادیو و در عین حال محل پخش زنده تلویزیون فارسی بی بی سی است. انگار نه که هنوز کسی از مردم بیرون حاصل کار جمع را نمی بیند. انگار نه که مشغول تمرین و کار آزمایشی اند. به همان آهنگ و وسواس با ثانیه ها می جنگند که انگار میلیون ها نفر دارند حاصل کارشان را می بینند.
این جمع که جوانند و پر از انرژی بامدادی، نشان از جوششی دیگر و خواستی دیگر دارند. حادثه ای را دارند شکل می دهند. این جا مانند همه اتاق های خبر در شبکه های معتبر ماهواره ای جهان است، گیرم کلماتی که در آن می چرخد به زبان آشنای ماست. فیلمبردار جوان انگلیسی هم کم کم دارد یاد می گیرد. گوشی به گوش، بعد از آن که با انگشتانش نزدیک شدن زمان پخش را به گویندگان نشان می دهد.از هشت می رسد به یک . آخرش می گوید: رفتیما. هر بار هم بعد از این فرمان خود می خندد. پیداست از کجا این کلمه را آموخته. انگار راننده تاکسی خطی میدان امام حسین به نارمک است و دارد پنجمین مسافر را می جوید. رفتیما.
تولید خبر، دریافت و سفارش گزارش های خبری در همین اتاق است و استادیوی پخش هم همین جاست. چهار پنج دوربین بالای اتاق فیکس شده روی گویندگان و مصاحبه شوندگان، بقیه هر چه هست شاسی است و دکمه، به اشارتی این اطلاعات شکل می گیرند و تبدیل به دانه های تصویری و صدائی می شوند.
این جا خبر تولید می شود، اضافاتش گرفته می شود، به زبان فارسی آراسته می شود، فیلم و عکس برایش می آورند و از همین جا پخش می شود. یک استادیو خبری قرن بیست و یکمی، همه این هزارها بعد از آن که از میزکارگردان پخش گذشت، همین روزها می آید به میهمانی فارسی زبانان عالم.
خبر هر چه زنده تر معنادارتر. مثل رستوران هائی که تنور نانوائی کنار میزهاست و یا رستوران های گران گرونوبل که ماهی را از رودخانه می گیرید و سر میز به دلخواهتان پخته می شود و لحظه ای بعد در بشقاب است – یا چرا دور، کپرهای ساحلی فریدون کلا و انزلی که ماهی گیران گاه آتشی می گیرانند و ماهی بی خبر را همان طور که جست و خیز می کند در تابه می اندازد. و هیچ خوردنی خوشمزه تر از نان به درآمده از تنور و ماهی برگرفته از آب نیست، و البته خبر تازه تولید شده ای که چراغ قرمز نشان بدهد که روی آنتن رفته است.
فقط میز کارگردان پخش کمی خود را از جمع کنار کشیده و در داخل قفسی شیشه ای رفته . آن جا تصمیم گرفته می شود و مدام جنگ صدم ثانیه هاست. هر کارگردان ادا و تکیه کلام خود دارد، یکی از ناف تهرون خفن آورده و آن دیگری از دماغ بالاگرفته اش پیداست که از کالج های خصوصی و گران قیمتی در همین جزیره فارغ التحصیل شده.
کارگردان پخش امروز، یک بلندقامت تهرانی است، لهجه لندنی اش، انگلیسی تر از منشی منچستری پخش می نماید.تازه از آب گذشته، هنوز تی شرتی به تن دارد که از بازارچه گلستان شهرک غرب خریده و پیداست هنوز فرصت نکرده، یا نیازی ندیده، همان نزدیک دفتر تلویزیون، از تاپ شاپ، فرنچ کانکشن، اچ اند ام، گپ یا نکست خریدی کند. تکیه کلام او هنگام پخش یکی از گوشه های هفت جوش لهجه های تهران است.
