Saturday, November 14, 2009

به یاد مهدی سحابی


این مقاله امروز اعتماد است درباره مهدی نوشته ام و یک از هزاران نگفته ام از خصلت های او.

مهدي سحابي گرچه اين سال هاي آخري اصرار داشت به تصادف روزنامه نگار شده و تحصيلاتش هم
نشان مي داد به هنر بيشتر متمايل بوده است تا روزنامه نگاري، اما شوخي مي کرد و وقتي اين را مي گفت طنز تلخي در کلامش بود. مثل خيلي از وقت ها که انگشتش را مي کشيد زير سبيل پرپشتش و سخني مي گفت که چند تا معنا داشت.

مهدي روزنامه نگار بود. گرچه هيچ گاه مصاحبه نکرد. هيچ وقت پاورقي ننوشت. جز يک بار يادم نمي آيد گزارشي هم تهيه کرده باشد اما مهدي معتدل بود. جدي مي گرفت کار را. مصلحت انديش بود. در عين نرم رويي بر سر موازين مي ايستاد سخت. و اگر روزنامه نگاري ايران چنان بود که بايد، خانه يي گرم داشت، سقفي داشت تا از باران حفاظتش کند و پنجره يي که نور از آن به درون بتابد، اميدي داشت و آينده يي. اگر به اندازه نجاري در اين ملک، قاعده و قراري داشت، بي شک مهدي سحابي روزنامه نگار مي ماند. روزنامه نگار خوبي هم مي ماند.وقتي انقلاب شد فقط چند سالي بود که روزنامه نگاري مي کرد، مقاله مي نوشت اما نماينده و مورد احترام روزنامه نگاران بود و در انتخاب ها و صف ها قدر مي ديد، متفکر و بالانگر بود. اما چيزي نگذشت که آشکار شد در اين خانه زلزله و توفان دائمي است، تب و تابش مدام است، آنقدر که طبع او برنمي تافت.

پس از اينکه از روزنامه نگاري نوميد شد بي آنکه دل کنده باشد رفت و راه ترجمه در پيش گرفت. با آن وسواس که داشت، با آن تسلطي که به دو زبان زنده داشت، با آن همه که خوانده بود چه کسي بهتر از وي براي ترجمه مارسل پروست؟

روزي را به ياد مي آورم که سخن از وي و کارهايش بود و آقاي انجوي شيرازي تمايل داشت مهدي را ببيند. من مامور دعوتش، و کريم امامي مقدم شد و پرويز داريوش بر عهده گرفت چندصفحه يي از يک ترجمه وي را مقابل کنند. اين بزرگواران مي خواستند خوب سبک سنگينش کرده باشند، عيار سنجيده باشند به قول شرف خراساني به ذره محکش زده باشند. دل نگران نبودم که مهدي از عهده امتحان غيابي برنيايد که پهلوان بود و استاد. نگران فاصله نسل ها بودم. دغدغه اما از نوآوري هايش بود که مبادا درکش نکنند. اما چنين نبود. زنده ياد کريم امامي که تا بود جوان و تر و تازه مانده بود اما و حتي پرويز داريوش هم شهادت داد. آن هم نه به سادگي. وقتي بازگفت که چگونه مهدي سحابي را امتحان کرده است غيابي، معلوم شد سه صفحه يي از پروست را برگزيده و با متن انگليسي اش تطبيق داده و هم در آن زمان نوشته يي از آلن بارت را بلند برايمان باز کرد و معنا کرد که چه خوش معياري داده بود براي برگردان از يک زبان به زبان ديگر، براي درک و فهم ديگران. و چنين بود که پرويز داريوش که به دشواري فلک را در جاي خود بي نکته مي ديد و بي سوسه مي پذيرفت و براي هر يک از ناموران لطيفه يي و لغزي نغز در گوشه ذهن پنهان کرده داشت، و عبيدگونه طنزي تيز، از در درآمد، بلند و محکم گفت نخير بايد من و [...] کچل و فيلسوف [...] کلاه مان را برداريم و ديگر هم نگذاريم، نه سر خودمان و نه سر هيچ کسي. بهتر است که دم کني را بگذاريم که زمانمان گذشته. و بزرگان شهادت دادند که زمان مهدي آغاز شده است. و ما که نسلي بوديم که ادبيات جهان را از پشت آينه کدر و معوج ترجمه هاي قلابي کم مايگان خوانده بوديم و چه عجب اگر کج بار آمده بوديم، بايد حسرت مي خورديم به نسل تازه که کسي مانند مهدي سحابي گذرش مي دهد از گردنه هاي سخت زبان و فهمش را آسان مي کند.

