Wednesday, November 18, 2009

قصه من و آقا

هی گفتم آقا قربون جدت من را نفرست هر جا، نگو برو ببنین بچه ها بالا پشت بام کفتربازی نکنن، نگو برو بزن تو سر این مردک که اشغال هاش را در کوچه ریخته، چقدر گفتم آقا بفرستین نه نه آقا یا دایه صغرا بره بهشون بگه، دعوا راه انداختن و قشون کشی تو در و همسایگی خوب نیست. ما را وارد قصه نکنید بگذارید هیبتمان سر جایش باشد. اما هیچ توجهی نفرمودند.

ما هم که امربر بودیم و مواجب بگیر و کجا خیال آن داشتیم که رو حرف آقا حرف بیاوریم یا خدای ناکرده نه و نو کنیم. تازه پیغام برها هم هی می گفتند صلاح مملکت خویش خسروان دانند. یک بار گفتم آقا اگر اجازه میدهید موقعی که آقازاده سید محمد با بچه های محل دعوایشان می شود من این دور و برا نباشم، بروم بیرون از محله. همین بروبچه ها را بفرستم که جداشون کنند، فرمودید آن وقت تو هی گردن کلفت کنی و وجاهت الممالک باشی. گفتم من هر چه هستم متعلق به شما هستم، نوکر که از خودش نام ندارد، هر چه شما بفرمائید. از جهت مصلحت گفتم که مصلحت آقا مصلحت ماست. نگاهی فرمودند یعنی پس حرف نباشد.

نه نه خدا بیامرزم که جز مسجد و گاهی اوقات بازارچه امامزاده جائی نمی رفت و جز با همین در و همسایه رفت و آمدی نداشت یک شب جمعه که رفته بودم دستبوسش گفت رحیم چرا نمیروی یک کار آبرودار مردمداری برای خودت پیدا کنی. گفتم چه حرفا میزنی نه نه زیر سایه آقا هستم چی بالاتر از این، می دانی چقدر مردم آرزو دارند جای من باشند. گفت خب بگذار به آرزویشان برسند چرا همه ثواب ها را تو ببری، بگذار بهشت درش باز بماند. کلفت تر از این هرگز بارم نکرده بود مادرم. و بعد رویش را کرد به آسمان و گفت دعاها و نذر و نیازهای من پیرزن مگر چقدر اثر داره وقتی هزار تا ناله و نفرین هست. خدا خودش نگرت دارد. از نه نه م هیچ توقع نداشتم، با این همه محبتی که آقا به اون و خانواده ما داشتند. هیچ نفهمیدم پیرزن سوز دلش از کجاست، چی می بیند با آن چشم و چار از کار افتاده که ما نمی بینیم.

دفعه دومی که مرا فرستادند تا اجاره خانه را جمع کنم، پول ها را که تقدیم کردم فرمودند اعشارش مال خودت. کاش عقل داشتم و می گفتم من ششلول به دستم و خنجر پرکمر دارم، مرا چه به دخل. نه که نگفتم که خیلی هم مزه کرد. بعدش هم عادتم شد. دو دانگ تلغرافخانه، چند تا جواز نفتی، عشر مداخل درب دوم میدان فروش ها، اجازه داری سقاخانه. من بی سواد بودم یکی نبود به آقا بگه قربان جدت برم تو که سواد داری و هفت عالم دیده ای چرا یادت رفت که آقای صاحب اختیار به رضاخان که شاه شده بود چی گفت. خودتان نقل کردید که صاحب اختیار گفته بود به پهلوی، قشون را دنبال مال و املاک نفرستید. قشون را دنبال جمع آوری کشت خشخاش و انحصار چای نفرستید، بگذارید از قشون داغی و کینه ای در دلی نباشد. قشون بماند برای جنگ با اجنبی. مگه بعد یورش متفقین که همه آواره و نگران شده بودیم و ناموس و مال و آبرویمان در خطر بود، خودتان صد مرتبه یاد نکردید و نگفتید کاش به سخن صاحب اختیار گوش داده بود و قشون را نگاه داشته بود برای دفاع از ملک، تا جلودار اجنبی باشه، نه که تیشه رو به خود. قدیمی ها می گفتن قشونی که دعای مردم را همراه نداره، قوت به بازو ندارد.

چه فایده داشت گفتن. گرچه گفتنی هم در کار نبود. مگر آن تابستان نبود. گرمای ضل صلات ظهر بچه ها را انداخته بود تو جوی آب، و در زمین خالی پشت ماست بندی توپ بازی می کردند و الک دولک. یک دفعه توپ خورد شیشه را شکست و یک دفعه هم دولک بچه ها سوت شد تو حیاط و افتاده تو پله های زیرزمین و آقا که در آن جا استراحت می کردند از خواب پریدند و داد زدند و مرا صدا کردند گفتم بله آقا. فرمودند مگر مرده ای چند بار گفتم جلو این اشغال بچه ها بگیر، تو این گرمای تابستون حالا چه وقت الک دولک است. دو تا بزن تو سرشون. سرنیزه را بردار و چماقت را هم ببر، چماق روسی را برای خوشگلی نخریدم که، دو تاشون را فلک کن محله آرام میشود.

آن روز وقتی رفتم تو زمین خالی که بچه ها داشتند در آن جا الک دولک بازی می کردند، همه شان بازی و چوب را کنار گرفتند و مودب سلام کردند. ترکه ها در دستم ماند، گفتم بچه ها برید بعد از ظهرست و مردم خوابیده اند عصر بیائید بازی، که یک دفعه یکی شان به صدا در آمد و گفت خب نخوابن، ما که مث بعضیا خونه مون حوض سنگی نداره، قوروق نداریم ، دربند نداریم، حیاط خلوت نداریم که برویم قائم باشک بازی کنیم. دیدم چکار کنم. اگر کاری نکنم همین قشونی که با خودم آورده ام میروند و گزارش میکنند به آقا و هزار جور بارم می کند، پس دستم رفت عقب و آمد جلو و کوبید تو گوش حسنک یتیم مانده خودم که داشت باهاشان بازی می کرد. می شکست دستم. سرش را بلند نکرد. هیچ نپرسید از بابای قرمساقش آن همه باد و بروت تبر لوطی گری و چماق قلندری برای همین ما دو تا بچه بود. بچه ها رفتند. هنوز احترامکی داشتیم که تو رویم نایستادند.

