Thursday, January 25, 2007

زادروز محمدعلی و سالمرگ تختی





صفای پهلوانان، جايشان دردل مردمان

مقاله ويژه نامه اعتماد را اگر در ضميمه روزنامه نديده اید اين جا بخوانید


يک گنجشک است وقتی روی پاهایش می جهد، سبک و سرخوش
مثل یوز پلنگ است وقتی بر سرت می پرد، فرز و خطرناک
همچو يک فيل است وقتی مشتش به سویت پرتاب می شود
اما حالا مسابقه تمام شده، یک پروانه دارد به طرف ما می پرد خوشرنگ

همه اينا را گفتم هنوز محمدعلی را نشناخته ای
مثل خوب ترين آدماست، قلبش از طلاست
سرت را بذار روی سینه اش، نترس
براش بگو عمو جو چطو از گشنگی مرد
اون يک گنجشکه، قلبش از طلاست...


دهه شصت میلادی، دهه آرمان های بزرگ بود. دهه سياه و سفيد. دهه ای که انسان کشف کرد در وجودش چه پلیدی ها دارد. پیش از آن نه جنگ زشت بود، نه تبعيض سياه. سیاه ها سیاه بودند، کوکلوس کلان ها می توانستند با علامتی همديگر را بشناسند. يک ابرقدرت آمده بود که همه چيز داشت، اتم، سربازان سرحال، پرچم پرافتخار، فرانک سيناترا، فرشته آزادی، بلندترين برج دنيا، بلندترين خيابان دنيا، بزرگ ترين موزه دنيا، ثروتمندترين آدمای دنيا .... ترين، ترين، ترين .... يک ابرقدرت ديگر هم بود که هيچ کدام از اين ها را نداشت اما جلو آن يکی می ايستاد. سیبری هم داشت، گولاک هم داشت، انتخابات آزاد هم نداشت، هوارد هيوز هم نداشت، مخترع هواپيما هم نبود، انشتين را هم به خودش پناه نداده بود سهل است انيشتين های خودش هم ناراضی بودند. اما باز اين دومی حريف اولی بود. می دانی چرا، چون آن اولی که آمريکا باشد اميد همه پولدارها بود و اين دومی که اسمش اتحاد جماهير شوروی باشد اميد همه فقيرها و محروم ها در همه دنيا. اين دومی در نظر ميليون ها فقير و سياه آفريقائی، آسيائی و آمريکائی صبح اميد بود، مهتاب بود.

دهه شصت، دهه عجيبی که با اتمامش سرنوشت آينده ميلياردها انسان عوض شد. هم رنگ رخ فرشته آزادی پريد، هم نقاب از رخ خرس سرخ افتاد، هم کتاب های سرخ مائو ورق ورق شد. دهه شصت را جنگ ويت نام ساخت، خليج خوک ها ، چه گوارا، بيتل ها، و محمد علی کلی . زمانی که دو تا ابرقدرت به جان هم افتاده بودند.و مردم دنيا تماشاگر کشتی آن ها در تب و تاب بودند.

آن دهه، دهه چهل ما ايرانی ها بود. شگفتی های جهان به اين جا هم رسيد. چه اتفاق غريبی است مردمی که هنوز در خانه هایشان تلويزيون نبود و اگر هم بود بيش تر شبانه روز برفک داشت، ناگهان دعوت شدند که از پشت پنجره مرکز فرهنگی سفارت آمريکا در تهران رفتن بشر را به ماه تماشا کنند. در همان زمانی که اتفاق افتاده بود. تلويزيون ها و تلفن های ماهواره ای نبودند، اينترنت هم نبود، اما اين آمريکائی ها عجب امکاناتی دارند. به غير از فرستادن آپولو به فضا، دو تا حادثه ديگر را هم در همان زمان که رخ داد برای بچه های جهان پخش کردند. مسابقات شطرنج بابی فیشر و اسپاسکی، و مسابقه بوکس کلی و سونی لیستون. اما چه فرق می کند که مقابل گنجشکی که قلبش از طلاست چه کسی دستکش به دست کرد.

