Thursday, November 3, 2011

راستی چنین است آقای گلستان ؟

این قطعه کوتاه به بهانه انتشار رشد یک نوسال در... قطعه ای از کتاب هنوز منتشر نشده ابراهیم گلستان، نوشته شد و همچنان که وعده داده ام سخن مفصل تر و کامل تر درباره سازنده خشت و آینه و اسرار گنج دره جنی و نویسنده مد و مه بماند برای فرصتی دیگر.

آقای گلستان یک سال جر زده؛ نود سالش نیست یک سال مانده هنوز، اما شاید مثل خیلی کارهای دیگر اوست در زندگی. همچنان که شتاب داشت برای کشف جامعه ای که در آن بزرگ می شد و بار می آمد. شتاب داشت برای دانستن راز این بزرگ شدن ها و بارآمدن ها، یا بار نیامدن ها و ماندن ها و عقب افتادن ها. شتاب داشت برای کندن از شیراز و رساندن خود همزمان با سربازان متفقین به پاتخت. پاتختی که تا او چشم باز کند اعقاب آقامحمدخان را بیرون انداخته و یک نظامی اقتدارگرا را به جایش نشانده بودند.

شتاب داشت لابد همچنان که وقتی به پاتخت رسید برای شرکت در مسابقات ملی دو و میدانی، در تیمی که یکی دیگر بی کفش ورزش در آن می دوید که نامش مختار بود و صدایش کردند کریمپور شیرازی. شتاب داشت که سی ساله نشده در حزب همردیف پنجاه و سه تن ها شود. سی نشده همپالگی هدایت و نیما و مجتبی مینوی. با همان شتابی که داشت اما وقت دل بریدن از حزب بازی، بی صدا برید، با همه دلی که با بعضی انشعابیون داشت اما با حرکت انشعابی همگام نشد.

دوست صادق هدایت بود اما قصه های صادق چوبک را بیشتر دوست داشت. دوست کیانوری بود اما به خلیل ملکی هم دلبسته بود. به مصدق ارادت داشت و هنوز یادآور سلامت و عزت نفس اوست، اما از تحسین سپهبد زاهدی هم ابائی نداشت و ندارد. چنان که با همه مخالفتی که با روند اوضاع دوران پیشین داشت و در هر اثرش پیداست، بارها گفته پادشاه را یک سروکله ای بالاتر از همه اطرافیانش می دیده و او را سخت وطن خواه می شناخته.

همین شتاب وی را اولین سازنده فیلم های مستند از وقایع سال های شلوغ برای موسسات خبری معتبر جهان کرد. و بعد ها به تاسیس موسسه ای برای ساخت فیلم های جدی انجامید. همان جا بهترین فیلم های مستند کوتاه ایرانی ساخته شد که برای نخست بار در جشنواره ها و مراکز هنری جهان چهره شدند.

اصرار داشت و دفتر فیلمسازی را کرد مجمع کار، نه پاتوق نق نق های روشنفکرانه. شعر نگفت هیچ وقت اما نه فقط فروغ که مهدی اخوان هم در همان استادیو گلستان آرام گرفتند و کم نبودند شاعرانی که به حمایتش به شعر تشویق شدند. نقاشی نمی کرد اما بیشترین کسی که در آن زمان نقاشان بعدا نامدار را هل داد و تشویق کرد، خرید و خراند، او بود. نقاشی های مدرن نسل دهه سی و چهل به زبان خوش و به سادگی به در و دیوار ادارات مفخم ننشست، و مجسمه ها هم همه فقط به حمایت شهبانو نبود که از تاریکخانه سازندگانشان به در آمدند و در پارک ها و خانه ها و باشگاه ها تماشائی شدند.

شتاب داشت که وقتی در سال 46 خانه و زندگی را که در پاتخت و مطابق دلخواه در سواحل دریای شمال ساخته بود گذاشت، رها کرد و رفت. چنان که خبرش نیافتند چندی.