و همه این ها را در فرصت های مقتضی به زبان بی زبانی خدمتشان عرضه کردیم اما گوش نفرمودند، یعنی خبرشان نبود که در دل رعیت چه می گذرد. در نگاه رعیت چه می گذرد. انگار مصیبت ها از یادشان رفته بود که چقدر به آقا بزرگ ایراد داشتند و خودم از زبانشان شنیدم که فرمودند آقابزرگ با همان مختصر دور و بریهایشان گمان داشتند که همه کارها فیصله است و دیگر هیچ معضلی نیست. حالا کی باید این سید را بیدار می کرد. هیچکی. چرا از بقیه مایه می گذارم یکیش خودم که هر روز بلند می شدم و امیدم به این بود که خوش خدمتی کرده باشم ، یک چیزی بفرمایند تا من هم تائید کنم. یا گاهی از من بپرسند رحیم بیرون چه خبره، تو محله، تو کوچه، تو برزن و بگم قربان همه دعاگو، همه شکرگذار.

وقتی آقازاده سید محمود نصف محله را شوراند علیه نصف دیگر، فرمودند برین این یاغی های اجنبی پرست را به غلط کردن بیاندازید. یکی از ما نگفت کدوم یاغی، کدوم اجنبی پرست، تو آقای همه باید باشی، چرا خودت را و اعتبارت را دادی دست این بچه تخس، تازه چرا ما را گماشتی به دوستاقبانی. ما را انداختی تو راه ظلم. ما را گذاشتی جائی که دستمان به خون بچه هامان رنگین شد. حالا زور داری و قدرت داری کسی پاپیچمان نمی شود اما آیا همیشه همین طوری است. یعنی اساس دنیا این جوریه. یعنی همه آن کتابخانه به آن بزرگی توش یک کلمه ننوشته دنیا به گرسنگی و وبا می ماند اما به ظلم نمی ماند. یعنی این ها فقط برای گرم کردن سر ما بود.

این ها همه در سرمان بود اما یک چیز، شاید وفاداری، شاید ترس، شاید ترس از دست دادن هیبت، نمی گذاشت صدایمان بلند شود.

تا آن روز که نه نه حسن، مادر بچه ها صدایش بلند شد. تو این بیست و چند سال هیچ وقت رو حرفم حرف نزده بود، زن مطیع و نجیب و حرف شنو. ظهر که رفتم خونه دانستم فضا سنگین است، نه رختی به بند بود و نه بو و برنگ مطبخ در خانه پیچیده. درسکوت سفره را انداخت و ناهار را چید در آن و خودش رفت کنار سماور. با بافتنی خودش را سرگرم می کرد. یک کلمه از زبانم در رفت که مگر ناهار نمی خوری ضعیفه. که یکهو سر رفت، جوشید و سر رفت. داد زد: کوفتو بخورم، زهر مارو بخورم، زهر هلاهل بخورم از این زندگی راحت بشم. و مثل انار ترکید.

می گفت کی ماها از تو باغچه ییلاق خواستیم، کی رخت و لباس نو خواستیم، من که به عزت تو عزیزم، بچه هات هم لباس همدیگر را رو نیمرو، کوتاه بلند پوشیدند و به رو نیاوردند که همکلاس هایش چه دارند. همین دوستانت که با تو در قشون بودند و حالا رفتن دنبال تجارت و کسب ، مالشان سرشان را بخورد، به اندازه تو نفرین نمی شوند. هم جواز نفت گرفتن و هم تو تیمچه حجره دارند، مال از هند میارن و به فرنگ میبرن، تو یکی چرا نرفتی. نه که بروی و برای ما باغچه و طلا بیاوری، نه که راه و نیمراه به حج و زیارت بریم و پزش را بدهیم، نه که ولیمه بدهیم و لقب بگیریم. نه همه این ها را نمی خواهیم. می رفتی این جل را می کندی و می دادی به اهلش عوضش بچه هات سر به زیر نمی شدن...

همین طور می گفت که حوصله ام سر رفت و داد کشیدم چی شده زن ورور جادو شدی، کدام سر به زیری . مگه مال کسی را خورده ام، ما که ظاهر و باطنمان معلوم است و جانمان کف دستمان برای امن و امان شماها، کدوم سر به زیری.

نه نه حسن بغض نگشوده داشت که گفت هیچ خبر از دور وبرتان ندارید، نه آقا نه تو و بقیه، فقط دست به سینه بودن بلدید. قلدری برای مردم بی دفاع بلدید. قرار بود با قشون سلم و تور بجنگید حالا افتاده اید به جان مردم. نمی بینی دو ماه است حمام جرات ندارم برم از زخم زبان مردم، بچه هات دو سه ماه است که مکتب جرات ندارن برن. هم مکتبی هاشان، همان ها که شما با هیبت قشون به غل و زنجیرشان کرده اید یا شلاقشان زده اید حالا با دست نشان می دهند یتیم مانده های مرا و میگن این باباش از عمله ظلم است. رحیم آقا اسمت شده عمله ظلم. خدا مرا بکشد که نباشم و نبینم، خدا کرم کند نشنوم. اون دفعه که این یتیم مانده دومی نصف روز آمد و گفتیم ناخوش شده، خناق نداشت، سیاه سرفه نداشت، دعواش شده بود در مکتب. دیده بود به دیوار با زغال اسم باباشو نوشته اند. رفته بود دعوا، گلاویز شده بود اما همه بچه ها با هم دم گرفته بودند، این هم کتاب و دفتر را انداخته بود و دوان دوان آمد خونه. حالا هم اون بزرگه گذاشته رفته...

زن این را گفت و ولو شد لب سفره. بلند شدم از کوزه آبی ریختم رو چارقدش. سرم را گذاشتم پهلوی سرش و زدم به گریه. کاغذ مچاله بچه در مشت هایش بود. نوشته بابا رحیم. چطور دلت آمد. تو که این همه دل بزرگ داشتی. مرا ببخش. می روم و در کوه و بیابان، یک طرف دیگر زمین. نمی دانم آن جا کجاست اما جائی هست که انتخاب با خودم باشد که ظلم بکنم یا نکنم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 18, 2009 at 4:36 PM , Anonymous نگو said...

یا علی اکبر . یک هفته سکوت باز زدی تو گل. پسر اشک که هیچ

 
At November 18, 2009 at 5:01 PM , Anonymous خسته said...

