Wednesday, January 3, 2007

نمی شنوند اين ها

مقاله امروز ويژه نامه اعتماد را در دنباله اين صفحه بخوانید.

اعدام صدام، با آن که انتظارش می رفت ولی باز هم تکانی داد سر را، در هر کس به نوعی. غربی ها ساده با آن روبرو شده اند که رسم آن هاست، عراقی ها بعضی به شادمانی در خيابان رفته اند، برخی بغض کرده در خانه مانده و می توان پنداشت که گروهی هم از شدت غضب، همسقم و جانفدا شده اند و مطابق پيش بينی همه روزهای آينده بغداد را به آتش خواهند کشيد، گيرم آتشی گذرا، که آرام آرام شعله اش می ميرد

برای ما ايرانيان اما صدام از جنس و حکايتی ديگرست. انسان دوست ترين ايرانی ها، می توان پنداشت که از اين خبر ناخرسند نشدند، چه رسد به جشن و پايکوبی هائی که در خبرست. اما تا قبل از این که اعدام قطعی شود صدائی بلند نشد، لابد بعضی گمان دارند که نبايد سرود ياد مستان داد که به ماجرائی که شيرينی اش نصیب آمريکا می شود دل بست.

با انگشتان انگار تراشيده شده در آن دستان خشن، نازک و نحيف، گهگاه می غريد دادگاه. اما غريدنی نه چنان که وقتی در پوست شير بود، بلکه انگشتان نازک زنانه اش وقت اين نفرين در هوا بی خودی خط می انداخت. سفت قرآن را بغل کرده بود، تا بگويد که بدان ملتجی است، فريبی که پيامی در آن درج بود مر مسلمانان ساده دل را. همچنان که وقتی در کاخ بود اما قدرتش به تنگی نفس دچار شده بود داد "الله اکبر" بر پرچم عراق دوختند، همان موقع که پيام دوستانه هم برای رييس جمهوری ايران فرستاد که قبلا فرمانده جنگ با او بود، جنگی که او برانگيخت. غافل که ايرانی ها آرزوی نابودی اش را دارند و نوکر آمريکایش می خوانند و حرکت تانک های آمريکائی در خيابان های بغداد هم اين تحليل را خط نمی اندازد، چنان که در مورد طالب های افغان ما هنوز همان شعارها را می دهیم و به تغيير موقعيت ها عنايتی نداریم.

باری در دادگاه به هر کس شبيه بود جز خودکامه ای که قصد داشت کارد را چنان در نقشه ايران فرو کند که در پنيری نرم. در آخرين پيامش هم باز از ايران و همدستی ايرانی ها با آمريکا گفت. صدام می دانست که ايران از چه رو جنگ را به او نباخت، از همان عنوان های سيف الاسلام و سردار قادسیه که برخود نهاد می دانست که اسلام و خمينی نقطه حرکت جوانان به سوی جبهه ها بودند؛ اما همين تحليل را هرگز بر مردم عراق برملا نکرد و هميشه علت باطل شدن روياهايش را همدستی آمريکا با ايران خواند. سخنی که گرچه هيچ ايرانی را باور نمی آید اما بخش عمده عراقی ها را باور آمده است و اين را ما نمی دانيم و نمی پذيريم. باری اين ها همه بازی قدرت است، اما فلاکت ديکتاتور يک واقعيت است که در کنه خود زوايائی دارد. بعضی را می توانم گفت.

زاويه اول

نسل فعلی روزنامه نگاران در جهان، آخرين نسلی است که بخت آن دارد که "ديکتاتور" ببيند، گرچه ديکتاتورهای دوران تلويزيون و ماهواره شباهتی به ديکتاتورهای پيشين ندارند، جاندارانی کميابند و نسلشان رو به انقراض. هر کدامشان که به زمين می افتند به جايشان نمی رويد. اين موجودات که نسلشان به تولای حرکت رو به رشد بشر به سوی آگاهی و حقوق انسانی، دارد رو به انقراض می روند بی آن که کسی بر آنان اشکی بريزد، حتی اگر مردمی باشند و خدمت ها کرده باشند به ملتشان. اما چگونه است که برای جلوگيری از انقراض نهنگ و پاندا و پلنگ سفيد و يوز زرد انسان هائی راه پيمائی می کنند اما برای انقراض اين دسته از جانداران دريغ از اشکی.

