Friday, August 30, 2013

نقل مکان، نه به دورها

به نام دوست

بر دوستان عزیزی که با خبر نشده اند و همچنان می پرسند چرا در وبلاگ کم کار هستم. خواستم خواهش کنم اگر در جمع مشترکان قرار دارید تشریف بیاورید به صفحه من در فیس بوک . به این آدرس

https://www.facebook.com/mbehnoud1

من نیز مثل اکثر کسان فیس بوک را آسان تر دیده ام. حالا باید در فکر باشم که آرشیو چند ساله این وبلاگ را به گونه منتقل کنم به جاپی مناسب.

اما اگر از جمع مشترکان تشریف ندارید و به هر دلیل با اسم مستعار در دنیای مجازی هستید می توانید به این آدرس سر بزنید که دیگر منع و بندی هم ندارد.
https://www.facebook.com/M.Behnoud

در این صفحه که به همت دوستان برپاست علاوه بر مقالات و نوشته های چند روزانه نحوه دسترسی به برنامه های تلویزیونی و رادیویی نیز وجود دارد.



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 15, 2013

مخلمباف، آوینی و حسینی


کارتون هادی حیدری را مناسب دیدم از روزنامه شرق.


این رسم دوره تازه است که افرادی که به هر جهت [از جمله همسایگی و بچه محلی و همشهری گری] به شغلی می رسند که در این رسیدن می توان گفت اصلا و ابدا تخصص و دانائی های فرد نقشی ندارد، فورا متخصص همان رشته هم می شوند. نتیجه اش همین جملات درربار که از وزیران و استانداران احمدی نژاد نقل می شود و چرا این، نمونه اش فضل فروشی های فلسفی تاریخی ادبی آقای احمدی نژاد و نمونه بهترش اظهار نظرهای گاه به گاه وزیر ارشاد دوم دولت احمدی نژاد که به تازگی از هنرمندان خواسته یا آوینی شوند یا مخلمباف.

چندین و چند نکته در این سخن است، اول ریشه این نوع تعیین تکلیف به همان نوع برخوردی کاریکاتوری با قدرت و مسئولیت می رسد. به همان اندازه که کوچولوی مثقالی از دیدن باغ به شوق می آید اینان هم از شوق تلفن هائی که بعد از نزول به دفتر زنگ می زند، ملاقاتی های متعدد پشت در به شوق می آیند. من فرمانروای عالمم و می توانم پز بدهم که امروز ناشری تلفن کرد که کتاب های محمود دولت آبادی را اجازه نداده اند... وزیر جدید با نقل این نکته برای خانواده و دوستان می تواند بادی در گلو اندازد که "... گفتم بهش اجازه بدهند"، فردایش کار به صدور مجوز برای  توضیح المسائل فلان مرجع می رسد که باز می توان با غرور برای دیگران نقل کرد "خیلی جاهایش را کپی کرده اما چه کنیم دیگه..." و چنین است که کوتاه مدتی بعد، و بعد از نوشتن چند انشای کودکانه به عنوان پیام و نطق در همایش های معمول، و بعد از صدور فرمان ایجاد معاونت شعر [لابد برای این که امثال حمید سبزواری  تکثیر شوند] به فکر می افتد برای اهل فرهنگ معیاری بگذارد.

گزارش روزنامه بهار این است " در این روزها که جو سیاسی انتخابات شورای شهر و ریاست‌جمهوری بر فضای فرهنگی کشور نیز تاثیر گذاشته است وزیر ارشاد دولت محمود احمدی‌نژاد از هنرمندان خواسته است تکلیف خود را مشخص کنند و به یکی از دوگانه‌ای بپیوندند که او تعیین کرده است؛ دوگانه‌ای که یک‌سرش مرتضی آوینی است و سر دیگرش محسن مخملباف که اولی را نماد رستگاری و اوج عزت خوانده است و دومی را نماد حضیض ذلت، در مراسم همایش بزرگداشت روز هنر انقلاب که با حضور مدیران فرهنگی کشور برگزار شده بود "

این گزارش یک توضیح دارد و چند نکته:
وزیر ارشاد دوم احمدی نژاد با یک سخن بی معنا در یک همایش که تنها فایده اش ناهاری است که از کیسه بیت المال در شکم های برآمده ریخته می شود، چند قضاوت و راهنمائی می کند. اول در مقام باری تعالی نماد رستگاری و عزت را مشخص می کند و هم حضیض ذلت را، اولی از دید تنگ وی مرتضی آوینی است و دومی محسن مخلمباف. و به همین اشارت نشان می دهد حتا به اندازه آقای میرسلیم مهندس موتورهای درون سوخت که چهار سالی در همین سمت بود با واقعیت های این میدان آشنا نیست، به زبان دیگر نه آوینی را خوب می شناسد و نه مخلمباف را. فقط دارد از سرمشق "بولتن محرمانه" پیروی می کند.

دیگر این که "هنرمندان باید تکلیف خود را معلوم کنند" آن هم لابد در محضر جناح راست که جناح متبوع و مطبوع آقای حسینی است. و در هنر این جناح همین بس  که از دو روز بعد از بازگشت آیت الله خمینی از پاریس [یعنی روز چهارم بهمن سال 1357] که حاج مهدی عراقی موفق شد رهبر را از دست حلقه پاریس و نهضت آزادی چی ها بیرون بکشد و ببرد به جائی که آماده کرده بود، یعنی از سی و چند سال پیش، این جناح خودش را کشته، هر سوراخ که قدرتی در آن متصور بود را مال خود کرده، از شورای نگهبان تا سازمان زندان ها، از دادستانی انقلاب تا بنیاد مستضعفان، از  بنیاد امداد [مرکز توزیع پول نفت بین افرادی که خود تعیین می کند از ایران تا افغانستان و لبنان و عراق] تا مراکز اطلاعاتی و امنیتی... یک جنبش بزرگ احتماعی [دوم خرداد] را به بحرانی برای حکومت تبدیل کرده و جوانانش را چنان کرده که از زی اصلاح طلبی بیرون شوند که این جناح بتواندشان کوبید و کشت، اما دریغا از اقبال مردم. در این فاصله با این همه قدرت متمرکز ، جناح راست یک مکان انتخابی به دست نیاورده و حسرت ریاست جمهوری و  به دست گرفتن مجلس هم به دلش مانده است. با این همه پول و قدرت، آخرین دسته گلی که این جناح به آب داده دکتر محمود احمدی نژاد است که تا دانست چه باغ بهشتی است این اتاق تقسیم پول نفت، فیلش یاد هندوستان کرد و به فکر افتاد از پدرخوانده ها دوری جوید و دارائی اصلاح طلبان را هم مصادره کند و سخن های زیبا بگوید.  این یعنی آخرین فرصت جناح راست را از دست دادن، حالا همه می دانند که  دکتر ولایتی و حداد عادل انتخاب نمی شوند حتی با  امداد خفیه شورای نگهبان و بسیج و سپاه هم بیرون آوردن اینان از صندوق  به معنای تبدیل جمهوری اسلامی به جمهوری صدام و حسنی مبارک است.

نکته دیگر در سخن آقای حسینی این جاست که  او عالم فرهنگ را  با جای دیگر مثلا سربازخانه اشتباه می گیرد و چنین اشتباه بزرگی را دربان وزارت ارشاد هم مرتکب نمی شود که به فرهنگی مردمان بگوید تکلیف خود مشخص کنید. حتی تیمسار  بی خبر ساواکی هم به شهریار شاعر و دیگر شاعران  این نگفت. ثابتی به دکتر شریعتی گفته بود شما بین ما و کمونیزم کدام انتخابتان هست، همان را به مردم بگوئید.  دکتر براهنی را آوردند در تلویزیون که توبه نامه اش را با نقد لوکاچ شروع کند. فرهنگی مردمان حضورشان بدان وابسته است که در خانه تنگ سیاست جا نگیرند، آنان صاحبان ولایت اند چه کارشان به حزب بازی امروزی و مسخره و مضحکه جناح راست. کدام از فرهنگی مردمانند که تعیین چنین تکلیفی کرده اند و از دید مردم بزرگ اند و پرخریدار. اگر کس بگوید پس چطورست که اخراجی ها پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران نامیده شده، جوابش این است که اولا با کاهش ارزش پول ملی و گران شدن همه چیز رقم آمار فروش هم بالا رفته و این در حساب نمی آید، ثانیا اگر تصور رود که مردم دور مانده از تفریح برای خاطر اصالت ها و ارزش های پیشین ده نمکی به دیدن این فیلم ها می روند زهی خیال باطل. به همان دلیل می روند که زمانی به دیدن کمدی های وحدت و ظهوری می رفتند.  
تصور کنید فلان حاکم شیرازی به سعدی گفته باشد شما باید تکلیف خود را [لابد بین وزیر دست راست و وزیر دست چپ حاکم] معین کنید. البته دستگاه نظمیه رضاشاه به فرخی یزدی و ملک الشعرا همین را گفته بودند، اما این حکایت نظمیه محمد چاقو بود وگرنه امثال فروغی و حکمت و داور بودند که "به عرض اعلیحضرت برسانند که رفتار با اهل معرفت نه این است..." امروز آنان نیستند و قاب عکس ها چنان از آدمیان بلندنظر و اهل خبره خالی شده که در بیشتر مراکز و وزارت خانه ها، از تصویر گذشتگان گذشته اند و تاریخ را از شروع جمهوری اسلامی گرفتند . البته می گویند با این همه عکس رییس جمهور اول را از دیوار  ریاست جمهوری کنده یا کج کرده اند  و  اگر مانعشان نشوند با رییس جمهور چهارم و پنجم هم همین خواهند کرد.

