Saturday, April 23, 2011

فیدل، یکی نه مانند بت های دیگر


سی ان ان زنده پخش می کرد مراسم را، این خود تحولی بود، یعنی دوربین ها راه یافته اند به کوبا و مرزها تا حدی فروریخته است. از دیدگاه من فیدل کاسترو که همچون مرغی گرفتار، نگاه بیمارش را به جلسه حزب کمونیست کوبا دوخته بود، یک مجسمه افتخار هنوز زنده بود. آنقدر ماند که صحنه دراماتیک وداع را ناظر باشد. دیگر نائی برای نطق های آتشین درش نبود. انگار به جای خودش و به جای همه هزاران نفر که در نیم قرن به او دلبسته بودند و به جای دوستش دکتر چه گوارا دارد تصمیم می گیرد. و این همان است که روزی روزگاری، به سخنرانی های شورانگیز طولانی معبود و محبوب میلیون ها تن در همه جهان بود.

تنها سرهنگ نبود که وقتی دریافت حمید پسرش به دیوار اتاق خود، عکس این ریشو سیگار برگ بر دهان را در کنار عکس آن کلاه بره به سر چسبانده، تردید نکرد و فریاد کشید و کمربند چرمی قلابدار را در دست گرفت و پسر را به اتاق رو به قبله کشاند. هر چه مادر حمید پشت اتاق مشت به در کوفت و سرهنگ را قسم داد به اباعبدالله الحسین، به روح خانم بزرگ و آخرش هم با ناله گفت ترا به سر اعلیحضرت، فایده نکرد. سرهنگ نمی دانست این ننگ را باید کجا ببرد.

وقتی فیدل کاسترو، در میان اشک آرام، بی تبلیغ و بی اغراق اعضای شورای مرکزی حزب کمونیست کوبا، عملا از تمام سمت های حزبی و دولتی خود کنار رفت، گرچه جز فقر و تنگی معیشت از پنجاه سال رهبری وی به یادگار نمانده است اما این قدر هست که غروری را به مردمانش فروخت که اکثریت مردم آن جزیره آن را، چنان گوهری هر شب زینت کلبه های کوچک محقرشان کرده اند. جای داوری نیست، داوری به مردمان هر جای جهان می ماند که چگونه بخت و ادبار را تعریف می کنند. اما این قدر هست که هنوز، بر خلاف میل و تحلیل کوبائیان تبعیدی، کاسترو محبوب ترین مردمان جزیره ای است که گوانتانامو در حاشیه اش برپاست. و بر افتخارات وی جلسه آخر هم افزوده شد. گرچه فعلا رائول برادر هشتاد ساله اش آن جا حضور دارد اما پیداست جانشین فیدل جوانی خواهد بود و کوبا به هر جا مردمش بخوانند خواهند رفت. و این یعنی کاسترو بعد نیم قرن اداره کشورش با آبرومندترین وضعیتی که تا به حال در یک کشور نه مردم سالار متصور بوده، صحنه را ترک می کند. از میان آرمان خواهان کمتر زنده مانده ای بود که چنین افتخاری را کسب کرده باشد.

اما هیچ بعید نیست مزار فیدل کاسترو در کنار بنای یادبود همگامش چه گوارا در وسط هاوانا به احترام به یادگار بماند و بر سرش آن نیاید که بر مزار رضاشاه و مجسمه های صدام و نقش های حسنی مبارک آمد، چه بسا برای سالیان، توریست های جهان در آن جا گرد آیند تا بر کتیبه اش بخوانند که در میانه قرن بیستم میلادی چگونه جوانان ژولیده ای در یک جزیره کوچک در همسایگی آمریکای بزرگ نقشی زدند که بر صفحه روزگار ماند. و این یگانه خواهد بود، دست کم نسل حاضر تا هست شاخه گلی لاغر بر گور کسی خواهد نهاد که روزگاری قهرمان جوانان آرمان خواه جهان بود و از هر طریق تاریخ جنگ سرد نوشته شود، با آن ریش و کت نظامی مظهر اعتراض و چریکی، در آن جا دارد. نگفته پیداست که این پایان، خوش خبری است برای آرمان خواهان دهه شصت که در گذر روزگار بت هایشان شکست، قهرمانانشان پوشالی و دروغین از آب در آمدند، اگر به قدرت دست یافتند. باری طاغوت هائی شدند صدبار بد کارتر از پیشینیان. نسلی که به تعبیر وثوق الدوله بد آمد برایشان، از همین رو فلسفه هایشان باطل شد و منطقشان دروغ. مهر از گرمی بیفتد و ماه از فروغ.

