Monday, July 19, 2010

جرس امیدواران یک ساله شد


این مقاله ای است که در یک سالگی سایت جرس برایشان نوشته ام.

جرس یک ساله شد. جرس آمد که صدای سبز باشد و سبز صدای امید بود. جرس آمد که سبزها به هم پیوسته باشند، و خود انعکاس این پیوستگی باشد. جرس نیامد که خود روایتی تازه باشد و موجد گفتگوئی تازه در میان گروهی که بهار سال قبل زنجیره ای انسانی ساخته بودند از میدان انقلاب تا هر جای دنیا، تا آن سوی اقیانوس، هر جا که دلی بود و نبضش به فارسی می زد. برای پاسخ به این سئوال که آیا جرس موفق بود یا نبود، ناگزیر باید قلم را دواند در زمینه ای به طول عمر انقلاب و عرض چالش هائی که بر سر آزادی و مردمی در جامعه درگیر بود و هست.

مالکان و صاحبان فلات مهاجرپذیر ایران، در سی و دو سال گذشته، به سه اکسدوس [ موج مهاجرت گسترده] ناگزیر شده اند. نخستین آن همان روزهای قبل و بعد از انقلاب بود، دومی در دوران جنگ، و آخری در پایان دوره اصلاحات. به نظر می رسد در هر موج حدود یک و نیم میلیون نفری از جا کنده شدند، هیچ یک وقتی از کشور خارج شدند گمان نداشتند دیر بمانند و آمده بودند که زود بازگردند، و هنوز نیز این امید در دل هاست اما اینک به مهاجرانی بدل شده اند که هیچ شهر بزرگی در جهان از وجودشان خالی نیست. گرچه بیش از نیمی راه بازگشتشان بسته نیست. می روند و می آیند. آنان چون حامل دموکراسی هستند از قضا بی صدا اثر بسیاری در زادگاه خود می گذارند.

با این همه باید پرسید برای بررسی مصائب و یا آسیب شناسی مهاجرت های این سی و دو ساله آیا از مهاجرت های پیشین این قوم، همچون مهاجرت پارسیان به هند، یا مهاجرت محدودتر ایرانیان در جریان انقلاب مشروطه به اروپا، می توان الگوهائی برداشت؛ یا امکان پذیر هست که از مهاجرت آرمانخواهان چپ به شوروی بعد از جنگ جهانی دوم قرینه ساخت.

پاسخ به گمانم هم آری است وهم نه. آری چون دلتنگی ها و فداشدن نسل اول در همه مهاجرت ها یکسان بوده است. ترس و مقاومت اولیه برای حل نشدن در جامعه میزبان نیز. و شباهتی نمی برند از آن رو که سرنوشت پارسیان در هند کجا و بدعاقبتی آرمانخواهان جان باخته در سیبری و اردوگاه قره قوم کجا. پارسیان رفتند تا زندگی هندیان را شکربار کنند [مگر سبک هندی در شعر نکرد] اما ژاله اصفهانی از دست ماموران فرمانداری نظامی گریخت به خیال آزادی که حاصلش نشد. در این میان مهاجران مشروطه خواه از همه خوش عاقبت تر بودند چرا که اروپائیان لیبرال آن قدر بودند که دهخدا چند شماره صوراسرافیل را منتشر کند و سید حسن تقی زاده زیر سایه ادوارد براون به محقق بدل شود. و سرانجام هم یکی یکی سرفراز برگشتند، گرچه آزادی خواهی مشروطه زیر چکمه های رضاشاه جان داد اما همان مدرنیزم امن و امانی برای دهخدا پدید آورد و فرصت ساخت که لغت نامه اش را تدارک ببنید که نامش را در تاریخ جاودانه کرد. چنان که همان امن و امان تقی زاده را هم به وزارت و وکالت و سفارت رساند گرچه که خود بعدها گفت که در دوران رضاشاه مدیر بی خطر "آلت فعل" بوده است.