شتاب داشت لابد که وقتی چند سالی بعد برگشت، خود می گوید "کاری داشتم ... می خواستم اسرار گنج دره جنی را بسازم." می خواست سرنوشت جامعه ای را بگوید که گنجی یافته بود زیر پایش ولی آن را برای خرید مهملات هزینه می کرد، رشد نمی کرد گیرم روضه را کمی آب و تاب می داد، سفره را بلندتر می چید. در فیلم او مناره اروتیک را مشتی و بلکه فحشی به آسمان ها دید. در اسرار گنج همه چیز باسمه ای بود، همه چیز دکوری، شاعران متملق که بدیهه سرائی هاشان از دو سه شب پیش تایپ شده در جیبشان بود در وصف کلیددار گنج، عروس هم باسمه ای. تراژدی این بود که فقط طرف خودش باور داشت، یعنی قربانی فقط راست می گفت. همان که به نظر می رسید مسبب است و نبود.

نیازی به این نبود که ماموران اداره فخیمه بازبینی فیلم، همان کار بکنند که در خشت و آینه کردند و شخص اول را به هم بازبینی کشاندند. اگر سواد داشتند درمی یافتند آن نظر کرده و مقدس نما کیست، و آن نماد پشت سرش کدام بناست و یاد چه کس را زنده می کند. می دانستند بازبین ها اگر پیش از این ها متن گفتار فیلم های کوتاه را شنیده بودند. اگر حتی فیلم مستند جواهرات سلطنتی را دیده بودند می دانستند که در گفتار آن چه تصویر گزنده ای است از شاهان بی خبر از قافله تمدن که از فرنگ اسباب بازی سوغات آوردند اما دریغ از یک جو عقل.

آیا اسرار گنج دره جنی، سه طلاقه کردن ایران بود، تا دیگر بی محلل بازگشت ممکن نشود. آیا همان چند شب زندان کمیته نشانش داد که درست به هدف زده است. هر چه بود در آن فیلم نشان داد گنجی تبه شد، هزینه شد در راه ساختن ایوانی که خبر ویرانیش قبل از ساختن رسیده بود. آخر فیلم بولدوزرها را گذاشت که نزدیک شوند و برق تیغه شان را غروب چشم زن کرد، ورنه هر چه که قرار بود ویران شود اصالت نداشت و نه قوتی. فیلم را هنوز خیلی ها ندیده بودند که سینما ها آتش گرفت و فروریختن بنائی که مجلل و محکم می نمود تبدیل به حادثه ای جهانی شد. و گلستان دیگر پرونده را بست. گرچه باز هم کار کرد و نوشت.

شتاب داشت اما هیچ گاه حرف باب میل روز، یا مد روز نزد. با متداول همسو نبود، در مسیر رود شنا نکرد و شاید با متداول و معمول و عادت، نوعی سرسختی و چالش هم داشت. ار هر نوعش که بود.

برای همین بود که سال قبل وقتی مهدی یزدانی خرم در مصاحبه اش با وی برای شهروند امروز چرا نگذاشته اید یا نمی گذارید داستان هایت یا نوشته هایت به زبان های متداول جهانی منتشر شود، جوابش این بود" داستانم را به مجله فراسو ی شهر ابرقو بدهم، راضی تر می شوم تا این که دنبال این راه بیفتم که پولی بدهم به ناشران خارجی که کتابی از من ترجمه کنند که بکوبمش توی سر دیگران"
در همین پاسخ چند نکته است، که درکش دشوار نیست.شاید کلیدی هم باشد برای شناخت ابراهیم گلستان، و نوع برخوردش با مسائل. فراسو مجله ای است چاپ نورآباد ممسنی [نه ابرقو]. می توان دریافت که با چه مرارتی توسط جوانان آن سامان منتشر می شود. اول بار که گلستان شنید چنین مجله ای هست به یادآورد منطقه را، و ابراز شادمانی کرد از این که فن آوری چنین همه جا گیر شده، باسوادان و مشتاقان دانستن چنین بسیار شده اند. چه رسد که بهانه این آشنائی مرگ محمد بهمن بیگی بود. آن مرد، مرد بزرگ، همان که ایلش بخارایش بود. برای چند نفر از جمع کثیر آن ها که رفتند گلستان چنین حاضر به یراق بوده است برای نوشتن سوکنامه ای. پرس و جو و اصرار اهل آن مجله و کمک گرفتن از خانم بهمن بیگی موجب شد که گلستان نه فقط برای شماره مخصوص آن مجله نوشته فرستاد، بلکه مشوق دیگران هم شد تا چنین کردند. از همان زمان برعهده شناخت کمک کردن به تداوم این مجله محلی. حالا در هر موقعیت از فراسو می گوید و از همت جوانان دست در کارش.

