Friday, May 25, 2012

سفر دراز دختر کوچک فرمانفرما

این مقاله را در رثای ستاره فرمانفرمائیان برای سایت بی بی سی فارسی نوشته ام زهرا جمشیدی، یک سال بعد از آن که موفق به ورود به دانشکده علوم احتماعی دانشگاه علامه طباطبائی شد، تابستان سال 1379 در برابر پاگرد طبقه اول ساختمان اصلی دانشکده، سینه به سینه قائم مقام آن موسسه ایستاد و بی مقدمه از این جا شروع کرد که آیا درست است که شما می خواستید خانم ستاره فرمانفرمائیان را اعدام کنید. مقام دانشگاهی نگاهی به قد و قواره دانشجوی نوجوان انداخت و گفت اعدام نه، اما انقلاب شده بود، اما می خواستیم او را زندانی کنیم، می گفتیم درباری است. می دانستیم نیست اما می گفتیم ساواکی است. انقلاب شده بود، انقلاب می دانید چیست. خانم جمشیدی پنج سال بعد دکترای خود را از دانشگاهی در پاریس گرفته است. تز دکترایش درباره ستاره فرمانفرمائیان بنیادگذار مددکاری اجتماعی در ایران است. در مقدمه کتاب خود از زنی نوشته است که نمی توانست آرام بنشیند. او چنان که خود نوشته شرح دیدارش با قائم مقام دانشکده را برای "ستاره خانم" نقل کرده است و او در پاسخش گفته است "شما نقش مددکار اجتماعی را خوب بازی نکردید. مددکار باید مخاطب خود را به راهی بهتر بکشاند و زندگی بهتری به او تعارف کند. چرا به همین آقای دکتر نگفتید چقدر خوب است که شما هستید و کاری را که ستاره می خواست دنبال می کنید. شما می دانید در همان دوره کار ما که انقلاب هم نشده بود چند بار ساواک در کار ما خرابکاری کرد، یک بار درخواست تخریب مدرسه را داده بودند و وقتی توانستم به کمک ملکه خطر را از سر استادان و مددکاران دور کنم یک دسته گل خریدم و رفتم به دیدار رییس ساواک و گفتم آمدم تشکر کنم که چقدر به ما محبت دارید و آمدم شما واسطه شوید که یک مرکز در شهرنو درست کنیم". جمله ای دیگر از ستاره [ بر وزن مهپاره] فرمانفرمائیان در هشتاد و پنج سالگی: "مددکار باید به هر کاری تن بدهد تا اجتماعش را بهتر کند. این آدم ها اشتباه می کنند که فکر می کنند با تغییر حکومت یا دولت و از راه سیاست باید جامعه را بهتر کرد. نه، این درست نیست. باید رفت و از ته ته جامعه شروع کرد. باید ریشه های درد را شناخت وگرنه یک روز قاجار، یک روز پهلوی یک روز هم جمهوری... در اتاق های تهران نشستن فایده ندارد. هیچ اتاقی فایده ندارد، میز آدم را تنبل می کند. باید رفت در این حلبی آبادها در جائی که پشتی ندارد نشست و از این مرد جوان پرسید چرا این قدر بچه درست می کند. باید به زن ها نه گفتن را یاد داد. باید به مرد ها یاد داد که محبت و مردانگی به سیلی نیست که به گوش زن و بچه شان می زنند. برای این کار اگر لازم است باید در مسجد نشست، اگر لازم است باید به شهرنو رفت، باید نترسی اگر تمام تنت شپش بگذارد، اگر نگذارد که نمی فهمی شپش یعنی چی. ". ستاره را چه کسانی ساختند سه مرد زندگی "ستاره خانوم" را ساختند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما پدرش، دکتر جردن اولین کسی که مددکاری را به او شناساند و دیگری مهاتما گاندی که از وی در عمل یاد گرفت. اولی به او جرات پرواز داد، دکتر جردن به او راه دانستن را آموحت و الگوی گاندی برایش در عمل همه آن جرات