Sunday, June 3, 2012

خمینی و شهر آشنایش

 او ظاهر شده است در عالم خبر و سیاست، انقلاب و حکومت، و نشسته است زیر درخت سیبی در حومه پاریس- شهر انقلاب کبیر، پایتخت هنر و فرهنگ غرب – همان گونه نشسته که در شهر گردآلود نجف یا در ایوان خانه کوچکش در حاج فرج قم تف زده کنار کویر و دریاچه نمک می نشست. با همان سکینه و طمانینه نشسته است، با همان صلابت و تلاطم. دوربین ها، میکروفن ها و امواج ماهواره ای در نخستین سالهای حضورشان در عرصه اطلاع رسانی در کارند، تصویر و کلام او را در جهان می پراکنند.

فرض کن که تو صیاد نام های بزرگی، حرفه ات این است که به تماشا و دیدار آن نام ها می روی، پی جوی علت بزرگی و درخشش نام ها هستی، آمده ای در کنار آن چادر در نوفل شاتو و قصد داری این مرد را در جمله ای بگنجانی یا در گفتاری بر یک فیلم کوتاه بنشانی، چه می کنی؟ حرفه ای داری، اما اوریانا فلاچی نیستی و نه اریک رولو و حتی حسنین هیکل، اما با او که آمده و هنوز چیزی نگذشته در صف خبرسازان نشسته، از یک دیاری، از یک زبان، حالا چه می کنی؟

 اول نگاه 
پس از چهارده سال دوری بازگشته است. دوستانش سرودی ساخته اند "گفتم تو از کجائی کاشفته می نمائی..." اما چندان که رسید و در آن اقیانوس مردمی در افتاد – و رفت به جائی که ده سال بعد همان جا آرمید، بهشت عاشقانش – آن سروده بی ثمر شد. خمینی نه آشفته می نمود، نه اهل کجائی بود و نه "در چه احساسی" – گفت هیچ – غریب هم نبود. هیچ کجا غریب نبود و هیچ جا برایش "شهر آشنائی" نبود. شهر آشنایش عزت اسلام بود.

 خودکامه رفته بود، یادگارانش هم ده روز- فقط ده روز- ماندند و ذوب شدند. هویزر هم که قرار بود "سوپرمن" آنان باشد، شبانه از گوشه ای گریخته بود که ناگاهان صدای ایرانیان و فریاد شوقشان به آسمان ها رفت. او همچنان نشسته بود در طبقه دوم اتاقی در مدرسه علوی، برابرش سفره ای کوچک و در آن کاسه ای عدسی.

 در اتاق باز و بسته می شد، هر بار یکی از لای در سرک می کشید تا آن کس را ببیند که کاردینال واتیکان "مسیج ثانی" خوانده بود. آن ها که از انقلاب ها خوانده و شنیده بودند و آن را جان به کف خواسته بودند سرک می کشیدند، آن ها که وعده نصرت حق را باور داشتند، و هم آنان که می خواستند پیری را ببیند که با حضورش "جزیره ثبات" فروریخت و  آن کس که "ژاندارم منطقه" نام داشت  و وعده رسیدن به ابرقدرتان صنعتی جهان را می داد  رفت. جهانی از لای در سرک می کشید و او همچنان نشسته بود.

 در باز شد
 در باز و بسته می شد و او فرمان می راند: اسلحه های را تحویل مساجد دهید، زندان ها را مدرسه کنید، با اسیران هم مهربان باشید، فقط آن ها که دستشان به خون آلوده است... کاش چنان بود و می شد که او می خواست: آثار ویرانی ها پاک، موج سازندگی برپا، آب و برق رایگان، توانگران حامی فقیران، امیران در آغوش ملت و وزیران مطمئن به آغوش عدل اسلام، صلح و دوستی با همه، همه با هم در پی عزت اسلام.

در باز و بسته می شد و هر بار مساله ای به درون می برد که پاسخ می خواست. مرد بزرگ، با دل دریائی اهل هراس نیست. نه در قم، نه در بیمارستان قلب، نه در جماران. روزهای به دام کشیدن شیطان بزرگ، روزهای ترور و انفجار، روزهای جنگ و روز صلح. چندان که می گوید پدر پیرتان هم گریست، دلاوران آماده رزم یا او می گیرند، هزار هزار وقتی از جام زهر گفت طاقت از کف دادند. این دریای خروشان، گوئی می خواست خشم خود را بر جهانی فروکوبد که نظم ظلم پرورش او را- پدر پیر را- آزرده بود. این بودن و در دریای خلق مدام آشنا کردن را از کجا آموخته بود که بر دستان آن ها آمد – که قلب خود را باند فرودگاه وی خوانده بودند- و سرانجام نیز بر دستان همان ها رفت. مرتبتی که پیش از او در این فلات سختی دیده کهنسال نصیب هیچ صاحب قدرت نشد. دری باز می شود، آرام به سوی گذشته.