وقتی کاسیوس کلی حریف را زمين انداخت، یک مرتبه همه بچه های فقير هارلم و هارلم های همه جهان، سفيد و زرد و سیاه فرياد کشيدند و احساس پیروزی کردند. او اميد محرومان بود. و وقتی اعلام شد که پشت سر عاليجاه محمد ايستاده و مسلمان شده زمان آن بود که زورگويان آمريکائی، کوکلوس کلان ها، قمارخانه دارها، هواداران مک کارتی، و گلدواترها تکليف خودشان را بدانند، یک باره نه فقط جامعه محروم و فقير سياهان آمريکائی بلکه یک تفکر آزادی طلب پشت سر او قرار گرفت. اين هم از شگفتی های دهه شصت بود. يهوديان با همه نفوذی که داشتند همه جا را در قبضه داشتند اما نمی توانستند حریف لابی مسلمانان آمريکائی شوند که در ميان توده مردم نفوذ غريبی داشت. کلی که نامش کاسیوس بود، مسلمان شد، محمد علی شد و سرش را گذاشت در دامان نفوذ و خوشنامی مسلمانی دهه شصت در آمریکا. در آن روزگار، مسلمانی در جامعه آمريکا چون به بن لادن آلوده نشده بود، نه که چيزی از کسی نمی کاست که به او ميدان عمل وسيعی در ميان مردم می داد.

حالا چهل سال گذشته، هفته پيش زادروز محمد علی کلی بود. شصت و پنج سالگی اش. همو که از پانزده سال پيش مبتلای پارکينسون است، به سختی راه می رود اما شانی برابر با نلسون ماندلا دارد. و گرچه در عالم ورزش بوکس جولوئی و راکی مارچیانو دوتنی هستند که با وی برابری می کنند و حتی نشريه معتبر رينگ جو لوئی را به عنوان مرد هميشه ماندگار رينگ معرفی کرده است.

تايمز لندن عنوان ويژه نامه ای را که به زادروز محمد علی اختصاص داده گذاشته "سعادتمندترين موجود زنده روی زمين". چه عنوان عجيبی. چندی پيش هنگامی که جورج بوش هم خودش را به ترتيبی رساند تا عکسی به يادگار با محمد علی کبير بگيرد، چنان که همه روسای اين چهل سال گرفته اند، مجله تايم با همين عنوان از محمد علی ياد کرد با اين توضيح که وی علاوه بر شهرت و اعتبار بين المللی، نامی افتخارآفرين است که نظيرش نصيب هیچ ورزشکاری نشده است.

علی يک مدال المپيک دارد که متعلق به بوکس سبک وزن است و سیزده سال هم نام مطرح مشت زنی حرفه ای سنگين وزن بوده است. بسيارند که از وی رکورد بهتری دارند. ورزشکاران پولدار و پرجنجال هم فراوانند، اما در چهل سالی که از آغاز نام آوری محمد علی می گذرد، صدها نفر از اين ها آمده اند و رفته اند. از بعض آن ها اصلا نامی نمانده است. جز حرفه ای ها کسی نمی داند رقيبان محمد علی کجا هستند و کی ها بودند. اما محمد علی مانده و راز اين ماندگاری در شخصيت وی بوده است، نه در ضربات مشتش که حالا ديگر بيماری پارکينسون آن را بی وزن کرده است. قابل تصورست که بعد از مرگ او يکی از نام های بلند ماندنی تاريخ آمريکا می شود و از همين حالا می توان ديد مجسمه ای از هزاران مجسمه اش را که همچون مردان نامی جفرسون، لينکلن و جورج واشنگتن محله ای و موقعيتی را به نام خود ثبت می کند. از جمله چهار نامی از ميان صد چهره قرن بیستم هنوز. و هيچ يک از آنان جز نلسون ماندلا سعادت را نصيب نبرده اند.

او که روز هفده ژانويه 1942 [27 دی 1320] به دنيا آمده است وقتی ده ثانیه بعد از آمدن روی رينگ سونی لیستون را نقش بر زمين کرد و هنوز کاسیوس نام داشت 25 ساله بود درست در وسط دهه پرماجرای شصت. اما چه رازی وجود داشت که در مسابقه بعدی وی، ناگهان همه محلات فقيرنشين آمريکا، مردم سیاه و سفيد شادمانه به خيابان ريختند. از آن پس علی با خود نام مسلمانان آمريکا را هم به صحنه کشاند.

