خوشا دردي كه...
مقاله ای در سالگرد انتشار اعتمادملی را در روزنامه و يا ادامه همین مطلب بخوانید
يك ضربالمثل تهراني - اصالتا تهروني- ميگويد <يك مشت جو بخور ببين به سر خر بيچاره چه آمده.>
من اين مثل ساير را همه عمر جز در مورد خودم جرات نكردهام در مورد ديگري به كاربرم، به خصوص وقتي كه كسي سالگرد انتشار نشريهاي را تبريك گفته كه در آن مينوشتهام. آيا الان ميتوانم باز اين مثل را به خاطر آورم. به قاعده بايد اجازهاي از دستاندركاران و زحمتكشان اعتماد ملي بگيرم. من كه حداكثر هفتهاي يك بار خود را به يك مقاله در اعتماد ملي ميهمان ميكنم و به قول عربها موشي در ديزي آقايان مياندازم.
سخن از جو رفت و خر، به سبك مرضيه استاد باستاني پاريزي من هم نقل در نقل آورم كه ديروز در روزنامه ديلي تلگراف چشمم به تصوير خري رنجور افتاد و با خود گفتم مگر خر قحط بود كه چنين خر لنگي را تصوير كردهاند اما وقتي متن را خواندم دانستم آنها خطا نكردهاند. خطا از من بود.
آگهي مربوط بود به يك موسسه خيريه كه از مردم خير و مهربان خواسته بود با دادن هفتهاي 2 پوند نگذارند خران نحيف آزار ببينند و در بيابانها رها شوند. از قرار اين بنگاه خيريه در سراسر جهان كار ميكند و از قرار بعد از 63 سال كار مدام خوب ميداند كه خران سالخورده با همه زحمتي كه براي انسان ميكشند، وقتي پير و بيمار ميشوند و ديگر امكان باركشيدنشان نيست، صاحبانشان آنها را رها ميكنند و در نتيجه در جادههاي آفريقا و بعضي نقاط آسيا فراوان ديده ميشوند خران نحيف، و رقتآورست.
حالا چرا مقالهاي را كه قصد داشتم به ميمنت يكمين سال انتشار اعتماد ملي بنويسم با اشاراتي به حيوان نجيب آغاز كردم نميدانم، شايد از آن روست كه به يادم بود كه من هرگز در عمرم در استخدام هيچ موسسه دولتياي نبودهام و جز همين كار حرفهاي خود باري نكشيدهام، و چهلوچهار سال است كه بدين حرفه دشوار مشغولم، نه بيمه هستم و نه حقوق بازنشستگي دارم. با اين تفاوت كه در خبرست كه نهادي كه احتمال و اميد حمايت از درگاهش داريم، مقصود انجمن صنفي روزنامهنگاران است، در روزهاي سختي به سر ميبرد و اميد به بقايش كم است و كسي هم نيست كه با جمعآوري 2 پوند خيريه دامن همت به كمر زند.
اما اعتماد ملي كه عمرش دراز باد؛ به باورم اعتماد ملي در همين يك سال عمر نوح كرده است. نه آن كه بگويم اميدمان نبود. برعكس گمانم اين بود و هست كه ميپايد به ساليان اما روزنامهنگاران به روزگاري كه ميگذرانند، به عرق ريزان روح، به وزن كشي مدام كلمات تا مبادا سنگين تر از آن باشد كه بايد، هر دقيقه را اگر نه سال به اندازه روزي ميگذرانند. گاه آشكار ميخندند و گاه زير پلك ميگريند.
به ياد ميآورم كه ساليان پيش دفتر نشريهمان به محبت يك خدمتكار و به اصطلاح قدما آبدارباشي ميگشت كه نامش آقاي ميدانجو بود و از غيور مردان خطه آذربايجان، بلند قامت و خدنگ، با حضورش دلمان از هر بليهاي گرم بود. شبي، به سپيده زده باز استكاني چاي آورد و با نگاهي به بشقاب يخ كرده روي ميز مرا گفت هنوز كه شامت را نخوردهاي. گفتم ميل ندارم و كار فراوان بود. آمد نشست پهلوي من؛ مهربان. دلش سوخته بود به حال كساني كه تا نيمههاي شب كار ميكنند، سركار ناني سق ميزنند، به حقوق كم ميسازند و گاه هم نهيب ميشنوند و مدام دل خود و خانوادهشان ميلرزد. آقاي ميدانجو نگاهي كرد كه همه اينها درش بود و در نهايت گفت آقا نميشود شما كاري آبرومند پيدا كنيد و ما را هم با خود ببريد.
از آن زمان است كه هر گاه عمر نشريهاي كوتاه ميشود، ما به شوخي ميگوييم رفتند دنبال كار آبرومند. و من بارها و بارها ديدهام همكارانم را كه چون از حرفه خود بازمانده و به اجبار به كاري مشغول شدهاند، به ذوق و پايداري كه در اين كار آموختهاند زود موفق ميشوند و كيسه را چاق ميكنند، اما از آن جا كه دلشان جاي ديگرست تا يكي نويد ميدهد آن كار رها ميكنند و با سر ميدوند كه سر و سامانشان همين جاست.
