Friday, June 13, 2008

مهاجرت، کلیدی گم شده

این مقاله ای است که برای شماره امروز شهروند امروز نوشته ام.

فقط آن کلید نمی گذارد ورنه چه عیب داشت مهاجرت. به قول سعدی نتوان مرد به زاری که من آن جا زادم، یا به قول فلانی کجا خوش است آن جا که دل خوش است. اما کلید...

سال ها با چشم بسته و باز، صبح های زود و شب های دیر، وقتی کلید در جیب بود چه غم از روزگار. کلید چو در را می گشود چشمی منتظر بود، اگر نه چشمی، دری و پنجره ای، زیراندازی، کمدی چوبی که همه عمر آن را گشوده ای و در آینه اش خود را دیده ای، همه عمر رخت و جوراب شسته تعارفت کرده است.

مهاجرت یعنی کلیدت گم شده، کلید یعنی اذن ورود به جائی که روی دیوارش جای خط عمر برجاست، مثل تقویم دیواری سلول. همان خط ها که اندازه قد را نشانه می زدند. هر چند بار رنگ شده باشد آن دیوار، باز آن پائین جای زخمی را در خود دارد که پسرکی با قلم تراش به دیوار انداخت، و بالاتر از سر خود نشانه زد. می خواست زود دستش به شیرینی های لب طاقچه برسد و زودتر از بالای رف آن کتاب جلد چرمین رابردارد و در آن جست و جو کند، شاید بفهمد این کتاب چیست که هم مادر بزرگ با خود چهارشنبه شب ها به هیات می برد، و هم دائی شب هائی که تخت می زند در حیاط با رفقایش به شادخواری، آن را کنار دست دارد و از روی آن می خواند. تازه مادر هم هر وقت دو سه ماه می شد و از پدر زندانی خبر نبود می رفت و آن را باز می کرد و چشم های خود را می بست. باید زودتر بلند شد و به رف رسید. بلند شد به حافظ رسید. بلند شد و رفت با رفقا روی تخت شیرازی حیاط نشست.

کلید یعنی اعتماد به نفس. یعنی جائی هست که از سرمای بی رحم زمستان و گرمای طاقت کش تابستان می توان به آن پناه برد. در گرمای قلب الاسد کولر ندارد، پنکه ندارد به سقف که بگردد و بگردد و بگردد، و ترا خیالباف گرد جهان بگرداند؟ اما حصیری به پنجره دارد که سایه خط دارش به دیوار خود مولد خنکاست. پشت در سکنجبین با یخ اگر نیست، جرعه آبی هست که بتوان به صورت زد. زمستان اگر بخاری و شوفاژ فرنگی مآب نیست، کرسی مادر بزرگ هست با مجمعه رویش با شب چره، و رادیو قصه های شب، و وز وز چراغ زنبوری.

مهاجرت یعنی کلید گم شده است. و وقتی کلید گم شود، انگار بخت گم شد و آدم خیالی می شود. کسی نیست تا بگوید ای خیالباف کجا هستند این ها دیگر در تهران. کدام خانه، کدام حصیر، کدام کرسی، کدام کفترخون. در مهاجرت اما همه این ها زنده می شود. کوچه زیبا، دعواهای خیابانی بعد هر تصادف نمک زندگی . آلودگی هوا هم بخشی از زندگی.

آن نویسنده تابلوئی داشت بر دیوار اتاقش، اتاق رو به قبله در خیابان امیریه، همیشه در برابر چشمانش بود. تابلو کلبه ای را نشان می داد، بالای کوهستانی و همه زمین و آسمان برف پوشیده و سفید. از دودکش کلبه دودی بر می خاست. مرد همه عمر چنین خانه ای را حسرت می برد. از دودی که از کلبه بر می خاست می گفت راز زندگی پیداست، در منظرش تابلو با همه سکونش معنای زندگی بود. و از تماشایش خسته نمی شد. تا آن که زد و کلیدش گم شد.