این چی بود؟ بخشی از یک داستان یا رمان؟...یا مثلا خیال دارید اینجوری "مقام معظم و دوستان" را نصیحت کنید؟
با این صلح طلبی و انسانیت متظاهرانه و دروغین و بی دلیلی که فعلا افتاده به جان جوانان سبز و انقلابی ، اینها هم خیاشان راحت است. تا روزی که بتوانند می کشند و میدردند و میسوزند و بعد هم میروند به جایی و باقی عمر میگذرانند

 
At November 18, 2009 at 6:05 PM , Anonymous Anonymous said...

هرچند قبول دارم كه آقا زاده سید محمود نصف محل رو به جون هم انداخته و آقا هم طرف بچه تخس هارو گرفته، ولی این وجود آقا رو توجیه نمیکنه. اصلا کی گفته این وسط "آقا" باید وجود داشته باشه؟ آیا منظور شما اینه كه وجود یک "آقا" لازمه؟

 
At November 18, 2009 at 6:56 PM , Anonymous آشیانه said...

دم دمای صبح است چه می کنی با این قلم. نیشتر به جانم زدی. کسی نگاهم نمی کند دارم گریه می کنم . شاید می توانستی کلاسی بگذاری و یاد بدهی
دستت را می بوسم و هیچ ابائی ندارم که این را بگویم که من یک زنم و نباید دست مردی را بوسید اما من می بوسم که از همین دور درس ها به من داده ای. می دانم که آتش به جان این ها می زنی . می دانم

 
At November 18, 2009 at 9:21 PM , Anonymous habib said...

آتش انداختی به وجودم
گریه امامنم نمی دهد .
آخر این چه سحر و جادویی است که با قلم می کنی .
صبح اول وقت چه حالی می دهی به آدمی .
3 روز بود که شنیده بودم یکی از دوستان را بعد از انتخابات تا می خورده است با باتوم و لگد زده اند .
حالم بد گرفته بود و به زمین و زمان فحش می دادم .
مطلب امروزتان را که خواندم پر از انرژی و شور شدم .
خدایا این اندیشه و قلم و وجود را برای ما نگه دار

 
At November 18, 2009 at 9:27 PM , Anonymous Anonymous said...

به قول عادل فردوسي پور: چه ميكنه اين بهنود با اون قلمش!!

 
At November 19, 2009 at 12:17 AM , Anonymous Anonymous said...

آتش به خرمن حکومت ظلم و جور یعنی همین.
در خانه کس است یک حرف بس است.
ولی باید به یاد داشته باشیم حکومت از آن امام زمان است و " حفظ آن از اوجب واجبات است"
پس هر نوع خلاف برای حفظ آن عین صواب است.
دروغ، ریا، تزویر، دزدی، تجاوز به دختران و پسران بیگناه، تبعید، زندانی و کشتن و شکنجه، و مرجع تقلید درست کردن از مشخصه های بارز حکومت اسلامی ایران است.
برعکس دیگر خلافکاران، متخلفین حمایت از نظام جور و جهل به بهشت می روند و حوریان را در کنار خود خواهند داشت.
آخرین دسته گل نوکران آقا کشتن یک پزشک جوان به جرم افشای جنایات ظلمخانه کهریزک برای نمایندگان باصطلاح مجلس است.
کمیته ای که اکثر اعضای آن از سرداران فساد و همفکران قاضی مرتضوی و سردار رادان می باشند. اینها بودند که افشاگری این پزشک متعهد را به احمدی مقدم و رادان منتقل کردند.
آیا در خانه کس است؟
ارادتمند
طهماسبی

 
At November 19, 2009 at 2:45 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام اقا بهنود گل: باز هم گلی از گلستان نوشته های تو! جیگرم هال امد دمت گرم زنده و ÷اینده باشی امیر

 
At November 19, 2009 at 2:59 AM , Anonymous Anonymous said...

میدانم که آتش بجان اینها !؟ میزنی میدانم ..... خانم کامنت گزار میخواهد دست بهنود را
ببوسد که آتش بجان حکومت میزند !!؟؟؟ خانم لطفا خودتونو زیاد ناراحت نکنید که حکومت
آنقدر طرفدار دارد که نوشته های بهنود فقط [...] دلنوازست و نه چیز دیگر ... البته اگر
چند ده تایی فدایی داشته باشد که بعید هم نیست و از صدقه قربان رفتنها معلوم است که چند ده
نفری بهنود را قهرمان میدانند اما والله آخوندک شهرک کنارک چاه بهار بیشتر از بهنود فدایی
دارد چه رسد باقای بزرگ !؟ که جان کلام نوشته بهنود است و ....بهنود عزیز نثرت حرف ندارد
که در غم غربت لندن هنوز از یادت نرفته و این نوستالژی نیست بلکه یک فرهنگ بسیار جا افتاده
و غنیست و گذر از آن نمیتوان کرد ٬ بحرفهای رفسنجانی در ملاقات سفیر سوئد امروز زده
توجه کنید میگوید غربیها از ایران کشوری فرمانبر !! میخواهند در حالیکه فرهنگ غنی سه هزار

 
At November 19, 2009 at 3:01 AM , Anonymous Anonymous said...

بقول گلشیری چقدر باید قهرمان داستان بجای شراب آب آلبالو بخوره و بجای همخوابگی کنار زنش دراز بکشه و به ستاره ها نگاه کنه . ما می نویسیم [...] ، مشنگ گرمساری نژاد ، سپاه و الخ .

 
At November 19, 2009 at 3:03 AM , Anonymous مدرسه حکیم الهی said...

آقای خسته لطفا [...] جانم حالت خوب نیست در عین سوادت هم قد نمی دهد می شود ازت خواهش کنیم که سوهان روح نشوی و بروی به این همه سایت که مطابق میلت هستند. عزیزم دیده ای که آقای بهنود که به حرف تو گوش نمی دهد ما هم که شیفته او هستیم و برایت [...] بنابراین برای چی خودت را خسته می کنی. خسته جان برو اگر ماموریت نداری و [...]

 
At November 19, 2009 at 3:05 AM , Anonymous به نام دخترم said...

من مانده ام مبهوت. چرا قبلا در این زبان چنین تکه هائی نخوانده بودم. ممکن است دوستان به من کمک کنند آیا چنین هنری در زبان ما می شناسند من بی سواد را راهنمائی کنند. من از یک ساعت پیش انگار مست شده ام. داده ام به دخترم که در ماشین با صدای بلند برایم بخواند . اما الان می پرسید بابا چرا گریه می کنی. دخترم یازده ساله است. نمی دانست که برای او نگرانم و در عین حال خوشحال . امیدوارم خداوند بهنود را برای او هم نگاه دارد چنان که برای ما نگاه داشت

 
At November 19, 2009 at 4:26 AM , Anonymous Anonymous said...