این اسف که بت های قلابی شکستنی بودند، نسل آرمانخواهان دهه شصت را، به زبان برتولوچی، خیال بافان نام کرد. چرا که قهرمانان ممدوح بعد از جنگ جهانی دوم که وجه مشترکشان مشتی بود که می خواستند به دهان سرمایه داری بکوبند و نطق های آتشینی بود علیه امپریالیسم، ایدی امین یا پول پت شدند، موگابه یا چائوشسکو. ب در زیر ظاهر جذاب عدالتخواهی بعض این قهرمانان گورهای جمعی و ثروت اندوخته یافت شد، بدتر این که همه جا خود را امنیت کشور پنداشتند و کشتن دیگران به بهانه حفظ امنیت کشور ممکن شان شد. گیرم اروپائی ها و چشم آبی ها زود غده های خود را برکندند – هیتلر، موسولینی، سالازار و فرانکو هایشان دیگر جا به فرزند و جانشین ندادند. اما مسلمانان خاورمیانه بت ها را آن قدر نگاه داشتند تا به عصر انفجار اطلاعات رسیدند و شدند صدام حسین، حسنی مبارک و بن علی. و نتوانست عدی و گمال و منتصر را به قدرت بنشانند ماندند تا روزگار رنگ موهایشان را منقضی کرد و پارگی نقش های بزرگ صد متریشان سوژه عکاسان خبری شد و مجسمه های افتخارشان سرشکسته عروسک کودکان کوی.

و اینک پنجاه سال گذشته است از آن روزها که ریشوها از کوه به زیر آمدند و با فرار باتیستا، دیکتاتور مورد حمایت آمریکا، تازه نشستند روی مبل هائی که در عمرشان ندیده بودند و از هم پرسیدند حالا چکار کنیم. تقدیر هیچ کمک نکرد فیدل را تا همچون هزاران پیرو به تیر امپریالیزم کشته شود یا مانند هزاران دیگر زیر شکنجه از دنیا جدا شود، همچنان که رفیقش چه گوارا شد که در جنگل های بولیوی به چنگ ارتشیان عوامی و تجهیز شده سیا افتاد و سی سال بعد که جسدش پیدا شد آشکار گردید که راست می گفتند و این افسانه نبود که به زنده بودنش دست هایش را برای زجر دادنش کنده اند.

خوانده ایم که پلنگ برای مرگ به بالاترین صخره های کوه خود می رود، آن جا می میرد که این است شان پلنگ. دیکتاتورهای خاورمیانه ای، رفته ها و مانده ها، سرنوشتشان موش کوهی هم نیست بلکه سرنوشت تقدیری خرافه زده ای است که زندگی را از دیگران دریغ می دارد و بزرگ تر کارش وفاداری به همان خرافه هاست، آن هم نه با به سیانوری لای دندان بلکه همچون موشی پنهان شده در مغاکی. بی هیچ مقاومتی، بهت زده از سرنوشتی که گمان داشتند خود انتخاب کرده اند. چنان که صدام حسین. و متمدن ترین قدرتمندان گرفتار انقلاب شده شاه آخرین ایران بود که نه مانند قذافی مردم را کشت نه مانند دیکتاتور ساحل عاج مردم را به جان هم انداخت و در زیر زمین کاخش پناه گرفت تا جائی که فرانسوی ها ریختند به بمباران و وقتی برکشیدند همسرش را سربازان گرسنه مرگ دیده اسباب بازی کردند.