چنین بود که وقتی قرار شد نود سالگی گلستان، یک سالی زودتر از آن که باید، موضوع یادنامه ها و ویژه نامه ها شود، از میان همه نشریات معتبر پاتخت و حتی پاتخت سرزمین های دیگر که جلو آمدند و خواستند، او بیش از همه به مجله فراسو نگاه کرد. قصه ای را که از مدت ها پیش بود و خوانده بودم و بخشی از کتاب مفصلی است که باید منتشر شود و نشده، راهی نور آباد شد.

اما نکته پنهان در این جمله همچنان سخنی دیگرست. می گوید راه جهانی شدن نویسنده شرقی این نیست که مفتخر باشد که یک ناشر کم نام و گمنام، پولی از وی بگیرد، یا نگیرد و به حساب فداکاری های مردم شناسانه بگذارد و یک ترجمه شکسته بسته از اثرش در چند نسخه منتشر کند. که شاید تنها حاصلش نوعی پز دادن به همزبانان باشد که بله من هم در اقیانوس بادبان کشیدم. یک نوع تبلیغ غیرمستقیم برای خود. همین را می گوید کوبیدن بر سر دیگران.

چنین سخنی و چنان نیتی را در هم می آمیزد می شود همان جمله. اما این فقط جمله ای و شعاری و شعری برای خوشامد نیست. به قصد بزرگ نمائی و جلوه فروشی صادر نشده، بلکه از اعتقادی می آید که متعلق به این سال ها هم نیست، چنان که در بحبوحه انقلاب، مترجمی معتبر و لابد ناشری معتبر قصد کردند قصه اسرار گنج دره جنی را به انگلیزی در آمریکا منتشر کنند. رفت و نگذاشت. می گفت کار از این حرف ها گذشت و قصدم هم این نبوده که غری زده باشم به دستگاهی که غر زدن داشت، پیشگو هم نیستم. و شاید هم نگران شده بود که مبادا در نظر آید که در قلاب انقلاب افتاده است، که نیفتاده بود. و با وکیل جلو انتشار نسخه انگلیسی گنج را گرفت.

این خود شاخه ای است از اعتقاد ستبرتری که در نوشته ها و گفته های آقای گلستان درج است. این که هر اثر فرهنگی [ادبی و هنری از هر نوع] تراوش ذهنی است که احساس کرده است که باید نوشت، سرود، ساخت یا فریاد زد. نه منتی دارد بر سر مردمان و نه حق تفاخر. به نظر وی به محض تولد اثر، کار خالق آن تمام است. او به مقصود خود رسیده . از این زاویه به جوایز و اعتبارات میرا اعتنائی ندارد و این نه از سر تکبر، بلکه نوعی پاک طلبی است و پاک طبعی. جلوه گری در این مذهب حرام است، جلوه فروشی در آن عین کفر است، حالا دیگر چه رسد به حجله آرائی و ارسال مدام دسته گل برای خود. چنان که باب بوده است در همه این هفتاد و چند که او شاهد بیدار رویدادهاست.

رشد یک نوسال در ... تازه ترین قصه یا نقل که از گلستان می خوانیم، از بس که جان دارد به گزارشی از یک واقعیت شباهت می برد. خلاقیت ذهن نویسنده در آن نه که نمایان نیست و تظاهر ندارد، بل گوئی اصرار داشته است بگوید لایه های دیگری در کار نیست، همین است که هست. اما آیا راستی چنین است آقای گلستان؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 3, 2011 at 2:52 PM , Anonymous Anonymous said...