مسعود عزز من از خسته بیزارم پس خواهش می کنم این واژه را کامنت ها پاک کن.
من بی سواد باید چندین بار نوشته ات بخوانم تا شیر فهم شوم. تازه وقتی که یه مقدار دوزایم میافتی و احساس مستی می کنم یک دفعه با واژه ای به نام خسته روبرو میشم که تمام مستی از سرم می پره روی ناامیدی و منفی فکر می کنم.
ارادتمند
طهماسبی

 
At November 19, 2009 at 4:37 AM , Anonymous Anonymous said...

خدا حفظتان کند آقای بهنود. البته اگر قرار بود گوشی به حرف شما باشد، همان "آقا" محمد رضا داده بود و اینهمه زحمت ما نمی داشت. اما حرف حساب را باید زد. چه آقا بشنود و چه نشنود. سالم باشید و قلمتان پاینده.sam.

 
At November 19, 2009 at 4:55 AM , Anonymous maziar Z said...

افسوس كه عمله ظلم اصلا اهل خواندن نیستند كه این مطالب را بخوانند .. فقط آتشیست به جان ما

 
At November 19, 2009 at 6:20 AM , Anonymous Anonymous said...

جای یک کسی خالی است که نامش [...] بود که الان این متن را پرینت بگیرد و به همه مان بدهد و بگوید ببین مسوودجوون چی نوشته .
یا خدا از شدت لذت بردن کهیر زدم. اگر نوشتن این است ما چکار کنیم پس. هزار سال فاصله داریم . ببرم این را بزنم تو سر استادم که دکترا هم دارد و تو عمرش یک مقاله هم ننوشته اما مشاور رییس جمهور هم بوده

 
At November 19, 2009 at 8:52 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

تربیت ایرانی یعنی همین! یعنی یکی به نعل باید زد تا آقا شیرفهم شوند. اما کجا اثر می‌کند؟! کاش کمی ملاحظه‌ی ملت را می‌کرد آقا! خدا هم که جای حق نشسته! غمی نیست. مامور آقا آقای اژه‌ای دیشب در کانال دو بعد از صغراکبرا کردن گفت که دیگر زین‌پس بدانند که آشوب کردن و اغتشاش کردن و... این‌ها را نمی‌شود با فریب خوردم و فلان توجیه کرد و قوه‌ی قضا برخورد خواهد کرد. تازه همین حکم‌هایی که صادر شده هم خیلی ملایم بوده و ملت انتظار داشتند قوه بیش‌تر برخورد کند!! ایشان می‌گفت: باید ملت بداند و درس بگیرد و جوانان حواس‌شان باشد با به خیابان آمدن راه پرسش‌گری نیست!

یکی نیست به این آقا بگوید که قانون اساسی و آن اصل 27 یعنی چه؟ یکی بیاید همان را برای ملت انقلابی به اصطلاح خودتان روشن بفرماید ملت دیگر چیزی از شما طلب ندارد! اگر این اصل کشک است پس بیایید برش دارید! اگر نیست که بگذارید مردم به قانون‌شان احترام بگذارند. این‌همه با حکم‌های صدمن‌یه‌غازتان مردم زا نترسانید که نتیجه بگیرید، زین‌پس بدتر برخورد خواهد شد. گیرم برخورد کردید! شما که اهل آخرت و آن دنیا هستید تا کجا فرار خواهید کرد؟

بهنود جان از شما گفتن بود و از ایشان انکار! بگذار هم‌چنان کَر و کور بمانند.

قربان‌ات

 
At November 19, 2009 at 10:05 AM , Anonymous Aida said...

عالی بود آقای بهنود...

 
At November 19, 2009 at 10:15 AM , Anonymous yalda said...

مسعود جان
اگر اینها را مینویسی که عمله ظلم بخوانند کمی ساده تر بنویس.ما اغلب کم سوادیم.

 
At November 19, 2009 at 2:17 PM , Anonymous Anonymous said...

Ashk,gerye va yek donya tashakor.Neveshtaye shoma harf nadare faghat mitoonam begam khosha be halet ke mitooni ehsase khoodet va maro be in khoobi benevise.be omide IRAN SABZ

 
At November 19, 2009 at 2:25 PM , Anonymous Anonymous said...

کاشکی‌ روزی برسد که در سرمان بنشیند‌ که آقا نمیخواهیم.

خوش گوی وگزیده گوی مردمان که قلم بر دست، چابک، بر زمین صفحه میتازند را خداوندگر پرفروغ نگاه دارد.

 
At November 19, 2009 at 3:51 PM , Anonymous Anonymous said...

[...]می خواهم بگویم که: اولاً اینقدر به همیگر گیر ندهیم در غیر نقد اندیشه های "هدف". ثانیاً محیطی بسازیم واز بزرگان بخواهیم که به جمع ما بیایند ونظرهای راهگشا بدهند. و"کامنت" گذاری را دون شأن خود ندانند. وثالثاً یفکر جوانانی در ایران هم باشیم که با هزار زور وزحمت وترس ومهارت سایتی فیلترشده( دراینجا سایت بهنود) را می گشایند به امید ملاقات با"درد مشترک"؛ تا مواجه نشوند با گریه خنده های نوستالوژیک ما ودیگر" هیچ". وفقط یک دشنام بماند بر لبان سبزشان برای عملۀ سانسور: " اوووووف! این هم فیلتر شدن داشت." یا...هو
پای نوشت: البته که من پوزش می خواه

 
At November 19, 2009 at 6:30 PM , Anonymous Anonymous said...

من هیچ اهل تملق نیستم و میدانم تو هم بیزاری از آن. در مراسم فیلم دکتر مصدق هم در گوشتان گفتم و به قول مادرم سرخ شدید. اما بگذارید این جا راستش را بگویم که به هیچ قلمی به اندازه قلم شما معتاد نیستم. به قول مادرم انشاله جایتان خالی نماند و خدا دنبال شما
نگردد

 
At November 19, 2009 at 6:31 PM , Anonymous Anonymous said...

با گریه های هق هق من چه چه می/

 
At November 19, 2009 at 6:44 PM , Blogger Dalghak.Irani said...

