Tuesday, May 31, 2011

سحابی، زندان پرامید رفت


شاید هیچ کجا برای شناخت مهندس عزت الله سحابی به اندازه زندان مناسب نبود. همان جا که نزدیک بیست سال از عمر را گذرانده بود. با خلق و خوی زندان چنان آشنا شده بود که انگار در خانه خود است، و غریب این که در همان لباس زندان هم عز ت الله سحابی بود، درد می کشید و امید می فروخت.

از آخرین زندان که اطلاعات سپاه زندانیانش بود چنان شکسته بیرون آمد که تا چند هفته ها از شناخت این و آن عاجز بود. مرد زندان آشنا و همیشه امیدوار ابائی نداشت تا بگوید "دیگر نمی شود"، هفته بعد گفت "برای من نمی شود" و به سالی نرسیده بود که چشمان همیشه جست وجوگرش را به مخاطب دوخت و گفت "من می دانم می شود، همیشه راهی هست".

متولد 1309 بود، پس بیهوده نبود که پارسال شعری خواند که حکایت از شکستگی هشتادسالگان داشت، در همه عمر جز این چند هفته آخر که در اغما به سر می برد، اطراف را می پائید. از حوادث جهان و جامعه خود چندان خبر داشت که وقتی بعد انقلاب یکچند رییس سازمان برنامه شد متخصصان و دانش آموختگان آن دستگاه متعجب مانده بودند چرا که انگار سال ها با آن ها همکار بود و راز و درد عقب ماندگی را می شناخت و دلش برای آبادانی ایران می تپید.

تولد و جوانیش

در خانه ای به دنیا آمد در سنگلج تهران که پدرش، دکتر یدالله سحابی، یک معلم و دانش آموخته فرانسه با سختگیری در تربیت فرزندان می کوشید و هر بامدادان همه اهل خانه به نماز ایستاده بودند. هماغوشی دین و علم.

در بیستمین زادروش به جرم حضور در جنبش دانشجوئی مدافع نهضت ملی به زندان قصر رفت. اولین شکست را با سقوط دولت مصدق تجربه کرد، و این دور زندان و شکست او را شصت سال تعقیب کرد. و مدار زندگی او را ساخت، اما امید و اطمینان را از او نگرفت.

در سی سالگی اش، دهه چهل شمسی، مهندس بازرگان و دکتر یدالله سحابی و آیت الله طالقانی بنیان گذاران نهضت آزادی شدند و او از همان اول دبیر و کارساز جمع. همین موجب شد که بعد از خرداد 42 راهی زندان شود با حکم شش سال حبس. سهم زندانش از دهه پنجاه شمسی 5 سال بود، نزدیک انقلاب از زندان به در شد.

با تاسیس جمهوری اسلامی به جای مهندس بازرگان به دبیرکلی نهضت آزادی رسید و در دولت به ریاست سازمان برنامه، بعد از دولت موقت از نهضت آزادی جدا شد به عنوان نماینده تهران برای مجلس خبرگان قانون اساسی و هم اولین دوره مجلس جدید برگزیده شد.

مرخصی مهندس عزت الله سحابی از زندان یک دهه نیجامید و در اواخر دهه شصت این بار به زندان وزارت اطلاعات رفت و بازجو و زندانبانش سعید امامی، معاون پرآوازه وزارت اطلاعات که نوشته اند از کشتن هیچ زندانی پروا نداشت. مرد زندان دیده و رنج کشیده و با درد آشنا، در آن زندان شکست. وقتی سعید امامی همچنان صیادی صید خود را در برابر دوربین تلویزیون نشاند، همه دیدند در چشمان مهندس سحابی فروغی نمانده و دارد علیه خود و یارانش اعتراف می کند. این اعترافات و چند فیلم دیگر دستمایه برنامه هویت در صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد که سعید امامی و حسین شریعتمداری برنامه ریز و پایه گذار آن بودند.

