با آلیس و اشکنازی
چهار ساعت، یعنی 240 دقیقه زمانی را که این دستگاه ارزان هدیه تولدم در اختیارم گذاشته تقسیم کرده ام به چهار بخش. بخش اول تجربه ولادیمیر اشکنازی است از شوپن، انتخاب دوم کمانچه اصغر بهاری است و کمی هم هابیل، برای فایل سوم امی واینهاوس را گذاشته ام با آن صدای خسته تن رها کرده اش، آتش به جان گرفته. و در بخش چهارم صدای ویالون نایجل را حبس کرده ام با آن چکمه های مسخره و آن استرادیواریوس چند میلیونی که در لحظاتی انگار صدا از چایکوفسکی، سیم و آرشه نیست و نه از نوازنده، که از چوب است، گوئی آرشه را با ضرب پاهایش روی پوست آدمی می کشد. روی عصب لخت.
حالا این چهار ساعت را گذاشته ام در جیب و با سیمی می رود در گوشم. و نشسته ام روی نیمکتی که در چهار سال گذشته شاید هر ماه بیست باری وزن مرا تحمل کرده باشد. و در این حال نه خبرم هست و نه کاریم هست که در جهان چه می گذرد. نشسته ام کنار این جنگل کوچک نزدیک، در نگاهم برکه محقری خفته. جعبه دیجیتال را روی زانو گشوده ام و می نویسم در آن. دارم آلیس را می نویسم. غرق هستم در او، به گونه ای که روز و شب نمی گذارد. روز و شب را کی
گذارم روز و شب. حتی آن مرغ آبی توی برکه که با آهنگی ناموزون آب را از لای پرهای خود عبور می دهد و به جوی باریک جلوه می فروشد، با همه جلوه گری که می داند کجا قادرست جدایم کند از آلیس و تب و تاب هایش، به خصوص که نواهائی هم از راه سیم جاری باشد در دلم. قصه آلیس را بعد پنج سال بالاخره نوشته ام. تمام کرده ام و حالا به سلمانی اش آورده ام در این ماه. اصلاحش می کنم به خیال خود، در حقیقت به وسواسی که در پیری گریبانگیر می شود با تک تک صحنه هایش لاس می زنم، با او ور می روم، عشقبازی می کنم.
آلیس
شب سوم شهریور 1320 است، آلیس همه نظم و قرارها و انضباط ها را هم ریخته، لباس مبدل مردانه بر تن، سبیلی قیطانی چسبانده بر پشت لب، در آخرین ساعات نظم آهنین رضاشاهی، آمده است به خانه ای در روستای جنگل، شمال بجنورد، نزدیک مرز. آمده تا پدرمرده هائی را که هفت سال است در این جا حبس اند، از موج خیز حادثه به در برد. آن ها که از همه جا، از جمله جنگ جهانی و اوضاع جهان و کشور بی خبرند.
صحنه ای که دارم می پردازم، وقتی نشسته ام روی آن نیمکت، با آن سیم در گوش و نوای اشکنازی همچون ماده ای سیال در گوشه و کنار جان به گردش، برای خودم صحنه ای سخت است: جمع تبعیدیان داشتند می رفتند تا شبی دیگر را با کابوس بی خبری و خطر بگذرانند، در خیالشان نمی گنجید که در بزنند، یکی از در درآید، که آلیس است، و خبری آورد که هنوز به گوش رضاشاه که سلطنتش به این خبر وصل است نرسیده و نه به گوش هیچ کس از آنان که در خانه های نوساز شهری و یا همان زاغه های هزاران ساله خفته اند. خبر یورش ارتش های روس و انگلیس به ایران، هم وحشت آورست و هم مژده آزادی با خود دارد. با چشمی خندان و با چشمی گریانش باید شنید و نوشت.
این بخش را دوباره سمباده می زنم، صاف و نرم می کنم، به خیال خود جلایش می دهم، و اضافاتش را می گیرم تا آن جا می رسم که تبعیدیان، در می یابند در حقیقت تا ساعتی دیگر زندانبانی ندارند و نگهبانانشان خود بزودی به دنبال سوراخی برای خزیدن و زنده ماندن خواهند گشت. تبعیدیان و پدرمرده ها با شایعاتی که درباره ارتش سرخ و بلشویک ها شنیده اند، در عین شادمانی از آزادی به خود حق می دهند که وحشت زده هم باشند. پس به سرعت جاسازی ها را خالی می کنند، نشانه ها را پاک می کنند، کاغذ نوشته ها را جائی دور پنهان می کنند. و همه چیز را به آسیدعلی می سپارند که از همه حیرت زده ترست. باید سوار استیشن چوبی مدل 1938 شوند که آلیس آورده و بروند به همان سوئی که قدرقدرت از آن خواهد گریخت، تهران. اسیدعلی تنها خدمتکار خانه که خود و خانواده اش تنها مونس جمع در همه این سال ها بوده اند، به حالی است که نتوان گفت. شادمان از این که قصه غصه فرزندان سرورالسطنه به سر آمد، نذر و نیازها اثر کرد، و گله مند از بخت که تنهایشان می گذارد دیگر کیست که به بچه ها درس بدهد و از روی کتاب علی اصغر را تعمیرکار ماهر هر وسیله برقی کند.تا آسیدعلی با قرآنی در دست می آید و زنش نرگس به دنبال او، کاسه آبی روی سینی نهاده و حلقه یاسینی در سینی . تا جمع کتاب آسمانی ببوسند و از درون حلقه یاسین بگذرند و آب پشت پایشان پاشیده شود به رسم ایرانیان.