اینکا جوانان دهه شصت، همان آرمانخواهان که شب ها به خبرهای ویت نام به خواب می رفتند، پیرانه سر، دریافته اند که آزادیشان چنان که تصور می کردند از لوله تفنگ گذر نمی کرد، فهمیدند که جهان را مردمانش با تصور و خیال می سازند. آن ها که در لحظه موعود در نقطه مطلوب، دانسته و ندانسته جا گرفته بودند بعد ها که نقش فرمانده گرفتند، با تصور و خیال مردمان سروکار یافتند و البته با تصور و خیال خود. چه عبدالناصر چه استالین، هیتلر یا کندی. قدرت فسادآور بیشتر این ها را که در کاخ ها جا گرفته بودند از آرمان ها جدا کرد و در بتخانه های اسطوره ای آسمان ها جایشان داد. و گروهی دیگر جای پیشین آنان را گرفتند و آرمانشان شد برکندن اینان از قدرت. و این بازی و دور منحط ادامه یافت و نصیب مردمان سعادت نشد، رفاه نشد، آزادی نشد، یگانگی و به اندازگی نشد.

آن همه جوانان در سراسر جهان که به تقلید چه گوارا و فیدل کاسترو اسلحه ای به کمر بستند و به کوه زدند و کشته شدند، در دهه شصت میلادی، عصر آرمان خواهان، هیچ خبر دقیق از روزگار و از خیال بت های خود نداشتند، بت ها هم گاه جز دو سه شعار چیزی در سرشان نبود. اگر هم صاحب نظری شدند بعد از رسیدن به قدرت بود که باسوادها را به خدمت گرفتند و کتابشان نوشته شد. از میان بت ها کاسترو کسی بود که ژان پل سارتر و ارنست همینگوی ورقه اش را مهر کرده بودند و بعدها جینالولو بریجیدا و همه زیبارویان هالیوود، فرستادگان دوگل تا برسد به مارکز و مارادونا، بگو هر صاحب نامی از شمال آمریکا. کاسترو بر قالیچه افسانه ای خیال نسل ما جا گرفته بود، می خواست یا نمی خواست، حتی اگر نمی دانست.

آن عصر عصری بود که میهمان هر شبی خانه های حلبی و مقوائی محقر محرومان جز این سرگرمی نداشت که شعارهای آرمانی بخواند و چطور اینان می توانستند سربه زیر بماندند وقتی بزرگی در گوششان زمزمه می خواند جز زنجیر چیزی ندارید برای از دست دادن. این آتش به جان گرفته ها، باید سال ها می گذشت تا بدانند فقر از سوراخی دیگر می آید و رشک چاره فقر نیست و جز زنجیر بسیار چیزها هست که می توان از کف داد و به نان هم نرسید. اما وای به وقتی که انقلابیون شاعر شوند که صفه ای در کنار پیامبران سزای آن هاست، لنین باشند یا مائو، آیت الله خمینی باشند یا عبدالناصر، اگر سند کاسترو را سارتر و مارکز مهر کردند، بر پای سند عبدالناصر هم ام کلثوم بوسه زده بود.

کاسترو، همینش بس که از دامنه مه آلود سیراماسترا پائین آمده بود و ضدظلم بود، فقط هم نیامده بود که نامش با ضربه های کمربند سرهنگ بر پشت حمید بنشیند. او بر این باور بود که بزرگ ترین کارها در افتادن با قدرت ظالم بزرگ است، بگو ایالات متحده. فروختن فکر شورش در بازار برده فروشان بغداد، گفته اند آسان تر از بالارفتن از برج نظامیه هست. فیدل هم وقتی بر بال خیال ها نشست و در خیابان های هاوانا، فقیران تحقیردیده برایش هورا کشیدند تازه به گفتگو با آن انقلابی احساساتی چه گوارا نشست، تازه معلومشان شد هیچ نمی دانند.

سال ها گذشت تا هنگام ماجرای گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا برای آیت الله خمینی به
عنوان یک تجربه دیده نوشت خیلی کارتر با ریگان فرق دارد، کاری نکنید که جاده صاف کن این شوید. و این دیگر سخن آن جوان ریشو نبود که از سیراماسترا به زیر آمد. حالا در چرخاب روزگار چرخ ها خورده بود، در لای سنگ های آسیاب له شده بود، در نامه ای به خروشچف این را نوشته است. پیر شده، ماه پیش از قذافی خواست کنار برود و مانع از کشتار مردم لیبی شود. و به سخنانی که نوشته و شرحش در تاریخ قرن بیستم ثبت است نشان داد که انقلاب کوبا تجربه را چه گران خریده اند. بیهوده نیست که نان ندارند ولی رها کردن کاسترو برایشان گران است.

