Wednesday, January 31, 2007

پری فسانه بود؟


گزارش این هفته ویژه نامه اعتماد را اگر در روزنامه نخوانده اید در دنباله همین مطلب بخوانید


به ساليانی که چهل از آن گذشته جوانی يافته بودم با نام محمد زبان. محمد جوان راننده تاکسی بنز صد و هفتادی بود و در جنوبی ترين منطقه تهران [ميدان شوش] زندگی فقيرانه ای داشت. خيلی دلم می خواهد بدانم محمد زبان امروز کجاست. همين طور اگر بدانم محمود ناظرشرفی کجاست. اين ها به زمان خود به شرحی که در يک گزارش مجله ای نوشته بودم نامی يافته بودند، به خصوص محمد زبان.

خلاصه داستان اين که محمد زبان که همسرش حامله بود سومين طفل را و دو نوزاد قبلی مرده به دنيا آمده بودند با خيالی پريشان داشت رانندگی می کرد و نظرش به پول بيمارستان بود که از کجا فراهم آيد. که زن و مردی مسافر شدند و همان طور که از وی می خواستند آن ها را برساند گفتند که خانه شان را فروخته اند و قصد دارند خانه کوچکتری بخرند و بقيه را جهيزيه دختر کنند. محمد زبان در همان خيال پريشان که داشت اين ها را از گفتگوی زن و مرد مسافر شنيده بود، به بيمارستان رفت که از حال زن و نوزاد خبر بگيرد و باز به شبکاری برود که بخشی از مخارج را تامين کرده باشد. چشمش به چمدانی در صندوق عقب افتاد. و مانند فيلم های هندی آن را گشود و پر از پولش يافت. مفصل نمی کنم حکايت را که به روزگار خود مفصلش را نوشته ام. وقتی ما شرح اين ماجرا را نوشتیم و هفته بعد آقای ناظر و همسرش پیدا شدند و معلوم شد که آقای ناظر نزديک به مرگ بوده و اصلا از بسته گمشده دل بريده که شرح را می خواند و می آید باز هم نومید. تا زمانی که محمد زبان وی را شناخت و مطمئن شد و کيف را به دست او داد.

از اين گونه حوادث بسيار در جهان و در همين ايران و در همه شهرها رخ می دهد. از جمله وظايف اهل حرفه رسانه ای اين است که خبر اين گونه مردمی ها و رادی ها را به گوش ها برسانند تا به قول آن استاد فرزام رسم و راه وفا منسوخ نشود. که شاعر فرمود منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا. وز هر دو نام ماند چون سيمرغ و کميیا.

از همين باب سرگذشت اوليور و مايکل برايم نقل کردنی است و آن دو همان محمد زبان شده اند و خانم و آقای بوکدال سوئدی هم شده اند محمود ناظر شرفی.

حکايت چيست

کشتی کانتینربر ناپولی هفته ای است که در نزديکی سواحل جنوبی انگلستان؛ کج شده و از حرکت مانده است. چنان که رسم درياست لاشخورها که همان کشتی های نجات باشند به سرعت خود را رسانده اند که هر بار کج دريا متعلق به آن است که زودتر چنگکش بدان گير دهد. ساعتی نگذشته راديو و تلويزیون های بريتانيا و فرانسه و کشورهای اطراف با فرستادن خبرنگاران و فيلمبرداران و پخش لحظه به لحظه همه و از جمله هواداران سرسخت حفظ محيط زيست را با خبر کردند. نگرانی روزهای اول از مواد شيمیائی و نفت موجود در انبار کشتی بود. یعنی در انبارش هزاران گالن فراورده نفتی و بر سطحش دو هزار کانتيتر. چنين مجموعه غول پيکری همه چيز با خود دارد. پيداست از مرغان ناياب تا گياهانی که برای آزمايش برده می شدند تا اسباب زندگی خصوصی، از خم های شراب تا عطریات و مواد زيبائی ساز. علاوه بر مواد نفتی نگرانی ها از بشکه های مواد شيميائی هم بود که در هر بارکشی هست و در ناپولی فراوان بود. از همان زمان ده ها چشم با دوربين ها و چشم های الکترونيکی مواظبند. از همین مراقبت دریافتند که دو سه روستای کنار دريای فرانسه آلوده شده و مرغکانش بال شکسته و تن آلوده به قير در ساحل افتاده اند. در اين دنيا هم که چيزی بسته و پنهان نمی ماند.

