Sunday, November 8, 2009

چه حکایت ها خواهد داشت


این بار چندم است. این را از خودم می پرسم. یا از زن چاقی که روزنامه می فروشد در کیوسک کوچک دم در پارک جنگلی، و در این پنج شش سال بارها کسی را دیده است که با چشمان قرمز می آید و در ابهام جنگل گم می شود، در هر یک از فصول وی را دیده است که بیشتر سر در خودست و گاهی در وسط جنگل می ایستد، آسمان را می نگرد و ایستاده می گرید.

بارها از خود پرسیده ام زن چاق که هر وقت هم کار ندارد روزنامه می خواند پیش خود فکر می کند این مرد کیست که هر روز روزنامه ای می خرد و انگار می رود تا خود را در جنگل گم کند اما دو ساعتی بعد روزنامه اش باز نشده باز می گردد و از همین راه که آمده می رود. می پرسم آیا زن چاق می داند که گاهی نفسم می گیرد و دلم فریاد می خواهد اما انگار دستی دهانم را بسته است.

انگار نیست واقعیت است هر بار کسانی هستند که بگویند بد می شود برای نفیسه، برای هنگامه، برای حجت، برای هادی. خراب می شود پرونده حسین. و باید با نگاهی خالی به افق خیره شوی، به مرد سالخورده که سگش را آورده برای هواخوری لبخندی بزنی. و بعد نگاهت پر از آب دیده شود چرا که در دل از خود پرسیده ای آیا بچه های مرا به هواخوری می برند.

چرا هر بار باید هیچ نگویم، هیچ ننویسم. چرا باید فریاد نزنم و نگویم سزای بچه های ما زندان نیست. آن ها تنها گناهشان این است که در زمانی زاده شده اند که قرار بود زندان ها مدرسه شوند و قرار شد شهرها آباد شوند و گورستان ها ویران چون دیو رفته بود و مشخصه دیو این بود که گورستان ها را آباد کرده بود و شهرهای ما را ویران. گناه بچه های ما این است که تا داشتند بزرگ می شدند صاحبان آن همه شعارهای دلنشین دریافتند دنیا به این سادگی نیست و حکومت هم به این آسانی نیست و عوض کردنش هم به این سادگی نیست. پس شروع کردند به ساختن زندان و پاک کردن شعارهای کهنه. شروع کردند به پاک کردن هر چه شعار بود و شروع کردن به گرفتن هر کس در جشن پیروزی حضور داشت. و شروع کردند ... ضرب در چند. این دیگر چه بود، از کجا آمد؟. نگهداشتن حکومت به این بهای سنگین چرا. گوش بستن به سخن های همه معنایش چیست. حکومت را تبدیل کردن به کارخانه دیکتاتور سازی چه معنا دارد.

سال های سال پیش در مقاله ای به مناسبتی نوشتم از کودک چینی که یک شب شورش کرد. پدرش نگهبان معبد و خادم بت بزرگ بود، پسرک نیم شب برخاست از جان گذشته بود وقتی که کلنک برداشت و افتاد به جان بت بزرگ. عجبا بت بزرگ پوک تر از آن بود که گمان می رفت. پسرک باورش نمی شد که با شکستن بت نه که دنیا خراب نشد بلکه بت خود را هم نتوانست حفظ کند و به ذره های ریز بدل شد و پسرک از خستگی دمای صبح به خواب رفت. ندید که پدرش آهسته آمد و بالاپوشی روی او انداخت. و او فردا که از خواب برخاست دوستان را هم صدا کرد و اهل محل و شهر گرد آمدند و از خرده های بت، بت های تازه ساختند. بتخانه رونق دوباره گرفت، چون او و پدرش و همشهریانش کار دیگری جز نگهبانی بت نمی دانستند.

آن جا روی آن نیمکت کنار برکه ای که ماهیان و پرنده ها در آن آزادند و نه تیراندازی هست و نه ماهی گیری، دو جوان همچون دو پرنده در گوش هم نجوا می کنند، دست هایشان با نفس هم گرم می شود. هوا ناجوانمردانه سرد است اما چراغ رابطه روشن است و عشق گرمابخش. جوان های ما چرا مانند همسن و سالانشان در هر جای جهان نیستند که یا بی خبر باشند و قانع، یا آزاد و رها. چرا آنان که نغمه خوان آزادیند جایشان در قفس است و تو باید هیچ نگوئی و هیچ ننویسی تا مبادا پرونده خراب تر شود. دائم سر در گریبان بگوئی نکند بنویسی که این ها بچه هایم بودند و معتدل ترین و قانع ترین جوانانی که تصورش می رود، همه راضی به رضا و معتدل، واگر شرط است که نیست همه مسلمان و دین باور و قرآن خوان.

باز این صدا در گوشم پیچید. ننویس که پرونده خراب نشود. اما کدام پرونده. مگر اصلا پرونده ای هست. کدام پرونده، چطور ما به این توهم و خیال تن داده ایم، چرا مانند فلج شدگان یا تسخیرشدگان داستایوسکی شده ایم.

