Wednesday, October 3, 2012

فیلترینگ و پارازیت در اینه خانه


وقتی خبر از گسترش فیلترینگ و پارازیت و سانسور می رسد تازه آدمی در می یابد چشم و گوش مردم چقدر نزد حاکمان ارزشمند است که برایش این همه زحمت و بدنامی را بر خود هموار می دارند. و از همان زمان است که آدمی درک می کند که دعوا کجاست. دعوا بر سر آگاه نشدن ماست ورنه همان آیه شریفه مبنای عمل می شد که بر بالای دفترچه انشای ما بشارتمان می داد به شنیدن قول های مختلف و برگزیدن بهترین آن ها معلم فقهمان می گفت یعنی تو شعور داری و شعور ترا خداوند شاهد است پس تو حق انتخاب داری، پس کسی حق ندارد در چشم ها و گوش های ترا ببندد. اما آینه خانه را چه کنیم.
 تا پنجاه سال قبل هم در داخل مجموعه سلطنتی ارک تهران، اتاقی بود به آن می گفتند آینه خانه. حتی در سال های چهل و دوران وزارت دارائی جمشید آموزگار مدتی این اتاق مقر مهدی معتمدی مدیرکل دفتر وزارت دارائی بود. چرا این اتاق آینه خانه نام داشت، حکایتی دارد. اول بار این نام در زمان ناصرالدین شاه به آن گوشواره رو به قبله .عمارت باب همایون داده شد و همین طور به نام ماند
ناصرالدین شاه زمانی گفته بود آینه خانه جائی است که آن جا عقاب پر می ریزد. بیرون آمدن از آن اتاق مانند گذر سیاووش از آتش یا چیزی شبیه به پل صراط بود. اینکا ب نظرم می رسد که اوباما و میت رامنی به آینه خانه می روند همان جا که قذافی و صدام رفتند و زنده به در نیامدند. به نظرم بشار اسد و محمود احمدی نژاد هم دارند به آینه خانه نزدیک می شوند.
دکتر طلوزان حکیم فرانسوی شاه، در بازگشت از یکی از مرخصی هایش، یک آینه به قبله عالم پیشکش داد، این آینه اتاقی را که بین محل کار شاه و آبدارخانه بود، آینه خانه کرد. آینه دکتر طلوزان وقتی گشوده شد نظر همه را جذب کرد چرا که صافی و واقع نما نبود، اعواجی داشت که مقعر و مهدبش می کرد و در نتیجه آدمی در آن معوج به نظر می رسید. قدش کوتاه و کله بزرک می شد، صورتش دراز و دریده. چند روز اول آینه را تکیه به دیوار دادند و شاه و درباریان در برابرش می ایستادند و به آن می خندیدند، یعنی به خود. بعد امر فرمودند همان جا نصب شود و هر از گاه وزیری، حاکمی، امیری را به آن اتاق می بردند و از تماشای وی مفصل تفریح می فرمودند و درباریان هم در این تفریح شریک می شدند.
با گذر ایام چند آینه دیگر از همان قبیل هم به اتاق اضافه شد و کم کم درش قفل شد و کلیدش رفت در جیب مفتاح الملک کلیددار و بی اذن همایونی رفتن به داخل آن میسور نبود. گاه قوروق می شد و درباریان می فهمیدند شاه اجازه داده اهل حرم و محارم هم به آینه خانه بروند تا دلشان باز شود. آینه خانه بی آن که نمایشی در کار باشد و یا کریم شیره ای احضار فرموده باشند و یونس ماهی لودگی کند و اخترخمانی مسخرکی، خود به خودی اسباب سرمستی بود و صدای خنده از آن بلند.
شاه قاجار که اهل معنا بود گوئی در خدمت علما سخنی از این آینه رانده بود و یکی از علمای نامدار گفته بود این آینه عاقبت است، در آینه عاقبت یک کجی و راستی هائی هست که به چشم سر نمی نشیند، در ذات است. اعوجاج در ذات. شاه را از این تشبیه خوش آمد و کم کم در این مباحث چه بس سخن ها رانده شد. چنین بود که آینه خانه آئین نامه ای یافت تا حاضران بدانند کسی که به آینه خانه درآمد همه عیوب نهانش جلوه می کند و از پرده بیرون می افتاد. آینه دکتر طلوزان عیب نما بود. کم کم این مثل سایر شد. می گفتند آقا مستوفی الممالک که به آینه خانه نمی رود، این یک معنا داشت، و وقتی گفته می شد مشیرالدوله دو بار به آینه خانه رفت و محترم به در آمد، به معنای دگر.
آینه خانه بود تا قبله عالم را مانند تمام آدمیان دیگر عالم، نوبت به پایان رسید و تیر میرزا رضا کرمانی به خاکش انداخت و نوبت به فرزندش مظفرالدین شاه رسید. دیرزمانی دارالخلافه سیاهپوش بود و جنازه شاه شهید در دهانه سبزه میدان و مردم دورش عزادار تا نحس زمان گذشت و شاه جدید از تبریز رسید و سنگ قبر آماده بود و شاه بابا دفن شد و درخزانه ها گشوده شد و درباریان تازه به خیال گنج یابی به جست و جو برآمدند از جمله در آینه خانه گشوده شد.
درباریان سابق به خیال آن که شاه جدید دلش باز شود روزی وی را با مقدماتی به آینه خانه کشاندند. اما چندان که پرده ها افتاد و شمعدان ها روشن شد، شاه خود را خمیده و پیچیده، کج و معوج، مثل لک لک با گردن دراز و یا مثل نهنگ لهیده و یله دید به فغان آمد و فریاد یا الله سر داد و سرید زیر عبای شیخ بحرینی گریان کنان که خدا نیاورد. فریاد و فغان از درباریان بلند شد و همان شبانه جام های آینه را شکستند و حتی به استدعای برخی از اهل حرم که طالب آینه فرنگی بودند وقعی ننهادند و فرمودند شگون ندارد.
یکی از فضلای زمان گاه به دربار می رفت اهل جفر بود و طلسم گشائی می دانست، سرکتابی باز می کرد و دعائی می خواند وقتی این حکایت را شنیده بود در دفتر نوشت "آینه دکتر فرنگی، عیب نمای ذات بود. کس تاب آن نداشت." و باز در دفتر خطی خود میرزا ضبط است که نوشته "کاشکی هیچ پیرهنی بر تن عادت های آدمی نبودی تا زشت و پلیدش به چشم آید، شاید چاره شود". ابراهیم گلستان در ابتدای فیلم خانه سیاه است نوشته و گفته دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است".
حکایت آینه خانه از آن رو شنیدنی است که در این آغاز قرن بیستم، که فوران اطلاعات و انفجار دانائی ها چنان کرده است که گویا هیچ چیز قصد پوشیده ماندن ندارد هنوز هستند کسانی که از ترس ظاهر شدن اندام ناساز خودشان یا بهتر بگوییم نگران از قضاوت مردمان درباره اعمالشان، از آینه خانه پرهیز دارند.
ماهواره ها، بزرگراه اطلاعاتی، شبکه های به هم پیوسته اجتماعی، کبوتران نامه رسان بادپیما همه هستند اما باز هم هزاران تن در کار پرده پوشی هستند. و پرده پوشی واقعیت ها در این عصر به دو گونه است. یکی ارسال پارازیت و فیلتر کردن راه های عبور در بزرگراه های اطلاعاتی، اما از آن مهم تر خاک پاشیدن در چشم حقیقت. یعنی هزار شعبه ساختن و شروع کردن به جعل، هزار شعبده به کار انداختن و نیمه پنهان و آشکار ساختن. هزار ترفند در کار آوردن تا بلکه جهانیان را معوج و زشت نشان دهند شاید در آن میان اندامشان راست بنمایاند.
این جنگ آینه داران تا کجا می تواند ادامه یابد. صدای قهقهه از آینه خانه می آید. این صدای آن هاست که ناسازی اندام خود را باور ندارند. و ناگهان به صدای تیری صدای هق هق گریه می آید. این صدای آن کس است گوشه ای از ذات خود را به چشم دیده و تاب نیاورده است. و صدای دیگر جام هاست که می شکنند مبادا راست گفته باشد. آینه چون نقش تو بنمود راست
ااسلحه نرم . کار علی شافعی 
/