اما هنوز سخن اصلی این مقاله را نگفته ام. آقای حسینی با نام بردن از مرتضی آوینی و محسن مخلمباف به عنوان دو راهنمای جاده ای که به نظر وی در برابر اهل فرهنگ قرار دارد، نشان می دهد که حتا این دو بچه مسلمان را هم نمی شناسد، چه رسد به حیطه گستره فرهنگ تا برسیم به مقوله "ارشاد".

مدعای من این است که مرتضی آوینی اگر زنده مانده بود الان دو نقطه برایش متصور بود. یکی همان جا که الان حاتمی کیا ایستاده و دیگری مکانی که محسن مخلمباف در آن است [و من خود همان زمان که در خرداد 88  مخلمباف به میان حوض فعالیت سیاسی پرید، تاسف و اعتراض خودم را  در مقاله ای نشان دادم و نوشتم که چه زیانی کرده است سازنده نوبت عاشقی در این معامله و هنوز بر همان عهدم با این توضیح که گناه مخلمباف هنرمند نیست که نمی دانست اخلاق رهنمای سیاست نیست، و دروغ و فتنه اساس کار سیاست ورزی در این روزگار است. گناهش نیست که گمان کرده بود این بیشه خالی از ریاست و سرمشق از آقای مشائی نگرفته بود].  البته هستند کسانی که برای مکان دیگری را  هم برای مرتضی آوینی گمان می برند که  ریاست فرهنگستان هنرست به جای محمد معلم، من چنین گمانی ندارم. تازه معلم شاعر هم بعد از نشستن در صندلی خالی مانده میرحسین موسوی کلامی به میل آن ها که شغل تعارفش کردند نگفته، برخلاف کسانی که منصوبش کردند کلامی زشت درباره میر و کار او بر زبان نرانده، و با سکوت خود، نشان داده که دست کم می داند عالم هنر از این عالم مسخره و موقتی امروزی جداست]

چرا این مدعا را دارم و اصلا تصورم این نیست که مرتضی آوینی اگر مانده بود مثلا جای آقای حسینی وزیر ارشاد دوم احمدی نژاد میشد. یادتان می آورم که آوینی از چشم افتاده آقایان بود. اگر نخوانده اید بخوانید که یک ماه قبل از مرگش [در اسفند سال1371 ]  آقای شریعتمداری و وزیر ارشاد اول احمدی نژاد درباره او چه نوشتند در کیهان، و چه صفت ها به او بستند. اصلا چرا دور، روزنامه کیهان 21 فرودین 72 فردای رسیدن خبر مرگ مرتضی آوینی را ببنید اصلا کلامی از شهادت  نیست. خبری است در حد مرگ یک فیلمساز در صحنه جهاد مقدس. مرتضی آوینی موقعی شد "شهید قلم" که آیت الله خامنه ای به تشییع جنازه وی رفت و همین لقب را به او داد. دسته راه افتاد. حالا شماره های بعدی کیهان را ببنید که چه جنازه گردانی و آینه داری می کند. و این عادت جناح راستی هاست مگر با علی حاتمی چه کردند و مگر مقالات یک هفته ای که سعید حجاریان در کما بود و همه از زندگیش دست شسته بودند را نخوانده ایم. آقای شریعتمداری گریان نوشت "مگر سعید ما چه کرده بود" همو  ترور حجاریان [همان سعید ما] را به منافقین و آمریکا و اسرائیل نسبت نداده بود. حالا  نوشته های بعدی را بخوانید تا برسد به امروز که وقتی می خواهد کسی را بکوبد می گوید وی یک زمان در روزنامه حجاریان کار می کرده است. به قول آقای حسینی [حضیض ذلت]. اگر معیار و متر دست جناب حسینی و جناب حسین شریعتمداری بود، سعید امامی [رفیق دوشنبه های کیهان] هنوز عامل سیا و همسرش عامل اف بی آی بودند. ملاحظه می کنید که این معیارها خیلی به روز و به قدرت و به فرمان بستگی دارد، قابل تکیه نیست. این گفتم که بگویم صفتی که وزیر ارشاد به مرتض آوینی می دهد هم از سر شناخت نیست. آوینی از سنگلاخ گذشت و یک جا فرود آمد. راست می گفت، در هر دوره از زندگیش جز راست به خود نگفت. اگر در دوره ای به خود سخت گرفت و اگر در دوره دیگر با لبخند روی مین رفت، واقعی بود به فرمان مقام و موقع نبود. به دستور نبود و حالا نیز اگر لقب "شهید" از آقای شریعتمداری و آقای حسینی دارد باور نمی کنم بر او اثری داشته باشد.

اما در شناخت محسن مخلمباف، معیار حضیض ذلت از نظر وزیر ارشاد دوم احمدی نژاد:

تفاوت محسن مخملباف با مرتضی آوینی در این بود که به فکه رفت روی مین نرفت. و آن قدر ماند که دوروئی ها و رذالت ها و پلیدی ها وی را از خانه اش راند و بر همه خشم گرفت، به خود خشم گرفت، به گذشته خود خشم گرفت. اما با این همه خلاقیت از وی ستانده نشده که. او در یک حرکت زیان کرد و آن هم زمانی بود که به میان استخر لجن سیاست پرید بی هوا و بی ملاحظه. دامش ندید و گرفتار آمد. و رهنمائی آقای حسینی به اهل هنر ، همان پریدن به میان این لجن است. اما چه می گوئیم در مورد کسی که ده فیلم تحسین شده جهانی دارد. از ته جامعه خودش را بالا کشید تا اوج افتخار هنری که برگزید. چه ربطی دارد کارنامه  مخلمباف و مرتضی آوینی با کارنامه کسانی که به مقتضای حکم و دستور و جاه طلبی به خود کسوت قضاوت و داوری پوشانده اند.

نکته آخر این که امثال آقای حسینی وقتی از تعیین تکلیف می گویند، نکته ای را فاش می کنند. برخی مغزها و ذهن ها گنجایش فراگیری ندارد. بنابراین باید همه چیز را بسته بندی کنند. کتاب نمی خوانند برای دانستن، می خوانند برای قبول یا رد، تلویزیون نگاه نمی کنند برای آگاهی، بلکه تصورشان این است که آگاهی کامل دارند و مامورند تا دریابند این رسانه درست می گوید یا نه. از دید این گروه روزنامه نگاری بی طرف وجود ندارد، گزارشگر باید طرف داشته باشد، حتی قاضی نباید بی طرف باشد، به وکیل دعاوی یک روزنامه نگار منتقد به همان چشم نگاه می کنند که به موکلش. در ابتدای انقلاب ندانستیم وقتی پزشکی را به جرم این که پزشک ساواک یا شهربانی بود محکوم کردند به چه معنا بود. این ها  وقتی از پزشک تعیین تکلیف می خواهند یعنی  توقع دارند که او بگوید نامسلمان یا اصلاح طلب یا چپ را نباید معالجه کرد.

 خلاصه به خیال خود ایستاده اند در آستانه تاریخ و دارند همه را جدا می کنند: به اوج عزت و حضیض ذلت. در داخل اتاق هم کسانی قاه قاه می خندند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, March 28, 2013

یکی هم گوگوش


درهوای سرد لندن، کسانی از دورها آمده، از تهران حتی، قلب شهر را فتح کردند وقتی که کنسرت گوگوش برگزار شد. بر پرده گاه گاه تصویر سال های دورش می نشست و امکان پرواز به خاطره های بازیگوش می داد. بی آن تصاویر رنگین هم، چندان که صدایش در گوش سالن پیچید، فغان از سنگ سنگش برخاست.