برنامه ای که به گفته مهندس سحابی اعلام رسمی دوره اختناق و تسلط امنیتی ها بر مقدرات کشور بود. این زندان وی را چندان شکسته کرد که در مراسم ختم دکتر عبدالحسین صدیقی، بهار 1370 همگان دیدند که سحابی کسی را نمی شناسد و مبهوت به این و آن می نکرد. در حیاط خانقاه صفی علیشاه حاضران نه به روضه و مداحی، و نه به درگذشته عالی مقام، که بر این زنده می گریستند. شاید چنان که محمد مختاری گفت بر خود می گریستند.

اما همین مهندس سحابی چند سال بعد از خلاصی با تاسیس نشریه ایران فردا شروع کرد به نقد اقتصادی از اوضاع کشور نوشتن و جوانان را راه بردن. تا تابستان 1376 رسید و فرمان پدرش دکتر یدالله سحابی علنی گشت که از مبارزان و دلسوزان خواست، دلخوری ها را کنار بگذارند و برای انتخابات ریاست جمهوری آماده شود. مهندس سحابی، دکتر ابراهیم یزدی و دکتر حبیب الله پیمان توصیه آن پیر را که تنها مانده از نسل اول نهضت آزادی بود پذیرفتند و در دفتر شورای نگهبان نام نوشتند. شورای نگهبان به دبیری آیت الله جنتی همه را رد کرد.

دوره اصلاحات

با پیروزی اصلاح طلبان و آغاز فضای باز ازادی، مهندس سحابی آن پیرسال و ماه بود که همه جا اصلاح طلبان را به نیک اندیشی و پرهیز از رقابت تند و اعتدال دعوت کرد و در همین احوال بود که به کنفرانس برلین رفت و باز طعمه دام شد و در بازگشت به زندان افتاد. چند ماهی به جرم دعوت اصلاح طلبان داخل و خارج کشور به اعتدال زندانی شد.

اما هفتاد سالگی او نباید چنان آرام می گذشت. در آخرین روزهای این دهه، اسفند ۱۳۷۹ بعد از آن که در جلسه شورای فعالان ملی مذهبی شرکت کرده بود دستگیر شد و چندی بعد به حکم قاضی حداد و توسط اطلاعات سپاه به جرم براندازی نظام جمهوری اسلامی بازداشت شد و مدت‌ها تحت شکنجه روانی قرار گرفت و به ۱۱ سال زندان محکوم شد. او خود این دورهٔ زندان از زندان‌های ۱۵ سالهٔ خود را سخت ‌ترین دوره دانسته است.

هم در این دوره، وقتی در بند 325 جائی که خانه قدیمی سید ضیا الدین طباطبائی مالک اصلی باغ اوین بود در اتاق طبقه بالا زندانی بود با نویسنده این یادنامه همبند شد. این اتاق کوچک را به اعتبار آن که پیش از آن غلامحسین کرباسچی در آن جا حبس بود، زندانیان خوش ذوق به تلمیح "اتاق سران نظام" نام نهاده بودند. سحابی به متانت همیشگی، در نوشته روی در "نظام" را خط زده و زیرش نوشته بود "زندان". گفت ما سران زندانیم.

به هر گوشه این بند خاطره ها داشت، از اولین بار که در دوران پادشاهی همراه با آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری ، بیژن جزنی، مسعود رجوی، موسی خیابانی، فرخ نگهدار و بسیاری از نام آشنایان مبارزات سیاسی در آن بودند. برای زندانیان تازه آمده و جوان غنیمت بود که او تاریخ مجسم باز گوید. هر گوشه آن خانه زندان شده را با خاطره ای همراه کرد.

یکی از خاطرات نویسنده در آن زمان وقتی است که در موقع ملاقات زندانیان با خانواده هایشان دکتر یدالله سحابی را در نود چند سالگی فرتوت دید، با عصائی و راهنمائی آمده بود تا از فرزند دیدار کند و زندانیابان به احترامش ایستاده بود. و وقتی عزت الله سحابی وارد شد خندان و پدر را در آغوش گرفت صدای هق هق دکتر سحابی بلند شد. اما طرفه این که می گفت از هم کینه به دل نگیرید، همین است زندگی.