یکی از این درخت ها کهن ترست. پیداست که سالش از صد گذشته، بر تنش پیدا نیست اما می توان دانست که چند بار آدمیان پیشانی خود را بر پوستش گذاشته و گریسته اند، یا سر خود را بر تنش کوفته اند از بی پاسخی. این نیمکت که چنین ساکت و بی سخن نشسته در کنار راه باریک شنی و منتظر رهگذر خسته ای است که بر دامانش بنشیند، اگر روزی باز گوید چه ها شنیده و چه ها دیده، چه حکایت ها خواهد شد.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 8, 2009 at 2:58 PM , Blogger Unknown said...

چه حكايت ها خواهد داشت . :(
بهنود عزيز ، تازه هيچ نگفته اي و بي طاقت شده ام . هيچ نگفته اي و چيزي از درونم مي جوشد . حكايت غريبي ست كه به زندگي كردن در چنين شرايطي هم عادت مي كنيم . عادت مي كنيم عزيزانمان در بند باشند . و گاهي خودمان را گول مي زنيم .به خودمان خوش خيالانه مي گوييم شايد آنها از خط قرمزي عبور كرده باشند كه ما نكرده ايم . و فراموش مي كنيم كه در بندند چون بيش از ما بر راه درست پايدار بودند ، چون حرفشان آنقدر حساب بوده كه جوابي جز زندان نداشت و چون بهترين فرزندان اين سرزمين بوده اند .
پايدار باشيد

 
At November 8, 2009 at 3:42 PM , Anonymous Anonymous said...

من دلم گرفته است خدایا من دلم گرفته است.خدایا می خواهم سرم را به دیوار بکوبم. نه برای آن که بچه ها در زندان اند که اتفاقا در چنین رژیمی جای هادی و حجت در زندان هست بلکه دلم گرفته از این که هیچ کاری نمی کنیم . باز این میرزای پیرشهر که اشکی می ریزد و بر صفحه کاغد می آورد ما گاهی این را هم دریغع می کنیم مبادا اضافه حققو مان قطع شود و یا ارشاد مجوز ندهد

 
At November 8, 2009 at 3:44 PM , Anonymous نشرین ث ا said...

رفته بودم از کتابفروشی محله مان کتاب بخرم یک کتاب شما را داشت می فروخت گفتم یکی هم به من بده داد. گفتم چه خوب که جلو کتاب هایش را نگرفته اند گفت می دانند اگر بگیرند اگر شده در خانه هایمان چاپ و توزیع می کنیم و نمی گذاریم نباشد. بی اختیار گفتم ممنونم. بعد فکر کردم با خود می گوید این دختره دیوانه است جرا از من تشکر کرد مثل خل هاو

 
At November 8, 2009 at 3:45 PM , Anonymous Anonymous said...

باز دلت خوش است که جنگلی و هوای خوبی و آرامشی هست این جا ما را بگو که در جهنم هوا هم بدست فقط در ارتفاعاتی که آقا صبح ها می روند کوهنوردی این شهر جای نفس کشیدن دارد

 
At November 8, 2009 at 3:45 PM , Anonymous Anonymous said...

بابا فکر این دل لامصب هم باش

 
At November 8, 2009 at 4:08 PM , Blogger نقشی said...

سلام
فرق نمی کند چی نوشته باشید . من عاشق قلم شما هستم . از تهران مصور یادتان است؟ مرگ شیر شکست شمشیر غروب خورشید؟ فک کنم آخرین شماره بود.الان می نویسم . از بس که شما را خواندم . وهنوز بعد از سالها از نوشته هایتان یک حس اشنا قسمتم میشود.وامشب شادی هدیه من بود وقتی وبلاگ شما را دیدم . باورم نمی شد.اصلی باشد. بعد دیدم مقاله 13 آبان هم هست.
بهر حال پست که هوای غم داشت. چه کنیم؟ ولی امید دارم شما شاد و سبز باشید.
لینکتان را هر چند فیلتر است به وبلاگم اضافه کردم
.http://kmangirbastani.persianblog.ir/
ولی ادرس بلاگرم مربوط به یک وبلاگ کمکی عکس است.
نقش ونگار

 
At November 8, 2009 at 4:17 PM , Anonymous Anonymous said...

Waiting for Godot ma hastim bekhoda.

 
At November 8, 2009 at 8:29 PM , Anonymous Ali said...

چه اشکالی داره قبول کنیم که درست شدن مملکت ما بیش از عمر ما زمان میبره. توقعمون از مملکت و ادمهاش و خودمون خیلی زیاده... همیشه از همه چیزمون توقع مون زیاد بوده. ما اینقدرها نیستیم...
به قول مولوی : به یزدان که ما گر خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم
نیستیم این همه نیستیم. ما درست شدن مملکتمون رو نخواهیم دید ولی اگه کاری نکنیم نسلهای بعدی هم نخواهند دید...

همانطور که دور سران مملکت رو عده ای گرفته اند و به به و چه چه میکنند. دور هر کدام از ما رو هم یک عده گرفتند و ما دلمان به همراهی و همصدایی عده ای خوش است که اگر روزی جنبش سبزی به پیروزی برسد هرکدام بعد از مدتی شادی راهش را از بقیه جدا میکند و مطالب غیر همسو بادیگری را از جنبش میخواهد...