آقاي ميدانجو بايد مدتي ميماند تا ميديد كه اين بازگوي درد مردم بودن، چه لذتي در جان آدميميريزد كه خارمغيلان به سودايش نرم ميشود و اين شگرد ما روزنامهنگاران است كه همه از دشواري ميگوييم اما هيچ گاه اين لذت را با ديگران در ميان نمينهيم. لذت در آمدن روزنامهاي كه بخشي، هر چند بخش كوچكي، از دردها و درمانهاي مردم در آن باشد و هميشه بين ما و اين لذت، كساني ايستاده اند با شلاقي در دست. اما آبروي ما در همين جاست، جاي ديگري نيست. لابهلاي همين حروف، لابهلاي همين مقالات، ستونها، نهيبها. خوشا دردي كه درمانش تو باشي.
اعتماد ملي يك ساله شده است. مبارك باد
نظرات
با درود به استاد
مدتها بود که سعادت نداشتم نوشته های گرانقدر شما را در بهنود آن لاین ببینم. بالاخره آنقدر گوگل بازی در آوردم تا سایت جدید پیدا شد.نمیدانم این سایت را چه کس قالب ریزی کرده چون مخلوطی از بلاگر و سایت است. میخواستم پیشنهاد کنم وبلاگی در بلاگر درست کنید که نیازتان به کسی نباشد ولی خوب صلاح مملکت خویش خسروان دانند. اگر از دست حقیر کاری بر میآید در خدمتم. با ارزوی موفقیت شما
سلام جانا!
چه بی سرو صدا...
بو کشیدیم تا پیدا شدی عزیز.
مبارک باشد این اسباب کشی
جناب بهنود عزیز سلام عرض می کنم
مقاله «خوشا دردی که...» حضرتعالی را خواندم و بسیار لذت بردم.
به سهم خودم یک سالگی روزنامه اعتماد ملی را خدمت سرکار و دوستان و همکاران تان تبریک عرض می کنم و امیدوارم این طفل نو پا زیر سایه امثال شما استادان محترم آنقدر بماند و رشد کند و بالنده شود تا یک چون امروزی در سالهای آینده جشن تولد قدیمی ترین روزنامه ایران را برایش بگیرند.
با تقدیم احترام
ققنوس
وزنکشی مدام کلمات!اين هم در باب سانسور و ترس از آن مصداق دارد و هم در باب شيرين سخنی شیرین سخنانی چون شما که اگر نبود عشق و مهری به کلمه و وسواسی در انتخاب آن ، چنین نوشتههای دلنوازی اصلا نوشته نمی شد. امیدوارم بچه های اعتماد ملی متنتان را خوانده باشند .نمی دانم چرا احساس می کنم هدیه شما به انها به مناسبت تولدشان، به حکایت آن عاشقی میماند که برای معشوقش آیینه برد به هدیه!مرتضی هادی
درود به استاد گرانقدر
من سعید.ب 29ساله از تهران لیسانس حسابداری دارم که بعد از خواندن چند کتاب و مقاله از شما اولا :یکی از هواداران شما شدم و طرز فکر شما را پذیرا شدم دوما : تشویق به نوشتن شدم . حال با اینکه میدانم شما خیلی مشغول هستید خواهش دارم اولین نوشته مرا بخوانید و نقد آنرا برای من بفرستید .
هوادار پروپاقرص شما
سعید ب
آفتاب را با آيينه بايد همپيمان ساختhttp://mihanyar.blogspot.com/
با سلام
آقای بهنود، شما هر جا مطلب نوشته اید من خوانده ام. طبق عادت ده ساله اگر روزنامه ای را نیز بعد ار دوم خرداد خوانده ام به واسطه حضور شما بود.با نثر زیباییتان زندگی می کنم بی صبرانه منتظر کتاب الیس هستم الان نیز با اکانت دوستم مطلب فرستادم خوش باشید
ابراهیم
سلام
راستش گم کرده بودم شما راو امشب یافتمتان و چقدر خوشحالم.
ده روزی هست که برای اقامتی که نمیدانم چقدر است و امیدوارم طولانی نشود در لاهه ساکن شده ام و مشغول کار. چه کنیم که این طاعون احمدی نژاد راه را برای ادامه زندگی در خانه بسته بود و به بیابان زده ایم به امی بازگشت دوباره به خانه.
با سلام
از مقاله شما نميشود لذت نبرد مخصوصاً وصف حال جو خوردگان بسيار زيبا بود
درود بر جناب بهنود عزیز
حاجتی به تمجید وتملق نیست .همواره از جویندگان مطالبتان حتی در سایه روشن خاطرات دورم بوده ام واین آخری در وصف بی چشمداشت و متعلقات رایج معیشتی زیستن و گذراندن سخت به دل نشت . در این وادی شما تنها نیستید .چنین ماندن و ایستادن هنری است گران که به هر کس روا نباشد . پاینده و مستدام باشید . بامداد
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home