و این صحنه ای است که به گونه ای دیگر برای مهندس سحابی و هاله فرزندش امسال، درست ده سال بعد، تکرار شد. ماه پیش زمانی که بیماری عزت الله سحابی شدت گرفت، هاله سحابی زندانی بود و حاضر به دادن تعهدی دادستانی برای دریافت مرخصی و حضور بر بالین پدر نشد. محکم ایستاد که عمر پدر دست خداست و دست من نیست. و چنین بود که زندان به شرم دچار شد. هاله سحابی وقتی به بیمارستان رسید که دیگر مهندس در اغما بود و باز نمی شناخت کسی را. تا نیمه شبان دهم خرداد که بار هستی را بر زمین نهاد.

با مرگ عزت الله سحابی و در زمانی که دکتر ابراهیم یزدی نیز در مرخصی زندان و بر تخت بیمارستان است، و در حالی که دیگران از جمع ملی مذهبی ها نیز اگر نه در زندان به تبعید ناگزیر شده اند می توان گفت نسل دوم از نهضت آزادی، جمعی که خیال آن داشت که دین و اخلاق و حکومت را گره بزند پایان می گیرد.

تاریخ بشری می گوید در تحولات بزرگ اجتماعی و سیاسی، کمتر جای نواندیشان دین خالی بوده است. آیا نسل نو از جای دیگر جوانه خواهد زد. ایران سرزمین آزمودن همه آزموده هاست، ایرانیان هنوز نقش ها دارند که بر زندگی خود و بر صحیفه عالم بزنند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At May 31, 2011 at 8:35 AM , Anonymous تهمینه said...

خواندم و لذت بردم و گریستم
وای بر ما

 
At May 31, 2011 at 8:37 AM , Anonymous حسین said...

مردان صلح در این دیار کم هستند و شاید او یکی از خالص ترین ها بود که خدایش بیامرزد

 
At May 31, 2011 at 8:53 AM , Anonymous فرشاد said...

روایتی غم انگیز بود استاد .

آموزگاران ما می روند و من بیشتر از همه نگران نسل خودم هستم که از سحابی ها و یزدی ها محروم می شود، ... امیدوارم آزمون هایی که گفتید با سربلندی جوانان ما به سرانجام رسد

 
At May 31, 2011 at 9:19 AM , Blogger alremo said...

مرده آن است که نامش به نکويي نبرند
زيبا بود

 
At May 31, 2011 at 9:31 AM , Anonymous سینا said...

او هم به پدر و مهندس بازرگان ملحق شد،خداوند روحش را قرین رحمت کند

 
At May 31, 2011 at 10:53 AM , Anonymous محمود said...

تسلیت بر خانواده‌ی سحابی و همه‌ی آزادمردان ایرانی که خدابیامرز چون ایران و ایرانی و مصلحت کشورش به چیزی نیاندیشید. خبرتان بدهم در راستای همان برنامه‌ی "هویت" و البته ستون "نیمه‌ی پنهان" کیهان تازه‌گی فیلمی در 5 قسمت و یک فایل پی‌دی‌اف تحت عنوان "فراماسونری:دجال آخرالزمان" منتشر شده و دست‌به‌دست می‌چرخد. در این فیلم‌ها که تاریخ اردیبهشت89 در دانش‌گاه علامه‌طباطبایی را دارد کسی در کسوت استادی مسائلی را می‌گوید که به یک‌بار دیدن فیلم می‌ارزد که تنها با اُستادی القای جفنگیاتی می‌پردازد از ورای واقعیات که حزب‌الله لبنان گل است و بلبل و رهبر ایران سیدخراسانی‌ست. در این‌جاست که پی می‌بریم تیم "ظهور نزدیک است" سال‌هاست روی این پروژه فعالیت دارند و این رشته سر دراز دارد. البته این آقا چنان به استادی نقش بازی می‌کند که مو لای درزش نمی‌رود.