این یکی فرمان پخش را با یک "هوپ" می دهد. و هوپ را آنقدر می کشد تا عدد صدم پانیه صفر شود. آن یکی می گوید یا علی. و معلوم نیست یک "م" هم از کجا قرض می کند و ته آن می چسباند، در این هنگام دستش هم مانند رهبر ارکستری در هوا دایره می زند. تسمیه صوت است و در حقیقت معنائی ندارد فقط فرمان آتش است، و شلیک نشستن تصویر گوینده خبر، ووله میانی یا فیلم است روی مانیتور نهائی. یعنی همان که قرارست بیننده بینند. هر چند دقیقه ای این صدا در اتاقک شیشه ای پخش می پیچد. و هر چند ساعت با تغییر کارگردان پخش، این جمله بی معنا در دهان دیگری تبدیل به آوائی دیگر می شود.
در یک لحظه اتاق کارگردان پخش هم همین جاست گیرم با شیشه ای مجزا شده. این سو ردیف ردیف جوان ها می دوند – آری می دوند چون مجال ندویدن نیست – . پشت کامپیوتری خالی می شود اما چند دقیقه هم طول نمی کشد تا یکی دیگر می نشیند و این اطلاعات است که همراه عکس و فیلم و نوشته از این میز به آن میز می رود بی آن که دیده شود.
و این تمام ماجرا نیست، در طبقه ای دیگر برنامه سازانند. آن ها که منتظر خبر نیستند، شتابشان مانند اتاق خبر نیست، می سازند تا در فواصل هفتگی و یا در مناسبت ها پخش شود. ده دوازده نفری مشغول تحقیق اند و چنان در شاهراه اطلاعاتی غرق راندن که اصلا خبرشان از آمد و رفت ها نیست. می توان مجسمشان کرد که گاه برای یافتن تاریخی، یا پیدا کردن عکس و فیلمی باید در بزرگراه های اطلاعاتی برانند چندان که بی خبر بمانند که شب رسید.
و باز این هم تمام ماجرا نیست در گوشه ای دیگر در چند اتاقک چند نفری گوشی به گوش نهاده گوئی انسان های فضائی هستند دارند فیلم های مستند و سرگرم کننده را صدای فارسی می نهند. گذشت پنجاه سال چه کرده . نسل اول دوبلاژ در رم به سرکردگی سرشار و جلیلوند، با حضور فهیمه راستکار و فروغ فرخ زاد فیلم های تاریخی و کمدی را فارسی می کنند و به جای ویتوریو دسیکا، آلبرتو سوردی و توتو، یا سوفیالورن و جینا لولو بریجیدا، در اتاقکی خالی با چند میکروفن، حرف می زدند. روی فیلمی که با صدای بلند آپارات پشت سرشان به دیوار انداخته می شد. اما حالا دارند مستندهای دیوید آتن برو یا مستندهای اتومبیل"تاپ گیر"، تاریخ معماری در جهان، چنگیز خان یا مستند تاریخی دنیا در دو جنگ را ترجمه می کنند.
کاری که برایش آمده ام انجام شد. تحلیل خود را درباره گزارشی که نشان می دهد رتبه آمریکا و اسرائیل در حقوق بشر پائین تر رفته است، در سه دقیقه گفته ام زیر پرژکتور. وقت دور شدن از این اتاق بزرگ با شاید صدها صفحه نورانی، معجزه صفر و یک ها، معجزه انتقال. یکی از جوان ها، می پرسد برایش می گویم هیچ چیز این اتاق شبیه به دوران پیش نیست. همه چیز آسان تر و فراهم تر شده است تا انسان زودتر خبر بگیرد و بیش تر بداند. همه چیز دگرگون شده در این پنجاه سال جز یکی. همان که درس اول این حرفه بود و هست. جمله ای معروف است در درس رسانه ها: راست بگوئیم، این راست را درست بگوئیم و این درست را دقیق بگوئیم.
پشت سر گویندگان خبر پنجره ای است که باز می شود رو به رودخانه تیمس و از بالا شهرلندن را نشان می دهد. حالا برگی پائیزی، برگ چنار پنجه گشوده، پیدا نیست به اغوای کدام باد، آمده و در این هوای مه آلود لندن چسبیده به شیشه پنجره پشت گویندگان خبر. برگ پائیزی مزاحم کار دوربین هاست، اما راست می گویند بچه ها تا زمستان که برنامه بال بگشاید و خود را به خانه ایرانیان و فارسی زبانان برساند، این برگ ها هم رها می کنند پنجره را، و گم می شوند در هیاهوی سال نو، و به امید روزنو.
ادامه مطلب