Saturday, December 3, 2011

ماشاله خان کجاست


دیوار کاری از توکا نیستانی

وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق، چند روزی شل شد. لاشه اخلاق یک هفته ای افتاد وسط خیابان شهرها و راه های دور، اما در میان غریو شادمانی مردم، با تدبیر عاقلان خیلی زود جسدها را برچیدند و شهر را تمیز کردند و خیلی زود خون از خیابان ها پاک شد. این زمان را مردم دیری بود انتظار می کشیدند. نه فقط فقیران که بسیاری از شهریان نیز کاخ هائی را که به نظرشان مجلل و افسانه ای می رسید و امروز محقرست در برابر خانه نوکیسگان، ویران و در گشوده می خواستند. برخی گمان می بردند با باز شدن دروازه کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها و به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک و آزادی زندانیان، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آیند و با آن ها سرود دیو چون بیرون رود می خوانند. اما بعضی را منتهی آرزو بی قانونی بود که از آن تخریب می زاید چنان که در بغداد و شهرهای لیبی و چند صباحی در قاهره دیده شد. اما آن ها که آینه دار بودند در این آرزو به خیابان ها ریختند ساواک برچیده می شود، زندان ها مدرسه و شهرها که گورستان شده اند گلستان.

خوش دلان وقت فروریختن نظم پیشین، در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی از ارتفاع خودکامگی است. روزی که شاه رفت، در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، و در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و سطل های خود ضرب گرفتند، حال خود و آینده خود را نمی دانستند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که غارت مراکز عمومی و مصادره اموال و ورود به خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از خلاف اخلاق دارد. کسی در اندیشه عدل و اخلاق نبود.

گمان می رفت این ذات انقلاب است که چاشنی شعار و خشونت دارد. این ذات انقلاب است که مرگ بر... دارد. پنداشته می شد این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند روزنامه نگاران بودند، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و فریاد زد چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم... زنی باریک به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند حالا زمان این سخن ها نیست دیو بیدارست.

در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد وقتی می گفتند که چرا "شعار از جلو می آد". در راه پیمائی ها می گفتند کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد.
در مسجدی کنار خیابان آیزنهاور [آزادی فعلی] می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت و همیشه جمعی از محرومان و طلاب را در کنار داشت و نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران پلاکاردی در دست داشتند که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود. آقاهادی طلبه جوان فریاد زد به جای این کار حرفش را که پای دار گفت پلاکارد کنید و خودش از زبان گلسرخی فریاد زد "من نوکر امام حسین هستم". روزنامه نگاران که رفیقان گرمابه و گلستان خسرو بودند زیر بار نرفتند و به سخن در آمدند. یکی از پیران صحنه وقتی دید کار دارد گره می خورد سینه جلو داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه" دچار اختلاف نشوید و خودتان را راحت کنید. آن پیر از این سی سال نزدیک بیست سالش را در زندان گذراند تا درگذشت.

و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود. او نیز چندی بعد دیرزمانی را در همان زندان های در کنده گذراند. روزگاری که خود نوشت بارها مرگ را خواست.

در آن زمان خون و جنون و انقلاب که با زیباترین کلمات وصف می شد،همان شب های اول تا صبح اهل موسیقی و شعر زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران... بسازند و بزنند و بخوانند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می لرزیدند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.یا نمی گنجید.

در آن میان آمار جان می باخت، ده هزار می شد هزار، و در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی می شد، هر زیرزمینی را سردخانه ای تجسم می کردند با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک می آمد و در پستوهایش گونی گونی ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. که نشد. تخیل و بافته های انقلابی رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود و هست، گناه معصومیتشان بود.

تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش می رقصید. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان، بلندتر بود. در آن میان کاوه گلستان بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای.س عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد. و کشت. و فردا شبش بود که آقای.ب که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. او که به شریک نامرد ناتو دست نیافت تا وقتی زنده بود سبیلی تاب می داد و می گفت گردنم بره گردنش را می برم. دو روز بعد از پیروزی انقلاب یک ریو ارتش شاهنشاهی دم در خانه رحمت یخی بود و دفتر و مهر کمیته انقلاب در دستانش.