 
At May 31, 2011 at 11:09 AM , Blogger majid said...

بسیار ممنونم یبهنود عزیز
مردانگی رو باید از اینها آموخت

 
At May 31, 2011 at 11:13 AM , Blogger majid said...

بسیار زیبا بود بهنود عزیز
واقعا مردانگی رو باید از این راست قامتان آموخت

به قول شاملو :
دریغا شیر آهن کوه مردی که تو بودی
و قبل از آنکه بر خاک بیافتی
نستوه و استوار مرده بودی
...

 
At May 31, 2011 at 1:35 PM , Anonymous Bamdad Sokoot said...

اندوه و شرم، گریه و بیقراری مدام، اضطراب مزمن وطن در غربت، غریبی در وطن تمرین بی حاصل زنده گی، خسته از تلخ نگاری تاریخ بر این سرزمین
جز توهمی از امید باقی نمانده
بدرود مهندس

 
At May 31, 2011 at 1:48 PM , Blogger انسان سکولار said...

استاد می‌گویم تا حتی اگر بی انصافی کرده باشم به امید بزرگواری آن عزیز از دست رفته که ببخشاید و گذشت او خرج اصلاحی احتمالی در کا امروزمان شود

یک عمر هیچ مخالفتی را تاب نیاوردیم در هر سمت که بودیم فقط می‌خواتیم تمام و کمال همه چیز بر وفق مراد ما باشد

یک نگاه به گذشته بندازید

آنها که همه چیز را بر اساس نظر خود میخواستند چه در مقام شاه ایران چه در مقام اولین رئیس جمهور ایران چه در مقام اولین نمایندگان مجلس شورای اسلامی کجایند

و آنها که در عین مرجع تقلید بودن و یا روحانی بودن خود را با شرایط زمان تطبیق دادند و دم از چیزهائی زدند که به آن اعتقاد نداشتند اما تصور میکردند خواست اکثریت است کجایند

دست از یک دندگی بر داریم و خودمان را گول نزنیم که همه‌ی مردم ایران لیبرال و سکولار هستند و کمی از عقاید خود کوتاه بیائیم تا بتوانیم با همرامی با مردم بهتر کارها را سامان دهیم

 
At May 31, 2011 at 2:28 PM , Anonymous آرش said...

خدایش بیامرزاد.
به جز دوران کوتاهی در ابتدای انقلاب که جو رادیکالیسم و انقلابی گری همه را ( به درجات متفاوت ) در بر گرفته بود،همواره معتدل و آرام بود. لیبرال بود، گرچه خود را بیشتر سوسیال دمکرات اسلامی می دانست تا لیبرال.

 
At May 31, 2011 at 3:38 PM , Anonymous korosh said...

مهندس سحابی هم مانند هر شخصیت سیاسی دو وجه داشت
مقاله ای از او می خواندم که در آن گفته بود کره و ژاپن وقتی رشد کردند که با غرب صنعتی پیوند زدند
سحابی با حفظ استقلال به رابطه صنعتی و فرهنگی با سایر کشورها اعتقاد داشت
و صنعت را ارج می نهاد نکته ای که شاید کمتر فعال سیاسی ایران به آن توجه کند
سحابی اهل نطقهای فیلسوفانه و کلی بافی نبود بلکه خیلی صریح از نیاز به توسعه اقتصادی هم پای توسعه سیاسی دفاع میکرد
هرچند بعضی اوقات زیادی محافظه کار بود
خدایش بیامرزد

 
At May 31, 2011 at 8:41 PM , Anonymous Anonymous said...

چه خوش گفت عزت خان که این حضرات حکومت روحانیت و نه حکومت اسلامی راه انداخته اند و از دشمن کمتر از ما می ترسند زیرا ما را رقیب خود می دانند.