مهاجران امروز نه آن کشیده اند که نسل دل باخته به بهشت دائی یوسف کشید، نه آن خوش اقبالی را امید می برند که مشروطه خواهان در هفت هشت سال مهاجرت اوایل قرن بیستم داشتند. به تعداد هم از همیشه تاریخ مهاجرت های ایرانیان بیشترند. دوران هم دوران دیگری است. انقلاب ایران هم کاری بزرگ تر در سر داشت و همان قدر هم بزرگ بود و ریشه کن.

رویاهای همسان
این کسان که به تعبیر یک متفکر ایرانی "ساکنان کشور خارج از کشور’ند گرچه از تبار و تفکر و طبقات گونه گونند، اما در بستر سرد دوری از وطن رویای همسانی دارند، خواب روزی را می بینند که در زادگاهشان آبادی و آزادی رخ نموده و شادی نثار مردم گشته است. هزاران ایرانی در این سی و دو سال بر این آرزو ماندند - و برخی در حسرت آن رفتند - که جشنی چنان میانه میدان شهرهای ایران برپا کنند.

تصویر سیاست پیشه گان یا سیاست بازان مهاجر ایرانی چنین بود که:
موج اول مهاجران، یا دست کم اکثر آنان، حادثه ای مانند انقلاب بهمن 57 را بزرگ ترین فاجعه بشری می دیدند و با کل انقلاب مخالفت داشتند، فهمیدنی بود که چه آسیب ها از آن دیده اند. انقلاب آنان را ناچار به ترک وطن کرد، زندگی باختند، بیشترشان از کوه و کمر گریختند. هنوز چمدان هایشان را باز نکرده و همسایه هایشان را نشناخته بودند که موج دوم رسید، موجی که از جنگ گریخت مانند میلیون ها مهاجر در جهان که از جنگ گریختند می گریزند. اکثر سیاست پیشه گان موج اول و دوم با یکدیگر همدل نبودند، به چشم دوست در هم نمی نگریستند. دلسوز هم نبودند یا دست کم چنین نمی نمودند.

اکثر اعضای موج دوم وقتی انتخابات دوم خرداد رسید گمان بردند روز موعود رسید به پیشوازش رفتند. همین جا شکاف بزرگی بین مهاجران هویدا شد. اولی ها جز تحریم راهی نمی شناختند و دومی سراپا از شوق نمی شناخت. تا پیش از آن اختلاف موج اولی ها با هم بر سر این بود که سلطان آینده سلطنت کند یا مانند خوآن کارلوس و ملکه الیزابت باشد، این که مصدق خائن بود یا خادم، بیست و هشت مرداد کودتا بود یا قیام ملی. اما بعد از دوم خرداد سئوال این بود که با اصلاح همین نظام موافقند یا ایستاده اند به پای سرنگونی اش و احیانا انقلابی دیگر.
چنین بود که هر چقدر اصلاحات و هوای خوش آن برای آن ها که مانده بودند در داخل و نسل دوم مهاجران امید آورد، به همان نسبت برای سیاست پیشه گان نسل اول مهاجرت نومید کننده بود، به معنای آن بود که نظام می تواند خود را اصلاح کند و چون چنین ظرفیتی دارد پس دیگر ماندنی است و خیال سقوطش را نباید در سر پخت.

هر چه اصلاحات با موانع بزرگ تری روبرو شد، دو گروه نومیدان و امیدواران از هم جداتر شدند، حتی وقتی موج سوم هم رسید که دل سپردگان به اصلاحات بودند و قلع و قمع شدگان آخرین سرکوب جناح راست، باز هیچ التیامی پیدا نشد و اختلاف ها باقی ماند.

با این همه خرداد سال 88 نشان داد تندترین گروه مخالفان جمهوری اسلامی هم در منتهای وجود خود در برابر تغییرات آرام، اگر با موافقت مردم همراه باشد، مقاوم نیستند و از خشم خود حاضرند به نفع اکثریت بگذرند، دلشان از پولاد نیست. صف دراز انتخابات و سبز پوشان در برابر سفارت خانه ها و محل های رای گیری در 22 خرداد 88 هرگز چنین جمعیتی به خود ندیده بود، همه رای دهندگان موج سوم و حتی دوم نبودند، چه بسا از مهاجرانی که سی سال از مهاجرتشان می گذشت نیز، خشم را مهار کرده روسری سبز برداشته و به گروه هاگروه جوانی پیوسته بودند که نوید دور تازه ای از اصلاحات می دادند.