باری از دور چنین پیداست که کوبائی ها باور دارند که فیدل به آنان دروغ نگفت، پا به پای آنان آموخت و سوخت، پیر شد در این خیال باطل که جامعه ای بی طبقه بسازد. اما خود طبقه ای بالادست نساخت. نامه های کاسترو در چهل سال رهبری، که چندین سال قبل به یک ناشر آمریکائی فروخت تا بخشی از کمبود بودجه کوبا را چاره کرده باشد، اگر در خیال نمانیم، شناسنامه واقعیت های واقعی قرن بیستم است، واقعی تر و آموزنده تر از همه کتاب ها که به نام قدرتمندان نوشته شد و می شود. عبرت آموزتر از هزاران نطق است که بربالا بلند میدان های شهر و صفه های رهبران ایراد می شود و گاه گوینده را در نشئه ای غرق می کند.

فیدل در آن گرم کن آبی رنگ، تن رها کرده، انگار یکی بود از خدایان باستان، که به عصر تله ویزیون و اینترنت رسید. و این یک خدای گم کرده راه،ارزشش تنها به اشکی است که دیدیم بر گونه حاضران در اجلاس جاری هاوانا جاری شد با شنیدن این که باید بدون کاسترو خود را اداره کنند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At April 24, 2011 at 1:28 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

مطمئنم هر که غیر شما بود مقاله را به ناسزا به فیدل تمام می‌کرد و کلیشه‌ای نگاه می‌کرد. یکی از حُسن‌های نوشته‌های شما زاویه‌دید نو و تازه‌ی شماست. البته با نثری کهن. یاد گرفتیم که فیدل هم مثمرثمر بوده و گرد پیری مهم نیست بر که نشیند مهم این است که بر بعضی‌ها اثرگذار است.

آرزو می‌کنیم پیران حاکم جمهوری اسلامی تا دیر نشده از دنیا درس و پند گیرند. الهی آمین

 
At April 24, 2011 at 2:25 AM , Anonymous Anonymous said...

خستگی ام در رفت. این ها که گاهی غر می زنند به ما و می گویند هر چه آقای بهنود می نویسد قربان صدقه اش می روید راست می گوید اما نمی گویند ما چکار کنیم. من این نوشته را مانند شعری خواندم و همان قدر لذت بردم

 
At April 24, 2011 at 2:26 AM , Anonymous فرزانه said...

دست راستش زیر سر حکام جمهوری اسلامی که رضایت مردم را ندارند پول نفت رافقط خرج خود می کنند و تازه طلبکار هم هستند.
راستی آقای بهنود شما خودتان هیچ وقت کوبا رفتید با فیدل رویرو شدید با او مصاحبه کردید ؟
با احترام

 
At April 24, 2011 at 4:42 AM , Anonymous دکتر محمدی said...

یکی صدای ما را شنید . ای جان. الحق که میرزای پیر شهری . گرچه گاهی از این آرامشت عصبانی می شوم

 
At April 24, 2011 at 5:40 AM , Anonymous Anonymous said...