 
At May 31, 2011 at 9:45 PM , Anonymous Talkhak said...

عزت ملتمان سال‌هاست پرگشوده و رفته. وقتي اين غمنامه‌ها را مي‌خوانم ياد نسل خود مي‌افتم و نسل‌هاي بعد از ما كه هيچ تصويري از آن روزها نداريم و نمي‌گذارند داشته باشيم. چاره چيست؟ كينه به دل نگيريم. زندگي همين است.

 
At May 31, 2011 at 10:55 PM , Anonymous Anonymous said...

همین الان خبر رسیده که هاله سحابی دختر ایشون در مراسم تشیع جنازه بخاطر ضربه با پنجه بوکس فوت شدن.
وحشتناکه!!

 
At June 1, 2011 at 1:04 AM , Anonymous Anonymous said...

آقا دارم اشک می ریزیم. نه برای عمو عزت، برای هاله که اینک پیش او ست

 
At June 1, 2011 at 2:44 AM , Anonymous Anonymous said...

هاله را هم کشتند ....

 
At June 1, 2011 at 5:26 AM , Anonymous ali said...

بهنود عزيز پر از بغضم عزتمان با عزت رفت و هاله عزيز نيز از پيش .دلم مي خواهد فرياد بزنم ولي پدر ،از پدربزرگمان آموختيم كه صبر كنيم و آگاهي بخشيم ،شايد زمستان بگذرد و جوانه ها برويند .مي رويند بوي بهار مشامم را مي نوازد .اميدوارم اما حوصله ندارم مي خواهم رويش جوانه ها را همين فردا كه از خواب بيدار مي شوم با چشمان خود به نظاره بنشينم.
بدرود

 
At June 1, 2011 at 6:08 AM , Anonymous احسان said...

شما را به تاریخ همیشه زجر و ضجه و خون و خاکستر، دیگر نگریید؛ برای آنها که شهد شرم زندگی را به روی سلاطین «سن زده» تف کردند و زهر آزادگی را عطش عطش نوشیدند، نگریید؛ به بزرگداشت آنها که در عصر بزرگی سفله ها، کوچکی را برگزیدند، نگریید؛ برای مراد قدرتهایی که از مرده ها مان هم می ترسند و شکسته در اشک می خواهندمان، نگریید، دیگر نگریید. بخندید؛ این یک دفعه را شیطان منش بخندید به کمدی سیاهی که در آن «بی همه چیزان» همه چیزمان را در خاک می کنند تا خود «همه چیزمان» شوند!؛

 
At June 1, 2011 at 6:20 AM , Anonymous Anonymous said...

هاله را دریابیم آقای بهنود
چه بر سر ما آمده؟
این ملک گرفتار کدامین نفرین شده؟
هاله را هم کشتند.

چه بایدکرد؟

 
At June 1, 2011 at 6:30 AM , Anonymous BrokenCage said...

بهنود عزبز قلمت را دوباره بردار . هاله هم رفت ...

 
At June 1, 2011 at 6:35 AM , Anonymous Anonymous said...

دیشب دیدمتان.
در BBC که از تهِ دل‌ گفتید، باور ندارم رفتنش را.

اما حالا چه؟ چه کسی‌ باور می‌کند، رفتنِ دخترش را؟

داریم به کجا می‌رویم؟ من سیاسی نیستم، ولی‌ شما که میدانید به ما هم بگویید. این که دیگر سیاست نیست. پس مانده‌های انسانیت را هم داریم به گور میبریم.

حالم خوش نیست. دیگر هیچ کس حالش خوش نیست. این هم برگی از
برگ‌های "خردادِ " پر حادثه

 
At June 1, 2011 at 6:55 AM , Blogger MASOUD said...