از صبح که داستان آقای گلستان را خواندم و بعد هم مقاله شما را، با خودم دارم کلنجار می روم. سئوالم این است که این داستان و یا خاطره کوتاه چی بود که شما را واداشت چنین مطلبی بنویسید. با خودم گفتم شاید ما نمی فهمیم . اما استاد به نظرم نوعی رفیق بازی و رودربایستی در کار بوده است . شما یک بار دیگر هم به گفته حاضران در دانشگاه سواژ موقع پخش فیلمتان درباره ایشان تعریف هائی کرده اید که کسی آن را قبول ندارد. تصور نمی کنید اغراق کرده باشید؟
این یک سئوال است

 
At November 3, 2011 at 2:53 PM , Anonymous لاله دفتری said...

خیلی خوشم آمد. حق با شماست شاهکار است . یک شاهکار ادبی است نوشته آقای گلستان . حق اوست که چنین در موردش بنویسید

 
At November 3, 2011 at 3:43 PM , Anonymous دکتر محمدی said...

صبح در سایت روز آن لاین خواندم و نامه ای هم برایتان نوشتم منتظر بودم این جا بگذارید تا بهتان بگویم. من خیلی سئوال ها دارم از آقای گلستان که با حفظ احترام دوست دارم بکنم، ولی با خواندم مقاله شما به نظرم رسید نباید سئوالاتم را مطرح کنم. محتوای کلام شما این بود که احترام بزرگ ها را نگاه دارید

اگر درست فهمیده ام که هیچ. اما اگر درست نیست یک جوری به ما برسانید که آزاد هستیم.
ارادت

 
At November 4, 2011 at 7:29 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود کاش هر چه زودتر به این وعده وفا کنید:
همچنان که وعده داده ام سخن مفصل تر و کامل تر درباره سازنده خشت و آینه و اسرار گنج دره جنی و نویسنده مد و مه بماند برای فرصتی دیگر.

 
At November 4, 2011 at 8:00 AM , Anonymous محسن آزرمی said...

والا امیدوار می مانم که به وعده تان عمل کنید. چون من تمام نوشته های آقای گلستان را خوانده ام . فیلم ها را هم تا اندازه ای که مقدور بود دیده ام . ولی سئوال های زیادی دارم درباره نظرات ایشان. نمی فهمم تکرار حرف هائی که شاملو زد در مورد فردوسی و دیگران ، حالا با این تاکید انگار ایشان نفر اولی است که می گوید جز احترام به سن ایشان چه معنائی دارد

با کمال احترامی که برای جناب بهنود قائلم در این یک مورد منتظر می مانیم که نظرتان را تشریح کنید که چرا ایشان این قدر بزرگ است که نوشته اید.پاک طلب و پاک طبع خیلی حرف بزرگی است از زبان شما که مدیحه ننوشته یا کم نوشته اید. با معذرت فراوان

 
At November 4, 2011 at 8:31 AM , Anonymous Anonymous said...

داستان آقای گلستان را خواندم. بیشتر از آن که داستان باشد یک نقل خیلی جذاب بود. یک لحظه در نظرم آمد که پدربزرگ نازنینم دارد از گذشته می گوید. با همان میزانپاژ. خیلی خوب بود. مقاله شما را هم خواندم همیشه می خوانم. به نظرم شما نکه ای از اول یک مقاله مفصل را برایمان گذاشته اید. گمان می کنم خودتان تشخیص داده اید که این قصه همسنگ با این میزان تحسین که شما کرده اید نیست. اگر آقای گلستان چنین است که نوشته اید. خواهش می کنم دلایلتان را بگویید یا بنویسید. ما از مصاحبه ها و اظهارنظرهای ایسشان دل خوشی نداریم . [...]

 
At November 4, 2011 at 2:26 PM , Anonymous حمیده said...

چه قصه جالب و فوق العاده ای بود. واقعا می فهمم قصه درست و حسابی یعنی چه. ممنونم هم از جناب گلستان و هم از شما . خیلی خوب بود

 
At November 5, 2011 at 2:21 AM , Anonymous Anonymous said...

اگر قرار باشد که گلستان و امثال او در مصاحبه ها و اظهارنظرها حرفهایی بزنند که ما را خوش بیاید همان بهتر که نزنند. گاهی باید به فرد در حال احتضار تلنگری زد تا شاید فرجی بشود و به حیات برگردد .