این گزارش که در درآمیزی زیبایی بهنودی با واقعیت تاریخی کامیاب بوده است به دو احتیاط بهنودی نیز نیاز داشته است.
در گذاشتن نام مبارک در کنار صدام بایستی اندکی احتیاط کرد. البته شاید چون من خودم یک مصری هستم نگاهم با شما فرق کرده باشد. در باره آنچه در مصر گذشت و من دیدم داستان ها دارم. یکی از آن داستان ها هماغوشی سربازان با مردمان معترض بر روی تانکها بود. در آن لحظه باور بفرما من اشک می ریختم چون من یک مصری هستم باید هم اشک هایم سرازیر می شد. دیگر آنکه مبارک می گفت من می خواهم در مصر بمانم و در مصر بمیرم. و خود شما بهتر می دانی که آقای اوباما سرنوشت او را حتی در هواپیما هم دنبال می کرد. و امروزه مبارک با پای خود به دادگاه در کشور خود می رود. البته می دانم شما عصبانی می شوی و می فرمایی دیکتاتور دیکتاتور است این حرف ها چیست. حق با شماست دیکتاتور دیکتاتور است اما با آنچه من در مصر دیدم مبارک همان صدام نبود. کشور اشغال نشد. و سی سال زمامداری او میان سرباز و مردم جدایی نیانداخت. در باره آنچه در مصر گذشت داستان ها دارم. از جمله داستان سرگشتگی من ایرانی در بیست و دوم بهمن های سال هایی که در پیش است. سالگرد بیست و دوم بهمن در ایران و در مصر. من یکی که یک مصری هستم و نیاز به سرگشتگی نخواهم داشت.
و اما آنچه شما حسادت نامیده ای در این متن تاریخی پذیرفتنی نیست. حسادت امری انسانی است. یعنی انسان ها حسادت هم دارند یکی کم و یکی بیش. شما ممکن است به مصری بودن من حسادت بکنی خوب بکن چه چیزی از من کم می شود. یا ممکن است من به این نوشته حسادت نکنم چون بهنود نوشته است و همان بهتر که او نوشته باشد چون توانش را دارد. جستجوی عدالت اجتماعی اما امری اجتماعی است و پیش از آنکه به حسادت های فردی بپردازد به همبستگی اجتماعی برای تامین حقوق انسان ها می پردازد. به هر حال آنچه به ما مصری های عزیز برمی گردد از جناب آقای فیدل آقای کاسترو و جناب آقای یزدی خودمان کمال تشکر را دارد که در بستر بیماری و ناتوانی کامل جسمانی توانستند از ریاست بگذرند.

هوشنگ

 
At April 24, 2011 at 9:59 AM , Anonymous امیرمهدی said...

خطاب به فیدل :
جز تو بر شخص دگر نام فیدل زیبنده نیست ...

 
At April 24, 2011 at 10:06 AM , Anonymous Anonymous said...

خیلی خوب بود

 
At April 24, 2011 at 12:46 PM , Anonymous Anonymous said...

واقعان دست مریزاد، با این بیان بیطرف توانسته ید از آن مرد بزرگ تاریخ که از معدود رهبرانی است که با پایانی خوش و اثری گرانبها از تجربیات تاریخی اش،
یافته هایی ناب و حقیقی بر خلاف آنچه رهبران سرمایه داری همواره تلاش کردهاند به تاریخ تحمیل کنند.
البته با اینکه مردم کوبا باختند و یا قربانی شدند کاملا موافق نیستم برای اینکه:
کوبایی ها یکی از شادترین اقوام جهانند
بهداشت و درمان در کوبا رایگان و با کیفیت بهترینها شناخته میشود
کوبایی ها مردمی سر بلند هستند، چرا که حتا وقتی همه فقرند، حتا یک کودک نیاز نیست سر گرسنه بر بالش نهد.
متوسط عمر در کوبا به نود سال نزدیک میشود
و امروزه ایده های ارنست و فیدل دارند روز به روز در تمام آمریکای لاتین گسترش میابند
و از طرفی با ایجاد فضاهای جدید در یک جامعه ی یکدست با آگاهی سیاسی نسبتا خوب، کوباییها همچنان به نقش الگویی خود در آمریکای لاتین ادامه میدهند.
با احترام، برزو

 
At April 24, 2011 at 4:57 PM , Anonymous Anonymous said...

دست شما درد نکند

 
At April 24, 2011 at 4:59 PM , Anonymous اشکان said...

