Tuesday, June 10, 2008

خبرنگاری، زندگی در مرز خطر

عبدالصمد روحانی خبرنگار بی بی سی در استان هلمند افغانستان ربوده و بعد کشته شده، نگفته پیداست به دست کی. حتی اگر ‏هلمند طالبانی ترین استان افغان نبود و اگر سخت ترین جنگ ها بین نیروهای بین الملل و دولتی با طالب ها در همین استان ‏برقرار نبود از گذشته های دور از همان اولین گام هایشان که صارمی خبرنگار ایرانی را سر بریدند، از همان زمان که در ‏میدان کابل و موقع اعدام و یا شلاق زدن جوانان فرمان دورشو و کورشو به خبرنگاران می دادند معلوم بود که این طایفه جز با ‏کشتن خبرنگاران و اهل اطلاع رسانی دلشان آرام نمی شود. از بس که کریهند و از بس که تلخ و نفرت انگیزند.‏


اما طالب ها که تنها نیستند. آنان که خبرنگاران را تاب ندارند، همه در یک گروه جا می گیرند و نه چند گروه. گرچه نامشان، ‏زبانشان، دین شان و مرامشان جورواجور باشد. اگر به
پیشانی شان جای مهر باشد، یا مسیحیان معتقد و ازکودکی عضو گروه ‏کر کلیسا باشند، خود را غلام حلقه به گوش ائمه و قدیسان قلمداد کنند و یا همچو آریل شارون از جانبازان کلیم الله. مگر شارون ‏‏ به افسری که خبرنگار عکاس افشاگر فرانسوی را کشت مدال نداد. مگر امروزه روز در قرن انفجار اطلاعات رابرت موگابه ‏که نام و اعتبار قهرمان رودزیا را برای چند روزی بر سر قدرت باخته، مرزها را به روی خبرنگاران نبست.

‏ آنان که خبرنگار را می کشند یا او را کشته می خواهند همه بی استثنا یک مشخصه دارند. آن نیستند که می نمایند. اشارت ‏خود شکن آینه شکستن خطاست را نشنیده اند. خبرنگار در این جا آینه است. در برابر چنین آینه ای، ترس از ظاهر شدن عیب ‏ها آدمی گاه چنان تحمل ناپذیر و وحشت ناک می شود که نقاب می افتد خود به خودی. کارپرداز مجلس هفتم، وقتی موفق می ‏شود خبرنگار نازکی را که یک چهارم او وزن ندارد از ورود به مجلس باز دارد، با همه غولی و رستم صولتی اختیار از ‏کف می دهد لب ها را غنچه کرده می گوید مرده شورریختو ببرن.

آنان که حرفه شان خبرنگاری است، در هر جای دنیا که باشند در مرز خطر زندگی می کنند چه در زیر سایه ولادیمیر پوتین ‏باشد یا کمی آنسوتر در ظل توجهات مراد نیازف یا ملاعمر. عبدالصمد روحانی 25 ساله که دختر کوچولویش منتظر وی بود به ‏قاعده به دست کسانی کشته شده که جز یک عمامه و چند متر پارچه به عنوان تن پوش و یک تفنگ معمولا چیزی ندارند اما ‏تفنگداران دریائی آمریکا با یک میلیون دلار تجهیزات همراه مگر خوششان آمد از آن فضول ها که عکس بازیشان با اسیران در ‏زندان ابوغریب را منتشر کردند.

ملاعمر تا به حال همان قدر خبرنگار کشته که پینوشه کشت، این یکی خود را سرباز جانباز اسلام خطاب می کند و آن یکی از ‏خادمان صادق و معتقد کلیسا بود.

از خود ‏
چهل و چند سال می گذرد که برای مصاحبه ای به خانه یک صاحب مقام مدعی ادبیات و تاریخ رفته بودم با اجازت خودش، ‏خاک گرفتگی. در این حالت از پنجره شنید که آن جهاندیده پیر می گفت بیا این خرده ریزها را از این جا بردار، آن قالیچه ‏ابریشمی هم لازم نیست روی مبل. در آن عالم جوانی چنان به من برخورد و با خود گفتم من مال که را دزدیده ام که این اموالش ‏را از جلو دستم برمی دارد. اما نمی توانستم از مصاحبه گذشت. غروبش این قصه را با اوقات تلخ برای روزنامه نگار نجیب و ‏محترم دکتر مهدی سمسار نقل می کردم خندید و گفت نه ، او می خواهد تظاهر به ساده زیستی کند و خلق را بفریبد. برای همین ‏نمی خواست تو ببینی و عکسی بردارید از دارائی هایش. و بعد یادم داد که خبرنگاری و باید همواره با چشم باز به اطرافت نگاه ‏کنی چون همه می خواهند ترا بفریبند و برایت نقش می گیرند و صحنه می آرایند.