در اولين ساعات تخليه کشتی از نفرات، و تحويل شدن آن به شرکت نجات دهنده، وقتی کارشناسان به کار دشوار تشخيص راه نجات کشتی مشغول بودند نزديک صدتا از کانتيترها از بند رها شد و بر آب افتاد و نيمی از آن ها به ساحل شرق دوون [استان در جنوب غربی جزيره بريتانيا] رسيد، برخی در بسته و بعضی درگشوده و خراب. برانسکوم اسم روستائی ساکت و آرام بود که تا روزی که مردم از پنجره هايشان يک کشتی دیدند که کج شده بود، جز صدای سی گل ها چيزی سکوتش را به هم نمی ريخت. اما از آن زمان ديگر هيچ عاملی جلو حرکت هلی کوپترها و کشتی ها و سروصداها، آمد و رفت ها را نمی گیرد. حالا دو سه روزی است که جاده های منتهی به ساحل شهرک را هم پلیس بسته است و مردم شکایت دارند.

در اين موقعيت چه بايد می کردند. مسوولان شهرهای ساحلی. یک طرف گذاشتن نگهبان و بعد افتادن در موقعيت دشوار حمل و نقل کانتيترهای به ساحل نشسته، که معلوم نبود چه دارند. از سوی ديگر شرکت های بيمه که در حقيقت صاحب اصلی مال های موجود در کشتی شکسته هستند، نشان دادند که رغبتی به حمل پر دردسر کانتيترهای نجات يافته ندارند که بالاکشيدنشان از صخره ها و گذاشتنش بر بالای کاميون ها و یا واکن ها در حالی که معلوم هم نيست که اجناس درونشان سالم اند يا نه، به صرفه نمی نمود. پس می ماند منطقه و آلودگی و مسائل اطرافش. چنين بود که به فاصله دو روز تصميم مديريتی بايسته گرفته شد. کسی جلو مردم را برای بردن موجودی سالم ها نگيرد. تا آن زمان، یکی روز مردم به تماشا بودند و کسی را خيال دست زدن به مال ديگران نبود. اما از لحظه مقرر داستان شروع شد. اول خانم های بچه دار اطراف دانستند در يکی از کانتيترها پمپرزست. آمدند حتی با کالسکه بچه در آن سرما و دو سه بسته بزرگ بردند و شادمان و غزلخوان. کم کم ماهی گيران و جوانان رسيدند با چکش و دريل و دريافتند که دو سه کانتيتر پر از موتوسيکلت و گيرباکس بی ام دبلیوست. پنج شش کانتيتر مملو از چليک های خالی به قايقرانان هم ذوق حضور داد. و در تمام مدت مردم از طریق برنامه های زنده خبری به تماشای اين منظره نشسته. دو جوان چه اختراعی کردند برای بردن پمپرزهای بيشتر و يکی شان به شوخی به خبرنگار بی بی سی گفت می توانم بچه دیگری هم درست کنم پمپرز به اندازه کافی داریم . دو سه نفری که پیدا بود از محترمان هستند با اصرار خواستند بگویند ما غارت نمی کنیم، بلکه اين کار را مجاز دانسته اند. شهردار هم گفت که بهترين راه برای پاک کردن منطقه همين بوده است که مردم خود جدا کنند و ببرند.