من جزییات اوضاع کوبا را اخیرا دنبال نکرده‌ام؛ اما فکر می‌کنم کاسترو یک دیکتاتور بوده و است. گرچه با این آخرین کارش باعث شد بیشتر به او احترام بگذارم. در سرزمین‌های غیرآزاد، حتی اگر کوبا باشد، نمی‌توان به آنچه مردم می‌پندارند پی برد و این ساده‌انگاری است که از فیلم‌های خبری به سرعت به این نتیجه برسیم که مردم کوبا هنوز کاسترو را دوست دارند.
درباره‌ی چه گوآرا، با همه‌ی احترامی که برای طرفداران او قایلم، فکر می‌کنم که او تنها در پی جلب توجه بود و شاید بخت با او یار بوده است که مرگ زودهنگام او را از پیمانه‌ی آزمایش روزگار نجات داد. وگرنه چه تضمینی بود که رفیق «چه» مثل خیلی از چپ‌های در قدرت دیگر به دیکتاتوری تمام‌عیار تبدیل نشود!
در پاسخ دوستمان، من هم پس از دیدن عملکرد قذافی و به خاک و خون کشیدن و نابودی یک کشور برای غرور کاذب و «هیچ»، فکر می‌کنم مبارک گرچه دیکتاتور بود، اما دیکتاتورها با دیکتاتورها فرق دارند.
در آخر یک حسرت دارم و آن این که چرا دولت‌مردان ما چنین نیستند؟ آقای خامنه‌ای با این هوش و سیاست و تجربه که پله‌های قدرت ایران را گام به گام و در بی‌سروصدایی کامل طی کرده، چه می‌پندارد که دست به چنین اقدام‌های بی‌مهابایی می‌زند، بدون آن که لحظه‌ای به سرانجام تصمیم‌هایی که می‌گیرد و افرادی که سر کار می‌گذارد فکر کند؟!

 
At April 24, 2011 at 9:56 PM , Anonymous Anonymous said...

با این مقاله یخ برخی دوستان چپ زده کمی آب شد و از خواب زمستانی شان بیدار شدند و نظر در مورد رضایت مردم کوبا از وضع موجود می دهند. نمی دانم چرا یاد لبنانی های جنوب بیروت افتادم که نظری مشابه نسبت به ایرانیان و رضایت شان از وضع موجود است. ویتنامی ها هم غرب را شکست دادند بفرمائید ذلت شان را ببینید. این مقاله در مورد یک فرد است و نه یک سیستم شکست خوردۀ سیاسی.

 
At April 25, 2011 at 3:05 AM , Anonymous ژاله 29 said...

من چندی قبل هم در این وبلاگ خواهش کردم دوستان یک شماره یا اسم مستعار به خودشان بدهند که جواب دادن به آن ها آسان باشد . من الان قصد دارم از نوشته یکی از کاربران بالا تشکر کنم و بگویم چه خوب نوشتی ولی چطوری نشانی بدهم
ژاله

 
At April 26, 2011 at 5:05 AM , Anonymous Anonymous said...

انسان توانست از غار نشيني به تمدن امروز برسد، تمام پيشرفتهاي انسان حاصل تجربه آموزي و كسب علم بوده است. بديهي است كه در اين راه بارها دچار خطا نيز شده باشد. - مكتب كمونيست و انقلابات آن يك راه فرعي بود كه گروهي خيرخواهانه و انسان دوستانه آنرا ابداع و اجرا كردند و در نهايت شرافتمندانه اشتباه بودن آنرا پذيرفتند. ما بايد بصراحت اشتباه بودن و بي نتيجه بودن اين انقلابات را بيان كنيم ضمن اينكه از تلاشهايشان با احترام ياد مي كنيم. – پيش بيني آينده كار نخبگان است اما درس گرفتن از گذشته چندان سخت نيست. ملتهايي كه با هيچ چيز مبارزه نكردند نه با استعمار و نه با حكومتهاي سنتي شان، اكنون جزو پيشرفته ترين و مرفه ترين ملل جهان سوم هستند، پس را صحيح تكامل بشر همان تعامل به جهان بوده است. نه شورش و انقلاب. روزي مانند روز روشن خواهد شد كه بهترين كار براي مصريان اين بوده كه به مبارك و خانواده اش وفادار مي ماندند همين طور ساير ملل – بطور كلي ما از آشوب و سرنگوني .... نبايد به خوبي ياد كنيم .

 
At April 26, 2011 at 5:10 AM , Anonymous امیرحسین said...

و امروز کتاب رابین‌هود کویر به دستم رسید.

 
At April 26, 2011 at 3:22 PM , Anonymous Anonymous said...

http://www.youtube.com/watch?v=Ac51Cauhwwk&feature=player_embedded

 
At April 27, 2011 at 10:16 PM , Anonymous Anonymous said...