جویده های یک مژده:
1- عکس های خبرگزاری های نیمه مستقل در مقابل"بی عکس"ی های خبرگزاری های حکومتی ازسفر رییس جمهور به تبریز نشان می دهد که استقبال آذربایجان شرقی ازمحموداحمدی نژاد بسیار سردتر از تبلیغات انجام شده وتمهیدات اندیشیده شده بوده است. –البته هوای سرد وبارانی تبریز نیز سهمی نه چندان مهم را داشته است.-
2- بنظرم می رسد نشانۀ خوبی است ازپیشروی جنبش سبزاکثریت طبقۀ متوسط پایتخت ایران(تهران) به پایتخت جنبش های آزادی خواهانه ایران( تبریز). واین دلایلی دارد که دوست دارم از نگاه حسی وتوده ای خودم مهمترین آن ها را به اجمال بگویم تا هم امیدی باشد برای خودمان وهم هشداری باشد برای حاکمان بالفعل ایران تا دیر نکنند در شنیدن صدای"تغییر خواهی ملت".
3- واقعیت قضیه این است که سمت وسوی همیشۀ سیاست در ایران- مثل هرجای دیگر درجهان- وبا تفاوت های قابل اغماضی از میل سیاسی تهران پایتخت پیروی می کرده است ومی کند. واگر برقول حکومت ازنتیحۀ اعلان شدۀ آرای انتخابات ریاست جمهوری 22 خرداد اعتماد کنیم. این بار یکی از معدود دفعاتی بوده است که کل آرا در ایران از نسبت آرا در تهران تبعیت نکرده است( درتهران موسوی برده ودر ایران احمدی نژاد). وحالا تبریز با آن جایگاه درخشان در پیشتازی اصلاح؛ بسرعت رفتار انتخاباتیش را تصحیح کرده است. واین علامت بسیار خوشحال کننده ای است.
4- موضوع دوم اما این است که چه خوشمان بیاید یا نه همۀ شهر های ایران تهران را بعنوان الگوی رفتاری خویش پذیرفته اند ومی پذیرند. بویژه جوانان ونسل های جدید در همۀ زمینه های زیستی از مد لباس وسروصورت گرفته تا سلیقۀ موسیقیایی وهنری وسبک زندگی به سمت تهران نماز می گذارند واگر متوجه شوند که تهرانی ها چیزی یا کسی را نمی پسندند خیلی زود از آن چیز یا شخص رو یرمی گردانند. این البته یک دلیل بسیار ظریف زیرپوستی وروان شناختی هم دارد که عبارت است از: درهمۀ کشورهای پیرامونی واز جمله ایران سلسله مراتب مدرنیته وبه قول ماعوام" کلاس داشتن" ساختار هرمی کامل دارد. بدین معنی که نگاه انسان روستلیی به بخش، نگاه اهل بخش به شهرستان، نگاه آدم شهرستانی به مرکز استان ونگاه جمعیت ساکن مرکز استان به پایتخت است. با اینکه ممکن است نوعی عزت نفس واستقلال دوستی مانع از این شود که جوان شهرستانی مقر بیاید که آرزوی تهرانی شدن دارد ولی این واقعیتی را تغییر نمی دهد.
ادامه دارد

 
At November 19, 2009 at 6:48 PM , Blogger persianist said...

خیلی زیبا بود بهنود جان

 
At November 19, 2009 at 11:25 PM , Anonymous Anonymous said...

بسیار زیبا، نثری آشنا و دلنشین، و بجا و بموقع! سپاس از قلم شیوایتان! برقرار باشید.

 
At November 20, 2009 at 1:57 AM , Anonymous Anonymous said...

کامنت گزاری که تحمل گرا نیست و انگ مامور بودن هم میزند در کسوت یک دگم و یا
مستبد و یا اهل گروهکی انقلابی در این وبلاگ بهنود چه میکند !؟ نوشته را سوهان روح
در میابد و ....عزیز برادر تو که از دیکتاتور بودن احمدی نژاد داری دق میکنی چرا مثل او
میاندیشی ؟ و خواهان خفه بودن همه ؟ غیر از خودت !!؟
بنده سالهای سالست که با وبلاگ بهنود همراه و همیشه هم مخالفت خودم را اگر لازم بود نشان داده ام
و اصلا اهل افراط و تفریط نیستم بیزارم اگر بنده خدایی دست خود خدا !؟‌را که خالق اوست
را ببوسد چه رسد ببنده های خدا که نفرت انگیزست

از دست بوس میل بپا بوس میکنی
خاکت بسر ترقی معکوس میکنی

 
At November 20, 2009 at 5:05 AM , Anonymous حامد said...

من فقط یه سوال دارم.و خواهش هم می کنم جواب بده. آیا میشد از این بهتر هم نوشت؟ و آیا واقعا خودت می دونی و متوجه شدی که چقدر فجیع عالی می نویسی!!
والله ما که تو حرف زدن روزانه مون هم موندیم. جون می دیم تا یه جمله درست فارسی بگیم.

 
At November 20, 2009 at 5:55 AM , Anonymous پیام said...

کاش این ها را می شنیدیم با صدای شما
عاطفه ای که در کلام دارید در این روزهای سخت مرهمی است.

و به دوستان سخت اندیش و خسته و راه بر تماس بسته:
دور از انصاف نمانید
انکار کنید لااقل عمق این نوشته ها را
چرا می تازید؟
دنیا همه از این تاختن هاست که در دید شما ملال آور می نماید

 
At November 20, 2009 at 5:56 AM , Anonymous Anonymous said...

داستان خوب است برای جماعتی که حافظه تاریخی ندارند و از تاریخ نیاموخته اند. داستان مفیداست برای آن دیوارهائی که عادت به شنیدن سخن از درب را دارند. قصه سرائی همیشه اثر خوشایندی برآدمی دارد. ضمن آنکه در کتاب قانون جائی ننوشته که نویسنده داستانهای تاریخی را به جرم اقدام علیه امنیت ملی و یا محاربه مجازات کنند . داستان خیلی خوب است
هنوز بواسطه فرهنگ ایرانی که ریشه در جان و تنم دارد , شرم دارم که برخی کلمات را و جملات را آنگونه که هست بیان کنم. مثلاً بایستی به فلان بگوئیم آلت تناسلی مردانه یا زنانه و امثالهم که کم هم نیستند. اما این آمریکائیان و اروپائیان چنین عادتی ندارند. هرچه که باشد و هرجا که باشند و هرمقامی که داشته باشند از طفره رفتن و بکاربردن کلمات ایجازی و ادا و اصول متفرقه خودداری میکنند و مستقیم میروند سر اصل ماجرا .
[...]

 
At November 20, 2009 at 7:08 AM , Anonymous Anonymous said...