نوشته اند از زمانی که تير پليد مارتين لوتر کينگ [سراينده شعرگونه من رویائی دارم] را به خاک انداخت، بغضی در گلوی هواداران جنبش مدنی سياه آمريکا بود که وقتی سونی لیستون ده ثانیه بعد از آغاز مسابقه قهرمانی سنگين وزن جهان کف رينگ دراز شد، آن بغض ترکيد.

دهه شصت دو کينگ [شاه] از ميان آمريکائی ها به دنيا هديه کرد. الويس پريسلی و محمد علی کلی. هر دو آن ها معترض جنگ ويت نام [نماد حاکميت زمان] بودند، هر دو آن ها فقيرزاده.

و اما حکايت

بازگشائی سرگذشت نام های مطرح هفته، فايده ای نخواهد داشت مگر آن که از اين تذکار دل ما تازه شود. و دل ما تازه نمی شود مگر پندی چنان درش باشد که بتوان با نخی نازک هم شده به سرگذشت ما ايرانيان متصلش داشت. محمد علی کلی چنين است.

در دهه شصت باليد، در جامعه پر تضاد و پرتبعيض آمريکا، عليه دستگاه حکومتی و ظلم برخاست، و میهمان دل مردم محروم ماند. اين همه مشخصات کسی است با نام غلامرضا تختی.

تختی وقتی دهه آرمانی شصت آغاز شد، نام و آوازه و مدال هائی داشت . اما مظهر و آرمان ملتی هم بود. تختی ده سالی از محمد علی بزرگ تر بود. اگر مانده بود اينک هفتاد و پنج داشت. اگر محمد علی در لوئيز ويل زاده شده تختی هم از خانی آباد در جنوب تهران آمد. در اين جا نيز قهرمانان و کشتی گيران بزرگ تر از تختی بودند. او برترين نبود. در عصر خودش امامعلی حبيبی هم مدال های بيش تر گرفت و هم آوازه جهانی داشت. تختی هم عليه نظم حاکم زمان خود برخاسته بود. مارتين لوتر کينک برای محمد علی همان نقش را داشت که دکتر مصدق برای مصدق. ترور لوترکينک با محمد علی همان کرد که کودتای 28 مرداد با تختی. جنگ ويت نام برای محمدعلی همان بود که زلزله بوئین زهرا با تختی. دل هر دوشان در يک طريق می زد. تصويری هست که کلی را فردای روزی که قهرمانان قهرمانان بوکس شد نشان می دهد نشسته بر ماشين بزرگ روبازی با کت و شلوار شيک و رفته است به ميان بچه های حلبی آباد لوئيزويل زادگاهش. و عکسی هست که تختی را نشان می دهد ايستاده بر بالای يک کاميون برای جمع آوری کمک های مردمی برای زلزله زدگان بوئین زهرا، اگر در عکس اول دختر و پسرهای سياه ریخته و پرامید از اتومبيل محمد علی بالا رفته اند. در عکس ميدان انقلاب تهران مردان و زنانند که لباس از تن می کنند. رفته اند و پتو و تشک از خانه آورده اند چون به جهان پهلوان اعتماد داشتند.

تختی هم عليه فقر و تبعيض بود ورنه گذارش به پس کوچه سياست نمی افتاد.

اما اگر تفاوتی هست در دو سرنوشت. يکی تختی است که محبوب و قهرمان مردم ايران ماند و ديگری محمدعلی که مانند سفيری جهانی شده است و وقتی گرهی در کارها می افتد حضورش می دهند چه گروگان گيری در ايران باشد و چه جنگ در اوگاندا، چه شورش سودان به سراغش می روند. اين تفاوت را نه موقعيت حکومتی و نه دين اين دو[که یکی بود]، بلکه ازادی می سازد. همان آزادی که با تختی نبود و با محمد علی هست. و سرانجامش اين می شود که جهان پهلوان ما چیزی نمانده که چهل سال از نبودش بگذرد، اما کلی با وجود بيماری پارکينسون که پهلوانی ظاهر را از وی گرفته هنوز "سعادتمندترين موجود زنده بشری" است.