کيست که هنگام خواندن در جست و جوی روزگار ازدست رفته سطر به سطر نايستد، و گاهي نفسش نگيرد از نازک کاري و کج تابي پروست. و کي بود که چنين هيولايي را بتواند برگرداند به زباني ديگر.

چنين بود که وقتي روزنامه نگاري قفس تنگي شد، مهدي به هنري که داشت و به پشتکاري که به کار انداخت، مترجمي پيشه کرد. و اين همه کتاب که از وي مانده يادگار همان سال هاست. منتظر بوديم که تئاتري هم برپا دارد، کارگرداني هم کند يا حتي بازي. اما جدي نگرفت و از ميان هنرها که داشت قلم مو را برداشت و نگذاشت. به همين اندازه امکان داشت در گرافيک يا در عکاسي صاحب نام شود. اما نقاشي نگهش داشت. طبعي را که آرام مي نمود نقاشي آرامش بخشيد.

اما تا اين بخش را نگويم حديث مهدي سحابي و روزنامه نگاري اين ديار را به پايان نبرده ام.

وقتي صنعت حمل و نقل به همت عميد و فيروز که او دوست شان داشت پا گرفت، مهدي هم گرم شد دوباره و فيلش ياد هندوستان کرد. و چنين بود تا ماهنامه پيام امروز هم. و چه خوش احوالي بود در شوراي دبيران اين هر دو ماهنامه وقتي مهدي تهران بود و ابتدا سبيلش و بعد خودش از راه مي رسيدند. خنده ها و شوخي هايش، و ايستادگي هايش، تيزبيني و درکش. و در اين دوران هر شماره گزارشي نوشته يکي از يکي خواندني تر. نگاهش به غرب و گاجت هايش موشکاف و سختگير است و به شرق مهربان اما منتقد. وقتي سرگذشت آن ايراني را نوشت که ساليان دراز است که در فرودگاه پاريس مانده، محبوس و اسير بوروکراسي کهنه اروپا شده، انگار همان نوشته بعدها سناريوي اسپيلبرگ شده است در فيلم فرودگاه.

در نوشته هاي مهدي سحابي پيداست که اين همه از اروپايي ها آموخته اما هرگز در درون خودش برابرشان کم نياورده. مبهوت هنرش، مبهوت رافائل و ميکل آنژ و داوينچي بود. مجذوب لو کوربوزيه بود. عاشق دالي بود. اما انگار در آفرينندگي اينان حيران بود، در آن چه آفريده بودند. سرشکسته نبود قزويني مرد در برابرشان.

اما اين همه گفتم هنوز هيچ نگفته ام از غبني که روزنامه نگاري اين ملک دارد که 30 سالي مهدي سحابي را نداشت، و فقط هشت نه سالي داشت. اگر اين خانه دري داشت و درش بر پاشنه يي مي چرخيد، اگر اين حرفه به اندازه نيم رنجي که اعضايش مي کشند سامان مي گرفت، مهدي سحابي داعيه نداشت عمر به کار ديگر بسپارد. گرچه در عمر پربارش که هيچ کم نداشت آثاري از خود نهاده که کافي است تا نامش را بزرگ دارد.