از اين جمله روزنامه نگاران يکی هم منم. که از صدام تا چائوشسکو و هايله سلاسی، و بسياری از آنان را از نزديک ديده و بر احوال کسانی مانند ايدی امين، مارکوس، موبوتو سه سه سکو، کاسترو دقيق گشته ام. اين جمله کسان فارغ از اين که برای صلاح کشور و ملت خود کاری بزرگ کرده باشند، با رای و يا سوار بر تانک، به قدرت خود يا با کمک خارجی بر سر کار آمده باشند. جدا از اين که با کمک سرنيزه و يا به تولای شعار و تبليغات و غرور فروشی بر پا مانده باشند، سرنوشت جامعه ای را مانند هيتلر تکان داده و به قدرت رسانده باشند و يا مانند هايله سلاسی در فقرشان غرق کرده باشند، نکات مشترکی دارند. نفس خودرائی، همين که بگوئی و بشود، بگوئی و سرها به اطاعت فرود آید، همين که احساس کنی سرنوشت و مقدرات عده ای در کف با کفايت تست، از تو موجودی يکسان و از نوع ديگرمی سازد. ديکتاتورها باور ندارند و هر کدام خود را جدا از ديگری، هر کدام خود را محبوب خلق می نامند.

سيری تمامی ناپذيرشان به شنيدن تملق، شعر و شعار. شيفتگی شان به ساختن مجسمه ها و يا عکس های بزرگ چند برابر اصل و نشاندن آن ها در بستر ابرها، نشاندنشان در ميان کودکان به نشانه معصوميت بی خدشه، شيفتگی شان به ادبيات رمانتيک و عاشقانه و عرفانی، ساختن بناهای بزرگ به نامشان و مست شدن از قرار گرفتن بر صفه ای بلندتر و نشاندن ديگران فرودست خود، ايراد خطابه های آتشين و... از جمله مشترکات آن هاست که از هيتلر تا صدام همه بدان مبتلا بوده اند، از شدت تکرار می توان گفت که از يک خميره اند. اگر مانند هيتلر راضی نشده باشند که جسدشان به دست دشمن افتد و يا مانند صدام حتی بعد از مرگ پسران مانده باشند درمانده و زار در مغاک تا دشمن به دارشان کشد.

زاويه دوم

همه کسانی که به رای و يا به زور در مرتبه های بالای مديريتی جوامع هر چه کوچک گماشته می شوند، علاقه ای آشکار به کارهای بزرگ و خرق عادت و جادوان کردن نام خود و دوران خود دارند. منتها ديکتاتورها چون فقط مرگ را باعث دوری خود از قدرت می دانند، ميل به تغيير تاريخ و رساندن مردمان تحت فرمان خود به بهشت در آنان فراترست. ديکتاتور ها معمولا ملتی، نژادی، کيشی، قومی، یا جمعيتی در پشت سر دارند که آن ها به چشم شبانی دلسوز می نگرند که جز خير و صلاح گله نمی خواهد. حتی وقتی گله صلاح خود نمی داند، فرض بر اين است که آن ها می دانند. همين حس است که به خودکامگان جرات می دهد که دست به جراحی ها و خشونت های فحيع برند. ديکتاتورها تا زمانی که در پوست شيرند گمان دارند که برای نجات ملت آفريده شده اند و در غياب آن ها سنگ بر سنگ بند نخواهد ماند. ديکتاتورها از همين روست که همگی شتاب دارند، همه خود را پدر مهربان می بينند و تصويری که از خود در آينه می بينند نه آن است که ديگران. بيماری خود را پنهان می کنند و مانند صدام با رنگ مو خود را جوان نشان می دهند و یا مانند کاسترو از تخت بيمارستان هم بيانيه ها صادر می کنند، یا خود به خود صادر می شود که، رهبر را باکی نیست و مرگ سگ که باشد که بر او نازل شود..

زاويه سوم

ديکتاتورها وقتی خوشخبتند که مرگ در قصر سراغشان را بگيرد، همان زمان که نگهبان ها مواظبند که هيچ میکروب ناشناخته ای هم از حوالی آن مقام عالی گذر نکند. وقتی خوش بختند که سقوط مجسمه های خود را نبينند و در همين خيال خام بمیرند که اين مجسمه ها ابدی است. آنان که مانند صدام و میلوسویچ این بخت ندارند هرگز به زبان خوش و با پذيرش رای مردم، به اصلاح خود و حکومت خود دست نمی زنند. مرگ دسته اول - مانند مرگ استالين - تا ساعت ها باور شاهدان نمی شود، گرچه جانشين بخت برگشته شان پشت در منتظر. اما اگر از گروه دوم باشند که با شورش مردم و يا حضور سربازان خارجی از صحنه گريخته باشند، مرگشان به سرعت و قبل از آن که اتفاق بيفتد اعلام می شود و هزاران و ميليونی منتظر می مانند تا پيشاپيش آن را به هم تبريک گویند. در هر دو حال ديکتاتور حتی زمانی که هزاران تن بر تشييع جنازه اش صف می بندند و سيه پوشانند، موجودی تنهاست.