زنده یادش دکتر سمسار که اگر این نگفته بود امسال عید چنین حاضر به یراق نبودم وقتی در جمع جوان تر ها دو عکس را به ‏آن ها نشان دادند که در اینترنت آمده بود. در یکی خانواده سلطنتی سابق نشان داده می شد ایستاده در کنار بساط هفت سین، در ‏حالی که دو گلدان گلی روی میز خیلی خودنمائی می کرد و شمعدان هم از همین انواع پلاستیکی چند دلاری بود.. عکس دیگر ‏محمود احمدی نژاد را نشان می داد نشسته روی یک فرش ماشینی، عده ای از زنان چادری هم دور تا دور اتاق نشسته به ‏سادگی و بی تجمل. دو تا دیس میوه [لابد خریداری شده از همان میوه فروش ارزان فروش نارمک] هم وسط اتاق. همین. درست ‏شبیه عکس های عروسی پسر رییس جمهور.‏
خبرنگار فضول به جوان تر ها نشان داد میکروفن مخفی رییس جمهور ساده زیست را که نشان از آن داشت که دارد این ساده ‏زیستی ضبط می شود، آن اولی اشارت نمی خواست همه می دانستند کدام بخش از این نمایش فقر و ساده زیستی در چشم می ‏زند.

خسروگلسرخی یادش به خیر، اولین بار که رفت تا خانه ای [آپارتمان کوچکی] اجاره کند همان بلا بر سرش آمده بود که بر همه ‏ما آمد، خود را معرفی کرده بود خبرنگار. معامله به هم خورد. در آن روزگاران از اثر مصائب 28 مرداد به زنده و سالم و ‏آزاد بودن خبرنگاران امیدی نبود. مردم به خبرنگاران به جهت آن که مطمئن نبودند که تا سر برج سالم و آزاد بمانند و به آژان ‏ها به دلیلی دیگر خانه اجاره نمی دادند.

در خیابانی در قاهره مشغول فیلمبرداری از بالا از محله گود افتاده مقابر بودیم که ناگهان یک اتومبیل رسید با سه گردن کلفت. ‏راننده مصری که با گرفتن پول کافی بلکه دو برابر آمده بود به عظیم جوانروح کمک کند به محض آن که شنید ما به مامور گفتیم ‏که خبرنگاریم بی آن که پول خود بطلبد پا به فرار گذاشت که دست کم از عقوبت در امان بماند.‏
چهار بار تلاش برای رفتن به آفریقای جنوبی در زمان شورش های سوتو ناکام ماند، هر بار مشکل این بود که در ستون شغل ‏می نوشتم خبرنگار.

طرفه حکایتی است که هر کس کار خبری کرده خوب می داند که در ممالکی که آزادی بیان وجود دارد، به محض فاش شدن ‏حرفه خبرنگاران سیستمی به کار می افتد برای جلب قلوب. چرا که خبرنگار در این موقعیت نماینده چشم و گوش دیگران است، ‏پس برای جذب دیگران باید خبرنگار را خدمت رساند. اما آن جا که آزادی بیان نیست باز به همین دلیل خبرنگار غریبه ای ‏منفورست، به همین دلیل که نماینده چشم و گوش دیگران است. آن دیگران برای حکومت های آزاد بازاریاب ارزشی دارند. ‏همان دیگران در کشورهای بسته فضول هائی هستند که باید شیرینی خوری نقره و قاشق چنگال طلا را از برابر چشمشان ‏برداشت.

‏ خبرنگار به همین خصوصیت که از چشم دیگران وقایع را می بیند، گاه از خود خبرش نیست. خود و خطر را نمی بیند. ‏دوربین است که بتواند خود را دید. اگر چنین نبود کاوه گلستان خطر را در سلیمانیه می دید در آن نوروز بد نمی دوید روی مین. ‏محی الدین عالم پور که خبرنگار بی بی سی بود در تاجیکستان این همه تهدید و نامه های تند را می خواند. خانم پروسکاوا که ‏یک تنه ایستاده بود در مقابل مافیای مورد حمایت پوتین، دست کم تنها در آن خانه محقر نمی ماند.
‏ ‎
عبدالصمد روحانی، خبرنگار بی بی سی در ولایت هلمند افغانستان، که گزارشگر بخش فارسی و پشتوی بی بی سی بود، شامگاه ‏روز شنبه ناپدید شد و روز یکشنبه خبر رسید که جسد او در حومه این شهر پیدا شده است.