 گوگوش را اول بار، در جشن کارگران سیلوی تهران، در زادروز پادشاهی، زمانی دیدم که نه سالش بود.  از روی شانه دستیار پدرش پرید، در هوا چرخی زد و شیرجه رفت درون شلوار آقاصابر که با هیکل چاقش چنان نرم و شاداب می گشت و تلوتلو می خورد و تظاهر به مستی و افتادن می کرد، که گمان داشتی از استخوان و گوشت نیست.

از همان زمان گوگوش را دیده ام، کیست که در این دوران زیست و او را ندید، از گل کردنش نشکفت، با خواندنش به ترنم نیفتاد، در رقصش ظرافت را معنا نکرد، در ناکامی هایش نگران او نشد، و در روزهای شادی به یادش نبود.

شاید اول کس بودم که گزارشی نوشتم از او  "دخترک یتیمی که پشت صحنه بزرگ می شود" در مجله روشنفکر، که همراه عکس محمود محمدی معنا یافت که دخترک موبافته ملوسی را نشان می داد که با مدادی در دست روی دفترچه مشق، خوابش برده بود. پشت صحنه تئاتر پارس، جائی که پدرش برنامه هر شبی داشت.

گوگوش، دل آشنای چند نسل فارسی زبان و به تعبیری صدای آرزوهای آنان است. صدای خاطره ها و گذر عمر ماست. وجودش یاد روزگارهای خوب و بد زندگی است. این صدا گاه بی صدا در خاطره شادی هایمان پیچیده، چنان که  گریه های در سکوتش، موسیقی زمینه  بدترین روزهای ماست. بزرگ شاعر مردی به او گفت زندگی گذر از سوراخ سوزنی است و تو عبور از آنی. و شیخ چروکیده ای  در همان سال اول انقلاب - تا بگوید چرا خروجش را از کشور ممنوع می داند- خطابش کرد "گوگوش سابق"، به صدای آن ها که فتح را متوهم بودند و در خیالشان ملتی سابق شده بود.

ما در شهری که او بیست سال ساکت ترین زندانیش بود زیسته ایم. اما در زیر جل این شهر، نسل نسل برآمدند و ترانه های او  را به جان  زمزمه کرده و با او بزرگ شدند. در همان سال ها،  گاه شهر از خود و دیگران پرسید کجاست کسی که آن گوینده فریاد می زد "شاه ماهی آواز ایران"، و او نخواست تا ببینندش که روی پوشیده و با درد در سایه سار "ناهید شرقی" می گذشت. در همان عزلت بود که وزیر خارجه آن کشور همزبان آمد و گفت اگر گوگوش را نبیند و عکس و فیلمی از این دیدار با خود نبرد، تاجیکان همزبان گمان خواهند داشت که وی در سیاه چال هاست.

بیست سال که از انقلاب گذشت،  شنیدم فرزندان و نوه های  روحانی بلندجایگاه، سراغ "گوگوش" را می گیرند، در جایی نوشتم این شهر حرکات ناشناخته دارد، سکوتی دارد که معنایش را قدرتمندان درک نمی توانند کرد. بچه هائی که بعد از "گوگوش سابق" به دنیا آمدند، در هر وسیله ای که در دسترسشان بود، از رادیوضبط های پرخش خش دوران جنگ تا  این دستگاه های دیجیتال مدرن، صدای او را نگاه داشتند. او خود به حبس خانه بود،  صدایش بود و یادش بود. بچه ها در خانه و مدرسه عتاب شنیدند و آن صدا را به جان چسباندند و تا فرصت یافتند با هم خواندند. در کمیته های قدیم و پاسگاه های میان راهی، هر کس گذارش به آن جا افتاده کوهی از کاست های گوگوش دیده است. گرفتند دوباره روئید، سوزاندند و دوباره روئید، تا روزی که همسایه مومن و نمازخوان  پرسید: شنیدی گوگوش رفت [کسی خبرش کرده یا از رادیوئی خارجی شنیده بود] و بعد از سویدای وجود گفت خدا را شکر که به سلامت رفت. انگار شبش در نماز دعایی کرده بود. چنان به شوق و آه  گفت که انگار خودش از قفس آزاد شده بود.

اینک به کنسرت گوگوش آمده ام به رویال آلبرت هال لندن، اول باری است که که او را بالای صحنه می بینم، در خیالم همان دخترک نازک است که می جهید، در برابر چشمان بلند شد، بال گرفت. خانمی در کنارم نشسته بود و چه می شنید در کلام او که تا پایان کار گریست. انگار زندگی خودش، با هر ترانه از برابرش عبور کرد. او می دید  و می گریست.

سرمای لندن استخوان شکن بود، کنار در ورودی رویال آلبرت هال منتظر همراهان بود، خانم محترمی رشته فکرم برید و آهسته گفت گمان نداشتم به کنسرت گوگوش بیائید. چیزی نداشتم بگویم. هزار خاطره از خاطرم گذشت. غریبه آشنای ما هنوز صدایش در گوشم هست. چه بسا به سالیان از این دوران پر نشیب و فراز تاریخ ما، فقط نام یکی دو تن بماند. یکی هم گوگوش. 

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, February 26, 2013

باز هم برخاستن به موقع از سر میز


در هفته ای که روزنامه های تهران پر است از مقالاتی در خصوص احتمال نامزدی چهار باره اکبر هاشمی رفسنجانی در انتخابات ریاست جمهوری، شرح امیدواری گروهی از اصلاح طلبان به نامزدی محمد خاتمی، و از همه واضح تر، عطش محمود احمدی نژاد به ماندن در ریاست قوه مجریه ایران، به نظر می رسد پذیرش جابه جایی در قدرت، هنوز جاافتاده و بی خطر نیست.
نویسنده این سطور در ۲۱ دی ۱۳۷۸، همزمان با نامزدی هاشمی رفسنجانی برای انتخابات مجلس ششم، در مقاله ای با عنوان "برخاستن به موقع از سر میز" در روزنامه عصر آزادگان، با اشارت به سرنوشت چرچیل، دوگل، قوام و آخرین پادشاه ایران، بهتر آن دید که هاشمی بعد از سابقه ای طولانی در ریاست مجلس، ریاست جمهوری، ریاست مجلس خبرگان و ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام دیگر از سر میز برخیزد. در آن زمان واکنش های موافق و مخالف با این مقاله چندان بود که گزیده ای از آنها در روزنامه به چاپ رسید.
هفت سال قبل، باز فرصتی همانند رخ داد و این بار در ضمیمه آخر هفته روزنامه اعتماد مقاله ای نوشتم با عنوان "اندر حکایت نشستن و برخاستن به موقع از سر میز" که در ابتدای آن آمد "انسان چه ازفرزی و چالاکی به موش شبیه شود و چه اززیرکی چون روباه، چه از نازکی چون مویی شود و چه از جان سختی چون کرگدن، باز از هر در که به درون می رود اول از همه بایدش راهی و موقعی برای خروج جستن".
و این نوشته مصادف بود با خروج تونی بلر نخست وزیر مشهور بریتانیا در ۵۳ سالگی از خانه شماره ۱۰ داونینگ استریت. در آن زمان کم نبودند صاحب‌نظرانی که تحول علوم آموزشی و انقلاب اطلاعات را یادآور شدند و نوشتند از این پس حکومت های مردمسالار با مشکلی روبه‌رو خواهند بود. کسانی در دهه چهل عمر به عرصه قدرت می رسند و در سنین نه چندان بالا ناگزیر به بازنشستگی می شوند، در حالی که در گذشته مردانی گاه در هشتاد سالگی پختگی رسیدن به مقامات عالی را به دست آوردند.
بیل کلینتون هم وقتی پنجاه و پنج ساله بود از کاخ سفید رفت و مانند بلر دیگر خیال بازگشت در سر نپخت. چنین بود که آن نگرانی برای حکومت های مردمسالار جدی نماند، اما از دموکراسی های با سابقه غربی که دور شویم، مگر ولادیمیر پوتین خیال ترک کاخ کرملین را دارد که محمود احمدی نژاد برود. پوتین از آن جهت انگشت نماست که خیال بازگشت را بی آنکه قانون را پشت پا زند در سر پخت؛ با دوستی قرار جابه جایی گذاشت. مدودف به جایش نشست و او نخست وزیر شد تا در پایان مهلت قانونی، باز کلید کرملین را تحویل بگیرد. گرچه کس نیست که نداند در چنین نوع رفت و آمدی زمینه دیکتاتوری پدید می آید. یک نوع بازی با قانونی است که با منع انتخاب سه باره روسای جمهور، در صدد جلوگیری از ماسیدن یک باند در قدرت و شکل گیری نوعی دیکتاتوری بوده است.
اما باید گفت حتی با وجود بازگشت وینستون چرچیل و ژنرال دوگل دو قهرمان جنگ جهانی دوم به قدرت، و تکرار چنین حوادثی در یونان و ایتالیا و اسپانیا، چنین بازگشت هایی در اروپا، برای آزادی خواهان چندان جای نگرانی نگذاشته که در شرق. جایی که انواع بازگشت و ماندگاری در قدرت در آن جا تجربه شده است. از بازگشت فرزندان در سری لانکا، بنگلادش، پاکستان و هند مردم سالار، تا همین شیوه در عراق، سوریه، آذربایجان، که سلطنت های جمهوری نما دارند.