نویسنده آشنا در آتشگردان عمر که آدمی را در خود می گرداند و می گرداند و می برد هر جا که خاطرخواه اوست، گشت و گشت و گشت و در یکی از شمالی ترین نقطه های زمین فرو افتاد. جائی کلیدی گرفت که درست همانند کلبه محبوبش بود، این را روز اول برای خواهر نوشت. مرد به آرزو رسیده سال بعد نوشت "آن کلبه وقتی به دیوار خانه ام جا داشت معنای زندگی بود، بیرون از آن جا، حتی وقتی کلیدش در جیب من است، و دود هم از دودکشش به هوا باز بهشتی نیست. "

مهاجرت یعنی کلیدی گم کردن. و کلیدهای دیگر انگار دری به بهشت وانمی کند. خط عمرت نیست به دیوارش، بر رفش کتاب قطور هست ولی یلو پیچ لندن که حافظ سوخته بال مادر نیست. لکه های شادخواری دائی بر آن کجاست این که هر سال هم نو می شود.

کسی را می شناسم که وقتی سرانجام دور از خانه کلیدی گرفت، زود به خانه رفت، لای بقچه بسته اش کلید خانه خود را آورده بود، بیرونش کشید، گذاشت کنار این کلید تازه. و از دور نگاهشان کرد. و اگر اشک حسرتی بود برای غریبی کلیدی ریخت که زبان کلید تازه نمی دانست. زبانش را می دانست ها، زبان دلش را نمی دانست.

مهاجر هر جا در جست و جو کلید آن کشو چوبی ست. همان کشوئی که هر کلیدی به آن می خورد و تازه با چنگال هم باز شدنی بود، اما این کلید قلنبه زردرنگ با آدمی به مدرسه می آمد. کلید در جیب، یعنی من هستم، پایم روی زمین است، جائی دارم، یک جای چند ده سانتی متری که در آن نامه ای هست که هیچ کس نمی داند از کیست و از کجاست جز من. عینک شکسته بسته ای دارم ساخت عینک سازی طلوع ناصرخسرو روبروی اداره تلفن، تسبیح شیخک شکسته ای، مهر مدیرالماللک، سنگ قلمتراشی دارم با لکه های سیاه بر آن، و دفتر سرمشق خط درشتی. و دفتری با نقاشی ریز گور و جغد و دار، و در کنار صفحه نقش یک مرد عینکی و زیرش جمله در زندگی زخم هائی هست که آدم را مثل خوره... و شاپرک های خشگ شده لای برگ های دفترست و برگ های چنار پائیزی پهن شده، و در هر صفحه سئوالی را چندین و چند تن جواب داده اند: عشق چه رنگی است. اگر در اتاق را باز کنی و ببینی ماه در آن جا قایم شده به او چه می گوئی.
آن کارت ویزیت هم در همان کشو مانده، ایمن است. یک تکه مقوای نازک است رویش نوشته شده "فدایت شوم. شرفیاب شدم برای عرض تبریک عید متاسفانه افتخار زیارت نیافتم. خدمت سرکار علیه عالیه عرض تبریک و دستبوس دارم" و پایش امضائی و پشتش نوشته ای چاپی: محمد مصدق.

نفرین مهاجر وقتی به کلیدش فکر می کند به کیست. پاسخ آسانی ندارد این سئوال. اما این قدر هست که خوش بخت ترین مهاجران و سیاه روزگارترین آن ها، کلیدشان در جنگ قدرت گم شده، گاه خود جزئی از جنگ بوده اند و گاه نه، مثل همه غیرنظامیان بی گناه که در هر جنگ کشته می شوند و گاه به تعداد افزون تر از نظامیان حرفه ای و قدرتمداران اند.

نسل اول کلید گم شدگان را اگر قصر خورنق هم نصیب آمده باشد اما وقتی می گویند در خانه خوابیده بودم نیمه شب ناگهان در زدند... قصر خورنق را نمی گوید بلکه هنوز خواب خانه کوچکی را می بیند که بوی پیچ امین الدوله اش در دماغ اوست و در پشت بامش جای میخ طویله هائی هست که بند پشه بند به آن استوار می شد.

نسل اول مهاجران قربانی می شوند چون خوابشان با فرزندانشان یکی نیست. در خواب آن ها و فرزندانشان آدم ها به یک زبان حرف نمی زنند، و کلیدشان یکی نیست. ما پنج میلیون کلید گم شده داریم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At June 13, 2008 at 11:26 PM , Anonymous Anonymous said...