این صحنه ها کمابیش یک سالی مانند لکه ای روی دامن شهر بود. تبدیل کمیته ها به چهارده گانه زیر نظر آقای مهدوی کنی و نظم گرفتن دوستاقخانه ها کم کرد خشونت ها را ولی تمام نکرد. خشونت انگار فقط خشونت می خواست تا آرام گیرد. در آن فضا مهندس بازرگان و دیگر بازماندگان مصدق می کوشیدند تا بی آن که پای کسی را لگد کنند نظم را برگردانند و انتخاباتی برگزار کنند و کار را به دست نسل بعد بسپارند. اما نیروی آزاد شده ترمزی دیگر می طلبید. و در همین روزها بود که دیدیم دانشجویانی که مانند همه دانشجویان تمام جهان در دهه شصت، ضد امپریالیسم بودند از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند هیچ کس در شهر مخالف رفتارشان نبود، آیت الله خمینی این را می دانست که شرط گذاشت چپ ها و چریک ها از سفارت بیرون بروند و بچه مسلمان ها بمانند، وقتی پذیرفتند تائیدشان کرد و شد انقلاب دوم.

این ها که روز سیزده ابان 58 از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند اگر بد کردند، اگر هزینه ای سی ساله گردن ایرانیان گذاشتند، اگر هنوز مردم و خودشان – به قیمت زندانی که می کشند – دارند بهای آن تندروی جوانانه را پس می دهند، خوب و بد صدای جامعه شان بودند، برآمده از بطن جامعه ای بودند که از یک سال قبل می خواند "بعد از شاه نوبت آمریکاست".

حالا بعد سی و دو سال این جوانان موبایل در مشت، ژیگولوهای پیراهن سیاه، وقتی سیگارکشان و خنده کنان از دیوار سفارت بریتانیا در تهران بالا رفتند هیچ شباهتی به آن ها نداشتند. لازم نبود منتظر بمانیم تا سه روز بعد اعلامیه بدهند که بازی خوردیم، از همان اول پیدا بود. شباهتی به میردامادی و اصغرزاده و بی طرفان و عبدی نمی بردند. شباهتشان بیشتر به ماشالله قصاب بود که وقتی دانشجویان سال 58 به سفارت آمریکا ریختند، آن جا با حکمی از سوی کمیته انقلاب، مامور حفاظت از آمریکائیان بود. هم در عکس فاش شده دست به گردن با ویلیام سولیوان، در فرودگاه مهرآباد دیده شد. پشت سرشان هواپیمای چارتر نیروی هوائی آمریکا بود که داشت آمریکائیان و وسائلشان را می برد، همان هواپیمای که امضای ورقه عبورشان تنها سند اثبات جاسوسی عباس امیرانتظام بود که 27 سال زندان کشید، به اسنادی که از آن صندوقچه پاندورا بیرون آمد بسیاری چنین شدند. راستی ماشاله خان کجاست؟

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At December 3, 2011 at 8:29 PM , Anonymous Anonymous said...

بی زحمت کسی اگر چیزی از این مقاله چیزی فهمید من را هم توجیه کنه! ممنون می شم

 
At December 3, 2011 at 11:10 PM , Anonymous Anonymous said...

ذهنِ در بند تصاویرِ پنداری تکه تکه شده دارد و قادر نیست هستی را به صورت یک " فیل مثنوی " ببیند و محکوم است تا قهرمان فرصت های سوخته باشد و در شوره زار ناآگاهی برخود ببالد و در تنورۀ یک انقلاب آدم خوار جزغاله بشود . ذهن در بند باید بیاموزد که بجای دامن دامن گرفتن بایستی دامن دامن دور بریزد تا از شر دانسته های بنجل اش خلاص شده و شفاف شود وگرنه در تا ابد روی همین پاشنه خواهد چرخید .

 
At December 4, 2011 at 3:12 AM , Anonymous ناصر said...

شوکه شدم از این تصویرها. هیچ تصوری نداشتم از این ها. رفتم برای بابایم خواندم و نگاهش کرد داشت گریه می کرد. نکند نسل ما همان خطای شما را بکند . وای خدایا چقدر گیج شده ام

 
At December 4, 2011 at 3:13 AM , Anonymous Anonymous said...

وای بر ما. من می ترسم از این ها. می ترسم از خطاهای خودمان.

از دیشب که این مقاله را در سایت روز خواندم نگران بابا و مادرم هستم که در تهرانند

 
At December 4, 2011 at 3:51 AM , Anonymous محسن said...