اما دریغا و دردا که آن چه از آن شور پدید آمد بار دیگر این قافله را از هم دور کرد. بار دیگر آن ها که هیچ امیدی نداشتند و تازه به جمع امیدواران پیوسته بودند شلاق کلام برگرفتند رو به امیدوارانی که گناهشان این بود که از حریف سنگدل شکست خورده بودند. آن ها کاری بزرگ کرده بودند وقتی با خطرهای بسیار باعث شدند که جهان چهره واقعی سنگدلان را شناخت، با مظلومیت خود نشان دادند که حریف چه سنگدل است و چه از مردمی دور.

اما هر چه سرکوب های یک ساله گذشته ابعاد گسترده تر یافته صدای آن ها که از اول هیچ امیدی به اصلاح جمهوری اسلامی نداشتند بلندتر شده است و دلایل قوی تر آورده اند. اینکا دیگر جلوه فروش اجتماعات ایرانیان خارج از کشور تنها اصلاح طلبان نیستند، چنان که یک چند شده بود، اینکا کنار هر جمع آن ها بار دیگر جمع های رادیکال چادر می زنند و صدای بلندشان سر داده می شد.

این صحنه اگر در خانه مان رخ می داد همان بود که می خواهیم اما چنین جنجال و اختلاف دیدگاه در دوران سرد مهاجرت چنان است که همین روزها یکی از نویسندگان قدیمی را واداشته که از اهل رسانه ها بپرسد چرا چنین شمشیر برگرفته و به کشتن خود برخاسته اند. چرا زبان تندشان مانند کیهانیان شده است. چرا کیهانی شده ایم.

جرس کجا جوانه زد
این خلاصه ای بود از فضائی که بر مهاجران ایرانی پراکنده بر جهان حاکم است و آن ها را به جمعی تبدیل کرده از هم دور و با هم درگیر. گرچه چنان که پیش هم نوشتم این تصویر کلی مهاجران نیست بلکه تصویر آن بخش هر چند کوچکی است که نظریه سازند یا دستی به رسانه ها دارند و به هر حال فعال سیاسی و یا رسانه ای به حساب می آیند. اما با این همه دشتی را نشان می دهد که جرس نهال خود را در آن کاشت.

جرس در زمانی شکل گرفت که خیابان شهرهای بزرگ کشور و هر جا مهاجران بودند سبز بود و گمان بیشتری ها این که چنین موج بلندی را هیچ نیروئی نمی تواند مهار کند یا از آن سواری گیرد. اما گذشت یک سال که در یک سو امیدواران دلجوان سبز بودند و در دیگر سو آن ها که هیچ از دل بیرحمشان تقصیر نبود، پر شدن زندان ها از کسانی که گناهشان و گناه بزرگشان این بود که صندوق رای را برای حل اختلاف ها برگزیده بودند تا مبادا گرفتار جنون خشونت و قهر انقلابی شویم، صحنه را رنگ خون زد، و کشته ها که ماند و داغ دل ها که بر نهال سبز زد، لحن و محتوای نوشته ها را تغییر داد. خشم ها را افزون کرد.

کار جرس و هر رسانه دیگری از این قبیل دشوار شد. هم باید خشم ها را مهار می کرد تا کلمات خود را به آتش نکشند و از درستی و صداقت حرفه ای دور نیفتد، هم باید انعکاس دهنده نظرات و تفکرات سبزها باشد که بخش عمده ایشان زیر فشار صحنه و به دعوت دولت احمدی نژاد رادیکال شده بودند.
کار جرس و هر رسانه فارسی زبان دیگری از یک سو انعکاس آن واقعیت ها بود که رسانه های داخل کشور روز به روز از دسترسی و پژواک آن محروم می شدند، نظراتی که جنبش سبز را در نظر داشته باشد و از دیدگاه رهبران و درگیرانش در صحنه داخلی دور نشود. و از یک سوی دیگر باید با آن ها مرز می کشیدند که طمع از هر اصلاح بریده اند و گام به گام تیزتر و تندتر شده اند.