بيشتر بخت برگشتگان که می مانند و آن قدر از سر غفلت دير می جنبند که دشمنانشان [ چه مردم و چه سربازان بيگانه] به پشت در کاخ می رسند، مانند مارکوس وصدام و ميلوسويچ خوار می شوند و دنيا برايشان حبس می شود.

محاکمه ديکتاتور، که در روزگاران قديم با زدن سر آن ها رخ می داد و در روزگار مدرن با وکيل و حقوق و محکمه رخ می دهد از اصيل ترين دستاوردهای بشری است. اول بار از نورنبرگ آغاز شد. برای هيتلر آماده شده بودند متفقين، اما گرگ برچسگادن حسرت نگاه داشتن خود در قفس را به دل ها گذاشت، جز گوبلز که چندان فريب شعارهای خود خورده بود که پنج فرزند را هم سم خوراند و بعد راهی شد همراه با فورر، گورينگ هم نگذاشت حکم اجرا شود، حکم گذاران را با خودکشی سينمائی شب قبل بور کرد. و اين دردبار تر از سرنوشت موسولينی نبود که با آن همه غرور فروشی سرانجام چون موش خاکستری در لباس مبدل دشمن، از ته کاميونی بيرون کشيده شد، به شباهتی خيره کننده با سرانجامی که پنجاه سال بعد برای چائوشسکو رقم زده شد، محاکمه صحرائی و جوخه آتش. دوچه همان که گفته بود يک روز زندگی چون گرگ برتر از صد روز زندگی چون بره ، از ترس جان بره ای شد. چنان که صدام.

اينکا صدام، همان که وقتی سرباز آمريکا با چکمه روی سينه اش رفت و چون گوسفندی بر زمينش افکند، مرده بود بدنام، اما کوتاه مدتی در انفجارها و بمب اندازی های هوادارانش در بغداد زنده شد و آخرين قربانيان را به نام خود نوشت آن گاه در برابر دادگاه دستمال خود را به جيب بالای کت گذاشت و بالايش را بيرون داد که پوشت به نظر آید، به يادگار روزهائی که لباس از پاريس برايش می آوردند، اما اين بار بی عزت ايستاد تا خبر اعدامش همزمان با انتخابات آمريکا پخش شود و حکمش در شب عيد مسلمانان به اجرا در آید.

و آخری

يک خصلت بزرگ مشترک ديگر. خودکامگان همه کرند. همه نمی شنوند. ديکتاتورها هيچ يک خود را ديکتاتور نمی دانند و چنين بر اين خيال پايدار و محکم اند که به هر مناسبت ديکتاتورها را به ناسزا می گيرند. همه شان پدر يتيمان، ياور فقيران، مددکار بيوه زنان اند – لقب ها به خود می دهند مهرآریائی، شمشیر اسلام، ترکمن باشی، امپراتور. خلاصه خود را جدا می گيرند و در توصيف خود می پندارند تنها آنانن هستند که جز خير مردمی نمی خواهند. و تا راه و رسم خودکامگی برقرارست جز اين نيست.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 3, 2007 at 11:46 PM , Blogger Unknown said...

بسياري از حاكمان بر كشورمان خود مي دانند چه مي كنند.آنها غرب را ديده اند و دموكراسي را نيز اما مگر جز اين مي توانند گفت كه ما بهترينيم!!!
اما صدام را بايد از درون صدام ديد و شناخت نه از درون انساني آزاده و ميانه رو چون بهنود.صدام قبل از هجوم نظاميان در مصاحبه با شبكه يك فرانسه رسما از تاكتيكش در هنگام حمله صحبت كرد.او همه آنچه را آنروز گفت از قبل تهيه كرده بود و بعد از حمله انجام داد.او انساني بود با خصايص خاص خودش. خوب يا بد.تا آخرين لحظه هم به عقايدش پايدار ماند.شايد اين برجسته ترين بخش شخصيتش بود.باشد كه از زندگيش درس گيريم.

 
At January 5, 2007 at 10:06 AM , Blogger Payman said...

سلام اقای بهنود : شاید خمیره انسان بر این قرار باشد که وقتی در چنبره قدرت گرفتار میاید در مقابل امیال خود چنان ناتوان میشود که گوئی عنکبوت . خود اسیر تار تنیده خود میشود بی انکه بداند. بسیار بوده اند کسانی که با شعار خدمت به مردم و ملت پای به میدان مبارزه گذاشته و در نهایت محبوس قدرت خود تنیده شده اند . یکی از فیلسوفان فرانسوی گفته است بهترین حاکمان حکیمان میتوانند باشند ولی این یک تناقض اشکار است حکیمی که حاکم باشد کی حکیم تواند بود . اینک سرود جانفزای حافظ شیراز طنین افکن میشود که : شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی ارزد
بر قرار باشید

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home