کم کم بازارچه ای در ساحل درست شد که غنيمت ها را می فروخت. خبرنگاران هم می لوليدند و چنان که کسی به کانتيتر حامل مرغ های کمياب دست نزد تا ماموران دولتی حيات وحش سر رسیدند، ديگران هم سر می کشیدند تا ببينند که چه گير که آمده است. در اين گير و دار خبرنگار دیلی تلگراف کشف کرد که سه جوان یک مجموعه جالب از چينی نقش دار و گرانقيمتی يافته اند که در يک جعبه بزرگ و محکم در کانتيتر بوده و همه چينی ها سالمند اما مهم تر نامه ای است که در آن خانم و آقائی نام و نشان خود نوشته و ثبت کرده اند که اين يادگار مادر بزرگ ماست و برايمان ارزش معنوی بسيار دارد. چه مآل انديشی جالبی. آن ها از کجا می دانستند کشتی حامل بسته شان در دريا می شکند و چنين سرنوشتی می يابد. اين ها به عنوان ماجرائی شيرين در دیلی تلگراف چاپ شد که فردايش خانم و آقای بروکال یکی از استکهلم و ديگری از آفريقای جنوبی تماس گرفتند و از دفتر روزنامه نام و نشان و تلفن اولیور مورگان و مایکل ویلر را خواستند و گرفتند. مایکل 27 ساله است و بنای ساختمان، اوليور 19 ساله است و آجرکش ساختمانی، هر دو در روستای ساحلی برانسکوم. برای من انگار محمد زمان. که او هم به سن مايکل بود وقتی که آن بسته را در تاکسی اش پیدا کرد.

اولين واکنش هر دوشان بعد از تماس خانم براکدال اين بوده است که چه خوب که شما پیدا شدید و اموالی که برایتان عزیز بود نشکسته و سالم است. واکنش دوم عذرخواهی از اين که یکی از لیوان های درون سالم بوده اما اوليور با آن نوشابه ای خورده و موقع شستن شکسته است. حاضرست جبران کند.

شادمانی اين بود که جلو چشمشان دوربين ها خانمی که برای بازگردن يک بسته سعی می کرد سرانجام طوری آن را شکست که ميز زيبا و قيمتی درون آن هم صدمه دید. اما اوليور گفته ما فنی بودیم و سیمبر قوی با خود بردیم و از تبر و چکش استفاده نکردیم به همین جهت هم همه اين چينی های قيمتی و طلاکوب سالم ماند. همين طور نمکدان ها و شمعدان های نازک.

حالا جوانانی که یک روز از کار خود ماندند که از دریا سهم خود بگیرند می گویندهمین دو روز که با اين چينی های قيمتی کيف کردیم عالی بود. خوشحالیم که خانم و آقای بوکدال به آن چه دوست داشتند رسیده اند. ما هم برای غارت و دزدی نرفته بودیم . بیشتر یک شوخی بود. مثل مواقعی که می گویند از دريا بطری می آید که پیامی در آن است و يا جعبه ای که در آن شمشیر قيمتی هست.

اوليور به خبرنگار می گوید اتفاقا هم بود. نامه خانم بوکدال خيلی جالب بود که خطاب به يک آدم فرضی نوشته بودند که اگر اين اموال به دستتان افتاد و به دست ما نرسید قدرشان را بدانید و با آن ها احساس خوشبختی کنید. ما اين اجناس را که ارثيه ای است که از پدرانمان به ما رسيده برای خانه تازه ای که آماده کرده ايم در آفريقای جنوبی فرستاديم و خيلی هم دوستشان داریم.

دیدم به عنوان شخصيت های هفته از همه بيشتر اوليور و مايکل را می پسندیم که دوباره همه چیز را بسته بندی کرده و برای صاحبانشان فرستاده اند. همان کاری که محمد زبان کرد. اما دردناک اين که وقتی ما شرح جوانمردی محمد زبان را نوشتیم که با همه نيازی که داشت دست به آن چمدان پول نزده و مضطرب صاحبانی بود که می دانست اين تمام ذخيره زندگی شان بوده است، نوزادش در بيمارستان درگذشت. فقر سياه قربانی گرفت. گرچه کرم انسانی نگرفت. اين جمله را از آن گزارش بعد چهل سال به ياد دارم.