ما با بچه های نوکران آقا هم کلاس و همشهری و همزبان بودیم
سالها طول کشید..
که رنگ هم شدیم
سالها طول کشید که ما خانه هایشان را شناختیم.. و آنها باور کردند که ما دشمن نیستیم
حالا هم می ایستیم کنارشان
که شهرشان را ترک نکنند.. بمانند سر همان سفره دست بند سبز به دست.. پدر را دعوت کنند به ترک ظلم
به حقیقت
به بودن در کنار خانواده
به بودن در کنار مردم

 
At November 20, 2009 at 7:11 AM , Blogger Dalghak.Irani said...

ادامۀ مقالۀ" جویده های یک مژده" که فکر می کردم بلافاصله از بخش اول فرستاده ام. ولی گویا اشتباه کرده ام. معذرت می خواهم. .
5- در انتخابات اخیر وبعد از معلوم شدن اینکه رییس جمهور شدن احمدی نژاد نتیجۀ ارای شهرستانی ها بوده است وتهران موسوی را برگزیده بوده است. یک موج منفی در جوانان شهرستانی بروز کرد ودنبال فرصتی بودند وهستند که از خویشتن رفع تهمت واتهام بکنند و به تهران علامت بدهند که یا این نتایج آرا واقعاً ساختگی بوده واگر هم ساختگی نبوده بگویند که ما اشتباهمان را پس می گیریم.
6- من حتی مدعیم که برخی ازاشتباه محاسبات میرحسین موسوی واصلاح طلبان هم می تواند از همین خجل بودن رأی دهندگان به احمدی نژاد سرچشمه گرفته باشد. چرا؟ می دانیم که یکی از منابع مو.د استناد هواداران موسوی در قطعیت پیروزی او استناد آنان به تظاهرات میدانی وانبوه خودشان بوده است ومهمتر از آن اینکه در روز رأی گیری ودر سر صندوق های رأی از هرکس سؤال کرده اند که به چه کسی رأی داده یا می دهد اکثریت گفته اند" موسوی". چون کسانی که بهر دلیل واز جمله صدقات پخش شده در دقیقۀ نود ودرقالب هدیه، اضافه حقوق، افزایش حقوق، مطالبات معوقه و…می خواستند به احمدی نژاد رأی بدهند؛ با اطلاع از اینکه احمدی نژاد کلاس ندارد وآدم لمپنی هست از اظهار صریح رأی خویش شرمنده بودند. ودر حالی که می گفتند موسوی تا خودشان را از اتهام دهاتی ولمپن وبی کلاس برهانند عملاً اسم احمدی نژاد را در برگه های رأی خویش می نوشتند.
7- و در آخر اینکه خیالتان را راحت کنم- قبلاً هم نوشته واستدلال کرده ام- که اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران واز سال 76 به تنها چیزی که رأی نمی دهند اسلام وجمهوری اسلامی واز این مدعیات دروغین است. وطرفه اینکه در این دور از انتخابات بخش ویژه ای از مذهبیون وبا نوستالوژی اخلاق گرایی دهۀ 60 مجدداً رأی اسلامی دادند که همۀ آن هم نصیب میرحسین بود ونه احمدی نژاد. وچرا به این سخن دقیق جناب "رحیم مشایی" مراجعه ندهم که فرمودند ودرست هم گفتند که: " از 24 میلیون رأی احمدی نژاد فقط 4 میلیون آن ایجابی بود و20 میلیون دیگرش آرای سلبی بود". منظور از آرای سلبی هم یعنی در اعتراض به همۀ موجودیت جمهوری اسلامی تا انتخابات88 یا…هو

 
At November 20, 2009 at 8:12 AM , Anonymous Anonymous said...

مسعود عزیز
این قصه پرغصه اشک توی چشمام نشوند و بغض راه گلویم رو گرفت...آخه چرا؟؟؟

 
At November 20, 2009 at 10:35 AM , Anonymous Anonymous said...

changiz khan asoode bekhab
[...] bidar ast

 
At November 20, 2009 at 12:29 PM , Anonymous اشكان said...

كاش هنوز هم، مانند پيش از انتخابات، ميتوانستم باور كنم كه بعضي‌هاشون تنها از روي ايمانشون و شايد هم ناداني‌شون اين كارها را ميكنن و ته دلشون چيزي نيست. گرچه تلاش ميكنم كه كينه‌ها را نگه ندارم!
به دوست ناشناسمون هم ميخواستم بگم فدايي به درد همون «آخوندک شهرک کنارک چاه بهار» ميخوره؛ نه آقاي بهنود؛ كه آقاي بهنود مژده زندگي ميدن.

 
At November 20, 2009 at 1:34 PM , Anonymous Anonymous said...

استاد بزرگوار جناب آقای مسعود بهنود
ماه هاست که نوشته های شما را می خوانم و لذت می برم که این آخری گل سر سبد همه بود. اما هیچگاه احساس نکردم نوشته هات حتی علیه مستبدین توهین آمیز باشد به راستی رمز اینگونه نگارش در چیست؟ البته مزایای دیگری در نوشته ها هست که اکنون مورد بحث نیست.
قطعا چنین شخصیتی باید از یک خانواده بسیار محترمی باشد .
بهنود بزرگوار آیا امکان دارد که مقاله ای در این زمینه بنویسید تا شاید این حقیر در نوشتن رعایت ادب را بیشتر نمایم و بی جهت با عصبانیت هرآنچه به ذهنم می رسد نثار این و آن نکنم و یا برای اثبات خود نفی دیگران نکنم.
پییروز و سربلند باشید
از دوستداران شما

 
At November 21, 2009 at 3:28 AM , Anonymous Anonymous said...

بخشید که اینو توی کامنت گذاشتم. به نظرم جالب بود.

تاریکی های داستان 16 آذر و شهدای دانشجو

روزهای نزدیک به 16 آذر و روز دانشجو است. مقاله ای خواندم درباره این روز در سایت های
عدالتخوانه و مرکز اسناد انقلاب اسلامی. بعنوان یک روزنامه نگار توجه شما را به چند نکته تاریک در داستان 16 آذر جلب می کنم.
1- منابع ذکر شده این مقاله هیچ کدام منابع موثقی نیستند و بلکه به شهادت 30 سال انتشار پس از انقلاب رسانه هایی دروغ پرداز هستند. در نتیجه پرداختن یک داستان با اسناد مجعول خود به خود داستان واقعی نمی آفریند.
2- اگر قرار بود آنقدر با صدا این سه شهید قربانی شوند که همه بترسند خوب دیگر معنایی نداشته دولت آنهمه تلاش کند تا کسی از آن مطلع نشود.
3- این مقاله داستان انقدر دروغ است که می نویسید یکی از روزنامه ها در نامه ای سرگشاده به نیسون می گوید:"«آقای نیكسون! وجود شما آن قدر گرامی و عزیز بود كه در قدوم شما سه نفر از بهترین جوانان این كشور یعنی دانشجویان دانشگاه را قربانی كردند.» اولا, خوشا به حال روزنامه نگاران آن موقع که اینهمه آزادی داشتند تا این را بنویسند. در ثانی, کدام روزنامه؟؟ ثالثا, خوب اگر انقدر راحت سیاست های پنهان را نقد می کردند, دیگر خفقان و سانسور کجا بوده است [...]