یه شعر کردی هست که مناسب ترین عبارتی است که الان با خواندن این سطور بر زبانم جاری شد:

تاووانی منه ده ربه دری و ده ردیسه ری من
مه ل خووی سه ری خووی هه ل گیری هیلانه بیلی چی؟

 
At June 14, 2008 at 2:00 AM , Anonymous Anonymous said...

to ham delet tang shodeh?

 
At June 14, 2008 at 3:20 AM , Blogger masoudbehnoud said...

من با تو مخالفم مخالفم مخالفم و نظرات سیاسی ات را قبول ندارند اگر همه عالم هم ازت تعریف کنند قبول ندارم ولی ناچارم بنویسم که وقتی این متن را خواندم گریستم . قبلا در همان سال های اول انقلاب هم یک نواری شنیده بودم که درش می گفتم من می آیم. بعد کتابی نوشتم و دیدم که عنوانش بود ما می مانیم و حالا هم این. باشد تا تکلیفمان را با تو روشن کنیم

 
At June 14, 2008 at 4:29 AM , Anonymous Anonymous said...

من فکر می کنم با خوندن مطالب شما بزرگ شدم و بعید می دونم چیزی منتشر کرده باشین تا اونحایی که البته به سنم قد می دهد و نخونده باشم .همیشه با نوشته ها تون ارتباط خوبی برقرار می کنم . از وقتی که ترک وطن کردم خیلی تلاش کردم که اگرم ناراحت هستم کسی نفهمه ولی این مطلبتون نمی دونم چرا باعث شد بعضی ها تو دانشگاه اشک را تو چشمام ببینن و جالب بود که وقتی که دلیلش را می پرسیدن نمی دونستم که چی باید یگم .سخت ترین چیز واسه ما جوان تر ها هین هست که شما این امید را دارین که برگردین و تو ایران زندگی کنین ولی من قکر می کنم واسه ما هرچقدر هم حرفش را بزنیم ولی از واقعیت خیلی دور هست

 
At June 14, 2008 at 4:46 AM , Anonymous Anonymous said...

عجيب است در ميان اين پنج ميليون كليد گم كرده هنرمنداني هستند كه معلوم نيست جرمشان چيست و هنرمنداني بودند كه آرزوي يك لحظه ديدار مجدد وطن را به گور بردند اما براي هنرمند گرامي آقاي كريس دي برگ ايرلندي تبار نه تنها ديدار از اين وطن مانعي ندارد كه اجراي كنسرت در آن نيز ميسر است و از اين بابت خطري متوجه دين و دنيا نيست
مجوزي كه گاهي هنرمندان ساكن كشور روياي آنرا در خواب هم نمي بينند

 
At June 14, 2008 at 7:10 AM , Anonymous Anonymous said...

رنجهاوعذاب تنهایی وتحقیروترس وناامیدی ازدیدارمجددمادر/نبودن برسرمزار پدر.دست چندم بودن دست اولها.سرکوفتهای زده شده به دردانه ها.رویای نوازش مادر.پاسخی خواهددادرجاله مسبب این نکبت ؟
وشمابازهم طوری مینمائید که مبرااست آن مسبب این نکبت.

 
At June 14, 2008 at 8:42 AM , Anonymous Anonymous said...

با درود
در بند اما سبز
باور کن به انتظار دیدارتان در خانه پدری می مانیم چه که ما می مانیم بهنود عزیز و یکی از بهترین کلید داران این خاک را به استقبال می نشینیم
شاد زی
ابراهیم

 
At June 14, 2008 at 10:31 AM , Anonymous Anonymous said...

مهرداد

« چکنويس »

در جستجوي خيال
طرحي غريب
بر پيکر سپيد تو
من نقش مي زنم
حالا تو نيز
چون ذهن خسته ام
خط خطي شده اي

ساعت 5:00 عصر 5/3/87

موفق باشيد جناب بهنود و قلمتون هميشه استوار باد

 
At June 14, 2008 at 11:27 AM , Anonymous Anonymous said...

