به یاد ثمین
در رثای ثمین باغچه بان می باید می نوشتم، راستش نمی دانستم چه باید نوشت.جای خاطره نویسی نیست، باید سوگواره ای نوشته می شد. چند خطی نوشته بودم از نگاه کودکانه اش به زندگی، به هنر، به ادب و حتی به منازعات ادبی که نیمه کاره ماند. امروز که نوشته مهراد واعظی نژاد را خواندم دیدم بهترین سوگواره همین است از زبان کودکانی که با لالای او به خواب رفتند.
ثمین رفت. آنقدر آرام و بی هیاهو که صدای رفتنش را هیچکس نشنید. او باغچه بان باغ هزار رنگ و هزار آوای کودکی مان بود. وقتی رفت آنقدر آهسته و بی همهمه رفت که از خیل کودکان به خواب رفته با لالایی رنگین کمونش یکی از خواب نپرید.
ثمین رفت. و چه عجیب بود رفتنش چند ساعت مانده به نوروز که آن همه شوقش را داشت. می گفت: "من در هر نوروزی از نو کودک می شوم. پسرکی چهار پنج ساله می شوم. چشمم، گوشم، دماغم، دهانم، و پوستم کودک می شود. صدایم هم کودک می شود."
تو گویی تن خسته از سال ها، این نوروز، دیگر تاب این همه شوق کودکانه را نداشت. می گفت: "در هر نوروزی گوشم پر می شود از صدای جغجغه ها و گنجشک ها ... فرفره چارپر کاغذی می شوم. در باغ کودکستان می لرزم و می چرخم ... و در مشت های کوچکم برای جوجه ها شعر و دانه می برم." گویی این نوروز، آن قلب خسته اما پرمهر را، دیگر، یارای تپیدن به پای چنین تکاپوی کودکانه نبود.
چند ماه پیشتر بود که با او تماس گرفتم. به دنبال فرصتی برای دیدار. صدای جدی اما مهربانش گفت فکر مصاحبه را رها کن. گفت: "در به رویت باز است اگر میهمانی. چایی می نوشیم و صحبتی می کنیم. گفتگو برای این و آن را رها کن اما."
به گمانم خسته بود. نه از کار، شاید از فراموشی دسته جمعی ما. میگفت: "وقتی سرگرم کار هستم دنیا و همه چیز را فراموش می کنم. این به خاطر اهمیت کارم نیست، به خاطر نتیجه ای هم نیست. چون کاری جز کار ندارم کار می کنم."
زندگی سالیان دراز در استانبول، این همه نزدیک و این همه دور از خانه، غمی نهان در او نشانده بود. چند سال پیشتر در نامه ای به یک آشنا نوشته بود: "دلمان برای زندگی گذشته مان و دوستانمان چنان تنگ است که گفتنی نیست. افسوس که مسافرت به ایران و دیدن چهره دوستانمان تقریبا عملی نیست. در آنجا جایی هم برای ماندن نداریم، حتی یک خشت که بتوانیم روی آن بایستیم."
ثمین باغچه بان - که قلبش بیست و نهم اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش در آستانه هشتاد و سومین نوروز زندگی اش از کار ایستاد - به قول خودش زاده کودکستان پدرش بود.
"پدرم در سال ۱۳۰۱ از شهر زادگاهش ایروان، به سرزمین اجدادیش آذربایجان کوچ کرد ... در تبریز باغچه اطفال تبریز - یا کودکستان - را تاسیس کرد و با الهام از عنوان باغچه اطفال، باغچه بان را به عنوان نام خانوادگی انتخاب کرد."
سه سال بعد از این مهاجرت ثمین در (۱۳۰۴) در تبریز به دنیا آمد، اما اقامت خانواده اش در این شهر نیز دیری نپایید. "من و خواهرم ثمینه، گرچه در تبریز به دنیا آمده بودیم، اما در شیراز چشم به دنیا گشودیم و زبان باز کردیم ... {اما پدرم که در این شهر کودکستان تاسیس کرده بود و برای کودکان شعر و نمایشنامه می نوشت} ... در سال ۱۳۱۱ کودکستان شیراز را به شیراز هدیه کرد و راهی تهران شد."