و غرور را معنائی مردمی بخشید. چنین بود که یکی از دخترهای کوچک فرمانفرما، چندان که سایه پدر از سرش پرید ماجراجوترین فرد از 32 نفردختر و پسر فرمانفرما شد. در آخرین سال های حشمت قاجار و شوکت عبدالحسین میرزا فرمانفرما، در شیراز به دنیا آمد، کوچک بود که دریافت سنتی دیرپا به دخترها می گوید زودتر بزرگ شو، آداب همسری بیاموز و به خانه بخت برو و از شوهرت اطاعت کن. حتی وقتی در قلعه باشکوه فرمانفرما ساکن هستی با معلم، خیاط، راننده، آشپز، شیرینی پز و حتی محضر سرخانه... اما اگر پسر خانواده باشی می توانی مطمئن باشی که یک روز به شاه نشین فراخوانده می شوی و امر پدر ابلاغ می شود که به فرنگ بروی و آدم شوی. چه رویائی است این آدم شدن. اما چه باید کرد که تا شاهزاده زنده است این سرنوشت را نمی توان برای دخترانش در نظر داشت. اما همین دخترها، بعدها چنان پریدند انگار مشق این پرواز را به امر فرمانفرما کرده بودند. چنان که بزرگ ترین دخترش مریم [فیروز] با خود و روزگار چنان کرد که اول زن ایرانی بود که از دادگاه نظامی حکم اعدام گرفت. و در هفتاد سالگی هم زندان را خوشآمد گفت. اما ستاره از زاویه ای کاملا دور از خواهربزرگش مریم فیروز، به زندگی نگریست و رویاهای خود را شکل داد. هر چه خواهر بزرگ مقتدر و گستاخ بود، ستاره غمخوار اما نه فقط سنگ صبور بلکه چاره ساز. او در همان روزگار شوکت فرمانفرمائی هم در قصر بزرگشان محرم خدمه و کارکنان بود و هنوز جوان بود که اجازه گرفت تا همراه همسر سفیر آمریکا در تهران [که گروهی از همسران دیپلومات های مقیم تهران را برای کارهای خیریه گرد آورده بود] به گودهای جنوب شهر برود که هزاران تن در حاشیه برکه ای از لجن و انواع بیماری ها، آن جا می لولیدند. خانم دریفوس که یک داروی زخم سر [کچلی] از آمریکا با خود آورده بود ستاره را دستیار گرفت آن دو گاه تا نیمه های شب با دستکش های سفیدی در دست به مداوای فقیران مشغول بودند. او زمانی خود را به دکتر ساموئل جردن [بنیاد گذار مدرسه آمریکائی و دبیرستان البرز] دوست پدرش رساند تا بپرسد آیا قصد ندارد دبیرستان دخترانه دایر کند، دکتر جردن برایش گفت هنوز ایران مساعد نیست باید اول مراکز آموزشی صنعتی و علمی دایر شود بعد نوبت به فعالیت های اجتماعی برسد. سئوال بعدیش از دکتر جردن این بود که شنیده ام در ایالات متحده دانشکده هائی هست برای یاد دادن نحوه کمک به مردم، آمریکائی خوش به دل خندیده بود که "به شرط آن که آدم بتواند خودش را به ینگه دنیا برساند". و ینگه دنیا رویائی دور بود که هنوز صد مرد ایران برای تحصیل خود را به بدان جا نرسانده بودند. تا ینگه دنیا سه سال بعد وقتی در لوس آنجلس در خانه دکتر جردن را کوفت، حتی برای آن مرد هم باورکردنی نبود که خودش را رسانده است. اما مگر به همین سادگی بود. برای این که به آرزوهایش برسد باید اول از همه مواهب فرمانفرمایی می گذشت، که گذشت. با خواهر بزرگ درگیر شد، و سخن محمدولی میرزا جانشین فرمانفرما را نشنیده گذاشت و رفت چمدان کهنه دایه اش را برداشت چند تکه لباس و یک کفش راحتی دست دوز چرم مشکی در آن گذاشت و دو کتاب، یکی سرگذشت فلورانس نایتنگل. همان اول وقتی در زاهدان بی آب و علف ناگزیر شد در قهوه خانه ای