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At October 3, 2012 at 6:19 PM , Blogger Mohammad said...

چه عجب آقای بهنود!!! فکر کردم نرخ ارز بالا رفته شمام کرکره وبلاگتون رو پائین کشیدین. به دور از مزاح مارو معطل و نگران نکنید، سلامت باشید

 
At October 7, 2012 at 6:14 AM , Blogger Unknown said...

لذت بردم
سپاس

 
At October 7, 2012 at 7:36 PM , Anonymous Anonymous said...

هر که ناموخت ازگذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ روزگار

 
At October 8, 2012 at 12:29 AM , Blogger bluish said...

دست مریزاد. یاد خاطره ای افتادم از دوران دانشجویی و بحث هایی که همواره داغ بود و لجاجت ما تا حرف خود را به کرسی بنشانیم. یکی از رفقا اصطلاح جالبی داشت که خوب می شد سر وته بحث را یک جوری با آن جمع کرد و می گفت باید از خودمان شروع کنیم و آنقدر همین یک جمله در پشت خود معناهایی داشت که با یک نگاه به خودمان اغلب طرفین بحث راضی می شدیم و بحث تمام می شد. استاد بزرگوار با پیش کشیدن قصه تالار آینه بخصوص آنجا که صحبت مظفرالدین شاه وسط می آید در واقع حرفی برای گفتن باقی نگذاشته است.
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر می کنم
پاره ی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا می شود
صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
****
حالا دریاچه ام
زنی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
درمن دختری راغرق کرده است
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .
" شعر از سیلویا پلات "

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home