هميشه که نبايد شخصيت انتخابی هفته از نامداران و دولتمردان و يا چهره ها باشند گاهی هم محمد زبان بعد سال ها زنده می شود و در هيات اولیور و مايکل می آید. هم اکنون خانمی از اهالی محل دارد در تلويزيون گلايه می کند که اين کشتی زندگی و راحتش را گرفته و پليس را در روستا زياد کرده و راه بندان را. خبرنگار می پرسد اما وقتی که از دريا موج چيزهای قيمتی بياورد جالب است. مثل قصه پری دريائی. زن می گوید نه گلايه ندارم گرچه از اين درياهای امروز جز آلودگی آب و هوا خبری نمی رسد، پری فسانه بود.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At February 1, 2007 at 1:04 AM , Blogger kargadannn said...

http://www.kargadann.blogspot.com/
این مقاله رو بخونید
خطابش به شما هم هست

 
At February 2, 2007 at 12:07 AM , Blogger morteza said...

چقدر این سخنتان بر دلم نشست:"از جمله وظايف اهل حرفه رسانه ای اين است که خبر اين گونه مردمی ها و رادی ها را به گوش ها برسانند تا به قول آن استاد فرزام رسم و راه وفا منسوخ نشود"نمی دانم موافقید با من که اهل این حرفه نه در ایران بل در تمام جهان کم توجه بوده اند به ایجابی سخن گفتن و نشانه آوردن بر ممکنی راه و رسم وفا_ به قول شما_که باری حتی در این دنیای بی سامان هم می توان آنگونه بود که از آدمیزاده ای توقع هست!مرتضی هادی

 
At February 2, 2007 at 10:45 PM , Blogger zohreh omidi said...

salam ghalam shoma sehr amiz ast movaffagh bashid

 
At February 3, 2007 at 9:20 PM , Blogger A. Saremi said...

كار دلنشيني بود. براي لحظاتي احساس خوبي پيدا كردم

 
At February 4, 2007 at 10:59 PM , Blogger wayfarer2 said...

سلام
جهان خیلی کوچک شده است آقای بهنود.آن روز شما می نوشتید ایران می خواند و ایران بر ای قهرمان کف می زد،امروز شما می نوسید ،جهان می بیند،جهان می خواند و جهان کف می زند.اما هم دیروز و هم امروز پری فسانه بود.
سر فراز باشید.
http.//wayfarer2.persianblog.com

 
At February 5, 2007 at 12:28 AM , Blogger ورجاوند said...

با درود به استاد ارجمند مسعود بهنود
مدتها بود که کمتر اخباری انسانی و به اصطلاح وطنی خودمان لوطی مآبانه شنیده بودم. البته نشانه آن نیست که انسانیت کاملا از دهکده جهانی رخت بر بسته است ولی خود میدانید که در دنیای امروز این حرفها و شاید خبر ها قدری امل و کهنه و بقول خودشان دیروزیست. هنوز بوی انسانیتی به مشام میرسد و خوشحالم که شما آنرا منتشر کردید. در ضمن از زمانی که سایت را تغییر داده اید گویا قلم زیبای شما کمتر به چشم میخورد. شاید مرخصی موقتی گرفته اید و شاید کشتیبان را سیاستی دگر افتاده است. ما خماران قلم را در صبر و انتظار مگذار که فرصت از دست میرود و ... اعلام بازنشستگی یکطرفه هم قابل قبول نیست

 
At February 5, 2007 at 9:53 AM , Blogger Unknown said...

بهنود عزیز سلام - یکی اینکه سایت قبلی شما طرحی بهتر و دلنشین تر داشت و دیگر چگونه می توان به آرشیو مطالب آن دسترسی داشت؟ وهمچنین از پرویز یاحقی بنویسید...

 
At February 8, 2007 at 2:15 PM , Blogger Unknown said...

پری فسانه است؟ بستگی دارد خودت چه بخواهی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home