بخوابد آغاز ماجرا بود. باید شش روز می ماند تا قطار هند برسد و در این فاصله به دستیاری یک پزشک هندی امکان اقامت در بیمارستان مختصر زاهدان را پیدا کرد. از هندی که برای استقلال له له می زد باید می گذشت، پیروان گاندی را دید و با آن ها روزها گذراند تا خسته و از پا افتاده با چمدان کهنه دایه به بمبئی رسید و بی هدف در خیابان می رفت که یکی از خانواده بزرگ نمازی او را شناخت. در همان جا مطیع الدوله حجازی که از زمان حکومت فارس فرمانفرما را می شناخت، برایش قصه گفت. مرد نرمخو برایش گفت که اگر مداومت کند خودش قصه خواهد شد. و قصه شد دختری تنها در یک کشتی فرانسوی، وقتی با اصابت موشک های ژاپنی نزدیک بود همه به کام مرگ بروند و این بار در یک کشتی آمریکائی که خواهران راهبه، زخمی ها و بیماران را از صحنه جنگ می برد. صحنه آزمایش زندگی فرارسیده بود. شش هزار نفر در کشتی و چهل و دو روز راه. وضعیت جنگی، ناله بیماران، بیماری، شب های تاریک و درد. در این میان فقط او بود که نمی خوابید تا ساحل پیدا شد. اما نیویورک نبود بلکه به بندر ملبورن استرالیا رسیده بودند. و سرانجام 135 روز بعد از آن که در ایستگاه راه آهن تهران، از همه چیز بریده بود توانست خود را به دکتر جردن برساند، لباس های پاره را از تن به در آورد و به دانشگاه برود تا دو سالی همان را که دوست داشت بخواند. در همه این مدت برای آن که از تهران چیزی درخواست نکند زمین شست، آشپزی کرد، مدل کلاس های نقاشی هالیوود شد. و همان جا بود که از تهران بهترین خبر رسید. دختر دایه اش برای او نوشته حالا دیگر عادی شده است که دختران همراه با چمدانی از تنقلات و سفارش نامه ها و چک های مسافرتی با بدرقه خانواده راهی تحصیلات می شوند. ستاره خانم شما راه را باز کردید. چهار سال بعد از روزی که با دکتر جردن به دانشگاه رفت وقتی از دانشگاه شیکاگو فوق لیسانسش را گرفت مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی شده بود و از سوی دانشگاه به خاور دور سفرها کرده و با تجربه بود وقتی به استخدام سازمان ملل در آمد. ملکه عالیا در بغداد یک مدرسه خدمات اجتماعی می خواست سازمان ملل وی را فرستاد. حالا دیگر اردن و لبنان و مصر، شیخ نشین ها و کشورهای مسلمان منطقه عملش بود. در این فاصله که نبود، رضاشاه سقوط کرده، محمدرضا شاه همبازی بچگی شان پادشاه شده بود، پسرعمه اش دکتر مصدق یک نهضت بزرگ به راه انداخته بود که سرانجام با تحرک انگلیسی ها و امریکائی ها به خشونت کشیده بود. اما کشور در ریل افتاده بود. این را در یک میهمانی در هتل التحریر کنار دجله، رییس سازمان برنامه ایران به او گفت. ابوالحسن ابتهاج اول وقتی فهمید این خانم جوان عضو هیات سازمان ملل ایرانی است به حرف آمد. پیشنهاد بازگشت به شهری بود که بی بدرقه رهایش کرد. بعد دوازده سال اینک ابتهاج به او می گفت از این مدارس در ایران لازم داریم. مقصد: تهران بازگشت ستاره فرمانفرمائیان در سال 1335 به زادگاه، برای او بدان معنا بود که می تواند رویاهایش را جامعه عمل بپوشانم. تا آن زمان با کس نگفته بود که در این همه سفر که برای آموزش مددکاری اجتماعی رفت، از تایلند، چین، مالزی و هونگ کونگ تا عراق، اردن، لبنان، سوریه و مصر، هر وقت