 
At November 21, 2009 at 4:00 AM , Anonymous حميد said...

سحر قلم و افسون بيان همين است. نيك نوشته اي و كاش درس بياموزند آقايان و آقازادگان

 
At November 21, 2009 at 5:29 AM , Anonymous Anonymous said...

دلقک بزرگوار اینبار هم بحث جالبی را مطرح کرده اند، من شهرستانی هم به گوشه ای از آن آویزان میشوم. در مورد بند چهارم مقاله ی دلقک ایرانی با این استدلال که تهران الگوی رفتاری ایران است و آرزوی تهرانی شدن را بیشتر ما شهرستانیها بویژه در جوانی داشته ایم صد در صد موافقم و البته بیش از ده میلیون روستایی و شهری نیز تنها بعد از انقلاب به این هدف نایل شده اند ، البته با پرداخت هزینه و وصول سود آن .
اما دلایل آن بازمیگردد به تمرکز امکانات پزشکی و آموزشی در تهران و شانس پیشرفت اقتصادی و گاه جاذبه های اختصاصی، مثلأ شاخص تهران برای من در نوجوانی اتوبوس دو طبقه بود.
آقای احمدی نژاد اما به یکباره توازن این ارزشها را بهم زد؛ هیچ غیر تهرانی منتظر شنیدن «ایران فقط تهران نیست » از یک رییس جمهور نبود . اما این اتفاق افتاد و این خیلی ها را امیدوار کرد که راه حل تهران هفتاد میلیونی نیست وخیلی از تهرانیها هم میدانند که عاقلانه تر از این نتوان گفت بشرط دارا بودن جرات لازم البته، که رشد جمعیت در تهران فاجعه ایست برای ایران و بویژه تهرانیها.
و بیراه نبود سوالی که در سایتی خواندم: مدودف احمدی نژاد کیست؟
برزو

 
At November 21, 2009 at 7:13 AM , Anonymous Anonymous said...

... یا گاهی از من بپرسند رحیم بیرون چه خبره، تو محله، تو کوچه، تو برزن و بگم قربان همه دعاگو، همه شکرگذار...بارها روایت این دروغ را برای شاه از همین وبلاگ یا در کتاب «از سیدضیا تا بختیار خوانده ام» تاو قتی که شاه با هلی کوپترش بر بالای سر انقلابیون ظاهر می شود و می پرسد پس طرفداران من کجایند؟ این روایت امروز هم تکرار می شود. این بیرون همه را دعاگو و همه را شکرگذار فرض می کنند معلوم نیست چه زمان با هلی کوپترشان بر بالای سر مردم دنبال دعاگویانشان بگردند. عالی بود آقای بهنود

 
At November 21, 2009 at 7:21 PM , Anonymous shahin said...

يك نفر جرات كرده به تابان صاحب وبسايت اخبار روز و دانشجوي پيشگام سابق مودبانه بگويد چسبيدن به گذشته و كشته شدگان به منظور بهره برداري سياسي مشكلي از جنبش صلحجو يانه طبقه متوسط ايران براي دموكراسي را حل نمي كند٠ ضمنا تاييد كرده كه جنايات اتفاق افتاده براي همه بازماندگان جانكاه و فراموش نكردني است٠ مثلا مجاهدين كه توسط دو رژيم كشتار شده اند٠ مجاهدين كه توسط هم گروهشان كه تغيير عقيده داده و سازمانشان را مصادره كرده و آنها را ترور كردند ٠ فدائيان كه در رژيم شاه اعدام شدند ٠ سلطنت طلبان كه توسط مذهبي ها اعدام شدند ٠ مذهبي ها كه توسط رژيم شاه اعدام يا كشته شدند٠ مذهبي ها كه توسط مجاهدين در خانه هاي تيمي محاكمه و در خيابانها ترور شدند٠ ژاندارمها و بچه هايي كه ( اشتباها)توسط چريكها كشته شدند٠ كردها كه توسط دو رژيم كشته شدند و نظاميان دو رژيم كه توسط كردها كشته و سر بريده شدند. همه مي توانند تا ابد بر سر خونخواهي كشته شدگان از هر حركت سياسي (به منظور دستيابي به نظامي كه ديگر در آن به نام مبارزه يا امنيت يا مذهب يا ايدئولوژي يا سليقه سياسي يا قوم گرايي يا٠٠٠٠ اثري نباشد)
به عنوان سازشكاري و خيانت به خون شهيدان جلوگيري و مانع اتحاد مثلا مجاهدين و سلطنت طلبان شوند ٠
خوب با وجود اين دسته بندي ها چه نتيجه اي حاصل مي شود٠
تاريخ نشان داده كه آنها كه بخشيدند و فراموش نكردند موفق شدند٠
ماندلا معروفترين آنهاست٠
آقاي تابان چون اظهار مي كند طرفدار خشونت نيست و دموكرات است نبايد اينجا به كساني اجازه بهره برداري برداري سياسي و از آب گل ماهي گرفتن بدهد و آب پاكي ريختن و تبرئه كردن فردي كه اقدام او در كشتن هم رزمانش (اگر قرار بر پافشاري بر خونخواهي باشد) فقط در يك دادگاه صالحه با حضور هيئت منصفه قابل بر رسي است نه يك وبسايت با وتوي نظرات مخالف توسط صاحب وبسايت ٠
شما مي توانيد دائما اظهار كنيد دنبال انتقام جويي نيستيد ولي به ديگران اجازه دهيد مخالف آن ادعا سمپاشي كرده و حتي كساني را كه حداقل درگير كشتارهاي ٦٠ به بعد مستقيم يا غير مستقيم نبوده اند را متهم كند (بدون هيچ مدركي و فقط به خاطر انتقام جويي ) به دست داشتن در آنها٠