 
At November 8, 2009 at 8:53 PM , Blogger Unknown said...

چند سال ديگر از تاريخ روزنامه نويسي پارسي بايد بگذرد تا يكي اينگونه با كرشمه كلمات اشك بگيرد و ياد آوري كند هنوز همه چيز تمام نشده عشق هست زندگي هست، غم هست،تا قلم بهنود هست

 
At November 8, 2009 at 9:05 PM , Anonymous Anonymous said...

شبانه شمع می آید
برای کودکان شعر من تاریخ می خواند
نمی دانم در اوراقش چه می بیند
که همواره اشگ می ریزد
حذف ، خانه نشینی ، اجبار به ترک وطن و اسارت حربه سی ساله این مشنگان بوده و هست و سر مستی شان از این بابت است . وقتی تیمور لنگ به ایران حمله کردو خراسان را قتل و غارت کرد جویای نام آوران ایران شد. گفتند حکیمی در این خاک خفته که شاهنامه را خلق کرده است. گفت شاهنامه را بیاورند و آن را گشود به نیت اینکه حکیم فردوسی درباره فتح ایران به دست تاتارها چه می گوید. این بیت آمد.
چو شیران برفتند زین کارزار
کند روبه لنگ اینجا شکار

 
At November 8, 2009 at 9:07 PM , Anonymous مهرگان said...

واقعاً دلم گرفته از این همه بیداد.اشک جاریست. ممنون بهنود عزیز

 
At November 8, 2009 at 9:12 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقا بهنود
شاید اینجا جاش نباشه ٍجاره ای نیست باید بگم.من هر شب برنامه مروری بر روزنامه ها رو می بینم. بسیار جالب میشد که این برنامه حدودن یک ربع البته بون حضور مجریان خبر که سوالهای از پیش نوشته شده گاهی بی ربط رو می خوانند و شما هم باید پاسخ گو باشید،اجرا میشد.با این کار بیشتر با شما خواهیم بود یک بخش مجذا در پایان خبر با صدا و تصویر دلنشین بهنود

 
At November 8, 2009 at 10:12 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

آقا همان سایه‌ی همایونی قصد ندارد بچه‌ها بد بگذرانند! آقا می‌خواهد ترس و رُعب ایجاد کند و به در بگوید تا دیوارها بشنوند. اما مگر کسی هم دیگر مانده که نشنود؟ آقا برای مارهای سرشانه‌اش لقمه نمی‌گیرد! آقا دیگر بیماری‌ست که لاعلاج است متاسفانه! آقا مبتلاست! آقا می‌خواهد به قول آن ترانه‌ی «صالح‌علا» عُمر و عزت‌اش زیاد باشد! آقا نکنید این کار را! دستی‌دستی خودتان را هم بر باد دادیدآقاجان!

آقاجان شما دیگر چه می‌خواهید؟! همه‌ی آن‌چه در قانون‌اساسی آمده و شما همه را قبضه کرده‌اید و فرمان‌تان مطلق است! شما انگاری جنون دارید! جنون خودپرستی مگرنه؟ شما انگار دیگر نمی‌شنوید! شما انگار دیگر نمی‌بینید که حتا صندلی مقدس‌تان دارد آتش می‌گیرد. اما آقا هر چه هستید باشید، ما بچه‌ها نمی‌شکنیم و از فواره‌ها آموخته‌ایم که سربه آسمان داشته باشیم. سر به سوی خدا! مگر بالاتر از آن هم نیرویی هست؟! تو که خود بهتر می‌دانی! نه ببخشید تو مکتب نرفته درس چه می‌دهی ما را آقا؟ تو رفوزه‌ای آقا! تو مردودی آقا!
...
...

لحظاتی پیش با تماس خانم حیدری از جلوی درب ورودی زندان اوین با خبر شدیم که هادی حیدری دوست و همکار عزیزمان با تأمین قرار کفالت آزاد شده است. پرشین‌کارتون با تبریک فراوان به خانواده حیدری و تمامی دوستان و همکارانش آرزومند است تا با عنایت به رأفت اسلامی مشکل مابقی روزنامه‌نگاران هم به زودی حل و آن‌ها نیز به آغوش گرم خانواده و دوستان‌شان بازگردند.

 
At November 8, 2009 at 10:41 PM , Anonymous Anonymous said...

عجب. شما فکر می کردید:" قرار بود زندان ها مدرسه شوند و قرار شد شهرها آباد شوند و گورستان ها ویران>"، منتظری فکر می کرد دارد کار خیر می کند، مهاجرانی فکر می کرد مغز متفکر جهان است....و انقلاب؟؟؟!! واقعا چقدر شما فکر از خودتان در داده اید... خسته نباشید

 
At November 9, 2009 at 12:04 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز،

اگر ،فقط اگر در این سی‌ سال این همه مصلحت اندیشی نمی‌کردیم

 
At November 9, 2009 at 12:47 AM , Anonymous Anonymous said...