سابقه در ایران

در ایران معاصر، یک تجربه دردناک بازگشت به قدرت متعلق به میرزا علی اصغرخان اتابک (امین السلطان) بود که بعد از سال ها صدارت ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه، به زحمتی از صحنه گریخت و رفت تا جهان بشناسد، دور جهان گشت تا خبردار شد که کشور به مشروطیت رسید و نوه ناصرالدین شاه بی رغبت به قانون مشروطه پادشاه شده. خطر پیدا بود اما چندان که تلگرام دعوت از سوی محمدعلی شاه رسید، اتابک دنیا دیده و با تجربه، کوتاه مدتی بعد جان خود را در جلو در مجلس تازه تاسیس، فدای این بازگشت کرد.
دیگر بازگشت غم انگیز و دردناک متعلق به همان پادشاه مستبد، محمدعلی شاه قاجار است که بعد از اتابک نتوانست تخت اجدادی را نگهبانی کند. مشروطه خواهان وی را راندند و فرزند نوجوانش را به سلطنت گماشتند و مرد باخردی را به عنوان نایب السلطنه اش تعیین کردند. اما پادشاه مخلوع یک سال بعد پولی گرد آورد و قول حمایتی از حکومت لرزان تزارها گرفت و با گذرنامه جعلی از استراباد وارد خاک ایران شد که مگر تخت (در حقیقت از پسرخود) بازستاند. نه تنها پیشانی اش به سنگ خورد و ملت تازه آزاد شد مقاومت کرد، بلکه این مرتبت را هم یافت که مجلس شورا برای سرش جایزه ای تعیین کرد و حقوق و مزایایش را هم قطع کرد. خیال بازگشت احترام و القابش را هم از او گرفت و شد اولین شاه تاریخ معاصر ایران که در تبعید درگذشت. و از این مهم تر اینکه قاجار را به بدنامی مضاعف دچار کرد.
حکایت دیگر مرتبط به احمدقوام است به تیزهوشی و درایت مشهور بود. هم او و هم برادرش وثوق الدوله سیاست‌دان و به اندازه کافی دارای انگیزه و جاه طلبی بودند. زمان نیز به یاریشان آمد، جوان و رسیده بودند که انقلاب مشروطیت شکل گرفت و آن دو نیز (به عنوان خواهرزادگان امین الدوله صدر اعظم لیبرال) به میان صحنه پریدند و حکومت، وزارت و صدارت گرفتند. اما کودتای سوم اسفند بازی را عوض کرد. در بیست سال سلطنت رضاشاه، وثوق الدوله کجدار و مریز کرد و ماند، قوام اما آرزو در سر پخت و به محض سقوط و استعفای رضاشاه به صحنه برگشت و در چند دوره نخست وزیری نشان داد سیاستمداری پخته است. تا با نام محترم و القاب شریف بعد از راندن ارتش سرخ و نجات آذربایجان به خانه رفت.
اما چنین مرغی زیرک به دام افتاد. وقتی خانواده پهلوی برای نجات از دست دکتر مصدق، وزیر قوام و منسوب وی، دست به دامانش شد، پیرانه سر و در عین فرسودگی به میدان سی ام تیر در آمد و همه اعتبار را که به عمری اندوخته بود به سه روز از دست داد. شد نمونه ای برای غفلت از برخاستن به موقع از سر میز.
در انتخابات مجلس ششم، در اوج محبوبیت اصلاح طلبان و مبارزه هواداران دوم خرداد با محافظه کاران، اعلام نامزدی هاشمی رفسنجانی برای نمایندگی مجلس، خطری بود که می توانست یادآور خاطره قوام شود. اما نشد و جناح راست که خیال داشت با یک مهره پیروزی قاطع اصلاح طلبان را سست کند، شکست خورد و دخالت شورای نگهبان در حقیقت قربانی کردن هاشمی رفسنجانی به دست همگنانش بود که می خواستند او را به عنوان نفر ماقبل آخر منتخبان تهران به مجلس بفرستند.
تا آن زمان هاشمی رفسنجانی تنها تن از گارد نخست انقلاب بود که همه سمت های خود را در انتخابات به دست آورده بود و به این می بالید.
وی به عنوان اولین رییس جمهور ایران که بعد از تغییرات قانون اساسی، با حذف سمت نخست وزیر، قوه مجریه را به تمامی در دست داشت و تصور می کرد اقدامات وی در نوسازی کشور جنگ زده وی را در تاریخ مشخص خواهد کرد، در پایان کشمکش های انتخاباتی از حضور در مجلس منصرف شد. اما با این همه بعد از پایان دوران هشت ساله محمد خاتمی، هوس قمار دیگر وی را به صحنه ای کشاند که این بار جناح راست و زیردستان پیشین، همدل و همرایش نبودند.
اگر اخباری که از سوی برخی نزدیکان رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام منتشر شده و نشان می دهد که وی خیال نامزدی در انتخابات ریاست جمهوری آینده ندارد، دقیق باشد، باید گفت مردی که روزگاری لوموند به وی "آسانسور" لقب داده بود، هوس قمار دیگر از سر به در کرده و از شباهت با دنگ شیائو پینگ طراح اصلاحات چین، آسانسوری که در زمان انقلاب فرهنگی فرو شد و به ذلت رسید ولی بزودی بالا رفت و به قدرت برگشت، صرف نظر کرده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 10, 2013

شادمانی از این خانه رفت


وقتی به آقای احتشام  خبر رسید  از دعوای ده ساله  با مدعیان پیروز به درآمده و ملک اسماعیل آباد را می تواند از کف همسایه ها به درآورد، زود به فخرالزمان خبر داد  و فرمان برپائی یک جشن و سور صادر شد. هفته بعد وقتی شادمان و شنگول وارد خانه شد زمستان بود. فخرالزمان کرسی را تمیز و مرتب کرده، وسط مجمع روی کرسی، یک ظرف میوه گذاشته بود و جانماز آقا را هم پهن کرده بود، کنار پنجره رو به قبله. آن شب چند نفر وکیل، محضردار، حسابدار و شوفر و امربر که در این کار دشوار در خدمتش بود  را  برای شام شب دعوت کرده بود تا در این شادمانی همراه باشند و از خدماتشان قدردانی شده. از  روبیده شدن برف  حیاط و بوی خوش زعفران که از مطبخ می آمد دانست بساط جشن شبانه  فراهم است.
اما با این همه وقتی نماز را ادا کرد و آقا مصطفی پسرش هم پشت سرش به او اقتدا می کرد، نگاهی به پایه های کرسی انداخت انگار خیالی در سرش افتاد که با صدای بلند از فخرالزمان خانم پرسید چرا این قدر سوت و کورست خانه، بچه ها کجایند. لحظاتی به سکوت گذشت تا زن در آستانه در ظاهر شد و گذاشت که آقای احتشام دوباره سئوالش را بپرسد آن گاه گفت کدام بچه ها آقا، مصطفی و بچه هایش در خدمتتان هستند. آقای احتشام همچنان که سرسجاده تسبیح را در دست می چرخاند گفت ناسلامتی من پنج بچه دیگه دارم و دوازده نوه، شش تا عروس و داماد. فخرالزمان به سادگی و آرامی گفت حواستان پی اسماعیل آباد بود همه  رفته اند. آقای احتشام همان را که ده سال بود می گفت تکرار کرد و بازگفت من که رفتنی ام این ها را برای شماها می خواستم، خواستم زن و بچه و خانواده ام محتاج نمانند. اسمتان سربلند باشد، حقیر نباشید، پیش این و آن  مغرور باشید و ...

انگار عقده ای از سالیان در گلوی فخرالزمان بود که این بار سکوت نکرد و گفت "بله این را بارها فرمودید اما شادی این خانه را برای  ملک اسماعیل آباد خرج کردید...حواستان نیست بچه هایتان یا از این شهر رفته اند یا در همین جا در گوشه ای سامان گرفته اند...  