جز بهنود کیست که به این زیبایی و دل نشینی به بهانه اتفاقات سیاسی، هم زیرکانه تاریخ بگوید، هم منصفانه تحلیل ارائه دهد، هم عالمانه پیش بینی کند؟
مقاله هایش انگاری سمفونی اند. هارمونی از نقطه ای تاریخی آغاز و به نقطه ای در حال یا آینده میرسد. ملودی هم، زبانی شیرین، ویژۀ خود بهنود است که بر آن می نشیند.
ساده و کوتاه مینویسد، چرا که میداند نسل فیسبوک حوصله خواندن کتاب و مقاله ندارد. پس زمینۀ (تِم) نوشته هایش تاریخ است، چرا که میداند نسل پیشین فراموش کار است و نسل حاضر تنبل تر و گرفتارتر از آن، که «تاریخ مشروطه» بخواند.
بخاطر خودش ــ که ای کاش در مملکتی قدر دان متولد می شد! ــ نه، که بخاطر ما دغدغه دارد. قدرش را بدانیم و بخوانیمش:

 
At December 4, 2011 at 5:05 AM , Blogger سجاد said...

سلام باز هم مثل هنیشه گیرا و خواندنی.رساندن به اقای امیر انتظام بسیار جالب بود.
راستی شروع کردم از اول مقالات وبلاگتان را به ترتیب میخونم.خارج از اینترنت هم کتاب در دست مطالعه ام "سید ضیا تا بختیار " است.

 
At December 4, 2011 at 6:46 AM , Anonymous 27 ساله said...

ناشناس اولی از جمله آن کسانی است که به نادانی خود مفتخر است و طلبکار. برادرم چیزی را متوجه نمی شوی دوباره بخوان . از این و آن کمک بگیر. بالاخره نمی شود همه فرستنده های جهان را به خاطر گیرنده قدیمی از کار افتاده شما تخریب کرد. نازنین کمی فروتنی و کمی کمتر طلبکاری هم بد نیست

 
At December 4, 2011 at 6:47 AM , Anonymous 32 ساله said...

این خانم یا آقای ناشناس زبان خارجکی شان قوی است لابد. نفرموده اند به چه زبانی آشنا هستند که برای همان زبان نوشته شود.

 
At December 4, 2011 at 6:49 AM , Anonymous Anonymous said...

یکی از احتمالات اینست که ماشاله خان رفته باشد بساط انتخابات عنقریب مجلس را مهیا کند، بقول یکی از منصوبین حکومتی با بسته شدن سفارت انگلیس انتخابات آرامی برای مجلس در پیش خواهیم داشت
البته بیراه هم نمیگوید، طراح فتنه ها, همان موقع که ملت با امریکا مشغول است،
انگلیس ها در تهران قلب علمی. اقتصادی و حکومتی کشور به نقشه ریزی دقیق مشغول بودند ، و حالا نیستند
تعارف که نداریم، چندین دم خروسش قابل انکار و پنهان گری نیست، انگلیسها این بار اما رو دست خوردند، و اطمینان دارم که همین حالایش نیز پشیمانند.
باتوجه به موضعی که روسها در مورد سوریه اتخاذ کرده اند برای ما ایرانیها دلگرم کننده است و کمک میکند به رفع نگرانیها ازانتخاب راه حل نظامی توسط غرب علیه ایران
البته خطر یک حرکت غافلگیرانه همیشه باقی میماند و هشیاری ما را میطلبد

 
At December 4, 2011 at 7:51 AM , Anonymous Anonymous said...

این بلند نظری و وسعت مشرب شماست که وقتی به کامنت ها نگاه می کنیم از همه قشری هستند. شوخی هم ندارد. نگاه کنید چه تفاوت ها هست بین کامنت گذاران

 
At December 4, 2011 at 1:00 PM , Anonymous م. الف پ said...

سی و دو سال گذشت من بیست سال است مجله خوان و کتاب خوانم و در جست وجوی حقیقت انقلاب . یک زمان هم به کله ام افتاد کتابی به همین نام بنویسم. اما به جرات می گویم هیچ کس از هیچ طرف این سعه صدر و بزرگواری و بی غرضی شما را ندارد. من اهل تعریف بیخودی نیستم . گاهی از همین نکته ها که می گوئید یادداشت برمی دارم گاهی هم گریه می کنم برای وطنم. برای انسان

 
At December 4, 2011 at 1:02 PM , Anonymous حسین بهمنش said...

آن دوست که خواسته برایش بگوئیم که آقای بهنود چه نوشته با عرض معذرت بهتر است صرفنظر کند چون اگر کسی که قلم چنین سحاری دارد نتوانست به ایشان پیامی برساند ما چطور بتوانیم . واقعا این قدر هم بی سلیقگی. انقدر در تعجبم که بهتر می دانم باور نکنم . لابد ماموریتی ... چه می دانم آدم دائی جان ناپلئون می شود

 
At December 4, 2011 at 4:11 PM , Anonymous Anonymous said...