حلقه یاسین
به این جا که رسیدم خوره ای به جانم افتاد. آیا آن باریکه پوست آهو که با مرکب کهنه مانده و رنگ باخته و قهوه ای شده، روی آن دعای حفظ و سفر نوشته، حلقه یاسین بود. تردید آمده است، باید از جائی چک کرد. در میان آن جنگل و کنار برکه اینترنتم کجا بود که در آن به جست و جو بروم. راه دیگری هم ندارم. اما چرا در جیبم یک وسیله است که به دنیا متصلم می کند گیرم وقتی می آیم تا با آلیس باشم خاموشش می کنم. حالا باید روشنش کرد. در لحظه ای به جای صدای ویالون اشکنازی گوش را به صداهای بیرون می سپارم. صدای مرغان و صدای بهار و سرانجام هم صدای مادر. نشسته غروب در تهران. حالتون چطوره.
مقدمات به شتاب طی می شود تا ..
- مادر حلقه یاسین ماهی جونم کجاست
در حقیقت دارم کلک می زنم؛ مانند همین مرغ آبی که گاه سرش را زیر آب می کند، دنبال طعمه ای است اما چنین می نماید که مشغول بازی و خوش باشی است.
- قلیاسین را می خواهی چکار مادر. باشد برایت پیدا می کنم ، مال ماهی جونت را داده ام به سودابه.
تردید بیش تر شد مادر یک کلمه تازه وارد سیستم کرد، قلیاسین. حالا باید بفهمم همان حلقه یاسینی که در خاطر دارم، در گردش عوامانه قلیاسین شده است، یا اصلا همین بوده است ورنه. گوش می سپارم به سخنانش تا دوباره هم بگوید و مطمئن شوم که همین است و جز این نیست. و سرانجام با وعده آن که حلقه یاسینی [یا قلیاسینی] قدیمی و روی پوست آهو برایم بفرستد این مکالمه تمام می شود. تلفن را می بندم، نوت بوک را هم، اما سیم را دوباره در گوش می کنم. این بار بخش دوم را از این جعبه صدای کوچک جیبی انتخاب می کنم. نه من، نه این مرغ آبی، و نه آن مرغان هوا، در دلشان جز هوای کمانچه نیست. و چون می پیچد در گوش روزگار کمانچه بهاری؛ بهار هم کش می آید به عشوه این کمان. حیف این خانمی که آمده سگش را گردش دهد نمی داند ورنه از او می پرسیدم چرا پیانو و ویالون و گیتار و تار و دنبک و دف همه را می زنند، اما این یک را می کشند. کمانچه می کشند.
به خودم جواب می دهم: لابد چون از جنس کمان است. تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین. همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی.
غر زده بودی که چرا خبرم نیست. معتکف شده ام آیا. چرا نه چیزی می نویسم، نه چیزی می گویم. تهدید به قهر کرده بودی. این هم شرح یک روز عمر. من و آلیس، مرغ آبی، اشکنازی و قلیاسین. همین.
نظرات
سلام جناب استاد روحت شاد كه به مدت زمان خواندن متن گذشت زمان را متوجه نشدم.
آقای بهنود، خواندن این روزمرگی واقعاً لذتبخش بود. ممنون که قسمتش کردید.
زان طره پر پیچ و خم سهلست اگر بینم ستم... از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
ostade bozorgvar
baraye khundane asare jadidetun sanie shomari mikonam.
damat garm o sarat khosh baad...
بهنود نازنین درود
همیشه و همیشه این نوستالژی مانده و غم گرفته در نثر و نگاه تان، مرا شیفته کرده است. چه پارادوکس غریبی است تکنولوژِی نوت بوک و... با کمانچه ی بهاری و آن هم در غربت!! غریب است. چشم به در دوخته ایم شاید این آخرین میوه تان را بخوانیم و سرشار از حیرت روایت و نثرتان شویم. من که «امینه» را زنده گی کردم
شادزی
با درود
چه خبر بهتر از این برای منی که بعد از یک روز کسل کننده در بازار تهران ببینم بهنود عزیز از الیس میگویند و من چند روزی پیش از این در نمایشگاه کتاب در نشر علم با علم به اینکه جوانک هم سن و سالم نمی داند از موضوع بحثم پرسیدم پس الیس چه شد؟ و جوانک پاسخ داد دیگر به بهنود اجازه کار نخواهند داد که من گفتم ما می مانیم
بی صبرانه می مان در انتظار الیس
شادزی
ابراهیم
من از آن جمله احمق ها هستم که هر وقت آقای بهنود از این مقالات سیاسی می نویسند ازیشان می خواهم که بیشتر بنویسند. ولی به بقیه ای که تقاضائی مانند من داشته اند کاری ندارم اما در مورد خودم می توانم بگویم که احمق هستم. کاری که آقای بهنود در رمان و در بیوگرافی ها می کند از هیچ کس ساخته نیست در حالی که این مقالات اگر هم اثری داشته باشد زودگذرست. خلاصه من یکی راضی نیستم که شما یک دقیقه از وقتتان را صرف مسائل سیاسی کنید. گفته باشم.