غبن بزرگ تر اينکه رماني را که در ذهن داشت به پايان نبرد. و با همين چند قصه که نوشت نشان داد دارد سرش را برمي آورد از پشت ابرها. افسوس که زمانه مجالش اندک بود و اين را هيچ نمي دانستيم. اما گويا خودش مي دانست خيلي جدي اش نمي گرفت. جناب زندگي را. و اين جمله آندره مالرو را فراوان دوست داشت و مي گفت به هر چند زبان که مي دانست. آنجا که گفته است زندگي چيز بي ارزشي است و باارزش تر از آن چيزي نيست.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 14, 2009 at 4:56 AM , Anonymous Anonymous said...

تنها می توانم بگویم خودت و قلمت جاویدان باشید
در باره این استاد گرانسنگ به گونه ای نوشته اید که من که هیچگاه او را ندیده ام گویی سالهاست با او محشور بوده ام.
ارادتمند
طهماسبی

 
At November 14, 2009 at 5:36 AM , Anonymous نادره said...

راست گفت آقای طهماسبی خدا ترا برایمان نگاه دارد. ترا که بزرگی و قدر بزرگان می دانی و قلمت عسل است حتی وقتی دریغاگوی عزیزی می شوی

 
At November 14, 2009 at 9:04 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

آن‌سوی فعالیت زنده‌یاد «سحابی» را نمی‌دانستم. به‌گمان‌ام امثال من کم نیستند که با خواندن یادنوشت‌تان حیرت کنند! به‌راستی همان «درجست‌و‌جوی زمان... برای یادآوری نام‌اش کلاه از سر برداریم و به قول «پرویز داریوش» دیگر نگذاریم. یاد و نام‌اش جاودان! روح‌اش شاد. در همین ارتباط یادنوشتی برای مسعود رسام و سحابی:

http://www.episodemagazine.com/N71/rassam.htm

 
At November 14, 2009 at 10:25 AM , Anonymous toodehy sabegh said...

بني صدر رئيس جمهور منتخب اكثريت ملت بود در آزادترين انتخابات در ايران٠اما موسوي و بهشتي و ٠٠٠٠ هيچوقت توسط مردم در يك انتخابات بدون فيلتر استصواب نشده به تاييد نرسيده اند٠
بني صدر مسلمان بود و هست ولي با چريكهاي فدايي كه در تركمن صحرا داشتند به سبك كشورهاي اقمار شوروي مثل افغانستان و فرقه دموكرات آذربايجان و ٠٠ ٠ تجزيه طلبي مي كردند و تخم كمونيسم مي كاشتند در يك جامعه قبيله اي فئودالي بحث آزاد كرد در تلويزيون ملي ٠
دشمن اصلي بني صدر توده ايها و كمونيست هاي روسي و متحدينشان خط امامي ها بودند٠
احمدي نژاد بايد به بني صدر اجازه بازگشت به كشور و تشكيل يك حزب ليبرال بدهد مثل تركيه ٠ چون خط امامي ها و سي سال خصومت كور با آمريكا و فعاليت پنهاني نقابداران توده اي جو كشور را به طرز خطرناكي شبيه داود در افغانستان كرده و ممكن است روسها يك تره كي در فرماندهي سپاه كاشته باشند٠ در ميان امنيتي ها هم كه نفوذ كرده اند٠ مجاهدين و سلطنت طلبان بايد از شكل گيري يك حزب ليبرال در ايران دفاع كنند تا زمينه براي فعاليت آنها را فراهم كند٠ در غير اين صورت چپ روسي تا يك كره شمالي درست نكند ول كن نيست٠

 
At November 14, 2009 at 12:24 PM , Anonymous هاشم said...