در چنین زمینه ای کار دشوارتر از آن بود و هست که گمان می رود، هر کلمه در یک فضای پرتنش که خود به خود دست در کاران را به سوی رادیکالی می خواند، می تواند دوستان را از هم جدا کند، به همسوئی همفکران پایان بدهد، می تواند کسانی را که شناسنامه و گذرنامه به دست در صف های بلند روز 22 خرداد 89 کنار هم قرار گرفته بودند، بدگوی هم کند.

درست در این هنگامه مخالفان سبز در میان وابستگان جناح حاکم در ایران با پشتوانه پترودلار ها در کارند تا ستون های ویژه خود را از انعکاس نقدهای حتی دلسوزانه سبزها پرکنند. دستگاه دروغ پراکنی و شایعه سازی و داستان پردازی هیچ کم نمی گذارد. هواداران جنبش سبز را جز همین چند سایت چه مانده است. در مقابل ده ها شبکه پرهزینه حکومتگران و چند برنامه تلویزیونی مخالفان خود چه دارند. هر سهوکوچک رسانه های سبز – حتی اگر خطائی در گذاشتن تاریخی بر ذیل یک مقاله باشد - چنان بزرگ می شود و در شبکه دروغ و تهمت تکرار می شود که گوئی به درشتی خطای دولتی است که در پنج سال حیثیتی برای ایرانی باقی نگذاشته است. دولتی که به چنان انزوائی دچار شده که صدام – جز شش ماهه آخر حکومتش – بدان مبتلا نشد. چنان اجماعی از دولت ها علیه خود ایجاد کرده که زندگی و معاش بر ایرانیان هر جا هستند دشوار شده است. اما همه این ها به کمک دستگاه تبلغاتی پرخرج از جیب مردم، تبدیل به پیروزی می شود. آن ها خود را فریب ندهیم در فریب توده ها موفق اند.

امید نومیدان
جرس و امثال جرس اگر راه به دل گروهی از فرهیختگانی دارند که با زره فیلترشکن در بزرگراه مجازی آنان را جست و جو می کنند و پیامشان را می گیرند، دروغ سازان و تهمت زنندگان امکاناتی به مراتب بیشتر از گوبلز یا محمد الصحاف وزیر تبلیغات صدام در اختیار دارند. در این موقعیت فروخوردن خشم و وفادار ماندن به پیمانی که کسانی در عین جوانی بر سر آن جا دادند، کاری بایسته است.

و هر چه از دشواری راه بگوئیم کم است. اما آن قدر نیست که نومیدی را توجیه کند و دل بریدن از جنبش را موجب شود که گفته اند عاشقان بلاکش عاشق ترند و مبتلا تر.

و هم این جاست که می توان نقد هم کرد جرس را. جرس در میانه راه گمان برد می تواند همچون یک حزب عمل کند، این خطا بود، اما روزگار خطاپوش آمد. از دیگر سو جرس امید داشت که در حد یک خانه در بزرگراه مجازی نماند و تبدیل به خانه ای چند رسانه ای شود، یک سال گذشت و این حاصل نشد. اما نهال امیدی که در صدای جرس می روید به این سادگی نباید خشک شود. سال خشک و گرم و سختی بود اما باران نزدیک است مرغکان مهاجر خوب می دانند که نباید امید از آسمان برگیرند.

یک سالگی جرس بر جرسیان مبارک.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 19, 2010 at 5:24 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود گرامی
جرس هم هنوز مانند شما برای طرفداران نظام پادشاهی پارلمانی احترام قائل نیست
جرس هنوز خودی و غیر خودی منتها کمی مدرن تر از جمهوری اسلامی دارد
جرس گامهای مهمی برداشته اما متاسفانه رسوبات مذهبی و ایدئولوژکش هنوز هویداست
آیا طرفداران دمکراسی باید"سبز"باشند رنگ دیگر قبول نیست
موفق باشید

 
At July 19, 2010 at 6:27 AM , Anonymous حمید said...

