Friday, February 12, 2010

بوی نمی در مشام محله


این طرح کار محسن ظریفیان است، گوسفند متفکر را بنگرید و زیبا نگاهی است

از حاج حسن معمار کسی حرف بی ربط نشینده بود، از زمان های خیلی دور محترم محله بود
کتیبه گنبد مسجد نشان می داد که این مسجد کهن در سال های وبائی و زلزله نزدیک به ویرانی بوده اما به همت معمار باشی پدر حاج حسن بازسازی شده. او که متانت و نیک اندیشی را از پدر به ارث برده بود هر وقت مصلحت اندیشی می کرد کمتر روی حرفش حرف زده می شد. تا زد و احتشام دیوان مرد محترم و خیر محله و متولی مسجد، صبیه اش را شوهر داد. و مهندس وارد خانواده آن ها و وارد محل شد. مهندس ذاتا شلوغ بود و حرف نشنو، به همه کار محله کار داشت و از جمله مدام به بناهای های مسجد و حسینه و خانه های محله ایراد می گرفت و به هر بهانه حاج حسن را سکه یک پول می کرد.

درست در همین دوران میرمحمد پیشنماز مسجد هم عمرش به هشتاد رسید و رفت، یک آخوند جوانی از قم فرستادند که از جنس داماد احتشام دیوان بود و نرسیده خود را آیت الله خواند. بزودی با مهندس همدست شد. دیگر کار درست شده بود و در هر فرصتی ناسزائی به بزرگان و شیوخ محل گفته می شد و آن ها را بی احترام می کردند، معمار همه این را می دید و به دل نمی گرفت. می گفت خدا عاقبت احتشام دیوان را به خیر بگذراند. همین را هی تکرار می کرد.

قصه رسید به آن زمستان سخت که برف تا بالای بام کوچه عاشق ها رسیده بود. می گفتند این همان سیاه زمستان است که بوم غلطان را از نفس می اندازد. سخت بود سخت تر هم شد چون که با کارهای مهندس و پیشنماز جدید دیگر محبتی در محله نمانده بود. دریغ از همدلی و رسیدگی به داد فقیران. حسرت شب های جمعه و درس مسجد. کجا گل ریزان برای کمک به بی بضاعت ها. صفا از محل رفته بود و دیگر حتی بچه ها هم دانه و خرده نان به پشت بام ها نمی بردند برای پرنده های گرسنه. مدام تن بیجان گنجشککی، با یخ زده شانه به سری می افتاد در حیاط ها یا در رهگدر بازارچه. زد و خداوند به مهندس فرزندی داد و گفتند قرارست ولیمه شب جمعه داده شود. میهمانی بزرگی که مدت ها بود محله در انتظارش بود.

دو روز مانده به روز ولیمه، اهل محل دیدند که معمار با یک جعبه شیرینی دم در خانه احتشام دیوان ایستاده و منتظرست تا در را باز کنند. دعوت کردند به شاه نشین، که احتشام دیوان نشسته بود پوستینی به دوش داشت و منقل آتشی جلویش بود و تازه در بخاری فرنگی دیواری هم هیزم انداخته بودند. سلام علیکی و حاجی نشست. آمده بود به آقای احتشام دیوان بگوید صدائی می شنود و بوئی به مشامش می رسد که نگرانش می کند و آن هم بابت شاه نشین خانه اوست. می گفت سی سال از ساخت این خانه گذشته و می ترسم چاه زیر خانه دهن باز کند. آن هم در این روزهای شلوغ.

احتشام دیوان دماغی بالا کشید اما سری گرداند که بوئی نمی شنوم. و وقتی حاج معمار عزم رفتن کرد دید که او از کنار دیوار شاه نشین می رود. شبش مهندس که آمد خانه موضوع را با او در میان گذاشتند زهرخندی زد و گفت خلای خانه اش پر شده . خواست بخنداند اما احتشام دیوان مجال نداد، صدا کرد نوکر و کلفتنش آمدند و فرش را کنار زدند. وسط پنجدری به اندازه یک بادیه گود افتاده بود که او را به فکر برد. اما مهندس مسخرکی کرد که این چاله کرسی زمستان است آقا. شما چرا به حرف این مرد محل می گذارید. و خودش رفت در همان جای چاله ایستاد به بالاپائین جهیدن.