 
At November 5, 2011 at 4:39 AM , Anonymous مهناز said...

موافقم موافقم با کامنت ناشناس. آقای گلستان گلستان است چون حرف هائی می زند که ما نمی پسندیم البته نه همه مان. من شخصا خیلی از حرف های ایشان خوشم می آید. در مورد شاهنامه و نظر شاملوی نازنین هم باید بگویم به نظرم می رسد این که دو انسان بزرگ در یک نقطه به یک درک برسند عجب نیست. حالا این که آقای شاملو زودتر گفته است نظر را. به گمانم مساله مهمی نیست. جائی خوانده ام که جلوتر از هر دو این بزرگواران دکتر علی حصوری در کتاب خود نوشته است.
به هر حال ممنون از آدرسی که دادید قصه دلنشینی که خواندیم
مهناز کرد

 
At November 5, 2011 at 8:17 AM , Anonymous علی شیرازی said...

اول پیش خودم گفتم چرا شما چنین سئوالی را مطرح کرده اید مگر تردیدی وجود دارد در این که این بخشی از است از یک اثر هنری که طبعا به قول شما حظی هم از واقعیت دارد، اما امروز صبح در اداره پرینتی را که گرفته بودم دادم به دوستی متوحه شدم برداشتش این است که مقاله ای است . یک نفر دیگر هم همین نطر را داشت و هیچ هنری درش نمی دید. در حالی به نظر می رسد دیگر دوستداران شما با این نمونه ها خوب آشنایند اما...

علی از شیراز

 
At November 5, 2011 at 8:18 AM , Anonymous ناشناس said...

عالی بود هم قصه هم نوشته شما که مرا علاقه مند کرد که بروم قصه های دیگر آقای گلستان را گیر بیاورم

 
At November 5, 2011 at 8:26 AM , Anonymous حسین بهمنش said...

داستان خوبی بود رشد یک نوسال... تصویر خوبی بود از روزگار خود، اما از نوشته آقای بهنود خوشم نیامد. توضیح واضحات بود و تعریف بی ربط از نویسنده قصه که با اظهارنظرهایش جای تعریف برای خودش باقی نگذاشته کاشکی فقط قصه می نوشت و فیلم می ساخت و اظهار نظر نمی کرد

با معذرت بسیار

 
At November 5, 2011 at 10:06 AM , Anonymous دکتر محمدی said...

با آقای بهمنش به شدت مخالفم. ما باید از بزرگ تر هایمان یاد بگیریم . درست است که آقای گلستان تندست و در بیانش نوعی تبختر و تفرعن هست اما به ما چه. مشکل خود اوست. اگر می دانست چطور آرام و با طمانینه بگوید لابد می شد [...] ما باید به قول سهراب به فکر مغز سخن باشیم. آن را دقیق شویم. مغز سخن سال و ماه دیده ای مانند گلستان مهم است. راست می گوید آقای بهنود.
و حالا من که ناصر محمدی باشم تاکید می کنم که گلستان تفاوتش با کسی مانند آل احمد این است که تظاهر نکرد و الکی نوچه پروری نداشت. ظاهر و باطن همین است که هست. و به نظرم ما که جناب بهنود را به راستگوئی و بی غرضی و سعه صدر می شناسیم باید از ایشان بخواهیم این گره ها را هم برایمان باز کنند. رابطه ال احمد و گلستان، رابطه شاملو و گلستان . من یکی با همه مطالعاتی که کرده ام و رشته تحصیلی ام همین است نمی دانم و هنوز نمی توانم محکم بگویم که روابط این ها از مسائل حزبی به هم خورد یا اختلافات فلسفی و یا مسائل خرد شخصی. واقعا نمی دانم. تنها کسی که می تواند بگوید و حرفش را باور داریم آقای بهنود است
پس یاالله کمپین دعوت از بهنود برای افشاگری . دست به کار شویم

 
At November 6, 2011 at 3:13 PM , Anonymous ششش said...