و این حکایت ماست.
شبهه را قوی بگیریم که همه این داستان مرگ برآمریکا اصالت دارد و توسط جمع عاقلی در جمع منافع ملی کشور ثبت شده، گوئی نمی دانیم که اصل این شعار از جای دیگر آمد و بر زبان جناح مذهبی مخالف رژیم سلطنتی افتاد و کم کم در اغراق های معمول تبدیل به یکی از اصول دین شده تا جائی که  دیگر بسیجی احمدآبادی هم ولی فقیه را تهدید می کند که به مذاکره تن ندهد. حتی آماده ایم که بپذیریم این حفظ خصومت با بزرگ ترین قدرت زمان، تنها ساروجی است که می توان ایران اسلامی را  پشت حکومت متحد نگاه دارد.

گیرم همه پذیرفتند  فن آوری هسته ای که حق مسلم ایران است، فقط با همین دیپلوماسی که در پیش گرفته شد، به دست آوردنی بود و هیچ راه دیگری نداشت. شبهه را قوی بگیریم، مهندسی آرا در انتخابات، که بنا به گفته موثقین اجازه اش از بالا رسید و به حساب مصلحت نظام گذاشته شد [گرچه جمعی که مطابق قانون اساسی جمهوری اسلامی به عنوان تشخیص دهنده مصلحت نظام معین شده اند، از قرار هیچ وقت به بازی گرفته نشدند و در انتخاب این راه، دستی نداشتند].

قبول کردیم همه میلیون ها تنی که به جنبش سبز تعلق داشتند پذیرفتند که  وقتی در سال 84 یکی از بچه های خاکی جناح راست [زیر عبای آقای جنتی]، با عملیات پیچیده بسیج و سپاه  به ریاست جمهوری رسیده، مصلحت آن بود که چهار سال دوم هم در جای خود بماند که دیگر این ها هم طلبی نداشته باشند.

 شبهه را قوی می گیریم با استدلالی مشابه آن چه قبل از انقلاب وجود داشت، مجلس را از نمایندگان واقعی مردم خالی کردن تنها راه حکومتداری و حفظ مجلس شوراست، جلوگیری از شکل گیری هر سندیکا و حزب و نهاد و جبهه ای همان است که تدبیر حکم می کند و بهترین روش حکومتداری است.

و باز  گیریم  تن دادیم که  در سی و چند سال، با این همه درآمد نفت، با این همه فرصت های درخشان که در جهان به وجود آمد و به کشورهای درجه دوم راه میانبر داد تا خود را به صف برسانند، فقط ایرانی ها بودند که همه غرب دشمنشان بود و نگذاشت تا قیامت کنند و بهشت را برای همه جهانیان هدیه آورند.

اصلا بیائید فرض را بر این بگذاریم که همگان داوطلبانه، بدون نیازی به اکروبات نیروهای انتظامی، آنتن های بشقابی خود را به خیابان ها ریختند و خودخواسته راه عبور به اینترنت را بستند، برای این که در هزینه های عمومی صرفه جوئی شده باشد کامپیوترهای خانگی و انواع تابلت ها را به مراکز مخصوص سپردند و خود به تماشای رسانه ملی نشستند و هیچ نگفتند که ما هم از تحولات جهانی سهمی داریم و برای چشم و عقل ما هم رزق و روزی مقدر است.

گیرم  حکم الهی شد که اشک مادری که فرزندش کار می کرد، وبلاگ اعتراضی هم می نوشت، زخمش زدند و کشتندش اشک نیست. گیرم خبر رسید  اثر ندارد آه کودکانی که مادرشان زندانی است چون  وکالت زندانیان سیاسی را به عهده داشته است. گیرم خبر رسید  نفرین هزارانی که در چنبره یک نظام قضاییه ناکارآمد و در اختیار، گرفتارند به جائی نمی رسد و اثری در کائنات ندارد. اصلا بیائید رضایت بدهیم  التماسی که در جوف هفتاد میلیون نامه پیچیده می شود و به دست حکومتیان می رسد، التماس نیست بلکه  همان طور که دستگاه دولت ادعا می کند  نشانه رضایت مردم است و افزونی آمارش نشانه افزونی محبوبیت کارگزاران.

با این همه جواب فخرالزمان را چه باید داد که می گوید این خانه بی قباله  اسماعیل آباد خانه بود، بی این همه داغ و درفش، بی این همه باد و بروت، خانه ای بود  و دور پایه های کرسی اش شادمانان بودند و برکتی داشت خوشی آن. چه برسد که تازه قباله اسماعیل آباد هم که هنوز به نام نشده است، مدعیان می گویند هنوز راه ها هست که نرفته ایم، این تازه گام  اول بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 9, 2012

گذری بر انقلاب و اثرش


طرح هادی حیدری، رنگین کمان 

وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق در لحظه هائی باز شد. لاشه  اخلاق داشت بوی تعفن می گرفت اما در میان غریو شادمانی مردمی که دیری بود آن لحظه را انتظار می کشیدند و کاخ ها را در گشوده می خواستند و به گمانشان با باز شدن در کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها، به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک  و آزادی زندانیان سیاسی، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آمدند و سرود دیو چون بیرون رود می خواندند. به گمانشان بود که زندان ها مدرسه می شوند و شهرها که گورستان شده اند گلستان خواهند شد.

خوش دلان در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی ها  از ارتفاع خودکامگی بوده است، وقتی در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، روزی که شاه می رفت، در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و های خود ضرب گرفتند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که در غارت کاخ ها و خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از جنس اخلاق هم دارد  به حراج گذاشته می شود.
گمان بود  این ذات انقلاب است که چاشنی از شعار و خشونت دارد. یا این خشم انقلابی است که مرگ بر... دارد. پنداشته شده بود  این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند ما روزنامه نگاران بودیم، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و با فریاد پرسید "چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم". زن باریک  "یکی به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند "حالا زمان این سخن ها نیست، دیو بیدارست.
در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد که چرا "شعار از جلو می آد؟"،  این شعار آن روزها عام شده بدان معنا بود که  کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد. در گوشه می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت - یا داشت می رفت یا تازه برگشته بود از نوفل لوشاتو - که نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد داغ داغ  ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران  پلاکاردی در دست داشتند  که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود.  شیخ هادی غفاری، همان طلبه جوان سیه مو فریاد زد: به جای این کار حرفش را که پای دار گفت بنویسید مگر نگفت  "من نوکر امام حسین هستم"، همراهان طلبه جوان خندیدند اما جوان های هدبند چریکی بسته زیر بار نرفتند. اما  یکی رضا داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه"، تا  دچار اختلاف نشوند..
و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام  فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود.
در آن زمان خون و جنون  که با زیباترین کلمات مصرف می شد، همان شب های اول، اهل موسیقی و شعر تا صبح زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران ایران مشت شده بر ایوان بسازند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه  اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می خواندند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی  منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما  افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.
در آن میانه  آمار جان می باخت، ده تا  هزار می شد و هزار در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی شد، هر زیرزمینی سردخانه ای تجسم می شد با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک  می آمد و در پستوهایش گونی گونی  ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. تخیل و بافته های انقلابی  رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود، گناه معصومیتش بود.
تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش هیزم می انداخت. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان بلندتر بود. در آن میان کاوه بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که آن تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره  سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد، جرمش طلب اجاره خانه بود. و کشت. و فردا شبش بود که آقای که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها  را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. و نه در کف بلکه در گردن او گذاشت. و سبیلی تاب داد و به خانه خواهر برگشت. همان جا با وی مصاحبه ای کردیم. یک ریو غنیمت گرفته شده با آرم ارتش شاهنشاهی دم در .
مهندس بازرگان و چهره های نامدار سیاسی ملی، انقلابی، چپ و بازاری که  از زندان های بعد از 28 مرداد همدیگر را می شناختند، آن شب ها و روزها مدام در گفتگو بودند برای اداره کشور، و هر صبح حاصل سخنانشان با آب و تاب  به مدرسه علوی می رسید. حاج آقا مهدی عراقی خبرها را تصفیه می کرد و سرانجام در دست احمد آقا قرار می گذاشت  تا کسی که بنیان گذار انقلاب گفته می شد با خبر شود که عقلا چه اندیشیده اند و عقلا از هیبت شیری که شکار شده بود در حیرت بودند. در چند جای شهر حقوقدانان و کاردانان علم سیاست در این گفتگو بودند. اما در هر هزار گوشه شهرقصه هائی ساخته می شد، شرحی از بدکاری پیشینان به زبان ها می آمد، که نه در شبنامه ها بلکه در نشریات آزاد شده قرار بود منتشر شود. و کسی را در آن شور پروای آن نبود که این ساخته ها، دیر نیست که برگ های پرونده کسانی شود که قرارست بی وکیل محاکمه انقلابی شوند. و شدند و شد آن چه می توانست نشود.  
این همه نوشتم که شهادت بدهم که دشمن در درون ما بود و هست. تندروی و تعصب، همان که چشم را بر واقعیت کور می کند، همان که دشمن نادیده را به هزار تهمت می نامد و می خواند. همان که به بهانه ای آدمی را از آدم می گیرد. و این ها  در ما بود، در همه جوامع بشری بوده است شاید. این میل به غیبت گوئی و سر در اندرون دیگران بردن، رازهای سر به مهر نشان دادن، بافتن خوب و بد، خوب را به محبان نسبت دادن و بدتر از بد را نثار دیگران کردن. همان که نامش افتراست، همان که بهتان است و همان که تهمتش می خوانیم و همان ها که ژاژ می گویند به فارسی.
 می گویند عادتی است که از ناتوانی و ضعف مایه می گیرد، از رشک گاهی، از کینه، از نفرت. گوئیا  در همه جای زمین بوده است، گیرم وقتی قانون به میان آمد و تمدن ها بر بنیاد قانون اخلاق مدار ساخته شد، این هم از عادت بهیمه بود و از سرها افتاد، اگر هم نیفتاده باشد چندان که آشکار شود گذار گوینده به محکمه و زندان و جریمه و ضرب و چماق قانون می افتد.
پس اگر در روزگاری که انقلابی در خیابان نیست عادت های باستانی رذل  را از خود نگیریم گمان ندارم هیچ زمان دیگر ممکن شود. بزرگی می گفت اگر بستن سیل در توانمان نیست، چشم باز کردن به روی غارت سیل زدگان که مقدورمان هست. اگر از افتادن جنگ در  قبیله آن ها که بچه های سبز را بی رحمانه در خیابان کشتند شادمانی دست می دهد، باری دامن گستر شدن موجی   تازه از  بی اخلاقی و تهمت، آهنگی  نیست که بتوان به ضربش رقصید. بی اخلاقی به توجیه مبارزه با ظلم، ظلم مسلمی را به جای ظلمی محتمل نشاندن است.  
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, December 6, 2012