روز ولیمه رسید. اول از همه هم آیت الله مسجد روضه ای خواند و بعد حسن طلا سیاه بازی کرد و باز مجال شد که سنگی به کلبه پیران زده شود. احتشام دیوان را خوش نیامد پیدا بود که از کدام گورست، مهندس سر در گوش آیت الله کرکر خنده داشت. اما با همه این ها تذکر معمار کار خود کرده بود. به اصرار خانم احتشام دیوان میز بزرگی آوردند و گذاشتند وسط پنجدری که کسی آن وسط ننشیند. بساط سفره را هم در اتاق کناری انداختند. مادر بچه هم در اتاق کرسی خانه نشسته بود. جمعیت آمدند و ولیمه خوشی گذشت. فردایش که مانده ولیمه دیشب را در مسجد نذری می دادند، احتشام دیوان دستی به پشت معمار زد و گفت بحمدالله مهندس همه کارها را انجام داده بود و ولیمه به سلامتی گذشت. حاجی گفت پاداش خیرات و مبراتی است که یک عمر کردید کسی برایتان بد نخواسته. اما بفرمائید مهندس یا معماری بیاید و کف پنجدری را معاینه کند که خیالمان راحت شود. بسپرید تا آن وقت کوچک ها زیاد شادمانی نکنند تا بوی نم هست.

آن دو مرد نمی دانستند که در همان زمان نعره حبیب در پنجدری خانه احتشام دیوان پیجیده بود. چنان بلند نعره زد که کلاغ ها از بالای درخت خرمالو پریدند. همه خانه ریختند به پنحدری، رباب کنار اتاق داشت گیس می کند . گفتند کسی به اتاق وارد نشود، زمین زیر پای حبیب باز شده بود و او به همان قالی بند بود که آرام آرام گود می افتاد.همه قرآن سر گرفته بودند. تا طنابی آوردند و حبیب همان طور که می لرزید بست به کمرش و او را کشیدند. خانم احتشام دیوان قرآن سر گرفته بود و به فکر ولیمه پشت هم می گفت خدایا شکرت چه خطری از سرمان گذشت.

چنان که فرش بزرگ پنحدری بیرون کشیده شد و چشم ها به دهانه چاه افتاد و بوی تند و گند چاه در خانه پیچید تازه محله از وحشت به دل پیچه افتاد

زمستان رسیده است، سالگرد انقلاب چون شب سمور گذشت و لب تنور گذشت، ولیمه تمام شد. اما بوی نم هنوز در مشام هاست. احتشام دیوان بهترست به اصلاح بنائی بیندیشد که به چند موزائیک بندست. که تفال زدم حافظ فرمود:

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به امید تو ویران کردم

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At February 12, 2010 at 4:47 AM , Anonymous Anonymous said...

http://www.youtube.com/watch?v=zGN5yeIRypg

 
At February 12, 2010 at 4:49 AM , Anonymous Anonymous said...

Afsous ke in Aghaian be manande an khajeh hastand ke faghat be faker Eivanand,dar hali ke khane az pai bast darad viran migardad.Deleshan ra be rahpimaihai farmaieshi v begiro beband v Asbab bazieshan(enerji atomi)hemanande yek kodak khosh kardan.vai be an roozi ke hanayeshan barai trafdarane vaghean mazhabishan ham digar rang nadasteh bashad.anhayand ke kari ra ke digran nakhahand kard khahand kard.

 
At February 12, 2010 at 4:49 AM , Anonymous نرگس said...

خدا ترا از ما نگیرد. از دیروز حالم خوب نبود. الان احساس می کنم زندگی جاری است بوی نم هم همه جا پیچده است.
دوستت داریم

 
At February 12, 2010 at 4:49 AM , Anonymous Anonymous said...