به همين تفاوت کوچک [ آيا به راستی کوچک است زمانی که ازادی هست و آزادی نيست] حاصل آن است که وقتی سرانجام در 1979 محمد علی میبازد تا دستکش ها را آويزان کند، بزرگ ترين مجله هفتگی جهان عکسی از وی روی جلد چاپ می کند و بر بالايش تيتر می زند "خداحافظی بزرگ ترين" اما در تهران روزنامه نگار جوانی را که همان کار کرده و گزارشی از تختی در مجله ای هفتگی [روشنفکر] چاپ کرده بود با اشاره ای مختصر به رازهای زندگی وی، به زندان می انداختند. و اين تنها عقوبت آوردن نام جهان پهلوان نيست. اگر شعر "قلب طلائی اش" سروده استفن رايت [ که ابتدای آن در صدر مقال آمد] زبان به زبان می چرخد و ترانه می شود و در هر مراسم در حضور محمد علی خوانده می شود گاه با کر هزار نفری کليسای لوئيزويل، اما شعر جهان پهلوان سروده سیاووش کسرائی تا سال ها اجازه چاپ نداشت.

هنوز که هنوزست بچه های سياه هر جای آمريکا به ياد روزی هستند که پدرانشان جمع شدند تا بتوانند برای چند نفر بليت بخرند و به سالن گران مديسون نيويورک بفرستند مبادا در آن جا سر کلی را کلاه بگذارند و قدرت پرستان بر سر او معامله کنند، او را که قوی ترند ببازانند. چند صحنه از تختی به ياد آورم.

آخرين بار بود. در آستانه حضور در مسابقات جهانی، دستگاه حکومت و امنيت نمی خواست تختی در تيم اعزامی باشد. در هيچ باشگاهی نتوانست تمرين کند. حتی در رختکن استادیوم نصيری به او جا و مجال ندادند و آن "روی آزرمگين" به قول شاعر، مجبور شد در حالی که دوستانش دور او را گرفته بودند در همان ميان جمعيت لباس رزم بپوشد. همه دور سالن رو باز را پليس گرفته بود. مسعود ماهتابانی حاضر نشده بود اين رذيلت را بر عهده بگيرد. رقيبی که آماده شده بود برای دور کردن تختی از مسابقات توسط مربيان باشگاه افسران در همان محل هم پرورانده می شد. اما جمعيت که پلیس نتوانسته بود جلويشان را بگيرد از درخت های خيابان ايتاليا بالارفته بودند و تمام پشت بام های اطراف آدميزاد بود چون گل بر شانه ديوارها روئيده . وقتی که دست رقيب در پره بينی جهان پهلوان گرفت و از آن خون بيرون زد، تمامی اين جمعيت يک جا از ديدن خون تختی بر سر می زد. داور خريداری شده بود کشتی را متوقف نمی کرد و مردم فرياد می زدند. و چون سرانجام تختی حريف را از زمين کند، صدای صلوات مردم تا خانی آباد هم رسيده بود.

در همان دوران وقتی که آشکار شد که هيچ باشگاهی برای تمرين وی درش باز نمی شود و تيمسار رييس سازمان تربيت بدنی همه منافذ را بسته، شب هنگام دور از چشم شحنه و عسس قرار شد در يک کاروانسرا در خانی آباد کشتی گرفته شود. دو سه تن از پيش کسوتان و کشتی گيران آماده شدند و عليرغم اخطار تیمسار به کاروانسرا آمدند که از غروب آب و جارو شده بود. مردم هم فهميده و کم کم رسيدندحلقه دور کاروانسرا پر شد. اما مشکل اين که تشک کشتی از کجا بايد. اين مشکل حل نشده بود و روی زمين سخت که نمی شد کشتی گرفت. گفتند شايد راه حل تشک های عادی باشد.

در لحظه ای، خدای را، ديدم که آسمان کاروانسرا از تشک هائی سياه شد که انگار پر گشوده بودند از همه سوی خانی آباد تا درشتی های زمين زير پايش پرنيان آید همی.

هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمد
طلوع تو را خلق آئین گرفت
ز مهر تو اين شهر آئین گرفت
که خورشيد در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشيده ای


به ساليان بعد وقتی اين حکايت پر اشک چشم بر علی حاتمی راندم عهد کرده بود تا تشک ها را که در آسمان بالا گشوده بودند باز نسازد و در فيلم نگنجاند کار فيلم زندگی تختی را تمام شده نداند. دريغا فلک به او هم مجال نداد.

اما اين غمنامه را اگر پايانی بايد آن جاست که نگاهی به مرکز محمدعلی در لوئيزویل بيندازيد که عکسش را می آورم. مرکز تختی ما کجاست. بابک بعد اين همه سال که غلامرضايش دارد به هيکل پدر بزرگ می شود از مراسم امسال سالمرگ پدر گزارش کوتاه چند خطی نوشته – برایم از صد سوگنامه اشک انگیزتر – نوشته حتی دريغ از بنای کوچکی به يادگار بر مزارش، گفتنی است اما کو همت کار. از آن روز که انقلاب شد و عکس های تختی از پستوها بيرون آمد و در دست ها نشست، دولتمردی نيست که به سودای رای مردم سخنی از تختی نگفته و وعده ای در باب بزرگداشت جهان پهلوان نداده باشد. اما کجاست. کو. و اين همان تفاوت است که محمد علی کلی را محمد علی کبير می کند و قهرمان بزرگ ما در دل مردمان و درشعر سیاوش کسرائی می ماند. محمد علی عنوان سعادتمندترين موجود زنده بشری می گيرد و ...

جهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نيرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگين
مماناد آن خوی پاکی غمين
به تو آفرين کسان پايدار
دعای عزيزان تو را یادگار

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 26, 2007 at 9:59 PM , Blogger Nick said...

...Va in Darse bozorg ra bayad Ashkhasi Mesle Hosseine Rezazadeh miamokhtand ke nayamokhtand. Oo ham mitavanesht az an jaygah barayeh mardom sokhan begooyad va daad bestanad amma bejayash Madihe saraye ino on shod ta jiibeh khod por konad.be nazareh man Bozorg boodan va sakhtaneh khod be parametrhayeh ziadi bastegi darad ye kiyish ham Asalat va ettelaateh Jenetikist.

 
At January 27, 2007 at 7:57 AM , Blogger morteza said...

لطفی در سخنتان هست که نمی توان آن را تنها به چیرگیتان بر زبان، نشستن تان بربلندی تاریخ دانی و تبری جستن تان از مطلق نگریهای اندیشه سوز نسبت داد. اینها هست ولی همه از آن نیست. به گمانم نکته نادر آنجاست که شما در عین غربگرایی، ایرانی مانده اید و دلباخته به فرهنگ آن، سکولارید اما در یادداشتها و رمانهایتان احترام به ایمان ایرانیان موج میزند و من در این خصوص کسی را از فرهیختگان زنده کشورم در ردیف شما نمی بینم!مرتضی هادی

 
At January 28, 2007 at 6:46 PM , Blogger ardeshir said...

amaretan dar morede muhammad ali gahan nadorost ast va gahi daqiq nist.

Va motabeqe mamool dar har forsati ham bayad nishi be hokoomateh shah va yadi az KOODETAYE 28 MORDAD bokonid.

Dear Behnood

Don't you think this obsession?

 
At January 29, 2007 at 2:12 PM , Blogger nima said...

سلام سلام سلام میرزا جان بی هیچ خط و خبری کوچیدی و مارا رها کردی در این دنیای مجازی ولی آنقدر گشتم و گشتم تا بازت یافتم و مسرورم از اینکه باز چون دو دریچه پیش روی هم نشستیم و الحق که خانه ای چنین زیبا در خور میرزای شهرآشوب ماست بر شما و ما مبارک باد

 
At January 29, 2007 at 3:53 PM , Blogger Unknown said...

همه چیز هم تقصیر حکومت نیست. به فرض هم حکومت مقصر، نقش خود مردم چی؟ مگه اعتباری که الان مصدق داره رو حکومت براش ساخته؟

 
At February 3, 2007 at 3:12 AM , Blogger Unknown said...

دمت گرم و سرت خوش باد.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home