Tuesday, September 14, 2010

از چشم ها گفتی


این نامه ای است از آن که گلرخش نام دادم. و تا به حال از او بسیار خوانده اید همین جا. اگر در همین گوشه ها و کنج ها سخنی دارید، خبرم کنید تا خبرتان کنم که امید هنوز در کنج خانه های دلمان بی کس نمانده است.

در تاریکی های فاصله بود که تو از چشمها گفتی.. و داستان از این قرار است که از همان روز بلند.. که چند برابر عمر هر کداممان بود.. و از همان شب بلند که بی خداحافظی طی شد.. چشمهای ما حرف زدند

هنوز جای انگشت های رنگی من روی صندلی ماشینت مانده بود تابستان امسال.. ردپای انگشتانم روی دستگیره در هم.

و برگشتن همان شب.. که گیر داده بودم به تو.. که ما که همکار نیستیم... و تو برای من گفتی که کلمه دیگری هست .. و کلمه دیگری بود.. که هم "هم" داشت و هم "دل".. راست می گفتی ما "همدل" بودیم

و چقدر من چشمهای گلناز را فراموش نمی کنم.. همان برگشتن ناگهانی اش به سمت تو.. و تو که در میانه خیابان دستانش را محکم گرفتی.. و بدنهایمان در هم پیچید.. پاهایمان را به زمین می کوبیدیم که فشار بین بدنهایمان پخش شود.. و تنی نمانَد در میانه راه.. تا برسیم سر کوچه بعدی.. به آتش های کوچکی که دستهای تو می ساخت.. و آن دود دلپذیر که اشک را می برد.. صدای موتور هنوز تن من را یاد آن به هم آمیختگی می اندازد

چشمهای تو روشن نبود، می درخشید در آن آشپزخانه رنگی. که من ادامه شب را نمی خواستم..من ادامه همان چشمهای تورا می خواستم وقتی که تمرین دست پیروزی می کردی..چشمهای تو می خندید.. و بعدها فهمیدم چشمهای تو شب را کوتاه می کرد

تو روزنامه ها را..آخرین روزنامه های سال کودتا را.. لوله کرده بودی..شبیه بلندگو.. شبیه بلندگوی روی آن پاترول سفید که صدایش به هیچ کدام از سه میلیون ما نرسید.. تو گفتی صدا اینطوری می پیچد توی کوچه.. راست می گفتی.. همسایه خندید صدای آن شب تورا که شنید.بلند هم خندید..روی سقف کوتاهتر. ما هم.. وقتی تصویر مردی را دیدیم که صدایش به ما نمی رسید.. اما ایستاده بود آنجا.. نرسیده به آزادی روی سقف ماشین .. که بلندتر از این نمی خواست باشد از مردم...توی آسانسور که می رفتیم بالا بلندگوی روزنامه ای ت را که امتحان می کردی .. چشمهایت.. چشمهایی که ماند با من.. و من تمام این یک سال هر بار که برق زد با تو بودم.

و تمام سالهایی که شناخته بودمت.. گمان می کردم که آشنایی همان شبهاییست که ما با حضور هم و حضورخالی همسایه طی کردیم.. اما داستان چشمها فرق می کرد..آنهم زیر آن نور مهتابی روی صندلی های پلاستیکی باغ.. حضور همسایه غایب نبود.. همسایه دلیل برق چشمهای تو بود.. همان شب که دستهایمان در امتداد هم زیر تک جمله ها شماره بیانیه می نوشت.. و مداد سبز من هر پنج دقیقه یک بار تراشیده می شد.. که رنگ غایب نباشد در اتصال ما و همسایه

تمام کابوس های من رفت همان شب.. ما کم بودیم..ما همه بودیم.. ما جایی در چشمهایمان به هم وصل بودیم.. و میان این اتصال "دیگری" حضور داشت.. بهانه ی ذوق ما بود.. صورتش.. که می خندد ...ناگهانی.. بی کنترلی بر چشمها از دیدن جمله ما روی زنگ در خانه اش.. و من چقدر تصور کردم صورتش را..از پله بالا رفتنش را.. برای همخونه روایت کردنش را.. هنوز خواب های بد دور می شوند از مرور چسب های دو طرفه ..که تهران را زیر پا گذاشتیم.. تهرانی که جز در زمان "ما" بودنِ ما زیر پایمان طی نشد.. از بس که بی انتهاست.. از بس که شهر من را شروع و پایانی نیست