رنگمان پریده بود


در آمفی تئاتر دانشگاه سوآز لندن، بعد از مقدمه ای که یکی از استادان مرکز شرق شناسی بازگفت، چراغ ها خاموش شد و فیلمی به نمایش درآمد با عنوان "ده به اضافه چهار"، ساخته مانیا اکبری. کارگردان بعد از نمایش فیلم به سئوالات حاضران پاسخ گفت.

فیلم با لحظه کوتاهی از فیلم ده ساخته عباس کیارستمی شروع شد که یکی از برترین این گونه سینما در جهان شناختهمی شود. لحظه ای بعد امین ده ساله فیلم ده جای خود را به امین چهار سال بعد داد. پسر نوجوان در صندلی عقب خودروئی نشسته، با مادرش کل کل می کند. مادرش مانیا اکبری همان است که در فیلم ده پشت فرمان نشسته بود و با زنانی حرف می زد، می شنید و می گفت تا دریچه ای به روی دردهای قدیمی زنان در جامعه ایران بگشاید. این جا در سکانس آغازین ده به اضافه چهار، امین همچنان با مادر کلنجار می رود.
امین اینک با سبیل کم پشتی پشت لب، نوجوانی است، اما مانیا دیگر مادر جوان فیلم ده نیست، سرطان، جراحی و درمان شیمیائی، موهایش را از او گرفته و صورت آماس کرده اش اول بار که روی پرده می افتد، دیگر برای تماشاگر جای خیال نمی گذارد. ضربه وارد آمده است. این گریم نیست.
نود دقیقه بعد، در سالن خلیلی دانشگاه سوآز لندن، وقتی فیلم به پایان رسید، یکی از حاضران دست زد اما سکوتی سنگین بر سالن نشسته بود و کسی پاسخ نداد تا وقتی با روشن شدن چراغ سالن، حاضران از بهت به درآیند و دست زنند.

باید از این سالن گریخت و رفت بیرون و در باران قدم زد و گذاشت باران روح را جلا دهد و قطراتش از پشت گردن عبور کند و در جان و تن آدمی به گردش افتد. شاید از خیال این تکه واقعیت دور شوی. و شاید هم قطره اشکی را بپوشاند که در صورت ها به راه افتاده بود.
خانم سالخورده انگلیسی که در صندلی جلو نشسته بود، مدتی در کیف و جیب های مانتو دنبال دستمالی گشت و بعد صورت را با دو دست پوشاند، سر را پائین برد و تن را دوبار عقب برد و جلو آورد. او منتقد فیلم یک مجله هنری است.
اما سومین فیلم مانیا اکبری که پنج سال بعد از تجربه وی در فیلم ده کیارستمی ساخته شده، فیلمی سوزناک نیست، غمگین نیست. قصه ابتلای کارگردان به سرطانی جانکاه است، تکان می دهد چون پاره ای از واقعیت های حیات را جلو چشم می نشاند، اما گریه دار هم نیست نمی دانم چرا خانم منقد فیلم چنان کرد.
مانیا وقتی سرطان را در تنش کشف می کنند، چند باری به این و آن می گوید "فکر نمی کردم من مبتلا شوم". این سینمای واقعگرا دست پخت یک زن جوان است، هنرمند جسوری در کار جدال با زندگی است که ناگهان این خرچنگ [سرطان] به جانش چنگ می زند و بخش هائی از تنش را می کند، می نشاندنش چشم در چشم مرگ. و او همان جدال با زندگی را این بار با مرگ و نومیدی آغاز می کند و فیلم ده به اضافه چهار شرح این دیدار و جنگ و گریز است.
نوشته اند عباس کیارستمی به هنرپیشه فیلم ده پیشنهاد کرد که همه مراحل معالجه اش را فیلم بگیرد و بسازد. و شنیده شده که مانیا اکبری از کیارستمی قول گرفته که اگر از آن جدال زنده به در نیامد، او فیلم را به پایان برساند و اگر رهید خودش.