سيمياري اينجا فقط سعي كرده به تابان بگويد كه عمق پيام تقي رحماني آزاديخواه و كوششگر واقعي آزادي و حقوق بشر را كه خود مدتهاي طولاني در زندان بوده نگرفته است٠ حالا اگر تقي رحماني مثل زيد آبادي و قوچاني و مومني و خيلي هاي ديگر بزرگترين گناهشان اين است كه كمونيست نيستند و خشونت و مبارزه مسلحانه را راه حل رسيدن به يك نظام دموكراتيك نمي دانند مسئله جاي ديگري است٠
هيچ كشوري در دنيا وجود ندارد كه با سازمانهاي چريكي و مبارزه مسلحانه به آزادي و دموكراسي و حقوق بشر دست يافته باشد٠
اما هند و آفريقاي جنوبي درست در برابر ما قرار دارند٠

 
At November 22, 2009 at 1:35 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود، بسیار زیبا نوشته بودید ولی‌ نمیدانم آیا کسانی‌ که من فکر می‌کنم مخاطبان اصلی‌ شما در این مقاله هستند اصلا ادبیات شما را درک میکنند؟ هرچند بسیار زیبا نوشته شده بود ولی‌ نمیدونم شما داستانی نوشتید یا سعی‌ کردید به عده‌ای پیغامی برسانید؟؟

 
At November 22, 2009 at 1:59 PM , Anonymous Anonymous said...

مسعود جان زيبا بود و البته متفاوت از نقل قول هاي خاص شما!!بنظرم انوار قدسي اقا موجب كم فروغ تر شدن متن گرديده است!اميد ان روزي كه از اقا و حكومت ولايي اش رهايي يابيم. دكتر ع ر ن تبريز

 
At November 22, 2009 at 2:09 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب آقای بهنود ای کاش این اندرزهای شما را در اوائل انفلاب گوش می کردم و همانند رحیم برای مقامات چاخان تحویل نمی دادیم.
من به جرات می توام بگویم همان رحیم واقعی هستم که هیچگاه اجازه راست گویی را برای آقا نداشتم. باید بگونه ای سخن می گفتم که آقا خوشش بیاد.
بارها شد که من شاهد بودم که مقامات و وزرا در محفل واقعگراها یک چیز را می گفتند و در خدمت آقا دروغ سر و هم می کردند چون آقا خوشش می آمد.
حتی یکبار هاشمی در باره روابط ایران و امریکا به امنه ای گفته بود که وزرا تمایل دارند ولی خامنه ای پساخ می دهد که این وزرا دیروز پیش من بودند و به شدت مخالف رابطه با آمریکا بودند.
آرزوی شادی برای شما و خانوداهتان
خدابخش

 
At November 23, 2009 at 4:30 PM , Anonymous Anonymous said...

درخبرها آمد كه زيدآبادي فرزند دلير آزادي را به سنگين ترين حكم تاريخ ج ا محكوم كردند يعني :
۶ سال حبس، ۵ سال تبعید در گناباد و محرومیت مادام العمر از فعالیت های اجتماعی و سیاسی محکوم کردند. مبلغ قرار وثیقه ی او نیز تشدید شده و از ۲۵۰ میلیون تومان به ۵۰۰ میلیون تغییر کرده است .

اين حبس و محكوميت سنگين براي اين مبارز دلير آزادي نشانگر وحشت رژيم از ليبراليسم است٠ وقتي آراي كروبي را ٣٠٠ هزار اعلام و آراي موسوي را كه اصولگرا بود و شرق محور الكي بالا بردند و به ابوالفضل فاتح اجازه دادند در شلوغيها برود لندن درس بخواند٠ وقتي اتهام نبوي را ايجاد ترافيك اعلام نمودند وقتي موسوي خوئيني ها را در ١٨ تير گذاشتند قصر در برود ولي نوري و كرباسچي را سه سال زندان كردند بدون هيچ دليلي و وقتي مومني را در زندان با كليه بيمار بارها تا دم مرگ فرستادند خواسنند پيغام روشني به همه مبارزان راه آزادي بدهند:
دشمن خطرناك جمهوري اسلامي استالينيستي ليبراليسم و ليبرالها هسنند٠[...]

 
At November 26, 2009 at 3:49 AM , Anonymous Anonymous said...

این جه طرز نوشتن است آخه رحم کن. پریشب با یکی از همین عمله ظلم بود . آن قدر از تو بد گفت که فهمیدم مقاله را خوانده .ازش پرسیدم گفت من این اشغال ها را نمی خوانم اما چند دقیقه بعدش یواشکی گفت ده روزه که خوانده ام و برایش کامنت هم گذاشته ام. گفتم نظرتان چیست. گفت نمی داند مملکتداری چیست. یک عمر قلم زده فقط همین کار را بلدست. گفتم عمله ظلم نشده . گفت عمله خارجی ها شده عمله اون [...] شده . دیدم زده ام بد جائی . عذرخواهی کردم و گفتم ولی دشمن نیست. گفت از دشمن بدتره . نیش می زند. بچه ها را می شوراند.
مرد چکار کردی که جلاد را هم به اشک انداختی . واقعا محشری

 
At November 29, 2009 at 7:04 AM , Anonymous Anonymous said...

ما هم فکر میکردیم فرزندان مزدوران به پدرانشان پشت میکنند ؛ولی افسوس که پسران از پدران ظالم تر و خونخوارترند

 
At November 30, 2009 at 2:13 PM , Anonymous آفتاب پرست said...

آقا مسعود دوست داشتنی,
مدت زیادیست که ارادت خاصی به شما دارم ولی امروز اراتم به قول خودتون مثل انار ترکید و طاقت نیاوردم چند کلمه ای به سپاس براتون ننویسم. به جرات میگم امروز بهترین نوشته عمرم را خواندم.
با قلمو مینویسید شما انگار!

سپاس و سپاس و باز هم سپساس...

داریوش

 
At December 4, 2009 at 1:57 PM , Anonymous Yara said...

شک ندارم حتی اگه یک نفر از این آقایان و آقازاده ها شعور خواندن و فهمیدن این متن تو را داشتند، بعد از خواندن آن زمین و زمان را به هم می ریختند. اما حیف که فراتر از نوحه های حاج منصور هیچی تو مغزشون نمی گنجه

 
At December 29, 2009 at 12:52 AM , Blogger Unknown said...

Dear Massoud,

Very, very best wishes, Happy Christmas and happy New Year to you and your family and to all those colleagues with a pen in their hand,
Regard
Ardeshir gholipour
Australia

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home