Beautifully said, nicely written, as always. Thank you Mr Behnood. Our young men and women are not free but, they are clever enough to know what freedom is and they want a free society, this is our problem. sometimes I think to myself, would I get to see the day that everybody lives the life they want in Iran, in my life time. God knows we are fighting for 100 years so, why we are not getting the freedom that we want????

 
At November 9, 2009 at 1:14 AM , Blogger S.M. Hosseini said...

اشک...
چیزی نمانده تا چکیده شوم
از چشم‏خانه‏ای که نمی‏شناختم روان شدم
بر گونه‏ای که نمی‏دانم
شاید مرا خوب می‏شناخت
شـــور شـــور
مثل بخت زنی کولی که کودک مسلولش را
تا انتهای آوارگی بر دوش می‏کشد
بر دوش می‏کشد


چیزی نمانده تا چکیده شوم
بر کاغذی سپید که نمی‏شناسمش
از دفتری که سرگیجه گرفته
از گردش چند عقربه
تلخ تلخ
مثل نگاه کودکی مسلول
بر دوش یک زن کولی
تا انتهای آوارگی


چیزی نمانده تا چکیده شوم
در این سکوت ســـرد که هیچ کس نمی‏شنود
فریاد مردی تکیده در بند
از پشت میله‏ها
"آی آدم‏ها"
"آی آدم‏ها..."

ضلال ضلال
مثل سروده‏های مرد
هرچند در ســـکوت
هرچند پشت میله‏ها
هرچند شور و تلخ
دل بسته است به زن کولی
رنجوریش به دوش
دل بسته است مرد
و چیزی نمانده تا چکیده شود
بر کاغذی که سرود می‏نویسد
روی آن
هرچند شور شور
هرچند تلخ تلخ

 
At November 9, 2009 at 1:41 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان
از اینکه دل شکسته شدی و از زندانیان بیگناه احساس ناراحتی و مسئولیت می کنی جای تحسین دارد.
اما چه کنیم ما نیز باید دوران قرون وسطایی حاکمیت مذهب شیعه را همانند اروپاییان طی کنیم.
مگه گالیله تاوان تقابل علم و کلیسا را نداد؟
مگه به خاطر بهشت فروشی کلیسا نوبد که مارتین لوتر در برابر کلیسا قد علم کرد؟
مگه هزاران آزادیخواه در زندان کلیسا نپوسیدند؟
مگه صدها هزار آزاده از ترس دادگاه انگیزاسیون ترک دیار نکردند؟
جانم همه ادیان ریشه در یک چیز دارند و آن ترساندن مردم از دیکتاتور بزرگ و جملگی کتاب مقدسشان را با تغییراتی انشایی از هم کپی کرده اند.
شما باید در 13آبان بودی و می دیدی که بت ما پوک تر از بت آن جوان چینی بود. چون حتی سپاهیان و بسیجیان جان بر کف هم جرات مقابله با جوانان نبودند تا بت را از زیر پای آنانان خارج کنند.
شیما تهرانی

 
At November 9, 2009 at 7:17 AM , Anonymous تازه از بند رسته said...

هر جه می خواهم تقلید کنم و سرمشق بنویسم نمی توانم چه هنری داری مرد که اشک هایت را می توانی به خوانندگانت شریک شوی
هر بار می خوانم
انگار می بینمت که برای بچه ها نگرانی
تبریک میگویم آزادی هادی را به شما

 
At November 9, 2009 at 8:23 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود.
من اولین باره کامنت می زارم.
حالا یعنی با خوندن این یکی نوشته تون قبول کردم که نویسنده و بازیگر خانه عنکبوت شما باشین.
با تشکر

 
At November 9, 2009 at 11:44 AM , Anonymous Anonymous said...

اينجا کجاست؟
- پاتوق خوانندگان بهنود، دائمي يا گذري مي آيند مي خوانند بر در و ديوار يادي مي گزارند و مي روند و باز (کاش مي شد مثل کافه نادري مثلا يه قهوه ترک هم سفارش داد)
- بعضي بغض مي کنند به ياد بغض بهنود از اثر رنج دربندان
- بعضي دنبال راه کار و استراتژي و اين چيزا هستند
- آخرسرهم هر کسي متاعي مي برد از اين بازار، يکي سر مشق، يکي خاطره يکي اشک ديگري لبخند وديگري شايد تلخند
- اينجا همين است که بايد باشد، همين
- شما که مي آييد بدانيد آمدن و حرف زدن و شنيدن و دوباره خواندن نظر دادن، همين ها، نيازي بوده که برآورده شده قدرش را بدانيد و بخوانيد ... ما ايراني ها بايد ياد بگيريم با هم حرف بزنيم و فکر کنيم و حرف بزنيم و عمل کنيم و پرتوقع نباشيم و آرام باشيم و تاريخ بخوانيم و براي بچه هامان قصه بگوييم و با هم قهر نباشيم.
- همين