برای دوست عزیز ناشناسی که پیام گذاشته یک عرض دارم.
شما مگر در سایت هایتان از بچه مسلمان ها چیزی می گذارید. شما که در رسانه هایتان کسی مانند سعیدی سیرجانی را حتی وقتی گرفتار شد وابسته به رژیم معرفی کردید. کیهان مانیفست شماست کیهان لندن . وقتی همین آقای بهنود به زندان افتاد نوشتید فلانی در زندان توبه کرد. شرم بر چنین نگاهی. و حالا توقع دارید همه دموکرات شوند و همه درها به سوی شما باز شود ولی درهای شما نه.
اما درهای ما هواداران واقعی سبز به روی شما باز است ما هر جا تظاهرات می کنیم یکی مان می آید و به شما می گوید لطف کنید آن شیروخورشید را بردارید و بگذارید سر این جیزها دعوا نکنیم و با هم علیه استبداد باشیم اما یکی مانند شعبان بی مخ اما در لندن جلو می آید و می گوید سلطنت ناموس ماست.
[...]

خیلی معذرت می خواهم

 
At July 19, 2010 at 6:28 AM , Anonymous ف الف ز said...

کاشکی اولین کامنت گذار یکی دیگر بود و من مجبور نبودم بگم [...] آقای بهنود دست شما درد نکند هم عیبشان را گفتید و هم هنرشان را. ممنونم

 
At July 19, 2010 at 7:25 AM , Anonymous Anonymous said...

مهاجرت آزمونی ست برای آزادی درونی فرد و این آزادی مبارزه ایی ست بی امان با ضعفهای خویش که می تواند ویرانگر و یا سازنده باشد . تو گویی در ما نیستی طبیعی تر از هستی می نماید و چون فنا پذیری یک ارزش می شود آنگاه هر آنچه که هست برایمان بی ارزش می شود و وظیفه حفظ آن را احساس نمی کنیم و از همه بدتر راه را بر آنچه می تواند از دل آنچه هست بیرون بیاید می بندیم . انسان بمیرد ولی کیهانی نشود .

 
At July 19, 2010 at 7:42 AM , Anonymous Anonymous said...

آن ها کاری بزرگ کرده بودند وقتی با خطرهای بسیار باعث شدند که جهان چهره واقعی سنگدلان را شناخت، با مظلومیت خود نشان دادند که حریف چه سنگدل است و چه از مردمی دور.

Khaili mazerat mikhaham ..besyari az mordom Iran va che basa donya khaili zodtar az inha fahmideh bodand ke cheghadr inan sangdeland ..dar vaghe in grooh Eslah talab khaili dir fahmid ..va albateh anan akharin groh nistanad ..balkeh hanooz yek grooh oslgra mandeh ta anha ham befhman ..
banabarin agar sath hoosh hame dar yek jameh yeksan bood khaili zodtar moshkelat hal mishod..vali chekonim ke be har hal tabiat chenin ast...

 
At July 19, 2010 at 9:31 AM , Blogger انسان سکولار said...