چه خوب طعم مقالات آدینه را داشت. به یاد آن روزها افتادم که در شهر کسی نفسی نمی کشید جز خودت. یادم می آید که آن دلاور داریوش فروهر را. اولین بار که خودت را دیدم چهارشنبه روزی در خانه او بود. یادتان هست با پروانه چه شوخی کردید. آن دو غرقه در خون. یادم هست که داریوش درباره شما گفت [...] باری دستتان درد نکند

 
At June 14, 2008 at 11:28 AM , Anonymous Anonymous said...

من که برای چهل پنجاه نفر فرستاده ام این پست را. یکی از عجیب ترین مقالاتی بود که خواندم چطور با این کلمات این کار را می کنی به ما هم یاد بده

 
At June 14, 2008 at 11:38 AM , Anonymous Anonymous said...

زندگی در مهاجرت مانند گذر از کویر صعب العبوری برای رسیدن به چشمه آب در آنسو میباشد تا انسان بتواند در کنار چشمه بنشیند و ببیند آیا چیزی از او باقی مانده است .

 
At June 14, 2008 at 1:27 PM , Anonymous Anonymous said...

ردپای فردا !

ما از یه راه دور می اییم .

از یه شهر دور که

(خدایش در این نزدیکیها )مرده!

وهمه منتظرند که کسی بیاید و

(نان را تقسیم کند).

ما همگی ازیه راه دور می اییم .

ازشهرمردمان زخم خورده

مردمانی که هنوز در حسرت دیروزند و

نمی دانند که امروز چه کنند !

مااز یه شهر دور می اییم

ازشهر لبخندهای خشکیده در قاب خاطره

شهر اوازهای بی صدا وناله ها ی بی جواب

فردا از شهر ما رفته بود!

وما دیروز

دستپاچه وگریزان از انجا هجرت کردیم

تا ردپای فردا را

از اینجا دنبال کنیم !


ba tashakor liela london

 
At June 14, 2008 at 1:36 PM , Anonymous Anonymous said...

اه که این نوشته چه نمکی میپاشد به زخم یک تازه مهاجر سر گردان

 
At June 14, 2008 at 3:55 PM , Anonymous Anonymous said...

به شما وحی میشود؟

 
At June 14, 2008 at 4:38 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام
آفتاب وقتی غروب میکند
سایه را با خودش می برد
ای چه طلوعی است
که خنکنای سایه مام وطن را
از همه گرفت

 
At June 14, 2008 at 11:03 PM , Anonymous Anonymous said...

سال 1984 از ایران خارج شم و 12 سال بعد، با الطاف پرزیدنت رفسنجانی و با اطمینان از اینکه در آن مدت "علیه امنیت ملی" اقدامی نکرده ام(خسته و خسته تر میشدم و حتی علیه آن خستگی هم اقدامی نمیتوانستم بکنم) قصد بازگشت کردم... می گویند هر کسی خودش را بهتر از همه میشناسد و من هم در هواپیما که نشسته بودم، میدانستم که منقلب خواهم شد وقتی که کس و کارم را پشت شیشه ها میبینم که چشم هاشان من را میجوید و خودم را آماده میکردم برای آن دم و غلبه بر اشک ها...اما وقتی طیاره ارتفاع کم کرد و آن قدری به زمین نزدیک شد که میتوانستی خیابان های اصلی تهران و نور کم سوی و زرد چراغها یش و کامیون های قدیمی که در ساعات اولیه شب لک و لک کنان میگذشتند را تشخیص بدهی، به یکباره حس کردم در جسم من چیزی درست به اندازه تن من زیر و بالا شد، به معنی واقع کلمه کله معلق زد همه جای جای تنم را فشرد و من را مبهوت و پر از شوق و آه، مغلوب بر جا گذاشت. .. و آنجا فهمیدم که این همان روحی است که همیشه شنیده بودم در تن است...از یک سو بدجوری غافلگیر شدم و از طرف دیگر حس کردم شاید بهتر همین بود چون دانستم اوضاع احساسی، خراب تر از آن است که فکر میکردم!....بعدها همیشه با خودم فکر میکردم : آن راننده اتوبوس هایی که خلق الله را از هواپیما به سالن ترانزیت میبرند، باربرانی که بر سر هم فریاد میکشند، ماموران پاس کنترل با چهره های خسته و بدون لبخندهای خوشامدگویانه و مرسوم در ممالک " متمدنه" و هر چه در و دیوار و کف و سقف و جای جای مهرآباد، در این سالها چقدر و با چند هزار جفت چشم مشتاق و نمناک، تصویرشان همچون شیر تازه نوشیده شده است و خود خبر ندارند؟

 
At June 15, 2008 at 2:38 AM , Anonymous Anonymous said...