و آدمی طرفه جانوری است. در جمع جانداران سفر ارمنستان که قرار بود در گردنه حیران بی جان شوند در تابستان 74 به ‏همت سعید امامی، از آن 21 نفر که بیشتر شاعر و قصه نویس بودند و اهل ادب، سه چهاری هم خبرنگار بودیم. مثل جواد ‏مجابی، سیروس علی نژاد، فرج سرکوهی و من. وقتی معلوم شد قتل این خستگان به شمشیر دولت آقای هاشمی تقدیر نبود ‏‏[ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود] یک مرتبه همه ذکر ما دیگر نه نجات خود و نه فغان از ظلم، بلکه در یک کلام ‏گزارش واقعه بود. انگار نه که ما تا همین چند دقیقه قبل قرار بود نباشیم. و اگر آن تکه سنگ نبود دیگر نبودیم. آقای هاشمی ‏‏[بعد معلوم شد نامش مهرداد عالیخانی است] تعهد می خواست که گزارش به جائی نبرید و به کس نگویید نمی دانست که ما لید ‏گزارش را هم در ذهن نوشته بودیم، چنان که وقتی موضوع در مینی بوس مطرح گشت معلوم شد خانم فرشته ساری قصه نویس ‏ناب طرح قصه ای را یافته در ذهن بر همین اساس، امیرحسن چهل تن و من به یک طرح رسیده بودیم طبیعی بود من باید به نفع ‏او که داستان نویسی هنرمندست کنار می رفتم. سپانلو شعری را مزه مزه می کرد.

چهار سال بعد از آن واقعه که مسابقات فوتبال جام اروپا را در اوین می دیدیم، روزی از پخش مسابقات فوتبال جام اروپا [درست ‏مثل همین روزها] بهره بردیم با کمک یکی از زندانبانان، دزدیده رفتیم آقای شمس الواعظین و من، برای دیدن اکبر گنجی که گفتند ‏بیمارست و ما نگرانش بودیم. اول آن که تا دید جان گرفت و بعد با عجله [مثل همیشه] شروع کرد به آن چه خیال دارد برای ‏جهانیان گزارش کند از ظلم و بیداد. بر که می گشتیم از آن دیدار انگار نه که به کجا بر می گردیم، شمس انگار می خواست ‏گزارش گنجی را ویراستاری کند، من به بلندی اش اشکال داشتم. پیچیدیم که دزدانه به سلول برگردیم دیدم محمد قوچانی گوشه ‏ای جمع شده روی کاغذ کوچکی به زحمت دارد یادداشت می کند.

در این سالن فرشاد ابراهیمی هنوز روزنامه نگار نشده بود وگرنه این همه فوتبال بازی نمی کرد، در آن سالن احمد باطبی هم ‏هنوز خبرنگار و عکاس نشده بود ورنه این همه با فریاد به بد نمی گفت به قدرت و قدرتمداران با نام.

از یادبردن خود‏
و این حال، خود از یاد بردن و در حرفه غرق شدن حال همه آن صد نفر جوانی است که سه سال قبل بالای سر تهران پر پر ‏شدند، یا آن دیگران که کارت خبرنگاری به گردن در این جهان بی فریاد هر سال بیش از سال قبل کشته می شوند. کشته شدگان ‏و رفتگان بی تردید وقت خرقه تهی کردن در این حسرتند که چرا به جائی می روند که هر رفت خبرش باز نیامد. در جائی ‏نوشته بودم که می دانستیم که گزارشی هرگز ننوشته از مرگ می توان نوشت، خیلی هامان داوطلب رفتن بودیم. و این شوخی ‏نیست.

این جوان نجیب که حالا دخترک پنج ساله اش یتیم شد، مگر نمی دانست هلمند جای خطرناکی است. مگر نمی دانست که رحمی ‏در دل طالب ها نیست. خبرنگاران غربی برای هر روز که به جائی مانند هلمند گذر کنند چهار برابر حقوق خود درآمد حضور ‏در منطقه پرخطر دریافت می دارند و بیمه نامه ای دارند که نمی گذارند زن جوان و کودک پنج ساله شان چنین بمانند که خانواده ‏روحانی مانده است و بی پناه تر از وی خبرنگاران روزنامه های محلی افغان و پاکستان. اما کیست که چنین محاسباتی در سرش ‏هست وقتی که حرفه اش می شود خبرنگاری. آن هم در عراق که مرگبارترین نقطه زمین برای خبرنگاران شده از دو سال قبل. ‏و بعد از افغانستان، و باز هم فراوانند جاهائی از زمین که جاندارانی در آن جا لانه دارند که می ترسند مردم آنان را چنان که ‏هست بشناسند. و از قضا خبرنگاران به همین جاها علاقه مندند. حرفه شان و جانشان همان جاست

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At June 10, 2008 at 5:53 AM , Blogger Unknown said...