استاد بزرگوارم جناب بهنود

تشکر از اینکه درسهای گذشته ی تان را برای شاگردان تنبل و بازیگوشی چون من تکرار میکنید.
امید دارم دوستان عزیز که ساعی بودند و این تعالیم را کاملن با گوش جان دریافت کرده اند صبوری کرده و اجازه دهند ما هم به آنها برسیم.
چرا که این مکتب یک مدرک بیش نمیدهد و آنهم دیپلم آزادگی ملت ایران است و بس !
امکان اینکه تک تک درس پس دهیم و هر کس کارنامه ی خودش را داشته باشد نیست.
همه باید( دست کم اکثریت) حد نصابی را بیاوریم و بعد تازه یک معدل کل میشود نمره ی دیپلم ما!
پس شاگردان زرنگ تحمل ما بازیگوشها را بکنند.
البته من کمی سنم کمتر است و عذرم موجه اما میبینیم که همان دوستانی که در پنج سالگی سر کلاس اول تیزهوشان نشستند از آنجا که از مدیر مدرسه ناراضی بودند و تحصیل را رها کردند الان از همان بچه تنبل ها عقب تر افتاده اند.
همه سی ساله اند منتها اگر نور چشمی های مدیر به جای اینکه مدرک دکترای خود را هم گرفته باشند هنوز بزور دارند وارد دبیرستان میشوند ، بچه های تیزهوش دیروز همان درسهائی هم که مانند بلبل از حفظ میخواندند و اسباب تفخرشان ، تسلطشان به آنها بود را از یاد برده اند و در همان آزمون ورودی دبستان هم قبول نمی شوند!
ما هم خوب بچه تر بودیم و اغلب درسها را تند تند میخواندیم که تویش اشاره ای به نابسامانی و یا قلمبه ای به صاحب عنوانی پیدا کرده بخندیم و برای هم بخوانیم که:
ببین بهنود چه قشنگ بارشون کرده اینجا میگه ......
غافل از اینکه ما میخواندیم تا بغض فرو خورده یمان را تسکین دهیم و آنها که قلمبه بارشان میشد در پس بگیر و ببند و لجبازی و دو برابر بدتر کردن و گفتن
شب دوباره از تخت بیرون می آمدند و میخواندند و در خلوت خود در حالی که دستشان را به محاسنشان میکشیدند تفکر میکردند!

 
At July 19, 2010 at 11:36 AM , Anonymous Anonymous said...

بازدید از بلوگ "دلقک ایرانی" سبز بالغ ایرانی را به استاد بهنود و اگر مجاز بدانند به همه مراجعان ایشان توصیه میکنم ، چرا که ایشان هم واقع بینانه در همین باب گفته اند.

 
At July 19, 2010 at 11:40 AM , Anonymous Anonymous said...

چاپلوسی نباشد اما نباید ناگفته بماند که این تحلیل بسیار زیبا و دلانگیز است و بوی همان گفتار آشنا ی مسعود بهنود را دارد ، همان احساساتی که برای همه ساکنان مهاجر خواسته و یا ناخواسته ی غرب شناخته شده است در برزواینجا به بیانی زیبا آمده.
البته من فکر میکنم که علامت سوال بزرگی که هنوز هم شاید بی جواب مانده دلیل اصلی ناکام شدن این جنبش به حق اما غیر عقلانی بود.
نخست وزیری که (آنزمان رییس دولت وقت ) حداقل حتا اگر بگوییم که تنها شاهد اندوهناک هزاران اعدام بوده و بفرض اینکه جرات نکرده جیک بزند، امروز میخواهد ما را برگرداند به ان دوران ناب !؟
این حرکت اگر رکورد قبلی اعدام سیاسی را هم نمی شکست حتمن رکورد تازه یی به جای میگذاشت. پیروزی جنبش سبز (به فرض اینکه موفقشده بود ) منجر میشد که گروه نسبتا قدرتمندی از تند روهای مذهبی و فرصت طلبان چاپلوس گرد ایشان میامدند که حالا برویم به آن دوران ناب!!! زنده باد، مرده باد. و بعد نیمه قوی شده ی انقلاب سبز نوین اسلامی(قوی شده توسط همان تندروها ی مذهبی و چاپلوسان ) آن نیمه کوچکتر را با تفکر روشنفکرانه تر سرکوب میکرد و تاریخ مجددن تکرار میشد.
خیلی ممنون، قربونت نه، نه لطفآ ، لطف شما زیاد، همین خوبه که حتا به جرات میگویم که خیلی هم بهتره . و این جواب به نظر بیست و چهار میلیون+ جمع بزرگی از آن سیزده میلیون سبز.
شما را به خدا، اینقدر غیرتی نباشیم!

 
At July 19, 2010 at 3:32 PM , Anonymous ناصر said...

از هر کلمه ات می آموزیم گرچه شاگردان بدی هستیم و باز در هیجان های خود غرق می شویم . اما شیواتر و بهتر از این ممکن نبود

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home