چه ظلم مبهمیست این خون که در رگهای من جاریست..امروز که دیگر روز نیست و سراسر شب شده این غروب جانفرسا جغد شومی که سالهاست نفیر نفرین شده اش را گاه ممتد و گاه گهگاه می شنویم خبر از اتفاقی داد که در تاریخ بشر کمتر و کمتر رخ داده..دختری را به جرم داغ پدرش کشتند ..ننگ بر همه کسانی که شنیدند اگر برای لمحه ای و کمتر از لمحه ای این وهم باطل برند که خوب بودهاند و خدا از آنها راضیست..و اکنون می فهمم که چه ژرفایی دارد این که گفته است.."چه ظلم مبهمیست این خون که در رگهای من جاریست"

 
At June 1, 2011 at 8:20 AM , Anonymous زغال فروش said...

اینک فرصت از هاله هم گرفته شد و سرنوشت آزادی خواهان و نو اندیشان در "هاله "ای از ابهام و غم فرو رفت . روحشان شاد و یادشان گرامی و پر رهرو باد

 
At June 1, 2011 at 11:37 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد فکر میکنم یک جایی رو اشتباه نوشتید ،نوشتید که دکتر سحابی از پسرش و دکتر یزدی و آقای پیمان درخواست شرکت در انتخابات و نامزدی کرده بودند که فکر میکنم به جای آقای پیمان ، باید آقای معین فر رو مینوشتید.

 
At June 1, 2011 at 11:59 AM , Blogger MASOUD said...

ظلمی که امروز بر بشریت شد بی نظیر بود که چرا در قرن حاظر چنین سبعیتی مجال ابراز می یابد..تا زمانی که ما ایرانیان یک شبه یکی را از عالم سفلی بر دوش خود می گذاریم و در خیال خواب آلود خود به عرش اعلی می بریم و یا یک شبه یکی را چنان به زیر می کشیم که انگار لیاقت اسفل سافلین را هم ندارد و بدتر از هر مخلوقی برایمان می نمایدنتیجه اش همین می شود که می بینیم..عقلانیت تا نباشد وحدانیت و انسانیت هم راه به جایی نمی برد ...

 
At June 1, 2011 at 9:22 PM , Anonymous Anonymous said...

این نوشته حاوی غم بزرگی است که در نهان آن بشارت خبری خوش نهفته اما چه حیف که بزرگانی همچون سحابیهاوازاین دست که خود نغمه گوی ترانه آزادی هستند شاهدآنروز نخواهند بود ولی حافظه همه عدالتخواهان انبوه یاد انها خواهد بود

 
At June 2, 2011 at 9:15 AM , Anonymous Anonymous said...

خسته نباشید، عالی‌ بود:

شاید مردم سوریه راست میگویند که این بسیجیها ایرانی‌ به مردم شلیک میکنند. خانم هاله سحابی را حتما بسیجیهای سوریه کشتند. متاسفانه تمام ملت ایران، من و حتی شما آقا بهنود تقاص خاموشی و دنبال روی از جمهوری اسلام ایرانی‌ را پس میدهیم.

امیدوارم اگر خدایی هست از صبر مردم ایران بکاهد و به عقل ما اضافه فرماید.

 
At June 2, 2011 at 9:39 AM , Blogger MASOUD said...

سلام آقای بهنود...نمي دانم شما این نوشته را ملاحظه می کنید يا نه..اگرچه شاید اين ترديد جزئی از همان حس بدبينی باشد که سالهاست خواسته یا ناخواسته همراه ما ایرانیهاست و بهتر که مي اندیشم اصلاً چرا شما بايد این نوشته را بخوانید و چرامن این انتظار را دارم که شما نوشته مرا بخوانید..در هر صورت آقای بهنود فکر شما و نثر شما را می پسندم..و ایکاش به شما دسترسی داشتم تا اوقاتی را گهگداری با شما هر چند کوتاه بعنوان رابطه ای استاد و شاگردی در خدمتتان بودم ..در هر صورت اگر خودتان نیستید در این حوالي ولی خدایتان که هست ..می خواستم درخواستي از شما بنمايم ولی حالا احساس می کنم که بهتر اینست که بجای درخواست به همین دلنوشته که از جنس همان وسوسه کاغذ سفيد شماست اکتفا کنم..مراد عرض ادب بود که شد و ديگر امیدي که در قلبهایمان شاید زندانيست و شاید قلبهای ما در امید زندانیست..با احترام فراوان ..یک نفر که قدر شما را می داند..همین و خدانگهدارت

 
At June 2, 2011 at 10:31 AM , Anonymous امیرمهدی said...