 
At November 9, 2009 at 5:07 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام به همه کسانی که قلبشان برای ایران و ایرانی می تپد. البته نوشته های مسعود بهنود نشان می دهد که تپش قلبش برای همه ایرانیان از ابتدای هر نوشته ای تا انتها می تپد خدا نگهدارش باشد.
بنده سه دهه گذشته را برای خامنه ای می توانم به چهار دوره قسمت کنم. سه دوره نسخت را می توان انباشت عقده و دوره سوم را خالی کردن عقده های روحی روانی نامید.
دروه 10 ساله نخست یعنی حاکمیت مطلق آیت الله خمینی بود که کسی را توان قدرتنمایی نبود و نقش خامنه ای در حد یک روزه خوان نماز جمعه خلاصه می شد و چه بسا در این نقش نیز اختیار تام نداشت که نمونه بارزش تشری بود که خمینی در پیوند با فتوای سلمان رشدی و انفال به اظهارات این خطیب زد از طرفی حضور موسوی در راس قوه مجریه مجالی برای فعالیت اجرایی او نمی داد و او تنها بولتن ها را مطالعه می کرد.
دوره دوم فوت آیت الله خمینی و رییس جمهور شدن هاشمی بود که نقش خامنه ای نسبت به گذشته کم رنگ تر شد و بیشتر وقتشو صرف برنامه ریزی ترور نویسندگان در درون و خارج می گذراند. چون هاشمی اجازه دخالت در امور اجرایی را به او نمی داد.
دوره سوم رییس جمهور شدن خاتمی را داشتیم که بدترین دوران حاکمیت خامنه ای بود و به قول جنتی این دوره آواری بر سر نظام بود و خواب و خوراک را از خامنه ای گرفته بود. زیر از یک سو خاتمی یک شخصیت بین المللی شده بود که همه جا نام او بودو حتی سال 2001به دلیل طرح گفتگوی تمدنهای خاتمی از سوی سازمان ملل به نام ایران نهاده شد. که به هیچ عنوان خوشایند آقا نبود .
از طرف دیگر مجلس اصلاحات قدرت او را به چالش کشید که اگر کروبی به دادش نمی رسید در همان ابتدای کار این مجلس خامنه ای بر سر جایش نشانده می شد. ضمن اینکه آیت الله منتظری با به زیر سئوال بردن مرجعیت خامنه ای توانسته بود تا حدودی تحرکاتشو مهار نماید..
همانطوریکه ملاحظه می فرمایید این سه دوره انباشت شدید عقده بود که خامنه ای تا حدودی تحمل می کرد، یا از کره در می رفت و یا تن به حقارت می داد که نمونه بارزش پذیرش نخست وزیری موسوی برای بار دوم، عقب نشینی از موضعش در قبال تشرهای خمینی و همچین برای نخستین بار و در بدترین شکل پذیرش مسئولیت قتل های زنجیره ای در نماز جمعه بود(البته خاتمی با انتشار بیانیه معروف وزارت اطلاعات وی را در یک اقدام انجام شده قرار داده بود)
دوره چهارم دوره عقده گشایی بود.
دوره ای که او رویای این روزها را در خواب هم نمی دید. او در این دوره رییس جمهوری داشت که دست آقا را بوسید و همواره خود را پیش مرگ خامنه ای قلمداد می کرد.
بنابراین دستور بگیر و ببندهای خامنه ای را باید به حساب دورات انباشت عقده های حقارت گذاشت که چپ و راست مورد حمله بود.
البته این اقدامات خامنه ای از دید ما دیکتاتور تلقی می شود ولی از دید خود خامنه ای انتقام گرفتن از تر و خشک.
که شبیه چنین کارهایی را می توان در فیلم های جنایی هم دید که فردی در کودکی و یا نوجوانی مورد تجاوز قرار می گیرد ولی هنگامی که بزرگتر می شود اقدامات جنون آمیزی از خود بروز می دهد. این یعنی همان نیش زدن عقرب به خود.
التماس دعا

 
At November 9, 2009 at 9:06 PM , Anonymous قطب نما said...

چقدر کشته ، زخمی ، مهجور ، مایوس ، مهاجر ، پناهنده ، منفعل یا عاصی دیگر باید روی دست ملت بماند تا فقط و فقط یک ضرب المثل لاتین در ادبیات ما نیز جا بیافتد و درک شود که :

WALKING THE WALK , TALKING THE TALK

حالا حرف های فرنگی هیچ ، چرا به کتابهای طاقچه مادر بزرگ مراجعه
نکردیم تا ببینیم و بفهمیم که


عنان بدست فرومایگان مده زنهار
که در مصالح خود خرج می کنند تو را ! ا

 
At November 9, 2009 at 9:56 PM , Anonymous شاهد said...

بهنود جان ، ازدلتنگيت دلتنگ شدم . چرا انقلاب ها دركشورهايي نظيرما عاقبتي شبيه داستان مزرعه حيوانات جرج اورول پيدا مي كنند؟ تاكي اين حكايت بايد ادامه داشته باشد؟
تاكي بايد چوب توسعه نيافتگي رابخوريم ؟ تاكي نبايد بدانيم كه چگونه بايد باهم حرف بزنيم و چگونه بايد حرف ها را بشنويم ؟
ازماكه گذشت ، شايد اين جشمانمان كه امروز ازگريستن قرمز مي شود نه به حال جوانان درحبس باشد بلكه گريه بر روزهاي رفته خودمان وآرزوها و آرمان هاي برباد رفته باشد ، اي دريغ!