واااااااااااااااای حاج حسن

 
At February 12, 2010 at 4:54 AM , Anonymous خودمانی said...

وای مردم برای آن سگ گرگی عین همین لباس شخصی هاست

ممنون هزار بار ممنون آقای بهنود

 
At February 12, 2010 at 4:54 AM , Anonymous افشاری said...

با اشک خواندم

 
At February 12, 2010 at 5:06 AM , Anonymous Anonymous said...

واقعا لذت بردم از این همه زیبایی نوشته ات .
امروز عده ای ناسزا می دادند،عده ای نا امید بودند و بسیاری شکست را پذیرفته بودند نوشته شما را برای همه دوستان فرستادم

 
At February 12, 2010 at 6:13 AM , Anonymous ع،ث said...

با درود
واجب است تقدم منطق بر احساسات. باید از خود پرسید که براستی این
جنبش سبز چیست؟ گویی کین جنبش سبز حرکتی است دانشجویی و
بس. دانشجویانی دانا و بیباک. و این ملت (باصطلاح) سبز دورادور
نشسته است به نظاره آنان.
در چنین شرایطی ملت آماده برای هر هزینه ای نیست. روزی خواهد
آمد کین سبزان خاموش خود را دانشجو خوانند.
و اما بدانیم که فرایند رشد دمکراسی هزينه ای می طلبد و پاسداری
از آن هزينه ای گزافتر. خیر باشیم، دانشجویان را تنها نگذاریم

 
At February 12, 2010 at 7:01 AM , Blogger Saltarello said...

درد. درد، با دانستن همه ی این ها و اینکه باید تحمل داشت و پایدار بود و ... می ترسم، می ترسم یک روز از خواب بیدار شوم و تصمیم بگیرم تمام دلبستگی هام را دور بریزم و آدم دیگری بدون زادگاهم شوم

 
At February 12, 2010 at 7:36 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام و درورد بر استاد بزرگوارم

سالها بود که چونین داستان کوتاه زیبایی را نخوانده بودم آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که روح از تنم در حال جدا شدن است درور بر شما و قلم محترم و فراختان

این درد نامه من است از آنچه دیده ام

روایت یک شهروند سبز از 22 بهمن قرمز

http://greenwaymovement.wordpress.com/

 
At February 12, 2010 at 7:58 AM , Anonymous Anonymous said...

http://alestefta.blogspot.com/ گاهی تگاهی دیگر

 
At February 12, 2010 at 8:57 AM , Anonymous Anonymous said...

نمی دونم چی بگم شایدم شما درست بگید ولی حالا کی این نم فرو بکشه یا اصلااینها بفهمند و ترمیمی کنند یا نه، یعنی به عمر من و شما کفاف می دهد؟
آقای بهنود لطفا کمی هم از خودمان بگویید نقد حاکمبت باشد برای بعد

 
At February 12, 2010 at 9:31 AM , Anonymous Anonymous said...

گلیم بخت این حضرات چنان سیاه بافته شده که با هیچ آب زمزم و کوثری سفید نمی شود . برای ملت بیقرار سبز صبر تلخ است ولکن بهره آن شیرین .

 
At February 12, 2010 at 12:24 PM , Anonymous روشن said...

سلام.
استاد بهنود کجایید که ببینید کتاب "خانوم" شما این جا شده کیمیا! از قیمت طلا هم بیشتره! خوش به حال خودم که خوندمش و دیگران دارن در به در دنبالش می گردن.
شاهکار بود، شاهکار!

 
At February 12, 2010 at 1:56 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان!