زیبا و آگاهی بخش

 
At December 5, 2011 at 4:59 AM , Blogger zargares said...

با سلام و درود بر بهنود عزیز زیبا بود و از خواندن آن لذت بردم و مطالبی آموختم( برای مثال آنکه در هر دوره برخی ها از شرایط آشفته استفاده می کنند تا حرف خود را به کرسی بنشانند و دیگران را ساکت کنند)ولی یک نکته ذهنم را مشغول کرد. امیر انتظام چه راز مهمی را می داند که برای آن 27 سال است زندانی است؟ چه نکته و خاطره ای او را اینقدر در بند کرده است؟

 
At December 5, 2011 at 8:51 AM , Anonymous سعید said...

نقش احزاب ریشه دار و دارای تحلیل درست در این بزنگاه های تاریخ مشخص می شود.
گفته شد نهضت ازادی از این اشغال سفارتخانه (سال 58) انتقاد کرد و تاوان ان را هم تاکنون دارد پرداخت می کند.اما می بینیم نان به نرخ روز خور ها و کسانی همچون علاالدین بروجردی وکیل بی کفایت که دستش در اختلاس اخیر رو شده و علی لاریجانی برای حفظ موقعیت و در جگ جناحی با احمدی نزاد حاضرند حمله اوباش جدید به سفارتخانه انگلستان را تائید کنند.
اما بعد گذشت 30 سال از این انقلاب کذائی مهندس امیر انتظام ها که روزگاری بخاطر شهامتشان در نفی خشونت و حمله به سفارتخان امریکا تا مرز اعدام پیش می رود و یا مرحوم دکتر بختیار که چه با تیز بینی مردم را از این افت اسلامی بر حذر می داشت و گوش شنوائی نبود و یا جرعت بیان نداشت بیشتر روشن می شود

 
At December 5, 2011 at 11:01 AM , Anonymous Anonymous said...

Massoud Khan,
Nice and Interesting.
Thanks

 
At December 5, 2011 at 1:21 PM , Anonymous Anonymous said...

حتی با وجود سن و سال کممان فهمیده بودیم که شعار(( بحث بعد از مرگ شاه)) نمی‌تواند پاسخ بدهد سوال‌های بیشمارمان را! می‌دیدیم و حس می‌کردیم چیزهایی را که شایسته نبودند، اما نمی‌توانستیم تحلیل کنیم و آینده را ببینیم. نا آگاه بودیم و بی تجربه. حتی تجربه اندک نسل گذشته هم به ما نرسیده بود که در هیاهوی تبلیغات گسترده آن رژیم جهنمی برای اثبات اینکه ساواک ده میلیون عضو داردمی‌ترسیدند کلمه‌ای برایمان بگویند! فضا غبار آلود بود و ما در جستجوی عدالت موعود بودیم.در چنین فضایی بود که هر اقدام تند روانه‌ای مجاز و حتی مقدس محسوب می‌شد.
حاج ماشالله و همپالکی هایش را اگر نسل جدید بخواهد بشناسد شاید نمونه‌اش را بتواند در فیلم ((Z)) ببیند. در چنین هنگامه ای تعداد کسانی که بتوانند راهنمایمان باشند بسیار کم بودند. و این چنین شرایطی کاملا مستعد بود برای رشد حاج ماشالله و زهرا خانم و این قبیل افراد - صابر

 
At December 6, 2011 at 2:09 AM , Anonymous فرشاد said...

و من اندیشه کنان بهر این پندارم که چرا ....
کله گنده ما عقل نداشت.

ممنون از نوشتار زیبایتان

 
At December 7, 2011 at 10:52 AM , Anonymous بابک said...

بی زحمت اگر دستتان پاک است به کامنت گذار اول بفرمائید که کمی کتاب بخواند و کمی سواد ، مشکل حل می شود. واقعا دلسرد کننده است من گاهی فکر می کنم استاد ما چقدر متحمل است چقدر صبور است البته ما بدتر از این را هم دیده ایم و آن لبخند معروف. من یک مرتبه سرکلاس های علامه به آقای بهنود گفتم فلانی چرا این قدر از خودش تعریف می کند خب از شما یاد بگیرد که یک جا درباره کتاب هایتان و کارهایتان تبلیغ نمی کنید درباره خودتان که هیچی... ایشان لبخندی زد و گفت تقصیر شماست حسن های دوستانمان را می بینید و هیچی نمی گید اون مجبور میشه خودش بگه.
درس بزرگی برایم . تازه این درباره کسی بود که در هر جا دستش می رسید متلکی می گفت به استاد

 
At December 8, 2011 at 1:06 AM , Anonymous Anonymous said...