اولین بار است که پای نوشته تان مینویسم.مرسی که با انصاف تمام از کاسترونوشتید چیزی که این روزها خیلی کم است و کسی جز دشنام و نفرت بار قهرمانان گذشته نمیکند که اگر چه موفق نبودند اما یک سروگردن از همه این سیاستمداران موفق شرق و غرب بزرگتر بودند و بسیار بیشتر از آنها درد مردم و انسان را داشتند
بادرود
پویا

 
At April 28, 2011 at 11:23 PM , Anonymous Anonymous said...

با تشکر از مقاله مفیدتان

استاد من هر بار برای دیدن مقاله ها و دیدگاههای شما در مورد تحولات اخیر ایران به وبلاگ شما سر میزنم

اما از وقتی از ایران رفتید خیلی کم به این مساول میپردازید

اگر امکان دارد در مورد تحولات وزارت آقای مصلحی و اتفاقات بعد از آن دیدگاهتان را بنویسید

با تشکر
مجید نوزاد

 
At April 29, 2011 at 1:59 PM , Anonymous korosh said...

کاسترو فقدان عدالت اجتماعی، نبودن فقر اقتصادی و انکار حاکمیت فردی و دیکتاتوری را سر لوحه شعارهای خود قرار داد اما آنچه او را همواره علاقه مند به حضور در قدرت کرد«شیفتگی به قدرت» بود،اینکه پس از 47 سال تنها یک نفر رئیس جمهور بود نشان دهنده ماهیت فاسد کننده قدرتِ بدون نظارت اخلاقی و بدون محدودیت است،کاسترو با ایجاد ترس در مردم و عنوان نمودن مداوم «دشمن بیرونی» حکومت کرد، فیدل کاسترو در همان مسیری گام برداشت که برای از میان بردن آن مبارزه کرده بود.دولتمردی اعتبار اخلاقی پیدا می کند که در هنگام قدرت آن را به طور دمکراتیک واگذار کند مانند ماندلا یا گاندی کاسترو چنین نکرد و همواره در تاریخ و ادبیات سیاسی از او و نظامش به عنوان دیکتاتوری یاد خواهند کرد،کاسترو نظامی به غایت فاسد و ناکارآمد تحویل جانشینانش داد.

 
At April 29, 2011 at 5:12 PM , Anonymous Anonymous said...

آقا کورش آقای بهنود درباره مردم کوبا و نظرشان نوشته نه درباره سلطنت طلب های ایرانی که از پیش معلوم هست درباره چی می گویند و برای چی دلشان لک زده و لابد به نظرشان هست که کاسترو از اعلیحضرت همایون بدتر بود و همین طور از حسنی مبارک . فقط یادتان باشد اعلیحضرت با چه خفتی تشریف بردند و گاهی فکر می کنم بهش ظلم شد که آن طور در در به دری نتوانست حتی معالجه کند اما همه دنیا که خطا نمی کنند. جنان که الان هم درباره کاسترو چنین نیست که همه خطا می کنند جز شما ها. در ضمن اگر اشارتان به دیکتاتوری است آقای بهنود در مطلبشان همین را نوشته اند اما از اشک مردم و نمایندگانش هم نوشته اند منتها شما بی طرفی نمی خواهید و دوست دارید همه را مانند خودتان کنید خوشبختانه آقای بهنود سنگین تر از آن ها که به این باد ها بلرزد که اگر چنین قراری بود لابد الان باید در تهران راحت زندگی می کرد
ارادتمند
داریوش ب

 
At April 29, 2011 at 6:51 PM , Anonymous korosh said...

آقای داریوش محمد رضا شاه و رضا شاه خدماتی به ایران کردند که چپ زده هایی مانند تو تربابت مسعود بهنود هرگز نمی توانید آن ها انکار کنید
شما به محله فاحضه های کوبا سر زده ای
بهنود،فرخ نگهدار و مانند این ها دلشان برای روزگار خمینی لک زده مانند تو
اصلا نفهمیدی من چه می گویم.

 
At April 30, 2011 at 1:22 AM , Anonymous امیر حسین said...

مبادا در این هیاهو....شهر بی عشق بماند.....
http://www.soundsofmychildhood.com/posts/673

 
At April 30, 2011 at 3:02 AM , Anonymous داریوش said...