 غزل من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم نوشته بر حاشیه کاغذی است از فرماندهاان نظامی، در اوج جنگ. بر آن کاغذ سخن از جنگ افزارهای امروزی است، نیاز جبهه، لجستیک، پشتیبانی، تک و پاتک... سراینده غزل فرمانده کل قوا در جنگی است که از دید وی در آن همه حق با همه باطل در جنگ است، همه باطل های جهان جمعند و حق- در حقیقت- جز بچه های نارسی که عشق به خط مقدم کشیده بودشان، یاوری ندارد. انگار می گوید، یا از یکی از این جا دور می پرسد این جا کجاست مرا کشانده ای... من به خال لبت ای دوست... در باز و بسته می شود، وقت رفتن رسیده است. دعاگویان که فردا چنان سوگوارانه بر سر خواهند کوفت که بار دیگر صدایش در گردون مینائی بپیچد، با وحشت از خود می پرسند  بی او چگونه خواهیم راند بر این دریای هایل. یکی می پرسد بی او، با شهر آشنایش چه می کنید. همان عزت اسلام.

در باز می شود به اتاقی در کاخ سفید، آن سوی اقیانوس ها که لابد کانون بزرگ ترین قدرت موجود جهانی است. ده سال از مرگ کسی که این قدرت را "شیطانی" خواند گذشته. منشی مطبوعاتی اطلاعیه ای را برای خبرنگاران می خواند "سه روز پیش [نه سه روز دیگر] سلمان رشدی نویسنده انگلیسی که برای دیداری به کاخ سفید آمده بود، در راهرو به رئیس جمهور برخورد و چند دقیقه ای با پرزیدنت گفتگو کرد". جنس خبر، شکل تنظیم آن، احتیاط پشت هر کلمه و زمان اعلامش- بی هیچ نیازی به تحلیل و تفسیر- نشان از آن دارد که صادرکننده فتوا به مقصود رسیده و خوف توهین به شهر آشنای او – عزت اسلام- تا کجا رفته است!

 در باز و بسته می شود. آن که در حومه سبز پاریس به تماشای مردی ایستاده بود که زیر درخت سیب می نشست، می گوید: آمدنش و بعد ده سال رفتنش، لمحه ای است در عالم زمان، اما نقشی که او نهاد بر سرنوشت مردم این فلات و بر سرگذشت جهان همعصرش، اندک نبود. نه خانه او، نه جهان او، نه اسلام او چندان نشدند که او می خواست، اما مجالی را که دوست نصیبش کرد، از کف نداد، و بر این خانه و این جهان اثرها نهاد.

این بار چون در باز و بسته شود، در پشت آن تصویر مردی است که هر نسل مادر دهر چون او یکی نمی زاید و تاریخ اسلامی که او عزتش را می خواست، هزاره ای گذشت تا چون او دید. تاریخ قرن بیستم را هرگونه و از هر سر و با هر قلم بنویسند نام خمینی را در آن درشت خواهند نوشت.
 [اول بار منتشر شده در روزنامه نشاط، خرداد 78 و تاکید شده در کیفرخواست نویسنده، توسط دادستان انقلاب اسلامی تهران در دادگاه به ریاست سعید مرتضوی خرداد 1380]

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At June 3, 2012 at 4:40 PM , Anonymous Anonymous said...

واه . در زمان خود در نشاط خوانده بودم و به هنر نویسنده اش درود فرستاده بودم که می تواند این طوری بنویسد و بعد که دانستم حضرات به این مقاله هم بند کرده اند بند دلم ریخت. اما باری باید طلا گرفت قلمی را که در میان این همه آدم صد در صدی می تواند همچنان واقع بین بماند. یا علی

 
At June 3, 2012 at 7:07 PM , Anonymous Anonymous said...

ای کاش از روی دیگر این سکه هم می نوشتید - واقعیت این است که اشتباه محاسبه اقای خمینی و دار ودسته اش برای این مملکت بسیار گران تمام شده- واقعیت این است که خمینی با هر قصد و نیت که داشت چه عزت اسلام چه نهادینه کردن قدرت در دست روحانیت شیعه مسوولیت غیر قابل انکاری در فجایع رخ داده در دهه های اخیر دارد

 
At June 3, 2012 at 9:08 PM , Anonymous Anonymous said...

او صندوقی بگشود و ملتی با فوت خود غبار از آینۀ تاریخ خویش زدودند و چهرۀ واقعی خویش درآن دیدند. پیوند نامیمون او با بازار که روزی تکیه گاه و منبع ارتزاقش بود تیشه به ریشۀ اعتبارش زد گرچه زمانه اینک او را صندوق دار کرده بود ولی وام دار بود . وظیفۀ رهبران هرنهضتی در درجه نخست جلوگیری ازانحراف نهضت است نه همراهی با منحرفین. وظیفۀ رهبران همواره کشیدن ترمز دستی پیروان است نه تخت گاز دادن .می گویند هیچکس بهتراز پیشوا نمیتواند آنچه را که خود نمی شناسد یاد بدهد و هیچکس بهتراز پیرو نمیتواند آنچه را که نمی فهمد یادبگیرد.

 
At June 4, 2012 at 9:19 AM , Anonymous ملیحه م said...