کاش میفهمیدم از کدام دو راهی اشتباه شد که باز در دالان استبداد افتادیم ؟
راستی چند بار باید این تجربه تکرار شود ؟

http://www.facebook.com/note.php?note_id=313533592010186

 
At December 9, 2011 at 2:15 AM , Anonymous Anonymous said...

wefrghfdsfggh

 
At December 10, 2011 at 8:31 PM , Anonymous Anonymous said...

بیاید فکر کنیم پس از این ها ما مانند اینها نشویم

 
At December 27, 2011 at 10:22 PM , Anonymous blue said...

خروسی که روش کم شد
ابوالفضل اردوخانی
یکی بود یکی نبود. توی مزرعه چند تا مرغ خالخالی غشنگ بودن، با یک خروس به اسم ماشاله خان. مرغ ها وقتی می خواستن تخم بذارن و حتی بعد از تخم گذاری قد قدی می کردند که حساب نداشت. ماشاله خان از سر و صدای مرغ ها در تمام روز درعذاب بود و زجر می بُرد، و فریاد می کشید بر سر مرغها؛ “یک تخم گذاشتن که این همه سر و صدا و داد و بیداد نداره، مگه تخم طلا می ذارین؟!” کاری نداریم به اینکه مرغ ها وقت و بی وقت قوقولی قوقوی ماشاله خان را می شنیدن و هیچی نمی گفتن!ماشاله خان از سر و صدای مرغ ها داشت دیوونه می شد. هرچی به مرغها می گفت ساکت باشین چاره شون نمی شد. خودتون را بذارین جای یک مرغ! تخم به اون بزرگی کردن درد داره! خوب، وقتی هم کسی درد داره، از درد فریاد می زنه. مرغ ها هم واسه همین، این قدر سر وصدا می کنن، نه برای تبلیغ تخمشون!ماشاله خان وقتی دید دیگه نمی تونه تحمل کنه، پیش خودش گفت: “دوراه دارم؛ بذارم و فرار کنم، یا اینکه وقتی سر و صدای مرغ ها بلند شد، بزنم تو سرشون. فرار کردن، یعنی دل کندن از این مرغهای قشنگ و مامانی؟! امکان نداره! خروس باید احمق باشه تا این کار رو بکنه. پس بهتره هر وقت مرغی قد قد کرد آنقدر بزنم تو سرش تا خفه شه. دو سه تاشون رو که بزنم، بقیه هم، حساب کار خودشون رو می کنن.” از اون به بعد هر وقت، مرغی موقع تخم گذاشتن، سر وصدا راه می نداخت، ماشاله خان آنقدر میزدش تا خفه شه. کاری نداریم به اینکه چند تا مرغ ها از تخم رفتن، چند تا هم مُردن! هر چی مرغ ها به ماشاله خان می گفتن: “تخم گذاشتن درد داره، ما نمی تونیم داد و بیداد نکنیم. اگه خروسی (مَردی!) تو هم یک دفعه تخم بذار تا ببینی ما چی می کشیم؟‍!” ماشاله خان نمی خواست قبول کنه و می گفت: “من خروسم (مَردم)
و غیرت دارم. کار خروس قوقولی قوقو کردن و مواظبت از مرغ هاس (ناموسش)، نه تخم گذاشتن!” خلاصه چه درد سرتون بدم! مرغ هایی که تخم می ذاشتن، تو دلشون قد قد می کردن و به ماشاله خان هم نفرین. خدای مرغها وقتی این وضع رو دید، دلش واسه مرغ ها سوخت. و وقتی ماشاله خان شب خواب بود یک تخم تو دلش گذاشت. ماشاله خان کله سحر که از خواب بیدار شد خواست قوقولی قوقو کنه، حس کرد دل درد داره. دور خودش چرخید ، قوقولی قوقوی خفه ای سر داد و به جای قوقولی قوقو، قد قد کرد. مرتب هم صداش بلند تر می شد. به طوریکه وقتی نزدیک ظهر موقع تخم گذاشتنش بود، صداش تا هفت تا مزرعه می رسید. وقتی هم تخم گذاشت، بی هوش شد. چند ساعت بعدش که به هوش اومد سرش رو انداخت پایین دیگه هم هیچ مرغی رو نزد. سر و صدای مرغ ها رو هم اگه می شنید صداش در نمی اومد. از همه مهم تر وقت بی وقت هم نمی خوند. غیرت و ناموسش رو هم فراموش کرد. خلاصه روش برای همیشه کم شد./ا

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home