در میان انبوه فقیران و بی سوادان و چادرنشینان می ماند، به ایرانی ها فکر کرده بود. با خود گفته بود چرا آن جا نیستم. با حضور دختر سرکش و چموش فرمانفرما در تهران، آموزشگاه خدمات اجتماعی و تربیت مددکار شروع به کار کرد. چندان که جانی گرفت فکر مراکز رفاه خانواده در سرش افتاد برای نگه داری کودکانی که مادرانشان شاغل بودند، همان جا دریافت برخی از این مادران در شهر نو شاغلند. جائی که کسی حرفش را نمی زند. انگار در این شهر نیست. وقتی اول بار به کلانتری شهرنو خبر داد که قصد دارد برای یک تحقیق همراه با دو تن از دختران دانشجویان چند شبی را در قلعه به سر برد، افسرنگهبان موکول به کسب اجازه از مقامات بالا کرد، اما ستاره تلفن روی میز کلانتری را برداشت از سپهبد نصیری رییس شهربانی خواست تا دستور بدهد. همان مامور حکومت نظامی که چند سال قبل در به در دنبال خواهر بزرگ او مریم می گشت و سایه اش را با تیر می زد. در این دوران هر دیداری، هر حادثه ای،هر نامه ای و حضور در هر میهمانی برای ستاره فرمانفرمائیان تنها این ارزش را داشت که سنگی بر سنگ بنای کاری بنهد که می خواست. کاری برای سامان دادن به روسپی ها، برای رسیدن به خانواده معتادان، برای کنترل جمعیت، برای فراهم آوردن وسیله تحصیل نادارها و حقوق زنان. با تجربه ای که در سی و پنج سالگی اندوخته بود و همتی باورنکردنی، آن قامت نحیف از صبح می تاخت. سیل جوادیه که در زمان خود چهره کریه پایتخت را با فقر چرکین و کشتارگاه خونینش را اشکار کرد برای او فرصتی بود، دو هزار متر زمین رایگان گرفت و صدهزار تومان هم از کسی که تازگی ملکه کشور شده بود. انگار شهبانو را برای او رسانده بودند وقتی مرکز رفاه خانواده جوادیه را افتتاح کرد، از آن پس با کمک شهبانو چهل مرکز از آن دست در تهران و شهرستان‌‌‌ها و در محلات فقیرنشین و پرجمعیت شهرها ساخت. در این میان وقتی تحقیقش درباره روسپی گری منتشر شد، به گفته خانم فرخ رو پارسا، جامعه مردسالار از شرم عرق کرد. ستاره برای کسی گریه نمی کرد. راست یا دروغ می گفت آخرین بار برای پدرم گریستم و عهد کردم دیگر گریه نکنم و باور کردم که آدمی چاره ساز است و گریه کار آدمی نیست بلکه باید چاره ساخت. یک خانه ساده روستائی در گلندوک برای خود تدارک دیده بود برای دور ماندن از اشرافیت و تظاهر، خانواده و همکلاسانش را اگر می خواست برای آن که کمکی کنند، دانشکده اش را گسترش دهند، وسیله برای جلوگیری از بارداری فراهم کنند. صبح های زود در ستیغ کوه های شمال شرق تهران دیده می شد که می رفت و زیر لب حرف می زد و چند روز بعد اثرش معلوم می شد. خانم الهه صدری از دانش آموختگان مددکاری شرحی نوشته است از اولین روز در تیرماه سال 1349 که آگهی پذیرش دانشجو مدرسه عالی خدمات اجتماعی تهران را خواند و رفت ببیند کجاست و " خانم لاغر اندامی با موهای خاکستری و چهره‌‌‌ای بسیار مصمم و چشمانی نافذ در پشت میزی نشسته بود. به محض ورود، با لبخندی مهربان و پذیرا از من استقبال کرد. زنی کاملا بی‌‌آلایش، جدی و صبور. او مرا خطاب قرار داد و گفت که: «اگر می‌‌‌خواهی در این مرکز درس بخوانی و مددکار شوی باید بدانی که با مردمی اشنا خواهی شد که جلوی چشم تو استکان و نعلبکی‌‌‌ها را در