 
At November 9, 2009 at 10:32 PM , Anonymous علی said...

با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما

 
At November 10, 2009 at 2:32 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود ٬ در سیزده آبان امسال بقول شما که برایتان سختست دروغ و گزافه گویی در آمار و ارقام شاید
جمع کوچکی دویست یا سیصد نفره شعارهای ساختار شکن دادند و ....حضرتعالی از قبل انقلاب تا
بامروز سی سالست اوضاع ایران را زیر ذره بین دارید و بخوبی میدانید که این اجتماعات امروزه با جمعیت
امروزه !!! در مقابل ده سال اول انقلاب اصلا قابل مقایسه نیست وقتی مجاهدین خلق دویست هزار نفر
را جهت راه پیمایی بخیابانهای تهران روانه میکردند انهم مسلح .... امروز این پسرفت بسیار وحشتناکیست
که از میان نیم میلیون دانشجو در تهران و اطرافش بعد از هفته ها فراخوانی چند صد نفر شعاری بدهند
و بروند خانه هایشان ...نه استاد عزیز مردم که بدنه اصلی اجتماع ایران هستند با این جماعت مرگ گو .. بر
فرد و کشورهای همجوار اخت نیستند

 
At November 10, 2009 at 3:54 AM , Anonymous Anonymous said...

مموتی اونقدر هم که میگن مشنگ نیست چون رسم است که همرنگ جماعت باید شد تا رسوا نشوی ولی ایشون جماعت را با طرح جدیدش میخواد همرنگ خودش بکنه که همه با هم توی سبد ارزی مثل خودش تر بزنند.

 
At November 10, 2009 at 8:13 AM , Anonymous Anonymous said...

84 12 13 نازنين مددجوي
دلم گرفت
اينها امروز و فردا مي‌روند
اما اميدوارم من كودك بتشكن امروز از خرده هاي بت امروزي بتي ديگر نتراشم
سبز باشيد

 
At November 10, 2009 at 12:39 PM , Anonymous Anonymous said...

به راستی حکومتها چرا از نویسندگان می ترسند ولی از پولدارها نمی ترسند؟
فردی مثل محصولی میلیاردر که گفته می شود ده ها نماینده این ور و آن ور می کند و رییس جمهور تعیین می کند نه تنها کسی از او نمی ترسد بلکه همه ازش متنفرند حتی نمایندگان منتسب به جناح اصولگر با دو دو گفتن عدم تمایل خود را برای وزیر شدنش اعلام می کند.
اما نویسندگان بزرگ نه تنها مورد تنفر مردم نیستند بلکه با نوشته هایشان مورد اقبال عمومی قرار می گیرند.
چرا؟
به نظرم تفاوت این دو در این است که میلیاردرهای دولتی از جنس مردم نیستند و نویسندگان زبان گویای مردم.
از آنجاییکه حاکمیت عادت کرده که از طرف مردم سخن بگوید سخگوی دیگری را بر نمی تابد به همین دلیل پیکان حمله اش را به سوی کسانی نشانه می رود که می خواهند مردم را از اوضاع واقعی کشور و جهان مطلع و فریب دهندگان را رسوا کنند.
نگاه کنید به زندانها چند سرمایه دار می بینید که به طرفداری از مردم حرکتی انجام داده است؟ ولی در مقابل آن نویسندگان زیادی هستند که یا در زندانند و یا گرفتار تیر غیب می شوند.
خدایا بر تعداد نویسندگان و روشنگران کشور بیافزا
طهماسبی

 
At November 10, 2009 at 6:52 PM , Anonymous zendani sabegh said...

inha ke migan nanevis bad mishe bray zendani bikhod migan tavajoh naconin. nemishe, valla nemishe. benevis garche ashkam ra dar avardi mard.

 
At November 11, 2009 at 5:18 AM , Anonymous Mohsen Emadi said...

مسعود بهنود عزیز، پیرو این یاداشت متنی را در سایت نوشته ام.
حوصله داشتی نگاهی بنداز.

ارادتمند
محسن عمادی

 
At November 11, 2009 at 5:25 AM , Anonymous http://roozgaranema.blogspot.com/ said...

از پاییز سال 1357 تا پاییز سال 1388، 31 سال فاصله است. به ظاهر زمان زیادی است، اما کوتاه تر از آن است که فکر می کنیم!

پاییز آن سال، انقلاب ایران در حال اوج و پیروزی بود و حکومت نادان محمدرضا پهلوی، در برابر انقلابیون کم آورده بود و دست به هر کاری می زد؛ مثل جا به جایی پی در پی نخست وزیران و سرکوب دانش آموزان و جوانان تهرانی در روز 13 آبان آن سال.