آقای بهنود کمال معذرت خواهی را دارم اما اجازه بدهید که یک هشدار بدهم . پارسال یک ویروس توده ای افتاده بود در این سایت و هر روز ده ها از حرف های نشاندار کامنت می گذاشت امسال به نظرم یک ویروس ضد توده ای زده است باید مراقبت کرد. به ما چه مربوط که توده ای سابق چه کینه ای از گذشته دارد و حزب وادار به جه کارش کرده که حالا عذاب وجدان دارد. زیر نوشته زیبائی درباره یک مرد بزرگ چه جای این حرف هاست. اساسا این سری کامنت ها هیچ اعتنائی به نوشته ندارند.
مگر قرار نبود کامنت هائی را که مربوط به موضوع نیست اجازه نفرمائید.
خیلی معذرت می خواهم از جسارتم
امیدوارم به بزرگواری خود ببخشید من دوست ندارم سایت دلخواهمان آلوده شود.
می توانید اصلا این نظر را پابلیش نفرمائید هیچ دلخور نمی شوم

 
At November 14, 2009 at 1:38 PM , Anonymous بهار said...

مجسمه هایش را در خانه ی دوستان دیده بودم وقتی همه چیز طبیعی بود و نبود رنگ داشت و حرف داشت و حضور داشت و نداشت

 
At November 15, 2009 at 11:44 PM , Blogger Unknown said...

هرگزم نقش «تو» از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

سال 1356 به عنوان دانشجوی سال دوم روزنامه نگاری در "کیهان هوایی" به عنوان کارآموز مشعول به کار شدم.در دوران کارآموزیم که تا سال 58ادامه داشت،شاهد و درگیر رویدادهایی بودم که هضمش برای یک جوان 19-20 ساله چندان راحت نبود؛ناآرامی های پیش از انقلاب در تهران و شهرستانها،اعتصاب اول و دوم مطبوعات،بولتن اعتصاب سندیکای نویسندگان و خبرنگاران،جلسات سندیکا، اتفاقات سال 57، حکومت نظامی ، اشغال تحریریه توسط ارتش،پیروزی انقلاب و ماجراهای بعد از پیروزی.
در کنار این فشارها،کم محلی ها و "تحویل نگرفتن " های بزرگترهای تحریریه هم خود حکایت دیگری داشت برای منی که اولین تجربه کاری ام را آعاز کرده بودم.
در میان دهها نفری که هر روز سالن تحریریه کیهان را پر می کردند تا با جدیت هر چه بیشتر،مهمترین روزنامه ایران را به
زیور طبع بیارایند، تنها مهدی سحابی بود که صمیمیت وگرمای حضورش یخهای "نگاه از بالا"ی برخی را آب می کرد تا تحمل آن محیط سنگین را برای تازه کارانی چون من آسانتر کند.
این حسی است که همواره نسبت به مهدی سحابی داشتم.هیچگاه با او همکار ی نزدیک نداشتم اما دورادور او را می ستودم -و هنوز هم بعد از گذشت بیشتر از سی سال می ستایم- که با آن همه دانش ، بیشتر لوطی منش بود و با آنکه همیشه شیک می پوشیداما خاکی ترین عضو تحریریه بود.
هرچند من شیفته ی دو کار ترجمه ی سحابی ام (بچه های نیمه شب و بارون درخت نشین ) اما ترجیح می دهم او را همچنان به عنوان یک "انسان صمیمی" که آدمها را دوست می داشت به یاد بسپارم.این گفته ی همکار در بندمان احمد زید آبادی دقیقا وصف حال احساس من نسبت به مرحوم سحابی است:"من سال‌هاست كه آموخته‌ام در باره افراد بر اساس انديشه‌هايي كه ترويج مي‌كنند، نمي‌توان داوري كرد بلكه ‏داوري بايد بر مبناي رفتار روزمره افراد صورت گيرد."
فرید ادیب هاشمی

 
At November 25, 2009 at 8:52 PM , Anonymous Anonymous said...

در ابتدای کتاب ضد خاطرات مالرو این جمل اینگونه ترجمه شده بود که فکر می کنم قشنگتر است:
"زندگی هیچ ارزشی نداردهیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد"

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home