یک کاسه آب می‌‌شویند و برایت چای می‌‌ریزند و تو باید بدون آن‌‌‌که ناراحت شوی و خم به ابرو بیاوری در اتاقی که کف آن تنها با یک زیلوی مندرس پوشانده شده، بنشینی و همراه آنان چای بنوشی و به مشکلات و دردهای آنان گوش کنی و برای حل مشکلات‌‌شان، صادقانه به آنان یاری رسانی". سیستم پوسیده اداری، ناکارآمدی، فساد، نادانی همه سد راهش بودند اما حریف ستاره فرمانفرمائیان نمی شدند. صدها تن به نیروئی که او در وجودشان کشف کرد مددکار اجتماعی شدند، در شکل گیری سپاه دانش و بهداشت موثر بود، ده ها هزار از جوانان در آن بسترها آماده حضور در زندگی بهتر شدند. از دو راه و پایان این قصه دردناک است. ستاره فرمانفرمائیان و خواهرش مریم خانم، هر دو وفادار به پدر، هر دو ثناگوی او، از دو راه گذشتند تا زندگی را نه چنان که سنت می خواست بسازند. روزی که ستاره بی بدرقه در ایستگاه راه آهن تهران تمرد را به نهایت رساند مریم خانم چشم و چراغ شهر بود و در خانه مجلل خود میزبان ادیبان و شاعران و سیاست پیشه گان، روزی که ستاره به ایران برگشت خواهر بزرگ حکم اعدام گرفته و فرار کرده بود به دنیای کمونیزم. و بیست سال بعد روی که انقلاب شد و خواهر کوچک هر آن چه را ساخته بود گذاشت و رفت مریم خانم در هیات یک قهرمان آماده می شد تا همراه شوهرش نورالدین کیانوری با استقبال رفیقان حزب توده به کشور برگردد. آن دو خواهر هفتاد سال همدیگر را ندیدند. مریم فیروز 22 اسفند 86 در تهران درگذشت و ستاره فرمانفرمائیان دوم خرداد 1391 در لوس آنجلس، هر دو نود سالی عمر گذراندند و هر دو در راهی که رفتند پیشرو بودند و شهره شدند. نگارنده این نوشته روز 23 بهمن 1357 در مدرسه علوی، در آن هیاهو که کس کس را نمی شناخت از پنجره صدای زنی را شنید که بلند می گفت "حاج آقا زن ها مثل مرد ها ایستاده نمی توانند ب...اشند". و این صدای ستاره فرمانفرمائیان بود. دو تن از همان ها که در مدرسه اش به آنها مددکاری آموخته بود وی را با مسلسل از پشت میزش دستگیر کرده، به مرکز انقلاب آورده بودند. اتهام جاسوسی برای آمریکا، همکاری با ساواک، تحکیم نظام طاغوتی، سفر به اسرائیل و ... و... هنوز شهرنو که ستاره فرمانفرمائیان بر سرش آن همه عمر گذاشت در آتشی که ایت الله خلخالی بر افروخت سوخته بود، هنوز کاوه گلستان آن دخترک سوخته را روی دوش نگرفته بود گریان، هنوز جنون به نهایت نرسیده بود. فردای آن شبی که ستاره فرمانفرمائیان در حیاط کوچک کنار مدرسه علوی بر بار اموال مصادره شده و آمده از همه جا بیتوته کرد سید احمد خمینی و سید دیگری از فرزندان ایت الله طالقانی دست به کار شدند. او نجات یافت اما مددکاران اجتماعی ایران مادرشان را از دست دادند. همان کسی که تصویرش به عنوان یکی از زنان اثرگذار جامعه آمریکا، در دانشگاه هاروارد، قرار دارد و در کتاب تاریخ آن دانشگاه از او به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری یاد شده است. اما گرچه نامی از وی بر ساختمانی در ایران نیست، حتی بر آن مرکز رفاه خانواده جوادیه، اما هزاران تن مانند دکتر زهرا جمشیدی به یادش هستند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At May 26, 2012 at 12:35 AM , Anonymous Anonymous said...

متشکرم که فقط به قرار دادن لینک مطلب اکتفا نکردید و کل مطلب را قرار دادید.
اینجوری از داخل ایران میشه با ریدر به کل مطلب دسترسی داشت.
مطلب بسیار عالی و پخته بود که البته بجز این هم انتظاری نبود
ایام به کام.

 
At May 26, 2012 at 4:35 AM , Anonymous Anonymous said...

امروز اشک ریختم نه بر ستاره خانم که با عزت زیست بلکه برای نسل آینده که وقتی کسی مانند بهنود نداشته باشد چه کسی می خواهد این الماس ها را به ما معرفی کند. خاک بر سر من که حتی یک بار هم نام این زن را نشنیده بودم. خاک بر سر ما، دیگران اگر داشتند الان صد تا فیلم و داستان ازش پرداخته بودند.
خوش به حال ما که استاد بهنود را داریم . بمان و زنده و سالم بمان و ما را از گمراهی نجات بخش.
شرمنده ابدی

 
At May 26, 2012 at 4:36 AM , Anonymous نیما said...

عجب سرگذشتی جناب بهنود این هم گنجایش یک "خانوم" را دارد . البته شما استادید و بهتر از ما تشخیص می دهید. امروز که این متن را برای مادرم می خواندم او که از قدیم شما را می شناسد گفت وقتی بهنود نبود حتما کسانی هستند که چنین مقاله ای درباره اش بنویسند.

 
At May 26, 2012 at 4:37 AM , Anonymous مریم . ا. د said...

وای ای ارزوی من . من این متن را پرینت گرفته ام گذاشته ام در کیفم امروز در مترو دو بار خواندم به اندازه یک کتاب لذت داشت. خواستم ازتان تشکر کنم که در این هوای خفته دلم را باز کردید و اشکم را جاری

 
At May 26, 2012 at 7:03 AM , Anonymous Anonymous said...

وای بر ما که نمی دانیم و وای بر شما که بر ما نمی گویید

 
At May 26, 2012 at 9:28 AM , Anonymous Anonymous said...

لذت بسیار بردم زنده و پیروز باشید

 
At May 27, 2012 at 3:03 AM , Anonymous Anonymous said...

با سلام
مطلب بسیار خوبی بود. متأسفانه یک خطا در متن راه یافته است. نوشته اید: «در این فاصله که نبود، رضاشاه سقوط کرده ... بود». سقوط رضا شاه در زمانی بود که ستّاره فرمانفرماییان هنوز در تهران بود - رجوع کنید به کتاب او «دختری از ایران» فصل ششم -سقوط رضا شاه

 
At May 27, 2012 at 5:51 PM , Anonymous علی نامی said...

ای کاش ای کاش ای کاش وقتی بود می توانستیم دستش را ببویسیم و وقتی بود می توانستیم مجسمه ای از او بسازیم و در محل کارش نصب کنیم.
واقعا دوستمان خوب گفت خاک بر سر ما که بزرگانمان را نمی شناسیم

 
At May 28, 2012 at 12:07 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود، ماجرای ستّاره فرمانفرمائیان چنان جذاب و قلم شما چنان شیوا ست که حیف است تک تک جمله‌های شما را زیر ذره ‌بین گذاشت. اما چون نوشته‌ی شما بسیار خوانده می‌شود و می‌ماند و ممکن است در پژوهش‌های تاریخی به آن رجوع شود، حیف است یکی دو خال بر صورت آن باشد.

نوشته اید: ستاره «سرانجام 135 روز بعد از آن که در ایستگاه راه آهن تهران، از همه چیز بریده بود توانست خود را به دکتر جردن برساند».

این مدت درست نیست. ستّاره در تاریخ چهارده مارس ۱۹۴۴ در تهران به قصد سفر به آمریکا سوار قطار شد و در تاریخ چهار ژوییه همان سال پا به آمریکا گذاشت، یعنی سفرش ۱۱۲ روز طول کشید. این دو تاریخ قابل اعتمادند، چون در کتاب خاطرات ستّاره آمده اند. وی در کتابش می‌گوید که نوروز (یعنی بیستم مارس) به مشهد رسید و تاریخ ورودش به آمریکا نیز بر اساس مُهری ست که در گذرنامه‌اش خورده است. او می‌خواست به نیویورک برود، اما سر از لس آنجلس در آورد. مسیری که با قطار و ماشین و کشتی پیمود از تهران شروع شد و از طریق سمنان و شاهرود و مشهد و زاهدان و کویته و بمبئی و ملبورن استرالیا گذشت و به لس آنجلس رسید.

منبع من کتاب خاطرات اوست که سال‌ها پیش به انگلیسی منتشر شده و تا کنون پنج بار به فارسی ترجمه شده است. عموم ترجمه‌های فارسی کتاب، به عللی که روشن است، چندان قابل اعتماد نیستند. اصل انگلیسی کتاب
Daughter of Persia
را ندارم و به ترجمه‌ی آلمانی آن رجوع می‌کنم که قابل اعتماد است:
Schahsades Tochter. Die faszinierende Lebensgeschichte einer Frau im Iran / Sattareh Farman Farmaian zusammen mit Dona Munker - München: Heyne, 1992, p. 147, 167

یک نکته را هم در حاشیه به خوانندگانی بگویم که افسوس می‌خورند که ستّاره را به موقع نشناختند و خود را بشدت ملامت می‌کنند: تجلیل از بزرگان البته کار شایسته‌ای ست، اما از آن مهم‌تر، دنبال کردن راه آنان است و روشن کردن شمعی در تاریکی.

 
At May 28, 2012 at 12:55 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود عزیز، چرا توی فیس‌بوک کانفرم نمی‌کنید؟ :( به جان خودم ما از اوناش نیستیم که دست دوستی دراز می‌کنندُ برای دشمنی می‌یان اما :(
مسیج هم نمی‌شه بهتون داد؛ دوست داشتم فقط بدونید خواهش و خواسته‌م فقط اینه که پست‌هاتونو ببینم زود زود.

 
At May 28, 2012 at 2:18 PM , Anonymous خسته said...

همین دیشب داشتم تکرار گفتگوی دکتر گنجی با خانم ستاره را از تلویزیون میدیدم...صحبت از همین اخلالگری های ساواک در کار تامین اجتماعی بود که تلفن ها به صدا در امد: و یکی شان، همین "رافی خاچاطوران" خودمان بود که میگفت: ساواک هم بدی هایی داشته و هم خوبی هایی!"....در دلم گفتم: ما که خوبی ای از ساواک ندیده ایم ولی شما که قبول دارید که "بدی هایی هم داشته"، حالیا، صحبت از همان کارهای " بد بد" ش است...چرا باید غضب کنید؟....جدا این چه "بهار" ی ست و خبر از چه "سال نکویی" میدهد؟...هنوز هیچ نشده، نام رضا پهلوی را بدون "شاهزاده" اش بر زبان بیاوری، شکمت را سفره میکنند...آن یکی "خوب" که زیر درخت سیب هزار وعده داد، یکی را وفا نکرد، شما میخواهید با ما چه کنید؟

 
At May 29, 2012 at 1:30 AM , Anonymous Anonymous said...

aya behtar nist ke shoma be onvan yak khabar negar ta zamani ke inan zendeh hastand az anha yad konid vs ba anha goftegoyee dashtaeh bashid ta mardom dar zaman hayat in azian anha ra arj nehand....shayad bashand baz ham az in dokhtaran va pesaran irani

 
At May 30, 2012 at 3:22 AM , Blogger کوری said...

سلام بر مسعود خان بهنود
بسی لذت بردم از این نوشته ی شیرین. اتفاقا چند روزی است که به خواندن کتاب "دختری از ایران" مشغولم و دراین حین خبر فوت نویسنده ذهنم را بیشتر درگیر خود کرده است.
شما در قسمتی از سفر خانم ستاره به آمریکا، از رسیدن به بندر ملبورن نوشته اید ولی ایشان خود ذکری از آن نکرده اند. گویا قرار بوده است به نیویورک برسند ولی سر از لس آنجلس درآورده اند، هرچند بعید نیست برای رفتن به غرب آمریکا از استرالیا هم گذشته باشند. آیا شما با دانستن اطلاعات بیشتر بواسطه ارتباطات خود با ایشان آن را ذکر کرده اید یا اینکه اشتباه است؟

 
At June 1, 2012 at 2:43 AM , Anonymous Anonymous said...

tftcfcfc

 
At June 1, 2012 at 4:05 AM , Anonymous Anonymous said...

باسلام همیشه به صداقت قلمتان اعتقادداشتم وهرنوشته ای ازشمارامشتاقانه میخواندم تااینکه کتاب ازسیدضیاءتابختیارراخواندم چندباردرحین خواندم کتاب رامیبستم به پشت جلدآن نگاه میکردم تاببینم ایاواقعااینهمه « بی انصافی » رامسعوودبهنودکرده است یاشایدنوشته امثال حسین شریعتمداری هست
چون حداقل رویدادهای سال 40به بعدرادرست بخاطردارم که شماحتایک نکته مثبت درکارنامه سیاسی این دوران ندیده اید!
حال ازخودمیپرسم آیاسایرتاریخنگاریهای شماهم واقعاصادقانه است ؟

 
At June 1, 2012 at 8:31 AM , Anonymous Anonymous said...

ببخشید، اگر می‌شود نوشته‌های‌تان را پاراگراف‌بندی کنید. خواندن مقاله‌ای با این طول، بدون پاراگراف‌بندی، خسته‌کننده و چشم‌آزار است.

 
At June 3, 2012 at 5:53 PM , Anonymous Anonymous said...

يك پيش نهاد خارج از موضوع

جناب بهنود.
با سلام احترام -

دو خانم، مريم و ستاره فرمانفرمائيان،  از يك خانواده و از يك نسل ( احتمالا دو خواهر) هركدام راه جداً گانه اي در عمر طولاني خود پيمودند. چه شايسته است كه با قلم شيرين و شيوا و ذهنيت منصفانه خويش به بهانه درس وتجربه اي براي نسل حاضر و اينده ما، فعاليت اجتماعي طولاني اين دو خانم در يك مقاله بصورت تطبيقي ( بدون انكه بخواهيم نمره قبولي يا تجديدي بدهيم) مورد عنايت قرار گيرد.
عزت زياد.



 
 

 
At June 4, 2012 at 9:21 AM , Anonymous Anonymous said...

کاربر عزیزی که کامنت گذاشته اند و از آقای بهنود خواسته اند درباره دو خواهر بنویسد گویا نمی داند که کتاب این سه زن آقای بهنود که تا به حال به نظرم بیشتر از دویست هزار نسخه اش به فروش رفته یکی از زنانش مریم فیروز است . درباره ستاره خانم که این جا نوشته اند. فقط کمی جست و جو می خو.اهد

 
At June 4, 2012 at 1:56 PM , Anonymous Anonymous said...

به ناظم باشي سايت اقاي بهنود - كاربري كه پيشنهاد نوشتن مقاله تطبيقي كرده به اطلاع ميرساند كه كتاب سه زن را خوانده است - احتمالا اين ناظم باشي متوجه دليل و انگيزه پيشنهاد من به اقاي بهنود نشده وگرنه چنين افاضه نميفرمود. 

 
 

 
At June 10, 2012 at 10:48 PM , Anonymous blue said...

حکایت شیرزن موصلی از هفت اورنگ جامی:
بود مردانه‌زنی در موصل
سر جانش به حقیقت واصل
همچو خورشید، منث در نام
لیک در نور یقین، مرد تمام
رو به مهراب عبادت کرده
چاک در پردهٔ عادت کرده
نه ره خورد به خود داده نه خفت
خاطرش فرد ز همخوابی و جفت
مالداری ز بزرگان دیار
در بزرگی و نسب، پاک‌عیار
کس فرستاد به وی کای سره‌زن!
در ره صدق و صفا نادره‌فن!
ز آدمی فرد نشستن نه سزاست
آنکه از جفت مبراست خداست
سر نخوت مکش از همسری‌ام
تن فروده به زنا شوهری‌ام
مهرت ای رابعهٔ مصر جمال
هر چه خواهی دهم از مال و منال
شیر زن عشوهٔ روبه نخرید
داد پیغام چون آن قصه شنید
که: «مرا گر به مثل بنده شوی،
همچو خاک‌ام به ره افکنده شوی،
همگی ملک شود مال توام،
دست در هم دهد آمال توام،
لیک ازینها چو غباری خیزد
وقت صافم به غبار آمیزد
حاش لله که به اینها نگرم
راه اقبال به اینها سپرم
پایهٔ فقر بود وایهٔ من
کی فتد بر دو جهان سایهٔ من؟
مهر هر سفله کجا گیرم خوی
سوی هر قبله کجا آرم روی؟»

 
At July 8, 2012 at 12:53 AM , Blogger سخن معلم said...

سلام
آقای بهنود
از یاداشت شما در مورد خانم ستاره واقعا سپاسگزارم.
کتاب دختری از ایران می تواند راهنمای همه باشد .
در صورت امکان فونت مورد استفاده را کمی بزرگ تر مرقوم بفرمایید .
سپاس .

 
At July 14, 2012 at 3:45 AM , Blogger Unknown said...

جناب بهنود سلام
ما دستی در تاریخ هنر صده اخیر نداریم وهمچنین تریبونی
حال که در پیشانی حرکت پاسداشت از هنرمندان در حرکتید
بسیار بجا خواهد بود که با دست توانای خود یادی درخور ازشادروان "روشنک" نیز بر مجموعه های ماندگاراز
این زن بی ادعا وپاکنهاد بیفزایید
با درود وسپاس
بهمن از ایران

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home