همان روزها، شاه و دست اندرکاران حکومت وی که حرف تازه و راهگشایی برای خروج از بحران مشروعیت خود نداشتند، به سرگرم کردن مردم از طریق رادیو و تلویزیون و سینما روی آورده بودند. نمایشنامه ها و فیلم های خارجی و مشهوری پخش می شد که اهل فرهنگ و علاقمندان، آرزوی شنیدن و تماشای مکرر آن ها را داشتند؛ اما نه در آن وضعیت که رنج و خون جوانان وطن، دل ها را به درد آورده بود.

31 سال بعد و پاییز امسال(1388)؛ جمهوری اسلامی ایران مجبور به حضور در جلسه همان امتحانی شد که خود، محمدرضا پهلوی را مجبور کرد در آن حاضر شود.

13 آبان 88 با جوانان آزادی خواه تهران و شهرستان ها چه کردند؟! حبس در دانشگاه ها و استقبال از به خیابان آمدگان با گاز اشک آور و باتوم و ون های مشکی!

تلویزیون چه می کند؟! سریال درمانی؛ تا شاید با دل سپردن مردم به خواستگارهای "شمس العماره" و دعواهای احمقانه و خال زنکی "دلنوازان"، مسایل حل نشده انتخابات دهم ریاست جمهوری فراموش شود!

مردم چه می کنند؟ کار خودشان را؛ اخبار واقعی کشور را از شبکه های خارجی پیگیری می کنند و سریال های شبکه های داخلی را هم می بینند و به ریش تهیه کنندگان آن ها می خندند که نمی توانند حقیقت را پنهان کنند. داستان بیشتر این سریال ها، آشکارا منتقد انواع و اقسام دروغگویی و تقلب اند. حتی سریال خارجی بازرس لسکو که هر وقت شبکه یک سریال کم می آورد، آن را پخش می کند!


فرید صفا
http://roozgaranema.blogspot.com/

 
At November 11, 2009 at 10:21 AM , Anonymous Anonymous said...

baz ham ashk,vaghti doori az vatan joz gerye kari nemishe kard,khoodaya komak kon zoodtar bargardam va aghar ashk mirizam dar kenar hamvatanam bashe,daste shoma dard nakone baraye avalin bar ehsas kardam ke tanhaii gerye nimikonam hamrah daram.be omide IRAN SABZ

 
At November 11, 2009 at 10:43 AM , Anonymous Anonymous said...

دمت گرم با این نوشته های زیبا
مسعودجان من اهل قلم و نوشتن نیستم ولی در چند ماه اخیر با شنیدن، خواندن و دیدن هزاران مسائل گوناگون برآن شدم که چیزکی در باره حالات انسانها قلمی کنم.
می گویند جان همه انسانهای آزاده و بدون پست و مقام فقط به دست ازراییل است که از سوی خدا می آید ولی پادشاهان و دیکتاتورها از همه چیز از جمله سایه خود می ترسند که مبادا جانش را بگیرد.
در گذشته، مطبوعات، نویسندگان و شعرا در کنارازراییل تهدیدی برای مستبدین بودند ولی با آمدن رادیو و تلویزیون، و اخیرا نیز موبایل، ماهواره به این دشمنان افزوده شده است اما هم اکنون در این میان اینترنت بزرگترین دشمن دیکتاتور شده است و هر روز قانون تازه ای علیه وبلگ نویسها در جاهای مختلف از جمله در دولت، شورای انقلاب فرهنگی و مجلس تصویب می شود. زیرا شواهد امر نشانگر آن است که اینترنت باعث شده میلیونها نفر ایرانی که علاقه ای به نوشتن نداشت، بدون به دست گرفتن قلم و کاغذ هرآنچه دلشان می خواهد بنویسند. جالب اینجاست نیروی انتظامی مجری قوانین مربوی به اینترنت شده است نیرویی که به قول قالیباف فرمانده سابق نیروی انتظامی 65درصدش برای امرار معاش رشوه می گیرند و یا سواد کامپیوتری ندارند.
پیروی

 
At November 11, 2009 at 11:58 AM , Anonymous Anonymous said...

با سلام خدمت جناب بهنود
اول عذرخواهي مي کنم که اين کامنت ربطي به پست شما نداره و علت آن هم emailدر دسترس نبودن
از طرف شماست
پايگاه تحليلي خبري دانشگاه گيلان مدتي است که شروع به فعاليت کرده و هدف آن انتشار اخبار و اطلاع رساني بدون جهت گيري آشکار به طيف وسيعي از دانشجويان است.گرچه اميدواريم در آينده اي نزديک حوزه فعاليت گسترده تري داشته باشيم.لذا با توجه به سوابق شما خواهان استفاده از تجربيات ارزشمندتان هستيم.براي ارتباط با ما مي توانيد به آدرس
gbcnews8871@yahoo.com
اي ميل بزنيد
با تشکر
هيات تحريريه پايگاه تحليلي خبري دانشگاه گيلان
giunews.blogspot.com

لطفا اين کامنت را تاييد و عمومي نکنيد

 
At November 11, 2009 at 6:21 PM , Blogger Dalghak.Irani said...