درود بهنود جان!

دیشب این پُست را یک بار خواندم! اما در تاریخ قرون هفتم تا دهم هجری غرق بودم!! آن جا که حافظ و سعدی با مغولان و تیموریان روزگاری داشتند شاید چون امروز!! کتابی درسی بود که آزمون اش را امروز تمام کردم.در نتیجه چیزی ننوشتم دیشب چون شبی در سال ها پیش

یادم هست اول بار که «ضدیاد» را شبی در دست داشتم و اولین کتاب از شما بود که خطوط اش بر چشم می نشست، وقایع و قصه های واقعی اش مرا به سالهای دوری برد و نوجوانی ات!! به کوچه پس کوچه های مصدق شیدایی و... آری آن شبی غریب بود چون واژه ها و کلمه ها غریب بودند برای من!! اما بعدها با «امینه» اُنسی گرفتم که نپرس!!

همیشه آن خانوم پیر و دلنشین در قصه ها و خاطرات ات هست که به گمان ام مادر نازنین تان_عمرش دراز باد_ است

امروز بعد از آزمون به دکه نشریاتی رفته بودم که فروشنده مرا دید و گفت: به گمان ام بسته اند شهروند را!! در دل گفتم از لندن خبر دارم که تازه در شماره امروزش یک متن نوستالژیک نبشته شده و بهنود، بیهقی وار نوشته و از غربت و غریبی سخن ساز کرده!! اما من هم لبخندی زدم و گفتم: نه چنین نیست!! حتمن می آید

نشان به آن نشان بهنود عزیز که غربت بدفُرم به جان ات نیشتر می زند و این از چون تویی بعید نیست که خطوط و قلم ات سالها از نوستالژی نوشته و نوشته و واژه رقصانده!! به امید روزی که کلیدها همه دری را بگشایند که به غزل و شعر بنشیند و یادم هست در گفتگویی سالها پیش با صدای امریکا و هنگام ریاست جمهوری آقای خاتمی می گفتی در کشوری که به گل و بلبل ادبیات اش شهره است، رییس جمهورش هم!! از حافظه نقل کردم

هماره جان و قلم ات مانا باد

 
At June 15, 2008 at 2:41 AM , Anonymous Anonymous said...

ضمنن بهنود جان این کیست که از خود شکایت می برد؟ شمایی؟ او که نظرات سیاسی ات را قبول ندارد!

 
At June 15, 2008 at 4:43 AM , Anonymous Anonymous said...

افسوس و صد افسوس که ما هنوز کلیدهایی برای گم کردن در دست داریم و درد به درد به دنبال جایی می گردیم که کلیدمان را گم کنیم.

 
At June 15, 2008 at 8:49 AM , Blogger rza said...

دستتان را می بوسم

 
At June 15, 2008 at 9:24 AM , Blogger rza said...

آقای بهنود عزیز
سخت کاری است پیش قاضی معلق بازی و برای آدمی که جمله ها را نظمی موسیقایی می دهد نوشتن از آن گونه
معلق بازی هاست
نوشته تان آن چنان چنگی به من انداخت که سراسیمه آمدم تا دین خودم را ادا کنم و دست هایتان را بوسه دهم
راستش این نوشته نظر نیست بیشتر خواهشی است که از شما دارم و چون به
شما دسترسی نداشتم اینجا دادنامه email
آورده ام
شاید دیده باشید شاید هم نه اما اولین بار که فیلمThere will be blood را دیدم جدا از تمام ویژگی های درخشان بصری و روایی و زیباشناختی
فیلم که مبهوتم کرد چیزکی بود که یاد شما را در ذهنم مدام می آورد.
"خون به پا خواهد شد" البته حکایتی است یکسر اخلاقی (وام دار سبک و سیاق آن امپراتور اخلاق گرا کوروساوای بزرگ)
اما برای آدم ایرانی انگار قصه ی ما هم بود و "نفت" و مذهب" و "قدرت"
یادم نیست کجا بود و کی اما همینش مانده که شما چیزی نوشته بودید از حکایت نفت در ایران و آخر نوشته آن بیت حافظ را که
"سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج مراد
که من این خانه به سودای تو ویران کردم"
چه خوب بود که THERE WILL BE BLOOD را هم یک بار این گونه می خواندید.
روزگارتان به کام و قلم تان نویسا
رضا رادبه