وای بر ما که تازه در ابتدای راه احتمالا بی برگشت خبررسانی هستیم. اما نه، چه بهتر، بگذار بمیریم در این راه تا دیگران بدنند مرگمان برای افزایش داناییشان بوده است.

 
At June 10, 2008 at 6:20 AM , Anonymous Anonymous said...

من جوجه خبرنگارم و همه عمر اگر عمری داشتم با افتخار خواهم گفت من از روی دست بهنود رفتم خبرنگار شدم . دوستت داریم

 
At June 10, 2008 at 7:05 AM , Anonymous Anonymous said...

با سلام
همین محدود نبودن و بدون مرز بودن انتقادات شما و عدم تعلق به یک جریان خاصه که منو شیفته مطالبتون کرده.هم از طالبان افغانستان میگین هم طالبان ایران هم از شارون هم موگابه هم ....... به قول مرحو قیصر چه فرقی میکند وقتی نان را از هر طرف بخوانی نان است.ظالم هم هرجا و با هر لباسی که باشد ظالم است و تحملش خود گناه نابخشودنی و چه سخت است وقتی میبینی اینهمه هموطن در گناه تحمل ظالم سهیمند.فکر میکنید کدام سخت تر است: غربت وطن یا غربت دور از وطن؟امیدوارم ماندگار باشی و سرافراز

 
At June 10, 2008 at 8:35 AM , Anonymous Anonymous said...

درود بر شما جناب مسعود خان بهنود!
همین چند ساعت پیش، ذکر خیر شمابود با یکی از دوستان فعال ایرانی در وین... و گفتم: بهنود چنان می نویسد به دانشی که دارد که گویی آدم به درون دل او - یا او به درون دل آدم - نفوذ می کند.
همیشه با همه ی عقاید شما موافق نبوده ام، اما باید اعتراف کنم دانش و دل شما، رمز کلمات مخملین نوشته هاتان است که دوست شان دارم؛ همچون واقعیات تلخی که گزارشگر بی مزد آن هستید.
به امید روزهای روشن
خداحافظ
اردوان طاهری / وین
www.ardavantaheri.com

 
At June 10, 2008 at 9:25 AM , Anonymous Anonymous said...

این همه ملاحظه ،ایماواشاره و خودسانسوری در مقاله ای که از شغل شریف تان مینویسید جای تأسف دارد .

 
At June 10, 2008 at 1:58 PM , Anonymous Anonymous said...

doust aziz braye khandan shoaar haye tekrari chera inja tashrif avardid in hame site va barnamef tel hast. tou ra be khoda dast az sar ma bardarid (...)

 
At June 10, 2008 at 2:07 PM , Anonymous Anonymous said...

آقا ترا به خدا ولمان کنید. شما دوست دارید که از صبح یکی در گوشتان بگوید این حکومت فلان و بهمان. عده ای هم هستند همین کار را سی سال است برایتان می کنند. خوب خوش باشید. نوشته ای به این لطافت و پرنکته گی را می فرمائید خودسانسوری. خودسانسوری برای چی . برای کی. [...] ما باید هزینه بدهیم و قصدم اسائه ادب نبود اما چکار کنم گاهی از تصور این که حضرات این سایت را هم مانند بقیه [...] کنند دلم می گیرد [...]

 
At June 11, 2008 at 2:27 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود ٬ خبر و خبر نگاری یک حرفه است وبرای
ان دروس دانشگاهی و دکترا هم قایل شده اند اما قربانش
برم در ایران بخصوص جوانان !! که دو کامنتی اینجا گزارده اند
فقط دوست دارند بجای خبر ریش ملاها را دانه دانه بکنند یا
خلاصه تر مقابله بمثل چماقداران خیابانی چه شاهی چه شیخی
فرقی نمیکند باشند با همان شدت و حدت ....در غرب بخاطر
وجود احزاب مختلف اصولا روزنامه ها و خبرنگاران هم همسو
با ان احزاب طیفی رنگارنگ و مخالف هم درست میکنند و باصطلاح
متمدنانه با هم جدل میکنند ٬ اما در ایران در نبود احزاب انچه
خریدار پیدا میکند اینست که بخاطر مخالفان هر کسی که دستی
در قلم دارد شجاعت داشته باشد به بالاترین مرجع حکومت یک
سطل پر از لجن بپاشد و دیگر هیچ ...حالا که دم و دستگاه خبر
رسانی توسط اینتر نت دنیا گیر شده این جوانها هر چه در سینه
دارند خالی میکنند و دیگر مثل سابق دست نوشته و در شب بدیوار
چسباندند از رونق افتاده اما چرا مردم توجه نمیکنند !؟ چون نمیفهمند
اینها چه میگویند و چه میخواهند و در پی چه هستند ...و میایند
در وبلاگ شما و گریه و زاری میکنند !! که چرا بشما توجه میکنند
اما بانها خیر !؟