کاش روشن‌فکران ما حکایت‌هاشان از مارکس و انگلس و جدیدترها رولان بارت و ... نبود. اگر بود چنین حکایاتی و به زبان مردم و با همان خرده فرهنگی که بود سخن می‌راندند حال روزگارمان این نبود. این آقایان منبرنشین منهای بعضی‌ها که سخن از حق و منطق دارند، نبض مردم را در دست دارند و این می‌شود که در کارتن بالا می‌بینیم. چند شب پیش ظریفی گله‌ای را با موبایل فیلم گرفته بود و هنگام راه‌پیمایی گله با صدای بلند شعارهای آقایان را تکرار می‌کرد. این گله شبیه کاریکاتورهایی‌ست که بزرگمهر حسین‌پور از گاوپیر در چلچراغ دارد. من هم از این نوشته‌تان بهنود جان حظی بردم. پاینده باشید.

شاد زی

 
At February 12, 2010 at 3:09 PM , Anonymous Anonymous said...

khasteh boodam... shadam kardid... merci.

 
At February 12, 2010 at 3:13 PM , Anonymous Anonymous said...

مثل همیشه زیبا و عمیق، آقای بهنود داشتم صحبت های فرخ نگهدار را در مورد شما می خواندم که ناگهان سر از این سایت و داستان شیرین حاج حسن معمار و احتشام دیوان در آوردم. درود و سپاس فراوان
بابک از تبریز

 
At February 12, 2010 at 3:17 PM , Anonymous Anonymous said...

Ashk rikhtam khondam va hezaran bar mamnoon shoma shodam ba in ghalame ziba vaghean khodavand che nemati be shoma dade.Boye nam ra hichkas neshnaveh khode aghayoon mishnavan va midoonan az koja oon jameyat amade.IRAN MA SAZB KHAHD SHOD.

 
At February 12, 2010 at 3:42 PM , Blogger masoudbehnoud said...

بعد از آقا منصور و جاهل آب منگل، و بعد از چلچراغ امامزاده چشممان به حاج حسن معمار. نمی دانم چقدر خود شما اعتراف دارید که با این قصه ها چیز مهمی دارد به تاریخ ادبیات سیاسی ما اضافه می شود. کاش روزی همه این ها در قالب کتابی گرد آید.
همان طور که به نوشته دوستی امروز خانم را روی دست می برند خواهید دید آن کتاب هم پرفروش و غوغائی خواهد شد

 
At February 12, 2010 at 6:48 PM , Anonymous یه علاقمند said...

والا از خدا پنهان نیست ، از شما چه پنهان، من معنی این مقاله رو فهمیدم. اما چیزی که نمیفهمم، این همون مسعود بهنوده که در کتاب از سیدضیا تا بختیار و از فصل نخست وزیری دکتر اقبال یکسره به شاه می تازه و همش تعریف فداییان اسلام و رهبر محبوب تبعیدی در نجف رو میکنه؟

 
At February 12, 2010 at 10:11 PM , Blogger Unknown said...

چاه خیلی وقت است که دهان باز کرده و بوی نم که سهل است.بوی تعفن همه جا را فرا گرفته.کلی آدم نازنین بلعیده شده.اینا که می بینید،هم چشماشون را بستند،هم دماغاشون رو گرفتند و خلاصه به قول اون ضرب امثل قدیمی که هر چه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک.فعلا که هی میز می گذازند و هی حصار می کشند و هی ماله می کشند روی این متعفن و لجن.تنها خدا می داند که کی این ماله کشی ها هم بی ثمر خواهد شد.

 
At February 13, 2010 at 3:20 AM , Anonymous ناشناسی دیگر said...

یه علاقمند عزیز
من نمی دانم چطور نفهمیدید. لطفا از تاریکی به در آئید کمی به خودتان نگاه کنید می بینید که در مقاطع مختلف چه گونه بوده اید حسن آقای بهنود که تنها کسی است که چنین وضعیتی دارد این است که از چهل سال پیش همه نظراتش را نوشته و چاپ شده و موجود هست. می توان به آن ها رجوع داد همان کاری که شما کردید.[ البته رجوع ندادید نظر خودتان را درباره آن فصل کتاب از سید ضیا گفتید. اما دیگران دقت دارند اگر هم رفرانس می دهند مشخص می کنند درباره چیست و در ثانی دیگران ناشناس اند و آقای بهنود ناشناس نیست. یکی از آن ناشناس من هستم من هم مانند شما جرات اسم گذاشتن ندارم اما جرات نق زدن به یک صاحب نام را هم ندارم [...]