 
At June 15, 2008 at 11:09 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام
نوشته های ادبی شما آدم را عاشق تر می کند...
پیروز و سلامت باشید

 
At June 16, 2008 at 8:03 PM , Anonymous Anonymous said...

خونه رو برای اینکه هزینه مسافرت منو بدن پدر و مادرم فروختن، رفتن یه جای کوچیکتر... حالا من خواب خونه ای و می بینم که کسی توش نیست و خواب خونه ای و نمی تونم ببینم که باید... نمیدونم، شاید اصلا باید هویت و بدون سرزمین تعریف کرد، برادرم به من میگه مثل باد بی سرزمین باش...مثل کوه سربلند، تنها وسیع و سخت....

 
At June 20, 2008 at 3:56 AM , Anonymous Anonymous said...

سالهاست تلاش میکنم کلیدم را گم کنم. مرارتهای بسیاری کشیده ام اماکلید قدیمی عزیز همچنان به من چسبیده اخیرا کورسوئی حاصل شده اگر برایم ممکن باشد هرچه سریعتر کلید نازنین را به دورترین مکان پرتاب خواهم کرد .شما نمیدانید که این کلید درهایی را باز کرده که جهنم موعود درمقابل آنها بازیچه ای بیش نیست. میدانید شایداماچون سبکباران ساحلها حس نمیکنید. به امید روزی هستم که بعداز سالها با حسی نوستالزیک بدنبال کلید بگردم ولی حقیقتا نخواهم که پیداشود.

 
At June 30, 2008 at 1:49 AM , Anonymous Anonymous said...

chand sabahist ke gooya mome mihan ra nadidei, midanam az lahne sohbatat peidast.
har vakht delam migirad sari be tehran mizanam bish az do hafte vatanam ra tab nemiavaram.
dar khial zendegi nakonim, vatani ke dar zehne mano tost anja nist

 
At July 10, 2008 at 11:34 PM , Anonymous Anonymous said...

yadame freydoone forooghi too yek mosahebe dar javabe mosahebe konande ke porside bood shome chera be ansooye ab naraftid goft "magar mishavad adam tamame zendegiyash ra dar chamedan gozashte va hejrat konad" va be gole farhad e mehrad "ey kash adamy vatanash ra hamchon banafsheha mishod ba khod bebarad be har koja ke khast" be har hal roozha ra be in omid migozaranim ke hamegi ye rooz dar irani azad gerde ham jam shavim be omide an rooz...

 
At July 27, 2008 at 12:24 PM , Blogger Unknown said...

سلام
ده بار خوندمش هر ده بارش اشکمو درآورد
نمیدونم این قلمت جی داره؟

 
At July 29, 2008 at 7:23 PM , Blogger Unknown said...

البته استاد قدیم ها به جای کلید کلک (kolok)بود و اعتماد . قفل ها بیشتر دکور بودوداد.آرش

 
At August 2, 2008 at 7:59 PM , Blogger رضا said...

با سلام
با اجازه شما ,با ذکر نام جنابعالی این پست رو توی وبلاکم آوردم.

 
At August 23, 2008 at 11:23 PM , Anonymous Anonymous said...

ما به خاطر آن کلید ماندیم و بسیار سختی کشیدیم و ولی وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که ما در همه جا غریب بودیم حتی پست دربی که آن کلید برایمان می گشود. پس غربت در مهاجرت را به غربت در وطن ترجیح دادیم.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home