 
At June 11, 2008 at 4:42 AM , Anonymous Anonymous said...

اقایی که از ملاحطه و ایما و اشاره و خودسانسوری نوشته. تردید ندارم که معنای عملی این هر سه را نمی داند، به هر حال ایشان طالب شعارست و همان طور که دوستان قبلی توضیح داده اند می توانند تشریف ببرند این همه وب لاگ پر از شعار از هر نوع، انقلابی ، براندازی، لجن پاشی، یک ساعته هر چی می خواهید هست پس غلط نگفته اند دوستان که دست از سر این وب لاگ مورد علاقه ما بردارید
با عرض معذرت از آقای بهنود که می دانم این لحن را نمی پسندد و همین طور نویسنده کامنتی که مخاطب قرار گرفت

 
At June 11, 2008 at 12:53 PM , Anonymous Anonymous said...

درود بهنود عزیز!

دیروز بود به گمان ام که رادیو بی بی سی را گرفتم و در دل گفتم شاید صدا و تحلیلی از شما حالا از هر چه باشد بشنوم، شما نبودید و به جای تان خبری از زنده یاد «عبدالصمد روحانی» به همراه آخرین صدا و گزارش اش پخش شد!! امروز هم که تیتر شما شده است. باز فراموش نمی کنم که در جواب کامنتی در چند پُست پیش نوشته بودم که از اتوبوس مرگ اگر صلاح بدانید یا توطئه ی قتل تان به دست ارباب وزارت اطلاعات خواهید نبشت!

گاهی من می مانم از نوشته ی شیرین و پرمغزتان باید سخن راند_ که البته هیچ می دانم نمی پسندید_ یا از موضوعی که نوشته اید! اگر شما با غرض می نوشتید و از کسی تمجید می کردید که این همه دُشمن و بد دهن نداشتید!! داشتید؟

خدمت دیگر دوستان کامنت گذار عارض شوم که بگذارید دگران خود و بی منطقی شان را به رُخ بکشند!! آزادی در بیان یک حُسن اش همین است!!

بهنود ِ امروز راه ِ «بیهقی» دیروز را برگزیده!! جایی بدو نوشتم:

«محال باشد نبشتن که به ناراست ماند»

بهنود این سخن «بیهقی» را آویزه ی قلم و مرام و صداقت اش کرده است


هماره شاد زی

 
At June 11, 2008 at 6:54 PM , Anonymous Anonymous said...

با سلام و آرزوی سلامتی برای شما . من هم از طالبان راستین نوشته های شما هستم ونه همانند طالبان دشمن خبرنگاران . با هر لحنی و از هر موضوعی بنویسید می آموزیم

 
At June 11, 2008 at 8:30 PM , Anonymous Anonymous said...

بعد از نوشته ای که در باره یک زن در شمال افغانستان نوشته بودی این دومی است در باره کشوری که سرنوشت من آنجا انتظارم را می کشد. خیلی خوب می نویسی و از خوبی می نویسی. بیشتر راجع به افغانستان من بنویس. همیشه نوشته هایت را می خوانم.
کامگار باشی

 
At June 12, 2008 at 4:40 AM , Blogger ناخدا said...

lotfan RSS FEED in site ra raah bendazid

 
At June 12, 2008 at 2:20 PM , Anonymous Anonymous said...

شما نگران خودتون نباشید من خودم هواتونو دارم
دوست دارم بهنود

 
At June 13, 2008 at 1:53 AM , Anonymous Anonymous said...

ostad az hiva botimar nagoftid ke hokme adamash taiid shodeh
ba tashakor liela l0nd0n

 
At June 13, 2008 at 11:20 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
نوشته شما به من روحیه می دهد،
ممنون

 
At June 19, 2008 at 12:40 AM , Anonymous Anonymous said...

boro baba khabarnegare bbc hamon hagheshe.
onam yekie mese to
zeeeer nazan

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home