شادزی با سیاه چشمان شاد
Dear Mr. Behnoud.
I am a big fan. I love the way you narrate the contemporary history and your penmanship. Thanks for sharing with us.
I had a small comment about your article. If by Ghabil you meant the Azeri Kamancheh player, his name is Habil Aliev, not Ghabil.
Live long,
Hooman
کاشکی من آن نیمکت بودم میرزا آن مرغابی بودم. میرزا نورچشم مائی ناز قلمت. راست گفته اند سیاست را بگذار برای ناهلان از همین ها بنویس که حرف دل است.
jenabe behnoud, mesleh hamisheh ziba bood, tor digari ziba bood, boy asheghi midad, ghadrdanim ke hastid.
به دوستی که نااهل نیست باید گفت که حتا نرخ نان بربری درکشور ما سیاسی است .زندگی ما به سیاسی بودن محکوم شده است . در ضمن تفاله چای خوردن و جای پا بوسیدن و نیمکت شدن در شأن انسان ایرانی نیست . ناخودپسندی نکنید
هر چه در حقت مینویسند حق تست. من هم اضافه می کنم این جوان ماندنت. این به روز بودنت. امشب یکی از بچه ها می پرسید باور می کردی که بهنود شصت ساله امی واینهاوس گوش می کند.
قلمتان می نوازد یا می کشد؟ چه اهمیت دارد؟ مهم این است که نوایی در آید. مهم این است که گلویی بغض کند نه به غم.قلم بزنید همیشه, بنوازید, بکشید
چون صحبت از ساز و سیم و آرشه کرده بودید، بی اختیار این بیت جلال الدین بیاد من آمد:؛
خشک سیم و خشک چوب و خشک پوست
از کجا می آید این آوای دوست؟
توجه بفرمایید که در مصراع اول، هیچ حرف صدا داری نیست و این "خش خش" های کلام، همه، خشکی اجزای ساز را تداعی میکند. به خلاف مصراع دوم که در آن چهار بار مصوت "آ" تکرار شده که خوش آهنگ ترین صوت در همه زبان هاست و به این حد از بلندی و رسایی، فقط در فارسی و ایتالیایی وجود دارد. در ضمن ببخشید اگر اظهار فضل فرمودم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم از نوشتنش وقتی دیدم چطور آقای بهنود عرق ریخته که حس ساز خوب و بد را به ما منتقل کند. حقیقتا این جلال الدین ما "خداوندگار" نیست؟
آقاي بهنود عزيز
حيفم ميآيد ننويسم كه دوستتان دارم.
همانطور كه براي نادر ابراهيمي عزيز ننوشتم تا خبر درگذشتش را ديروز شنيدم.
از آن سالهاي دور يادم ميآيد در آن برنامه سياسي گمانم ساعت هفت ونيم پنجشنبهها (صفحه اول)
تا بعد كه مقالهها و كتابها و آن سايت قبلي و حالا كه اين سايت و شده است مامن دلتنگيها.
غم و اندوه اين روزها را، خواندن كلام جادوي شما به دورها ميبرد.
ديدن شعبده شما با زبان و كلام، همواره شادي بخش و خيال انگيز است. عطري در اين كلام است كه تا مدتها از بوي خوش آن سرمستي و سحري در آن نهان كه افسونت ميكند.
دروغ و گزافي نيست، پاي در جاي بيهقي داري با آن كلام فاخر و جايگاه ماندگار در تاريخ ايران و ادب فارسي.
اميد عمر دراز برايت دارم و آرزوي آنكه در اين فرصت يگانه شدنت، بسيار بنويسي و به يادگار بگذاري.
كريم
ببخشید استاد .جسارت است
گویی جای نایجل کندی (نوازنده ویلن و ولادیمیر آشکنازی (نوازنده پیانو اشتباه شده .
کاش میلاد عزیز توضیح می داد که کجا اشتباه شده ما که نفهمیدیم. نایجل نوازنده ویالون است استاد هم همین را نوشته و اشکنازی هم پیانو در متن هم همین هست. شاید ظریفه ای دارد که ما مبتدی ها نمی فهمیم کاش توضیح محبت کنند
با احترام
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home