 
At February 13, 2010 at 3:29 AM , Blogger Shahpar said...

با خودم فکر میکردم یعنی 22 بهمن آمد و رفت و هیچ خبری نشد؟ این داستان من را پریشان تر کرد...

 
At February 13, 2010 at 4:23 AM , Anonymous Anonymous said...

Tanha Behnood nami mitavanad inchenin benevisad, TALKH am'a SHIRIN!!

 
At February 13, 2010 at 8:15 AM , Blogger پیشاهنگ said...

باز هم گل کاشتید استاد

 
At February 13, 2010 at 8:48 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
یه سوال دارم از اون هایی که میان اینجا و حرف های بی صبری می زنن
دوستان شناس و نا شناس آیا نشستین یه دو کلوم از تاریخ درس بگیرین؟ اصلا خر کس خواست بیاد از دلتنگی و بی صبری حرف بزنه اول بره یه کتاب بخونه ببینیم به اندازه یه کتاب خوندن حوصله داره؟ فکر کردین این بیاد اون بره با یه روز رو روز تظاهرات؟ اصلا اگه اینطوری باشه همینا باشن بهتره! چی؟ فکر کردین اگه می خواستین آلودگی هوای تهران درست بشه چند سال فکر و عمل لازم داشت؟ بابا صحبت از تغییر تو یه مملکت باید پخته باشه! نه مثل همین انقلاب اسلامی بغل گوشمون که نپخته موند و الا بختکی به اینجا رسید... پختگی هم زمان می خواد...میخواین کوتاه بشه برین درس تاریخ از تو کتابا بخونین بعدشم که باید بشینین تحلیل گوش کنین تا خودتون هم اهلش بشین آره حالا حالا ها باید جون کند اگه می خواین تعداد اون گوسفند تکیه زیاد بشه راه همینه قبلش گفته باشم شرطش اینه که با یکی دوتا کتاب نخواین به بقیه راه و چاه نشون بدین! بخونین تا خودتون سرتون کلاه نره.
تازه جنبش سبز رهبر نداره بیخود گردن اینو اون نندازین... اگه داشت تا اینجا هم نمی اومد...
باقی بقای شوما
سبزی

 
At February 13, 2010 at 12:02 PM , Blogger Unknown said...

ممنون از قلمت مسعد بهنود عزيز!!! دارم كتابت دربند اما سبز را مي خوانم!! نمي داني چه حالي به من دست مي دهد هر بند از اين كتاب را مي خوانم!!

 
At February 13, 2010 at 2:47 PM , Anonymous Anonymous said...

سخنان استاد بهنود در دانشگاه لندن 08.02.2010

http://www.youtube.com/user/NATARSIM#p/u/1/JnCN1e60vH0

 
At February 18, 2010 at 9:10 AM , Anonymous Anonymous said...

براوو.آقاي بهنود كولاك كردي!!!!چطور شده نكند مويز خورده و گرمي وجود مبارك را گرفته.آخر از شمااين چنين دور خيز هائي بعيد بود.البته مي شود گفت كه شما با توجه به تجربه آني مي بينيد كه جوانان در آينه مي بينند. اما به گمانم از كوزه هما ن تراود كه در اوست.خوش باشيد

 
At February 19, 2010 at 10:31 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز اگر قرار بود به نوشته هات جایزه اسکار می دادند قطعا به این فروریزی 22بهمن و بوی تعفن آن می بایست بهترین جایزه طلائی داده شود.
طهماسبی

 
At February 20, 2010 at 5:03 AM , Blogger Unknown said...

یكی از آرزوهای من در اینترنت این است كه ای كاش وبلاگ شما خروجی فید داشت و من دغدغه این را نداشتم كه گهگاه نوشته های شما را از دست بدهم!

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home