در پرس و پاسخ، همان خانم منتقد می پرسد و کارگردان فیلم جواب می دهد "ما اغلب از زندگی هایمان، سینما می سازیم و گاهی هم از سینما، زندگی مان را. فیلم ده به اضافه چهار، برای من هر دوی اینها بود".
چهل و چند سال گذشته از وقتی برای اول بار، خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد را دیدم. یادم نیست ابراهیم گلستان هم بود یا نه، اگر بود لابد به یاد می ماند. این را در یاد دارم که فرخ غفاری بود و دو عزیز دیگری که الان هیچ کدام نیستند، چندان که فیلمساز هم نیست. اما خوب در یادم حک است که وقتی فیلم تمام شد ما ده دوازده نفر به صورت هم نگاه نمی کردیم. من در صحنه تکرار شنبه ... یکشنبه ... دوشنبه .... آن جذامی که تن رها می رفت، بریدم.
ژاله کاظمی و تاجی احمدی بانی این دیدار، دوربین که وارد سیاه خانه شد، از همان اول تاب از دست دادند. مگر گلستان ننوشته و نگفته بود، همان اول فیلم، که"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود.امّا آدمی چاره ساز است". چاره ما چه بود. شاید از بی چارگی خود چنین حالی داشتیم.
همان زمان نوشتم:
باورم این است که ما ساخته نشدیم برای رفتن به درون و عمق درد، حداکثر توان ما این است که شرح درد بشنویم و اگر گوینده کسی مانند داستایوسکی یا دیکنز، فالکنر یا سامرست موآم باشد، درد همچون خون در رگ هایمان بچرخش می آید. در سینما هم هر گاه چیزی تکانمان دهد به خود می گوئیم فیلم است و به یاد می آوریم که سینما دروغی بیش نیست. اما حالا از خود می پرسم این همه فیلم مستند چرا ما را به حالی نمی برد که "خانه سیاه است" برد. شاید جوابم این است که این فیلم مستند نبود، گرچه در آن هیچ چیز جز واقعیت نبود. کلام و دکوپاژ و ترتیب، انتخاب همه و همه از خانه سیاه است یک اثر هنری ساخته است که نه از دورریزهای حقیقت که از خود خود حقیقت پرداخته شده است. یک اثر هنری است فیلم ورنه چرا در یاد می ماند.[مجله روشنفکر هشت آبان ۱۳۴۴]
و آن چه ننوشتم این بود که بعد از دیدن خانه سیاه است، با همراهی به راه افتادیم در خیابان های [اگر خطا نکنم پائیزی] تهران، چندی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. آن بخش های واقعیت که فروغ برگزیده بود تا در فیلم نشانشان دهد، انگار با ما به راه افتاده بودند، در خیابان ها و کوچه باغ ها. انگار آن تکه ها که از انجیل برگزید و چید و در گفتار فیلم نهاد، در گوشمان تکرار و تکرار می شد.
فیلم خانه سیاه است انگار تنها کاری که با تماشاگرانش نکرد این بود که همه را پا در رکاب به بابا داغی تبریز نفرستاد. گرچه می دانم خیلی ها را در ایران و در جهان متوجه جمعیت حمایت از جذامیان کرد. دکتر راجی بر این شهادت می داد. و البته فستیوال ها و مراکز معتبر سینمائی جهان را متوجه کرد.
بیست و چند سال قبل در سالن سینما فرهنگ، به تماشای فیلمی دیگر. وقتی نمایش فیلم به پایان رسید و چراغ سالن روشن شد، سکوتی حکمفرما بود. آن زمان هم یکی شروع کرد به دست زدن اما تا چند دقیقه کسی همراهی نکرد. در یک ردیف نشسته بودم با مرتضی ممیز، نادر ابراهیمی و دکتر رضا براهنی.
فیلمی که دیدیم "مشق شب" ساخته عباس کیارستمی بود. چراغ سالن روشن شد اما طول کشید تا خودمان را کشف کردیم و از روی صندلی سینما برخاستیم. جلو در مرتضی ممیز به جوانی که نظر او را درباره فیلم می پرسید با دست اشاره به ما کرد و با صدای بلند گفت " نگاه کن رنگ همه شان پریده است...". و راست می گفت مشق شب، کیارستمی، رنگ همه مان را پرانده بود، حتی خود ممیز. انگار هر که فرزندی داشت در آن روزگار جنگ، می خواست خود را زودتر به او برساند و بغلش کند.
دوربین کیارستمی مانند همیشه اش از حقیقتی می گفت، قصد فریب ما را نداشت، فقط همت کرده بود به گشودن دریچه ای برای نگریستن به آن چه رخ در جامعه و در سیستم آموزشی رخ می داد، بی تصرفی در آن. اما نمی گذاشت رو از حقیقت بگردانی، از زیرش در بروی.
وقتی دانش آموزی که مشقش را ننوشته بود و تنبه می شد گفت که آرزویش این است که در کمیته استخدام شود، وحشت در سالن نمایش نشست. پسرک قدرت می خواست و گمان داشت اگر مانند برادربزرگ ناتنی خود کمیته ای شود خواهد توانست انتقام ناله و رنج و شکنج مادر را بگیرد. و این مشق شب ما بود که در دل همان شهر زندگی می کردیم و بچه هایمان به مدرسه می رفتند.
وقتی معلوم شد این یکی از حضور در اتاق دربسته می ترسد و خود بازگفت که چرا. ما دیگر حاضران در سینما فرهنگ قلهک نبودیم. وقتی بیرون آمدیم هم انگار شهر کتش را کند و پشت و رو پوشید. چیزهائی از شهر بیرون زده بود که پیش از آن در چشم نمی نشست.

گمان دارم خیلی ها، به ویژه زنان جوانی که به آموختن فیلمسازی و ساخت فیلم مستند در ایران پرداختند، خیال فروغ شدن در سرشان بود، و خانه سیاه است راهنمایشان.
همه فیلم هایشان را ندیده ام اما به باورم مانیا اکبری کارگردان فیلم "ده به اضافه چهار" جسارت فروغ را دارد، نگاهش هنرمندانه است. فروغ پشتوانه اش سال ها ور رفتن با شعر فارسی بود، نمی دانم پشتوانه خانم اکبری چیست. در فیلم ده به اضافه چهار، موتور محرکه نه فقط درد بلکه هنر است، فیلم یک جوشش هنری است چنان که در خانه سیاه است موضوع نشان دادن جذامیان و تحریک احساسات عمومی نبود.
و به گمانم مانیا اکبری از میان همه آن ها که ازعباس کیارستمی و سینمای انسانی و واقع گرایش اثر گرفته اند، از همه به "صاحب مشق شب" و "خانه دوست کجاست"" و "ده" نزدیک ترست.
در سالن دانشگاه سواز، وقتی فیلم "ده به اضافه چهار" تمام شد انگار مرتضی ممیز، که سرطان در جانش چنگ انداخت و او را برد، بعد بیست و چند سال داشت خبرمان می داد که رنگمان پریده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, December 4, 2012

یادی دیگر از احسان نراقی




درس های بزرگ از وی برای هزاران نفر اروپائی و آسیائی و آمریکائی، شاگردان مستقیم و همکاران جوانش در طیف های مختلف به یادگار مانده است که چه بسا در زمان خود معنا و ارزشش نهان بود.

 به جوانان که می رسید  انگار وظیفه ای در خود می دید. تندتند شروع می کرد به سخن. اصرار داشت که زودتر آنان را در جای بایسته ببیند. روزی که ابوالحسن بنی صدر به عنوان اولین رییس جمهور ایران برگزیده شد، بقال خیابان جم بدون این که بداند چه نسبتی است بین این معلم و آن دانشجوی جامعه شناسی، به او گفت آقای دکتر تبریک عرض می کنم، نراقی پرسیده بود مگه چی شده. گفته بود خب دیگه یکی مثل شما رییس شد.

نگارنده حاضر بود در آشنائی او  با  دو مبارز چپ گرای زمان،  خسرو گلسرخی و فرج سرکوهی. وقتی خسرو را دید با آن چشمان سبزآبی، پر از  شوق و شور جوانی، آرمانخواه و جدی برایش ساعت ها وقت گذاشت. در کافه نادری و چند بار قدم زدن در خیابان همایون پشت سفارت بریتانیا، انگار داشت می دید که پایان کار خسرو در جوانی به کجا می رود که به او گفت تو برو کلاس زبان فرانسه، سال دیگر همین موقع میریم فرانسه... یک جاهائی هست در اروپا  که ترا روی سر می گذارند. خودت نمی دانی چقدر فایده داری.

بعد ها شنیدم وقتی دادگاه خسروگلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون پخش شد، نراقی که در آن زمان در یک کشور افریقائی بود از همان جا شروع کرده بود به این و آن متوسل شدن و با چه امید و اعتماد به نفسی قول داده بود که می آید  و مساله این جوانان را حل کند. و این کاری بود که دست کم با دو گروه دیگر کرد و آنان را از دهان گرگ بیرون کشید. در یک مورد به جای یک زندانی نامه نوشت و تعهد کرد که هرگز دست به هیچ سلاح گرمی نزند. بعد ها می گفت شوخی کردم سلاح را صلاح نوشتم که آن نامه را دور بیندازند. و همین ها خشم جامعه آرمانگرای دهه چهل را برمی انگیخت و علیه وی می گفتند و حاضر به قبول وی به عنوان یک جامعه شناس عملگرا نبودند.

و این همه را در زمانی کرد که مشهور بود مشاور رییس ساواک است، همان ساواکی که هیچ گاه اجازه نداد که او وزیر شود. این زمانی بود که بر سر حضور آل احمد، غلامحسین ساعدی، اسماعیل خوئی، باقر پرهام، احمد اشرف و حبیب الله پیمان در جمع همکاران مرکز مطالعات و تحقیقات، ساواک آن قدر فشار آورد که نراقی سرانجام برای شغلی در یونسکو داوطلب شد و رفت. اما چه کسی بود که نمی دانست نراقی در تمام مدتی که کار اساسی پیشبرد  پروژه بین المللی جوانان  را هم برای سازمان ملل پیش می برد حواسش به ایران بود.

آغاز دهه هفتاد، احسان نراقی بعد از سال ها به ایران برگشت و باز در خانه اش گشوده شد گرچه باغچه اش گل نداشت و پیدا بود که صاحبش سال ها نبوده است. آمده بود و بند کتاب ها و آلبوم ها گشوده، همان روزهای اول با فرج سرکوهی رفتم به دیدارش. فرج می خواست با وی مصاحبه کند. اول سئوال که به دوم رسید، دکتر نراقی تور را پهن کرد، شناخت که مصاحبه گر عادی و خالی از ذهن نیست. هوس کرد با او جدل کند. پس گفت امروز وقتمان کم است بعد هم اول بیا کمی از خودت برایم بگو.