مردگانی بازنشسته هستیم
که
مرخصی کوتاهمان را
در زندگی
می گذرانیم
و
عده ای دیگر
در زندان
...

 
At June 2, 2011 at 10:27 PM , Anonymous علی said...

بزرگ زیستند و بزرگوار رفتند...
عزیز و دوست داشتنی... اما آنچه به جا گذاشتند:
اینکه راس این سیستم چنان بی خرد و بی پرواست که جز رفتن چاره ای برایش نیست.. حالا خاتمی و بهنود کمی از بالا نگاه کنند ..حرف کین و انتقام نیست.. به جای ورود به روزمرگی و بده و بستون و ژورنالیسم سیاسی واقعی تر و اخلاقی تر بیندیشیم .. آزادگی را اینچنین حقیر ننگریم..
روح بزرگ تری داشته باشیم.. تا کی خوار چنین خوارانی؟؟؟

 
At June 3, 2011 at 12:27 AM , Anonymous mohsen saiid said...

گذشتند آن شتاب انگیز کاران کاروانان
سپرها دیدم از ایشان فرو بر خاک
از نقش وفور چهره های نامدارانی
حکایت بودشان غمناک....م

 
At June 3, 2011 at 1:50 AM , Anonymous Anonymous said...

Khobe hameh rahe hal chist:

mardom iran solhdost nistand , bozdel hastand.

ey kash eskandari pida shavad.(sales)

 
At June 3, 2011 at 2:04 AM , Anonymous sasan said...

حضرت فاطمه(ع)بعد از 75روز با 95 روز از غم پدر و نامردمی رهبران زمانه توسط لباس شخصیهای زمانش به شهادت رسید وهمیشه ما به این جفا میگرییم حالا به کجا رسیدیم دختر را زیر تابوت پدر میکشیم و شبانه دفن میکنیم
ای خدا تو شاهد باش که ما ازین منکرها برات میجوییم

 
At June 3, 2011 at 8:48 AM , Anonymous آرش said...

استاد شاید دیگر باید قبول کرد که دوران مصالحه تمام شده. دیگر چه جایی برای مصالحه هست در این دیوانه سرای وحشت. باید قلم ها را به گرز تبدیل کرد و بر سرهای ناسورشان کوفت تا فرو روند و تمام شوند و نیست شوند. شاید تا هفته ها خشمم فرو ننشیند .می خواهم بلند شوم هرچه باداباد

 
At June 3, 2011 at 9:06 AM , Anonymous Raha said...

چون نیک نظر کرد پر خویش بر آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

 
At June 6, 2011 at 2:37 PM , Anonymous مهرنوش said...

جناب بهنود سلام و سپاس از دستنوشته های زیبایتان ، یاد نامه زیبایتان را خواندم با چشمان گریان نمیدانم این غم و بغض پنهان شده در لابلای سطور نوشته شما بود یا بغض این سالهای حرام که انگار قرار نیست که بگذرد
این روزها در سرزمین من برای گریستن دیگر بهانه لازم نیست به درختان و اشیانه های خالی پرندگان که بنگری اشک سرازیر میشود..... چقدر دلتنگم چقدر دلتنگیم

 
At June 11, 2011 at 5:19 PM , Blogger Ayni Ahmad said...

یاد عزت اهل سیاست و هاله نورامید مردم آزادیخواه گرامی.
تو گویی سعدی در بند کردن سحابی ها توسط خامنه ای و ماموران درنده اش را دیده که گفته سنگ را بسته و سگ را رها کرده اند.
عینی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home