جناب آقای کورش
محله فاحشه های هر جای جهان ارزانی تو. فاحشه خانه های پرشده دوبی و قطر هم ارزانی جمهوری اسلامی . من با شما با زبان آدمی زاد حرف زدم چرا بدت آمد از سلطنت طلب خواندنت. تاریخ تان تمام شده برادر شعورتان هم مثل تاریخ تان شده . از همین فرهنگ اتهام زدن هایت پیداست وسیله ای جز این ندارید چنان که خامنه ای و احمدی نژاد ندارند. برای اطلاع شما ملت ایران صبور است خودش را از دست اختناق پهلوی نجات داد از دست اخوندها هم نجات می دهد. شما شاه پرستان ناشناس همه تان می روید تهران با ادن مشائی و احمدی نژاد، املاک دوران همین ها که اسم بردید را می گیرید اما به امثال همانها که نام بردید که از دست رژیم تبعیدند تهمت می زدید. تمام شده اید تمام
ببخشید جناب بهنود که وقت شما را گرفتم

 
At April 30, 2011 at 3:04 AM , Anonymous Anonymous said...

دوستان عزیز کوروش و داریوش دیگه بس است فضای این جا را لطفا به دعواهای تاریخ منقضی تبدیل نکنید. قرار این است که فقط درباره مقاله صحبت کنیم معلوم شد جنان کورش مخالف است و جناب داریوش هم موافق چندانی نیست. بسیار خوب دیگه بیش از این مورد علاقه کاربران این سایت نیست لطفا

 
At May 1, 2011 at 10:32 AM , Blogger parsinameh said...

بعد از مدتها دوباره پیداتون کردم آقای بهنود
واقعا شما برای ما جوانهای ایرانی که عاشق این جو رکارها هستیم حکم استاد استادان رو دارید کاش این عغم قربت ما رو از هم جدا نمیکرد و ما میتونستیم در ایرانی آباد و آزاد به کارمون ادامه بدیم.
ما تازه ولاگی رو شروع کردیم و امیدواریم که از شما چیزهای زیادی رو یاد بگیریم.
parsinameh.blogspot.com

 
At May 3, 2011 at 12:41 AM , Anonymous arash said...

سلام
مقاله زیبایی بود مثل عموم مقالات استاد. اما حضور پرشور و گریه عده ای در برابر دوربین تلویزیون چیزی از محبوبیت اثبات نمیکند. که اگر چنین است پس با وجود راهپیمایی 22 بهمن جنبش سبز کجاست؟ به هر حال شخصیت کاریزماتیکی که پس از سالها دوباره خود را نشان میدهد بیشک مخالف و موافق و خنثی را تحت تاثیر قرار میدهد و البته مطمئنا پروپاگانای تبلیغاتی موجود در کوبا. داشتن بهداشت رایگان و بیمارستان و ... غذای روح انسان نیست. جوانی که دوست دارد زیبا باشد دنیا را ببیند و دنیا او را ببیند در کجای کوبا پاسخش را مییابد؟ درآرایشگاههایی که موهای یکسان میزنند؟ در کامپیوترهایی که اینترنت ندارد؟ در جایی که سال به سال دوربینی وارد نمیشود؟ انسان فقط غذا و آب و دان است؟ مرغان خانه ما هم همینها را داشتند. همواره پروار بودند تا ما را کامروا کنند. سیر کردن و درمان آنان خرجی برایمان نداشت. دیدگاه دوست ناشناس که اینچنین مینویسد از نظر من کوبا را یک مرغداری میبیند و حزب کمونیست را مرغدار و مردم را مرغ آنان

 
At May 3, 2011 at 4:20 AM , Anonymous hesam said...

سعدی زمانه!!!!!!!!!!!!!!
عالی بود!

 
At May 5, 2011 at 5:14 AM , Anonymous arash said...

همه اش جالب بود غیر از ادعاهایی که در باب میزان محبوبیت کاسترو شد.تا وقتی افکارسنجی های معتبر و آزادانه نباشد پذیرفتنی نیست.
درضمن به نظر شما چه فرقی میان "اشک های حضار" در آن جلسه و اشک های بسیجی ها برای امام سابق و لاحقشان وجود دارد؟

 
At May 10, 2011 at 12:17 AM , Blogger Unknown said...

salam. omid ke hamishe salamat bashid va benevisid ke lahzeyi ham ke shode adam lezzat bebare

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home