ثمین تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران گذراند و در حالی که نام پدرش، جبار باغچه بان، رفته رفته به خاطر ابتکار و تلاش بی سابقه اش در آموزش کوکان کر و لال ایرانی شناخته می شد، با بورسی برای تحصیل موسیقی به ترکیه رفت. در استانبول بود که با همسر آینده اش، اولین، آشنا شد. این دو در بازگشت به ایران در مدرسه عالی موسیقی مشغول به کار شدند. ثمین کمپوزیسیون و کونترپوان تدریس می کرد و اولین استاد آواز و پیانو بود.
در کنار کار موسیقی ثمین باغچه بان آثاری از بزرگان ادب ترکیه چون ناظم حکمت را نیز به فارسی برگرداند و او بود که عزیز نسین و طنزهای تلخش را به خوانندگان ایرانی معرفی کرد. در دهه سی و چهل خورشیدی با الهام از موسیقی و آیین های محلی ایران آثار متعددی - از جمله بومی وار - ساخت.
او که عشق به کودکان را از پدر آموخته بود، همچنین به خلق آثاری برای کودکان پرداخت که یک داستان به نام "نوروزها و بادبادک ها" در سال ۱۳۵۴ از سوی شورای کتاب کودک به عنوان کتاب برگزیده شناخته شد. در همین دوران همسر و همراه همیشگی ثمین مامور تشکیل یک گروه کر کودکان می شود.
اولین، همسر او بیش از دویست بچه پرورشگاهی را از شهرها و روستاهای مختلف گرد هم می آورد و آموزش آنها را در شرایطی پی می گیرد که حتی ثمین هم - به اعتراف خودش - در توان یادگیری "حتی یک نت تردید داشته است."
همین گروه کر سه سال بعد بهانه ساختن اثری شد که نام ثمین باغچه بان بیش از هر چیز با آن شناخته می شود: رنگین کمون. این اثر کم نظیر در موسیقی ایران که با اشعار ساده اما با یاد ماندنی خود ثمین همراه است، تنها یک بار و آنهم خارج از ایران ضبط شد. پس از انقلاب سال ۵۷ اگرچه این اثر در داخل ایران تکثیر و توزیع شد، اما از جایگاه رفیع رنگین کمون در ذهن هزاران کودک ایرانی و علاقمند موسیقی، نشان چندانی در زندگی خالق عزلت گزیده اش به چشم نمی آمد.
برای من و هزاران کودک از نسل من، اما، ثمین بیش از این ها بود. او آفریننده دنیای رنگین و آهنگینی بود که، به کودکی، تیرگی و بدصدایی وحشت آور جنگ را - برای چند لحظه ای هم که شده - از یاد کوچکمان می برد. دنیایی که در آن ترس اگر بود، ترس خیس شدن گنجشکی بود که "پر زده و رفته است." و ما دل نگران می خواندیم که "گنجشک اشی مشی ... می ترسم مریض بشی ... تو دشت و تو بیابون ... می باره برف و بارون." آن باغچه بان که رفت، به کودکی مان، خالق جهان پرنغمه و پرنوری بود که غبار و غوغای زندگی بزرگترها را از برابر چشم و گوش کوچکمان می زدود. در این جهان غم اگر بود، غم تب کردن عروسکی بود که "خوابش نمی برد" و ما لالایی ثمین را برایش می خواندیم که "عروسک جون، عروسک جون ... دیگه شب شد لالا ... به قربون دو چشمونت ... لاااالا کن لاااالا." ثمین باغچه بان - با دنیایی که برایمان آفرید - برای من و بسیاری از هم نسلان من، نشانی یکجای همه خاطرات پراکنده ای است که با آن زندگی می کنیم: از "روزهای برفی"، از "ترن های چوبی"، از "باغ درندشتی که پرچین دارد و ایوانش دماوند است"، و سرانجام از "نوروز و نرگس هایش" که بار دیگر "در راه" بود آنگاه که قلب ثمین ایستاد.