ممنونم از نوشته شما. فقط از شما برمی آید چنین انصاف . عبطه خوردم برای کسانی که در کلاس شما بودند که خاله خودم یکی از آن ها و هنوز جزوه ها و ورقه هایش را با دستخط شما نگاه داشته است. چرا هیچ یک از نسل قبل و بعد از شما چنین گزارش زیبائی نمی تواند بنویسد. اما از خودم بنویسم من از جمهوری اسلامی نفرت دارم و دعا می کنم هر چه زودتر منقرض شود اما خمینی برایم بزرگ است برایم بزرگ ترین است .

 
At June 4, 2012 at 11:47 AM , Anonymous آرش said...

اگر تاریخ و محل نشر مقاله پایین آن ذکر نشده بود، از اینکه چنین نوشته محافظه کارانه و مملو از ستایش خمینی، که تنها به ذکر نکات گنگی در هزارتوی لفافه اکتفا می کند، از آن شما باشد بسیار متعجب می شدم.
اما پرسشم این است که چرا بازنشر نوشته 13 سال پیش؟...چرا نگاه امروزین خود (1391 )به خمینی را، آن هم از محیط آزاد لندن بدون مرتضوی، از ما دریغ می کنید؟!
آیا بازنشر این مقاله می خواهد بگوید نگاه امروزین و بدون رتوش شما همان است که در این سطور آمده؟

 
At June 4, 2012 at 1:35 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود من هم در نوشته های شما جو غالب بی طرفی و انصاف را حس میکنم ولی شدیدا در تعجبم که خواننده نوشته های شما دچار چنین تناقض گویی بشود که از سیستمی نفرت داشته باشد و خواهان انقراض آن باشد ولی همزمان شیفته بنیان گذار آن باشد!؟ بنظرم این نشان از عذاب وجدان ملتی دارد که نمی تواند صادقانه تکلیف خود را بااشتباهات تاریخی خود روشن کند.

 
At June 5, 2012 at 12:28 PM , Anonymous Anonymous said...

و ... نوشته هایت، دل انگیز است!

 
At June 5, 2012 at 8:28 PM , Anonymous Anonymous said...

حیف این قلم که از شدت نفرت نسبت به شاه به آغوش دیوی چون خمینی درآمده و بعداز33سال نیز هنوز از شیفتگی آن مترود همه تاریخ در نیامده

 
At June 6, 2012 at 8:22 PM , Anonymous Anonymous said...

و حیوا ن اول
مانند شیر بود و حیوا ن دوم مانند گوساله و حیوان سوم صورتی مانند انسا ن داشت و حیوا ن
چهارم مانند عقاب پرنده

یوحنا، مکاشفه. باب چهارم

 
At June 7, 2012 at 4:56 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام
خیلی حیفه که شما رو نمی شه در توییتر دنبال کرد

 
At June 8, 2012 at 5:52 AM , Anonymous Anonymous said...

Aghaye Masoud Behnoud aziz,
Marde fazel v navisandeh mohtaram,
Tora be Khoda v be haghighate hagh ghasamat midaham ke bejaaye in mataleb ke hamegi kamo bish ba onha aashenayee daarim ,inak ke dar keshvare engelestaan zabaan v ghalame aazaad daari baraaye estekhlaase hezaaraan zendaani seyaasi bi gonaahi ke saalhaa ast dar seyaahchalhaaye jomhouri velayate faghih besar mibarand matlab benevis v dar mosahebah haa ba VOA v har resaaneh digari ke emkaan daarad begou v benevis ta in ensaan haaye sharif v mobaarez aazaad shavand.Khodavand naaboud konad zolm v zaalem ra.

 
At June 9, 2012 at 5:41 PM , Anonymous Anonymous said...

agha ghalamet ravano nafaset garm bad ensafan to mazhare yek negarandeh hastiye yek ba ensafe dar goyesheh tarikh va majarha... zendeh bashi ta hamisheh e ke ma betavanim az to haz bebarim va midanam ta abad hasti chon... neveshteh hayat ta hamisheh khahad mand... nanaeh fadat she masoud jonammmmmmmmmmm

 
At June 10, 2012 at 8:18 AM , Blogger صادق said...

طبق معمول زیبا نوشته‌اید. متشکرم

 
At June 10, 2012 at 1:17 PM , Anonymous abbas said...

مسعود خان بهنود، از ضرباهنگ زیبایی که باز و بسته شدن در، فرازهای مختلف نگارش این گزارش رو با مهارت به هم وضل می کرد، بسیار لذت بردم.
مثل همیشه شیوا، در تلاش برای ارایه کلیتی جامع و البته به انصاف.
پاینده باشی مرد بزرگ
(نگفتی چرا و به چه دلیل دادستان به این متن اعتراض داشت ؟)

 
At June 11, 2012 at 10:38 PM , Anonymous Anonymous said...

ممنون از قلم زیبا و انصافتان! من هم از این جمهوری دل خوشی ندارم، ولی او را خورشید قرن می دانم...

چرا گزینه شیر در فیسبوک ندارین؟!

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home