همان بعد از ظهری که تابستان امسال محمد رضا یاد من آورد که "گمشده ام" در این شهر را بی وقفه در چشمها جستجو می کنم.. تو تمام تلاشت را کردی که آینه جلوی ماشین نگاهمان را به هم وصل کند با یه دست ماشین را کنترل می کردی و با دست دیگر آینه را گرفته بودی.. انگار همزمان به جلو می رفتیم و به عقب..انقلاب تا آزادی را چشمهای تو بی وقفه جلو و عقب می رفت

برای حرف زدن ما انگار فرصتی نبود.. ما سکوت کرده بودیم.. ما نگاه کرده بودیم.. ما در آن وقفه ی در هم پیچیدن.. همه چیز را به نگاهی خلاصه یا شاید هم مفصل تر کرده بودیم

و این داستان برای من ادامه دارد..در تمام ماههایی که از بینمان می گذرد و پاهای کودتا محکم نمی شود روی زمین و هنوز دستانش می لرزد از نگاه ما..از همان برقی که شهر را تکان داد..داستان نگاه تو با من ادامه دارد

..چشمهای تو در من خاطره نیست..به کلمه های امروزم وصل است.. و کلمه های من هم ادامه دارند..مثل نگاه تو.. که گاهی مستقیم وصل می شود به آسمان آن روز آزادی.. به همان ابرهای نامرتب..و آفتابی که هست و نیست. . من از تو یاد گرفتم که چشمها شب را کوتاه می کنند.. و شب بی خداحافظی یک طرفه ای ادامه پیدا می کند تا صبح.. و کوچه های شهرم همزمان با صدای مجازی تو .. پر و خالی می شوند از صدای اسپری

کوچه های فریاد..کوچه های سکوت... گوش کن.. چشمهای من مشتاق روایت هزار باره قهرمانی توست.. این روایت تکراری نیست.. روایت اکنون من است در این لحظه از هزار باره قهرمان شدن تو در آن تصویر زنده به روایت چشمها که زنده ترین تصویر منند از زندگی..که در تاریکی های فاصله بود که من تورا دیدم.. با نگاهی که برق می زد.. من به جای تمام چشمهایی که کودتا از من گرفته بود.. چشمهای تورا دیدم که اندازه همه همشهری های ندیده ی من برایم ذوق ساخت از روایت "با هم" بودنمان.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At September 14, 2010 at 11:08 AM , Anonymous خسته said...

پیش پرده ی خوبی بود...خود فیلم کی می آید؟

 
At September 14, 2010 at 11:13 AM , Anonymous امیرمهدی said...

چشم بر هم زدنت بستن یک رویا است
بگشا چشم که آن خاطره پر برگ شود

 
At September 15, 2010 at 11:47 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد بهنود،
در کد یابی نامه هایی که نویسنده آنرا گلرخش نام نهادید سوالی برایم مطرح شده است :
با توجه به اشاره ی گلرخ به تظاهرات سه میلیونی سبزها و با توجه به اشاره ی دیروز فائزه خانم که اکثریت جمیعت کشور را هوادارآن جنبش سبز دانستند، آیا گلرخ خانوم همان فائزه خانم نیستند؟
هرچند که با خواندن جمله ی ادبی " و چقدر من چشمهای گلناز را فراموش نمیکنم ..." شک بردم به اولین بانوی فرهنگ ایران زهرا خانم !
البته اگر هنوز نمیخواهید نام واقعی گلرخ را فاش کنید، صبر میکنیم تا روز پیروزی جنبش سبز.
برزو

 
At September 15, 2010 at 1:42 PM , Blogger Unknown said...

قبل از همه چیز
یک جام سلام
یک جرعه نگاه
به سلامتی
حالا سال ها از آن روزها می گذرد که با نفس نفس زدن خودم را می رساندم به کلاس شما و تنها چیزی که برایم باقی مانده، مثل درناهایی که در حسرت دیدار دوباره دریا دارند روی درخت ها می میرند،حسرت می خورم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم. متنی نوشتم درباره هانیبال الخاص که می دانم دوستش داشتید. اگر فرصتی دست داد بخوانیدش. شما دیگر این افتخار را از من سلب نکنید.
شاگرد شما
علی رضا
http://kelkeshabaneh.blogfa.com/

 
At September 20, 2010 at 11:54 PM , Anonymous Anonymous said...

گاهی مستقیم وصل می شود به آسمان آن روز

 
At September 26, 2010 at 2:45 AM , Anonymous Anonymous said...

این دقیقا توصیف احساس من در روز تظاهرات سه میلیونی ,روز قدس و روز عاشورا است.
آقای بهنود شما که اینجا نیستید!!! از کجا می دانید؟!!!!
آیا می دانید امروز چه حسی داریم؟
.
.
به اندازه تمام آن چشمها نگران ایرانیم.
حتی نگران اسلامیم.
اما هنوز امیدواریم ولی دیگر نه خیلی زود...

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home