رنگین کمون او کودکی ما بود. ما بزرگ شدیم، او رفت. رنگین کمون او اما خواهد ماند تا سال ها - و هر نوروز کودکی کودکان سرزمینش خواهد شد.
نظرات
من اکنون در کرج زندگی میکنم و مثل خیلی ها با «نوارقصه» ها بزرگ شده ام. حالا بیست و پنج ساله ام و اثری از نوارهای خاله سوسکه، بز زنگوله پا و کدو قلقله زن نمیبینم. اما یک کاست هنوز در گوشه کشوی میزم هست: رنگین کمان!
جرات ندارم آن را در ضبط بگذارم چون میدانم گریه خواهم کرد. نه به خاطر این که باغچه بان دیگر نیست. نه به خاطر اینکه در آن زمان کودکی شیرینی داشتم چون جنگ بود و نه به خاطر اینکه مسعود بهنود از آن یاد کرده است، بلکه تنها لطافت شعرها و تفاوت بزرگ این سمفونی زیبا و ملودیک با هم عصران خود و تصاویر معصومی که در کتاب کشیده شده است کافی است تا این نوستالژیای رویایی مرا از خود بیخود کند.
به به چه برفی داره می باره
رو زمین برامون پنبه می کاره
کوچه خیابون مونده زیر برف
روز برف بازیه بچه ها پاشین....
هدیه ی شش سالگی بود رنگین کمون.. سال های سکوت پدرم.. بیرون واقعیت ها اونقدر پر رنگ بود که به ما اجازه بچه بودن نمی داد.. سال 72 .. از اون روز تا حالا هر وقت دلم تنگ میشه برای بچگی هایی که تجربه نشده گذشت رو سقف اون قطاره با پلنگه شعر می خونم.. قطار ثمین اصلا شاید قطار سهرابه.. خالی می ره و باری نداره.. دیگه کسی برای بچه ها سازی نزد.. یا حتی برای بزرگایی که همیشه دلتنگ بچگی ان.. ما کودکان زود به پیری رسیده ایم و .. حالا ثمین هم نیست..
سحر.س
Salam,
vaghti khabar ra shenidam ghamgin bi andaze shodam...be chand dalil...yeki bishtar be khatere in ke nemidanestam ou zendeh hast va vaghti khabare vagheie fote ou shenidam afsoos khordam tamame in moddat inghadr ou dar sokoot boode ast ke man va kheily ha mesle man nemidanestan hatta ou dar torkie zendegi mikarde hast...aya bayad resaneha ro morede eneteghad gharar dad?
dovvoman man fareghotahsile honarestane mooseghi hastam va 3 sal mooseghie koodakan dars dadam va baraye in ke erghe melliam ro be shagerdane
koochakam hedye konam faghat barayeshan((baghe ma parchin dare))ra ba eftekhar dar zabt mizashtam va beheshon yad midadam va ba terane zibaye ou ham khodam ham shagerdane koodakam ro mibordam be didane in bagh...
dar bachegi donyaye man ba rangin kamoon por bood az barfo noroozo,goonjishke ashimashio aroosako baghe zibaye parchin dar.........
ba in ke nadidamesh hargez,delam barayash tang shode...baraye ou ke donyaye koodakiam ro zibatar kard....
Rana
همیشه آوای خواننده های رنگین کمون تو گوشم بود. خودمو تو جایگاه اونا وقتی داشتن با شور و هیجان اون شعر ها رو میخوندن، تصور می کردم.
من یک خانواده ی کاملا مذهبی دارم، یادمه اون موقع ها ، گوش کردن به موزیک تو خونه ی ما ممنوع بود، چون گفته شده بود حرامه! و تمام دلخوشی من یه دختر بچه ی7-8 ساله وارتباطم با دنیای کافر ها(به قول مامانم) همین کاست رنگین کمان بود.
روان ثمین همواره شاد
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home