نسل پرورده
1- این را در مورد یک روشنفکر- سیاستمدارسالیان اخیر نوشته بودم وقتی در پایان 8 سال بشدت سرخورده بودم از دستش:" هنر مند مچاله نمی شود چون قبل از مچاله شدن؛ مچاله شدن را می نویسد یا نقاشی می کند یا فیلم می سازد و...یا سخنرانی می کند!" وحالا یک شرط الزامی وتکمیلی را به آن اضافه می کنم:" یشرطی که امکان وفرصت هنرمندی را داشته باشد." 2- بهمن فرمان آرا وقتی بوطن برگشت در تعقیب مرگ خودش وبختیار شد که مرگ خودش را تبدیل به فیلم" بوی کافور عطر یاس" بکند خودش از مرگ رست- وچه خوب- وتوانست دوفیلم بعدی سه گانۀ اش را در رثای مرگ"نسل پرورده" بسازد.
3- به باور من دغدغۀ اصلی بهمن فرمان آرا در دورۀ جدید فیلم سازیش این بود که پرورده ترین نسل تمام تاریخ معاصر ایران یعنی متولدین بین سالهای 1270 تا 1330 خورشیدی دارند یکی یکی می میرند ودریغ ودرد که جایگزینی هم ندارند وچرا! البته نه اینکه او نسل جدید را باور نداشته باشد یا بخواهد آنان را خفیف کند بلکه اعتقادش بر این است که "نسل پرورده" شش دانگ ترین آدمهای ایرانی درزمینۀ بالش خویش بوده اند؛ به طراز زمانه! در شرایط فراهم.
4- وپریروز که داغمان تازه شد با مرگ نابهنگام "مهدی سحابی" باخودم گفتم "شبلی" یا"سعدی"، داخل یا خارج چه فرقی می کند دارددستانمان خالی می شود از گوهر.- گریه می کنم-
5- هنگامی که با"شادی" انقلاب کردیم که" شادی" را بکشیم همه با هم وکشتیم هم با کامیابی تمام. مهدی سحابی هوشمند بود وبختیار که در جستجوی زمان از دست رفتۀ ایرانش گذارش به" طرف خانۀ سوان" افتاد ومحضر "مارسل پروست" و ده سالی خودش را غرق ترجمۀ شاهکار ادبی او:"در جستجوی زمان از دست رفته" کرد با این امید که زمانۀ از دست رفتۀ ایران هم به سر انجام برسد. ولی نه که نرسید بلکه تازه هنگامۀ" ولی افتاد مشکل ها" شروع شده بود!
6- مهدی سحابی وقتی از طبع ملایم وقصه گوی اشراف زادۀ بیمار فرانسوی فارغ شد وهنوز در جستجوی زمان از دست رفتۀ میهنش؛ درنگ نکرد در مراجعه به یک پزشک جراح حاذق- اوهم فرانسوی- که حداقل مرگ را قسطی کند برای هموطنانش در برابر مرگ نقدی که حاکمان در هر کوی وبرزنی آویخنه بودند وآویخته اند وخواهند آویخت. ولی او حتی با "مرگ قسطی" دکتر فردیناند سلین هم موفق نشد از نقد شدن مرگ ندا وسهراب و... دهها جوانی که تنها خواسته شان"یک کمی زندگی درحوالی میهن" بود جلو بگیرد و قلبش ایستاد.- می ایستد قلب آری- وهنرمند مچاله شد!
7- ای خدا انصاف نیست این همه مصیبت برای ما که نمی دانیم بکدامین گناه میمیرند. روانش شاد باد. گریه می کنم. یا...هو

 
At November 12, 2009 at 1:33 AM , Anonymous Anonymous said...

بنازم به قلمت. آیا میشه روزی من نیز چون تو بنویسم.
ارادتمند
کمال

 
At November 12, 2009 at 2:09 AM , Anonymous Anonymous said...

آقا بهنود ٬ کامنتها را میخوانی ؟؟ هرکسی حرف دل خودش را میزند و به بقیه کاری ندارد
اصلا دو نفر با هم همصدا نیستند ٬ اصلا کار گروهی بلد نیستند اصلا شما را درک نمیکنند
اصلا اهل مبارزه نیستند ٬ فقط شخص خودشان مطرحست این کامنتگزار بکامنت دیگری
توجهی نمیکند ... اول چند کلمه مخلص شما و نوشته شما خرج میکنند بعد هم افکار رنگارنگ
انها ... برخلاف نظر شما در غرب اصل بر اندیویجوالیست یا حقوق فردی بنا شده اما هرچه
شکوفایی در آنجاست بمدد همگرایی و کار جمعیست بخصوص کامیونیتی های محلی و ...در شرق
حتی زمان شوروی و از لنین تا برژنف تا پوتین درس سوسیالیست و شوراها اصل بود اما همیشه
یک فرد !!!؟؟؟ همهکاره بود و ایران هم چنین است

 
At November 12, 2009 at 2:32 AM , Anonymous mina moradi said...

هم نوا میشویم..ه

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home