دوستان عزیز
مملکت قرارست جنگ شود و حمله نظامی کنند بهش. شما دارید سر شاملو و گلستان دعوا می کنید که کدامشان زودتر به فردوسی فحش دادند. بنده از آقای بهنود خواهش می کنم کامنت ها را نخواند و یک مطلبی برای ما بنویسد که نگرانیم

 
At November 6, 2011 at 7:49 PM , Anonymous Anonymous said...

دوست گرامی خوابی و حمله و اشغال نظامی داخلی را احساس نکرده ایی که همۀ دعوا سر همین ست . در ضمن تا زمانی که سرطان داخلی دارد جان ما را می گیرد نیازی به مشت و لگد از بیرون نیست .

 
At November 6, 2011 at 11:08 PM , Anonymous پژوهشگران said...

با سلام
ما یک تیم پژوهشی دو نفره از دانشگاه های علامه طباطبایی و شاهد هستیم که در مقطع کارشناسی ارشد رواشناسی مشغول به تحصیلیم. برای پژوهش تازه مان به تعدادی از افراد نیاز داریم که وارد سایت پژوهشی ما شوند و در پژوهش ما شرکت نمایند. پژوهش ما مرتبط با بررسی برخی از ویژگی های شخصیتی با توجه به گرایش جنسی افراد است. کافی است برای شرکت در این پژوهش به آدرس سایت ما که در زیر می آید رفته و پرسشنامه ها را تکمیل کنید. قطعا جز با پاسخ گویی شما دوستان انجام این پژوهش میسر نیست و با شرکت خود لطف بزرگی به جامعه علمی و ما خواهید نمود. پیشاپیش از نگارنده وبلاگ بدلیل استفاده از این محل برای اعلان خواست پژوهشی مان بدون توجه به مطالب وبلاگ عذرخواهی می کنیم و اعلام می کنیم از آنجا که این پژوهش با بودجه شخصی انجام می شود هیچ سرمایه ای جهت تبلیغات نداشتیم. از این رو ناگزیر به این کار شدیم. در ضمن ممکن است در وبلاگی از روی فراموشی چند بار این آگهی را درج کرده باشیم. از این بابت هم عذر می خواهیم. آدرس سایت پژوهشی ما عبارتست از:
www.ravan-azmoon.otaqak.ir
در نهایت باز هم سپاسگزاریم.

 
At November 8, 2011 at 10:40 AM , Anonymous خسته said...

سال 1354 بود و من سیزده ساله بودم. برادر بزرگترم، فیلم "اسرار گنج دره جنی" را که(نمیدانم در کدام جشنواره) دیده بود ، برایم تعریف کرد...با شرح و بسط تمام تمثیل هایش...خیلی دوست داشتم ببینمش. آن زمان ها، این زبان "سمبلیک" دل همه (و از جمله بچه مدرسه ای ها) را برده بود...اگر کاری، هیچ سمبلی هم نداشت، مردم برایش پیدا میکردند!...انگار خدا نخواست من ناکام بمانم، چون دو سال بعد، فضای باز سیاسی آمد، فیلم هم در سینما مولن روژ...یک روز صبح، تنهایی رفتم که ببینمش (و با چه عشقی که: من هم این "اشارات" را درک میکنم!)...اما گفتگوهای نقاش و آن دیگری، در انتهای فیلم، همه بی صدا بود...فضا، آنقدرها هم "باز" نشده بود انگار...خیلی دمغ شدم..هنوز هم بعد از سی و چند سال، طالب یک نسخه ی سالم و درست و حسابی از ان فیلم هستم...نه برای آن حرفهای ناشنیده...برای خاطرات خودم، برای نوجوانی های خودم...؛

 
At November 8, 2011 at 2:32 PM , Anonymous مهتاب said...

http://www.ukiff.org.uk/events/details/117-ebrahim-golestan
ار روز پنجشنبه همین هفته فستیوال فیلم های ایرانی در لندن شروع می شود که یک روزش هم فیلم خلوت خروس است که جناب بهنود از گلستان ساخته به نظرم روز یکشنبه بیستم باشد . من که می خواهم با دوستان بروم هم فیلم ها را ببنیم و هم حرف های جناب بهنود را بشنوم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home