چند روزی بعد از آن، دکتر نراقی  سخنی شبیه به آن چه درباره خسرو گلسرخی گفته بود، درباره فرج گفت گیرم دیگر آن امکانات بیست سال قبل را نداشت گفت به عهده می گیرم که بروم و زمینه اش را درست کنم. اما نگرانش شده. و چند سال بعد که سرکوهی در تور امنیتی افتاده بود و  می فهمیدیم بال بال می زند، نراقی از پاریس تلفن کرد. هنوز آن نامه تاریخی از فرج منتشر نشده بود. سخنی گفت که شاید ضرب المثلی است در زبانی. گفت: در شکم نهنگ فرصت خواب نیست، باید راه فراری جست.

سال ها بعد وقتی به ابراهیم نبوی برخورد و استعداد او را کشف کرد، و تا سال ها فقط به حرف او می خندید و قهقهه می زد، درست زمانی بود که نبوی تیغ تیز طنز  را از نیام کشیده بود و می تاخت. و نراقی بود که به او نق می زد و از وی می خواست منظم شود، پشتکار داشته باشد و در گوشش خواند "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی.." این نام کتابی است که بهترین زمینه برای شناخت احسان نراقی است.

نراقی مگر برای علی دهباشی، مدیر و سردبیر بخارا، همچون پدر و راهنما و رهگشا نبود. در همه این سال ها و همیشه در جزئیات مشکلات انتشار کلک و بخارا بود. به هر کس که تصور می کرد کاری می تواند، می گفت. از اولین باری که دهباشی را دید که جوانی لاغر اندام بود می گفت اگر علی در اروپا بود الان یک محله به اسمش کرده بودند. وقتی از بی خیالی های دهباشی  به احوال شخصیه اش عصبانی می شد می گفت میخواد شهید کتاب بشه ... بشو اما کسی در این دنیا قدر شهدای کتاب را نمی داند.

انتخاب خوب و شکست بد

زندگیش می توانست در قالب یک استاد و دانشمند و حتی نویسنده فرانسوی یا سویسی ادامه یابد وقتی که لیسانس جامعه شناسی در سویس گرفت و رفته بود به دیدار جمال زاده به ژنو. ماه بعدش در آلمان به  دکتر یحیی مهدوی که خود در خیرخواهی و علم یگانه بود برخورد، یحیی خان فرزند حاج امین الضرب و یک پارچه صفا و صدق وقتی دانست او شوق به جامعه شناسی دارد، معرفش شد به دکتر غلامحسین صدیقی مظهر والائی و عشق به جامعه و استقامت رای.

چقدر بخت خوش همراه شد در میان آدم هائی چنین خوش قلب که در هیچ کدامشان جز عشق به ایران و مردمش نبود. احسان چنان با هوش بود که از این خوبان الگو بگیرد. وقتی رسید به ایران و غلامحسین خان صدیقی را دید می توان گفت  زندگی اش دگرگون شد  و باز  می توان گفت این انتخاب به سرنوشت همه کسانی که در نیم قرن بعد در ایران جامعه شناسی خواندند و بر علم الاجتماع همت گماشتند اثر گذاشت.

در اوج نهضت ملی نفت و دولت ملی بود و دکتر مصدق بعد از گماشتن امیرتیمور کلالی به حساس ترین پست کابینه اش و تجربه برگزاری انتخاباتی که چندان راضی کننده نبود می خواست این ستون دموکراسی [که انتخابات، نظارت بر مطبوعات، پلیس و ژاندارمری برعهده اش بود] به کسی واگذار شود که هیچ خدشه ای بر شخصیت و صلابت و سلامت وی وارد نباشد. غلامحسین صدیقی آن کس بود.

از برخورد  احسان نراقی با دکتر صدیقی، و کارکرد نامه یحیی خان مهدوی، کلاس جامعه شناسی دانشگاه تهران مستقل شد و احسان نراقی شد مدرس آن. دکتر صدیقی وزیر و نفر دوم کابینه ، کلاس دانشگاهی خود را به نراقی سپرد، اما خود رفت ته کلاس نشست تا مطمئن شود که این جوان خوش سیمای از فرنگ برگشته از عهده به در می آید. برخی شاگردان از نراقی به سن و سال بزرگ تر بودند.
جوان بیست و پنج ساله خوش پوش و خوش بیان اگر در سر کلاس و در گفتگو با محصلان جامعه شناسی و مردم شناسی نبود در پامنار در خانه آیت الله کاشانی بود و عملا شده بود مشاور وی و مترجمش در مصاحبه ها و ملاقات ها با خارجیان. انگار روزگار او را نپخته به میان دیگی جوشان پرت کرده بود. همان یک سال پخته شد.

28 مرداد و سقوط دولت مصدق، جز این که نراقی را نیز مانند همه جوان های آن دوران شکست خورده و پریشان کرد، دکتر صدیقی را هم همراه دکتر مصدق به زندان انداخت. نراقی به هر در زد تا بلکه برای آن استاد کاری کند، به دیدار  تیمسار آزموده هم رفت و فقط یک حرف شنید. "برو توبه نامه ازش بگیر که بنویسد مصدق دیوانه مسئول خرابی ها بوده، دیوثم اگر همین امشب خودم صدیقی را به خانه اش نرسانم". اما چه کسی بود که جرات داشته باشد به دکتر صدیقی چنین سخنی را منتقل کند.

یک سال بعد لوئی ماسینیون  بلندپایه ترین مستشرق و اسلام شناس زمان، با اصرار دولت ایران برای شرکت در هزاره بوعلی سینا به تهران آمد. او قبول دعوت دانشگاه تهران را منوط به دیدار با دکتر صدیقی در زندان زرهی کرده بود، نراقی که بعد ها قصه را از زبان ماسینیون سالخورده شنید یک بار دیگر مطمئن شد همیشه راهی هست. آن دیدار بی آن که درخواستی شده باشد در وضعیت زندانیان دادستانی نظامی [دکتر مصدق و صدیقی و دیگران] اثر نهاد.   

دومین شکست زندگیش وقتی رخ داد که همه آن چه در کتاب ها و جزواتشان گفت و مورد عتاب حکومت قرار گرفت آواری شد و در سال 1356 بر سر نظام پادشاهی ریخت. همه کار را رها کرد و در سال منتهی به فرار شاه و پیروزی تلاش کرد تا سیل جامعه را نبرد.

در همان آغاز سال پیشقدم آن شد که گروهی از جوانان و روشنفکران گرد آیند و این "تصمیم مزخرف" حزب رستاخیز را به چالش بکشند و اعلام تشکیل یک حزب کنند. کسی حاضر نبود فکرش را بخرد و سال های بعد کسی به نام جعفر بهداد در کیهان تهران مدعی شد سندی در میان اسناد ساواک یافته است که نشان می دهد جمشید آموزگار به شاه گزارش داده است که احسان نراقی و جمعی از جوانان روشنفکر منقد قصد دارند یک گروه با نام سام [شاید سازمان آزادگان میهن] برپا دارند. نگارنده و چند تنی دیگر که با او جلساتی میهمانی وار در خانه دکتر افراسیابی گذرانده بودیم  تازه بعد بیست سال با افشای این سند دانستیم که همان میهمانی ها در نگاه نراقی کوششی بوده تا پادشاه را محترمانه از گیر حزب فراگیر رستاخیز برهاند.

دکتر نراقی می خندید. مثل وقتی که در بازجوئی روبرویمان کردند. مثل وقتی آن سال های دور که می گفتند مشاور تیمسار نصیری رییس ساواک است و وقتی نخست وزیر وقت به او گفت خندید و پاسخ داد بد هم نیستم یک عده ای ازم حساب می برند و کار این دانشجوها که در زندانند تسهیل می شود... با همان لپ های همیشه جنبان گفت شما هم همین را شایع کنید.

و پایان

در التهاب دهه شصت که در همه جهان جوانان می جوشیدند، نه فقط در پاریس داشتند دوگل را می راندند که در لندن، واشنگتن، هالیوود، تهران، قاهره همه جا در هیجان بودند. سازمان مللی ها و مدیران یونسکو چه خوش ذوق بودند و چه خوب دیدند که پروژه جهانی جوانان را به احسان نراقی سپردند. کسی از او به ذات جوانی نزدیک نبود و کسی به اندازه نراقی خیرخواه این جوانان نبود.

سزاوار بود که در وطن مالوفش از جهان درگذرد و همان نزدیک خانه اش جلو بیمارستان جم تشییع شود. عالمی که عمل داشت گرچه پادشاه که او را می شناخت به اندازه حاج داوود رییس زندان جمهوری اسلامی به حرف گوش نداد. گرچه شاگرد قدیمی اش که شد اولین رییس جمهور ایران نیز چندان گوش به او نداشت. اما او حرفش را زد و کارش را کرد.



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook