بازم، رییس نظمیه آخه این چه وضعیه
این مقاله را که وقت درگذشت علی حاتمی نوشته بودم این هفته در سالمرگ او برای مهرنامه فرستادم که صفحاتی را به شاعر سینمای تاریخ اختصاص داده بود
وقتی علی حاتمی تن رها کرد، بعد بیماری، بعد رسیدن به عرفانی ناب، بعد تمرین رها کردن و
مکاشفه در دل سپردنی دیگر، هیچ قلم نمی رفت تا کلمه ای در رثای او بنویسم که عمری را می شناختمش، خوبش می شناختم. این دل آواره و هرجائی را. از همان اول هم شتاب داشت. با اشک وقت به خاک سپردنش گفتم شتابت برای این بود. اینکا سبکی و بی وزنی مطلق. انگار باز رندانه خنده ای کرد در پاسخ.
همان شب در یادداشت هایم نوشتم: باز یک بار دیگر این ماجرا رخ داد، کسی از اهل این دیار را تا بود قدر ندانستیم و وقتی رفت هزاران نفر به تشییع آمده بودند و چه غوغای دکانداری و مصادره نام و ... که گویی در این کار تواناتریم تا قدردانی در زمان بایسته. حتی کسانی که در بودن علی حاتمی او را طاغوتی و صاحب دکان سمساری و متخصص نبش قبر فراماسونها و ... لقب داده بودند، به تجلیل افتادند. باز مرگ پرده پوش آمد.
و همان شب گشتم و در کتابچه آبی یادداشتی دیگر یافتم. متعلق به دورانی که علی در رنج تن بود و تکیده چنان که انگار می خواهد محو شود و هیچ نگرانی جز سرنوشت لیلا نداشت.
کمی مانده تا سی سال شود. ظهر روزی دل جلو اداره نمایش منتظر داود رشیدی بودم که تازه از فرنگ بازگشته بود و صحنه تاتر ایران با وجود او رونقی و به در انتظار گودو جانی گرفته بود. آن روز جوانی لاغر همراه با داود از پله های اداره تئاتر پائین می آمد، کتابچه ای مثل کتابچه مشق بچه ها را در دست لوله کرده بود. گمنام بود و گرم و علاقه مند. عاشق نمایش و نمایشگری. داود رشیدی وقتی شهر منتظر بود تا گودویی دیگر را به صحنه برد، نمایشنامه این جوان را در تئاتر سنگلج به صحنه برد.
در شب های تمرین، آن جوان، نویسنده نمایشنامه حسن کچل یعنی علی حاتمی با پرویز فنی زاده جفت شده بود. یکی از همین شب ها، در کنار نرده های پارک شهر، دریافتم که حافظه اش گنجینه ترانه ها و متل های متروک است. تمام شدنی نبود با ریتم می خواند و پرویز، آن استعداد ناب سیال، همراهی اش می کرد. نمی دانم از کجا این همه ترانه از یادرفته را جوریده بود و غبار ۱۰۰ساله را از آن ها پاک کرده بود، هرجا گیر می کرد، درجا می ساخت. و فقط وقت خواندن آن ها بود که بر حجب و حیایش فایق می آمد. به این ترتیب بچه خیابان ری، دانشجوی هنرکده، عاشق نمایش های ضربی، وسط صحنه هنر شهری پرید که در نیمه دهه چهل، تاتر و نمایشش هم به دنبال ادبیات و شعرش رنگ یاس و نومیدی گرفته بود. این بدیهی ترین واکنش شکستی بود که ده سال پیش از آن /کودتای ۲۸ مرداد/ بر آرمان های نسل بعد از جنگ وارد آمده بود. در شادترین و آهنگین ترین لحظه های هنر، در آن سال ها، تلخی شکست و تباهی احساس می شد. چنان که ترجمه های رایجش سارتر و کامو بود، مجسمه هایش هیچ پرویز تاونلی، گرافیکش خنجرهای معلق در فضای مرتضی ممیز، تاترش در انتظار گودو، ادبیاتش عزادارن بیل ساعدی و شعرش خنجر و درخت و خاطره شاملو. آری چه در ضربی های شهر قصه بیزن مفید و چه در حسن کچل، علی حاتمی کسی بود که به حال دیو می گریست و دیوی که از حسن تمنا می کرد شیشه عمرش را به زمین بکوبد، همیشه یک مضمون تکرار می شد. علی خود می گفت: پا به پای شادترین ترانه می توان گریست.
بعد از حسن کچل، علی حاتمی آشنای شهر شد، فقط مانده بود که یکی مثل علی عباسی پیدا شود و امکان آن را پدید آورد که خواب های رنگین علی و آن ترانه ها و واگویه ها در قالب سینما شکل گیرد که پیدا شد. بعد از چند فیلم کوتاه تبلیغانی راهی سینما شد و سینما از او رنگین. در همین زمان بود که علی حاتمی علاقه ای سیری ناپذیر به خواندن بلکه بلعیدن ادبیات کلاسیک و تاریخ ماقبل از معاصر پیدا کرده بود. شاید هیچ کس مانند او، سطر به سطر روزنامه اعتمادالسلطنه را نبلعیده باشد. ادبیات و تاریخ را تصویری می دید، و دکوپاژ شده. در همه فیلم هایی که ساخت، آشنایی اش با توده و فرهنگ مردم آشکارا بود، حتی پیش از آن که در ساختن فیلم متبحر شود، پرداخت صحنه های عاطفی و مردم آشنا در طوقی و بابا شمل مردم را به سینما می کشاند. تا آنکه سرانجام در سلطان صاحبقران آرزویش برای تاریخ سازی، جامه عمل پوشید و از متن توده به تصویر کردن داخل حصار دربار و حرمسرا، پولتیک و تشریفات رفت. و از عهده برآمد.
اگر دایی جان ناپلیون ناصر تقوایی را استثنا کنیم، سلطان صاحبقران تنها سریال تلویزیونی جدی بود که سال ها بعد از آمدن تلویزیون به ایران اثر این رسانه را نشان داد. سلطان صاحبقران جیغ مورخان پرابهت را درآورد، گویی پیش از آن کسی به خود جرات نداده بود تا به تاریخ دست آندازی کند و نگاه تاریخی منتقدان هم در حد تاترهای تاریخی لاله زار متوقف مانده بود که هنوز سریال پخش نشده، تیغ برکشیدند. آن یکی اندازه قد امیرکبیر را، دیگری لباس مخصوص سلام ناصرالدین شاه راه، سومی قیافه قهرمان های سریال در شباهت با امین السلطان و امین الدوله و دیگران را زیر سوال برده بود. ناگهان مورخان به طرفداری از ملیجک و ناصرالدین شاه و امین السلطان به صحنه آمدند. اما علی حاتمی کاری کرد کارستان، تاریخ محمل و بهانه او بود. هرچه فریاد زد، من مستندساز نیستم، تصرف در زمینه تاریخی حقق من است کسی گوش نداد. با همه بدعهدی ها، با آن که سریالی چنان پرهزینه و زیبا سیاه و سفید ضبط شد، با آن که طرفداران نظریه شاه کشی می آموزد با پخشش مخالف بودند، علی حاتمی جامعه ای را پای تلویزیون نشاند، تا به مرگ امیرکبیر بگریند و به زالو انداختن به مقعد همایونی بخندند، و از تنهایی ملیجک غصه بخورند و بر دلاوری میرزا رضا آفرین بگویند، اشرافیت خط و نشان کشید و اشراف زادگان کار را به شکایت کشاندند. این شد سرنوشت علی که دیگر دامن تاریخ را رها نکرد و متقدان آماتور و حرفه ای هم او را رها نکردند تا آخرین بار در هزاردستان که ده ها مورد یافتند که اصالت تاریخی رعایت نشده است. اما دیگر پس از سی سال علی حاتمی به این خرده گیری ها خو کرده بود.
شاید باور نکنید، علی بالاخره هم این دوله ها و سلطنه ها را نشناخت و مرد. او کاری به واقعیت ها نداشت، کشف یک ترانه و ضرب المثل و مثل و نقل کوچه و بازار برایش ارزشی برابر با کشف یک چاه نفت داشت. چنان که شبی تلفن کرد، این تصنیف دوران ناصری را یافته بود: رییس نظمیه آخه این چه وضعیه! سال ها این بیت، بعد از سلام و علیک، مدخل گفت و گوهایمان بود. گاه در لحظه های شاد همدیگر را رییس نظمیه می خواندیم و گاه در لحظه های غم و درد، مثل روزی که زنگ زد تا آن خبر دردناک را بدهد که پرویز فنی زاده خرقه تهی کرده است، باز همان بیت از آن ترانه قدیمی، بر زبانش جاری بود. منتها این بار به آهنگی محزون انگار اعتراض و فریاد و آه رییس نظمیه، آخه این وضعیه! و گریست. علی حاتمی، ستایشگر سنت و گذشته بود و این عشق ستایش آمیز را حتی نثار اشیای قدیمی می کرد گویا در گذشته زیبایی و اصالتی می یافت و در گذشتگان صداقتی. به یک چراغ موشی، گفتگوی عاشقانه و معصوم پدری با فرزند، زنی با شوهر، دوستی با دوست، به یاس های لای سجاده مادر بزرگ، هندوانه در حوض، لاله ای کنار پنجدری، رحلی کنار ارسی، قلمدانی، خط خوشی، قلمتراشی... دل می بست روحش متعلق به دوران پلاستیک و ماهواره و جین نبود.
حتی وقتی سوته دلان و مادر را ساخت که از فضای قجری بیرون بود، باز هم گلدان شمعدانی، لاله، تخت شیرازی و شعرگونه گفتن و قدیمی عاشق شدن را دید. در دهان قهرمان هایش چه ملیجک بودند، چه امیر، چه سلطان بو، چه میرزا رضا، امین السلطان بود یا ستارخان، عضو کمیته مجازات بود یا شعبون... شعر و ترانه و محبت می کاشت. و آن قدر در این کار پافشرد که امضایش شد مهر استاندارد اصیل سازی در سینمای ایران.
او را یه یاد می آورم، دی این سی سال، همیشه همه چیز را در کادر و تصویری و برای سینما می دید. صدای پای سهراب را فردای روزی که آرش در آمد خواندم، از این شعر ده ها تصویر گرفته بود و می گفت پدری که تار می زد و تار می ساخت. نقاشی که قفس می فروشد، پاسبان های همه شاعر هوس کرده بود همین را بسازد، در قالب فیلمی. اگر سهراب اجازه می داد آماده بود. در کنار کتاب ورق ورق شده روزنامه اعتمادالسلطنه، ده ها صحنه را ضربدر زده: خاصه تراش همایونی، پیران باکره در حرمسرا، معین البکا، حمام کردن ملیجک...
سرانجام دنیا را به شکل ساخته هایش در آورد، همچون مادر کارهایش را کرد، شکر و زعفران حلوا را گذاشت، نماز خواند، دور و بری ها را با هم و با سینما مهربان کرد و در تشییع جنازه اش دیدم که منتقدان و مخالفانش هم به دیگران دوخته شده بودند، علی سرانجام زری همسر و همدلش را عزت الدوله کرد در مرگ امیر، لیلا ثمره عمرش را لیلای دلشدگان کرد و در غم فراق گریان و رفت.
وقتی روزنامه ای که بارها دشنامش داد، درگذشت او را به عنوان کارگردان نامدار سینمای ایران درگذشت خبر داد، به رندی اش پی بردم، مگر نه آن که دو سه سالی بود افتاده بود در پی یافتن معنای رند و هرچه را در هرکجا درباره حافظ و رندی حافظ نوشته شده بود، خواند. تا رند شد. مگر نه در میان انبوه آن ها که جلو تالار وحدت برای تشییع جنازه او گرد آمده بودند، از دشمنانش هم بسیار بودند.
در حیاتش او را چنان که باید تحویل نگرفتند. هیچ کس را تا زنده هست ارج نمی نهیم. رادیو تلویزیون که پس از مرگ او سنگ تمام گذاشت و یک هفته ای به هر ترتیب نامش را تکرار کرد، در اوج بیماری علی، وقتی که طبیبان دست از جان او شسته بودند، جشنواره سیما را برپا کرد. از همه تقدیر بایسته شد و دریغ از نامی از علی حاتمی محتضر، سازنده شهرک سینمایی که بیشتر سریال ها در آن فیلمبرداری می شود، سازنده هزار دستان، سازنده قصه های مثنوی، سازنده سلطان صاحبقران و ... همه برای سیما.
می شد صحنه ای مانند یادآوردن از ساتیا جیت رای محتضر در مراسم اسمار ۱۹۹۱ را تکرار کرد و لبخندی بر لب های دعاگوی علی حاتمی در بستر مرگ آورد و هم خوراکی برای روزهای بعد فراهم آورد.
باری، علی حاتمی صاحب صدها طرح و فکر، در زمانی درگذشت که فیلم جهان پهلوان را تنها تا جوانی غلامرضا تختی پیش برده بود، سه ملکه برفی و آخرین پیامبر را هم نوشته بود جز آن که در آن دفترچه مشق، صدها ترانه، نکته و گوشه یادداشت کرده بود که باید زمانی تصویر می شد و نشد.
تازه علی داشت دروازه های ورود به بازار جهانی فیلم را پیدا می کرد، قصد نداشت و نمی توانست از پنجره فستیوال ها و جشنواره های صاحب نام وارد آن بازار شود. حیف شد. وقتی در آن ازدحام جمعیت و سینه زنان جنازه او را، ربوده از دست همسر و دخترش به گور می نهادند، صدایش را شنیدم که از زبان من می گفت: رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه؟!
نظرات
چرا تو اینطوری هستی
چرا در اوج این همه دغدغه های دیگر چیزی را مینویسی که کسی فکرش رو نمیکنه و وقتی مینویسی آنچنان به دل مینشینه که همه دغدغه ها فراموش میشن
او بزرگی بود که باید بعد از رفتنش شناخت مگر ما مرده پرستان تاب زنده دیدن داریم؟؟
اگر زنده بود شاید الان متهم بود به سلطنت طلبی شاید مفسد میخواندش شایدددددددد
بنویس بنویس بیشتر بنویس
رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه؟
با سلام و تحيت
24خراداد88 در نشريه اي که قلم مي زدم و در صفحه اي بنام "دبستان" نمي دانم چرا از علي حاتمي نوشتم.و اين گفتار از حاجي در "حاجي واشنگتن" : «فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟ مملكت رو تعطيل كنيد، دارالايتام داير كنيد درستتره. مردم نانِ شب ندارند، شراب از فرانسه ميآيد. قحطي است، دوا نيست. مرض بيداد ميكند. نفوس، حقالنفوس ميدهند. بارانِ رحمت از دولتيِ سر قبلهي عالم است، و سيل و زلزله از معصيّتِ مردم !ميرغضب بيشتر داريم تا سلماني. سر بُريدن از ختنه سهلتر. ريخت مردم از آدميزاد برگشته، سالك بر پيشاني همه مُهرِ نكبت زده. چشمها از تراخُم خمار است، چهرهها تكيده از ترياك. اون چهار تا آب انبار عهد شاه عباس هم آبش كِرم گذاشته .مليجك در گلدان نقره ميشاشد. چه انتظاري از اين دودمان؛ با آن سرسلسلهي اخته .خلق خدا به چه روزي افتادند از تدبير ما».
آن روز ما تنها نشریه ای بودیم که می خواستیم ؛باشیم.اما تاریخ مطبوعات تا همیشه خواهد گفت که آن هفته از 20نشریه در ديار ما هیچکدام منتشر نشد.حتی ما!
...........
میلادتان بر من مبارک است
آقاي بهنود ، شما دروغگوي قابلي نيستيد ، اتفاقا تا امروز ازعلي حاتمي به اندازه كافي تقديرشده و تشييع جنازه اوهم كه من خودم ازتالار رودكي تا بهشت زهرا رفتم با عزت و احترام برگزارشد و همسر دختر وسايراعضاي خانواده اش حضور داشتند و خيلي ازهنرمنداني كه باعزت درايران زندگي مي كنند و مزدور بي بي سي نشده اند همچنان كه قبلا مزدور رژپم صهيونيستي بودند . اين حرف هايي كه مي نويسي شايد چند نفرمثل خودت را شاد كند ولي حنايت رنگي ندارد.
اگرمردي و به قول خودت به آزادي اعتقاد داري اين نظريه را ذيل نوشته ات بگذار
بهنود عزیز نمی دونم اگه شمت نبودید چه کسی حافظه تاریخ و اجتماع ما بود من که به خودم می بالم که در دوره ای زندگی می کنم که شما زندگی می کنید
خواستم هم تشکر کنم؛ که عالي بود همچون هميشه
هم بگويم تولّدتان مبارک!اميد که سالهاي سال سلامت باشيد و بنويسيد و لذت ببريم و دعاتان کنيم
هزار سال جلالي بقاي عمر تو باد
شهور آن، همه ارديبهشت و فروردين
سلام آقای بهنود عزیز
من ایمیل شما رو ندارم و هرچه در وب گشتم نتونستم پیدا کنم
اگر ایمیل تون رو برام بگذارید از این پس میتونم مجموعه "لحظه ها" که مربوط میشه به اشعار دوره ای شاعران جوان رو براتون ارسال کنم
باسپاس
honaresher@yahoo.com
روحشون شاد. مدیونیم به امثال حاتمی.
خیلی زیبا نوشته بودید.
استاد از اینده بگوئید
آیا امیدی برای نجات ایران هست؟
آیا قذافی میتواند ناتو را متوقف کند؟
آیا دنیا از مسائل پیش رو بسلامتی گذر می کند؟
برای شاهد عزیز عرض می شود که شما بی سواد بی اطلاعی بیش نیستی . آقای بهنود خودش در تشییع جنازه بود [...] و این نوشته اول بار همان موقع چاپ شد. ما اشاره ای ایشان رامی دانیم . حضرات به علی حاتمی ظلم کردند و بدگفتند اگر سواد داری برو یک ماه قبل از مرگ خاتمی کیهان را بخوان و اگر کمی ادمیت داری برو یک ماه قبل از مرگ مرتضا اوینی کیهان را بخوان . اما نمی خوانی سواد نداری و تعصب داری . آقای بهنود اشاره می کند که با این همه بدگوئی وقتی کسی می میرد مانند تشییع جنازه حاتمی یک بار سینه زن ها می ریزند و آقای ضرغامی که آن موقع معاون صدا و سیما بود سخنران می شود. وقتی هم مردم شعار می دهند و مسعود ها را می خواهند مقصودشان آقای بهنود خودمان بود که با لیلی و زهرا خانم حاتمی آمده بودند و مسعود کیمیمائی که حالش به هم خورده بود سینه زن ها با حسین و حسین نمی گذاشتند و بعد هم جنازه را دزدیدند و بردند.
خجالت بکشید دست کم سکوت کنید و بگذارید فراموش شوید بی وطن ها ]...[
در ضمن فرزند شهیدم و متاسفم که پدرم در راه قدرت شما احمق ها شهید شد. بابا مرا ببخش
باز یکی از این [...] ها پیدایش شد عموحان . این مطلب در زمانی که آقای بهنود در تهران بودند نوشته شده خاک بردهانتان که هر مزخرفی [...] بگویید مانند طوطی باید تکرار کنید بدون هیچ فکری که فکر کردن را انگار خدا برایتان حرام کرده است. مقصودم به کسی است که شاهد امضا کرده است.
در مورد حاتمی می گوئید :(شاعر سینمای ایران).بدون اینکه به کارکرد رذیلانه تفکر وسینمای او که تنها به به مذاق حاکمان قشری و تنگ نظر کشورمان خوش می آیدو باورساده لوحانی شود که شیشه تلویزیون وپرده سینما را واقعیت میدانند اشاره کنید .وبدون اینکه اشاره کنید به تاثیر آثار او بر تخریب بخش مهمی از تاریخ کشورمان( که هنوز محتاج کند و کاو بسیار است )در ذهن وارثان آن وسیراب کردن دشمنان تاریخی کشور و هویتمان اشاره کنید و یا اساسا چیزی از آن فهمیده باشید .بهنود را نمیگویم که رسوایی همسفره گی اش با حوزه و شیعه تا مغز استخوان وابسته اش همه پرده ها را دریده شما کامنت گذارهای بی سواد ساده لوح را می گویم .درضمن مطمئن باشید من شاهد نیستم
سلام آقاي بهنود عزيز
به نوبه خودم از قلم مسئولانه و يادآوري هاي به جايتان بسيار ممنونم.
فقط شمامي توانيداز عهده معرفيي چهره هاي اثر گذار تاريخ،هنر،سياست ،ادبيات و....به اين شيوايي قلم برانيد كه اين نشان دهنده مرام و معرفت و تعهد مقدستان است. من كه خواننده دائمي وبلاگ شما هستم شهادت ميدهم كه هيچ مناسبتي را براي ترسيم شخصيتها و نماياندن كاراكتر آنها به مخاطبانتان از دست نداده ايد.
در ضمن تولدتان مبارك.آرزوي عمري پر بركت برايتان دارم.
دوستان خوبم اجازه ندهید زیبایی و لذتی که از نوشته های آقای بهنود میبریم تحت الشعاع کلوخ پرانی های امثال این شاهد قرار بگیرد. همین که اینها هم می نشینند و نوشته های آقای بهنود را می خوانند خودش جای شکر دارد و تامل. حتی اگر با هدف کلوخ اندازی باشد. پاکی دریا کجا و دهان مبارک آقایان کجا؟
شاعر سینما بود او
شعر باید تمامی غم های تاریخ را
در آستانه ای تهی
و برگی از درخت افرا خلاصه کند
او با فیلم هایش برایمان ملموس کرد
این حالت را
در گذرگاه زمان
ذهن خاطره به خاطره دنبال می کند
نقشی که او در این عالم زد
به راستی شعر به معنی _ داشتن نیست
شعر _ بودن است
در مورد سریالهای "جدی" تلویزیون ِ پیش از انقلاب، کم لطفی کرده اید: دلیران تنگستان، آتش بدون دود، طلاق، و یکی دو تای دیگر هم بودند
اما جالب اینکه تلویزیون پس از انقلابمان که در آغاز کار، همیشه با حجاب" و "تن پوش" و برنامه یدرست و حسابی مشکل داشت، نتواسنت از این سریال استفاده کند و فقط به یک دلیل: حضور ناصر ملک مطیعی!...حیف که حداقل ویدئوی این سریال در دست مردم نیست..؛
مرحوم حاتمی تمام عمر، شیفته ی "گذشته" بود و این را در تمام آثارش نشان داده است...و این، وجه اشتراکی شد بین او و رژیمی که با تمام قدرت، کمر به قتل و محو هر چه "مدرن" است بسته بود...ثمره اش البته، برای ما بد نبود...چند فیلم و سریال تاریخی...هر چند تحریف شده..؛
فیلمهای علی حاتمی فرا تر از ۲ حس بینایی و شنوایی هستن، فیلم هاش یه جورایی بو و مزه هم دارند
Dear Mr. Behnood,
Your "ma mimanim" is my holy book. Any time I get depressed with the life, I go to read it again and again. Always is new and refreshing.
Please, write something about the back ground of recent events in the U.K, as well.Will make us more aware about the society , many Iranian are living in.
Many thanks
Arman is right, how about ENGLAND ? we belive there is a reason you came TO LIVE in this country so can you make some comment please? Ta
همون موقع خونده بودم،...فکر کنم توآدینه چاپ شده بود.
عالی بود اگر امکان دارد مطلبی در مورد امروز قذافی بنویسید باتشکر
مصاحبه تان با برنامه پارازیت و پذیرفتن خاتمه جنبش سبز از طرف شما اثر خرد کننده ای روی روحیه مردم داشت. شما حق نداشتید اینجوری با روحیه مردم بازی کنید و باعث دلسردی و ناامیدی بین جوونها بشید
سلام بر جناب بهنود
قسمت دوم فایلهای صوتی را نمیشود دانلود کرد.
خیلی مشتاق شنیدن سخنانتان هستم.
با تشکر
- سلام دکتر
- سلام
- خیلی خوش آمدید دکتر نمی دانید که ما چقدر منتظر شما بودیم
- ببینم راننده د جواب سئوال من فقط لبخند میزد شما ممکنه به من توضیح بدید که چرا از پزشکان شهر خودتان استفاده نکردید و مرا از دویست کیلومتر انطرفتر اوردید؟
- دکتر پزشکان شهر ما همه خائن و مزدور رژیم هستند
-مزدور!!! خائن !!! منظورتان چیست؟
- دکتر پدر ما فرد خیلی ارزشمند و مهمیه و رژیم خیلی دلش میخواد اون رو از سر راه برداره چون تمام امید مردم بخصوص جونها پدر هستش
- خوب این چه ربطی داره به پزشکی؟
- آقای دکتر شما مگر نمیدونید اینروزها اغلب مردم مامور رژیم هستند یا روحشون رو به این حکومت فروختن
- خوب حالا پدرتون کجاست
- بفرمائید دکتر ما نمی یایم چون طاقت دیدن رنج پدر را نداریم توی این اطاق هستند
- بسیار خوب
- دکتر امید ما شما هستید
- اوه اوه چه بوی تعفنی اینجاست
- پسر یک اسفند دود کن ببر توی اطاق پدر
- این که مرده اقا جان
- چی؟ شما هم دکتر؟ چطور دلتون ماد امید ما ا ناامید کنین و چنین حرفی به زبونتون بیارید
- یعنی چی آقا این جنازه دیگه بو گرفته
-دکتر شنیدن این حرف از طرف شما اثر خرد کننده ای روی روحیه مردم داره شما حق ندارید اینجوری با روحیه مردم بازی کنید و باعث دلسردی و ناامیدی بین جوونها بشید
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home