Saturday, July 10, 2010

آقای ابطحی عزیز

یادتان هست اول و شاید آخر باری که شما را دیدم وقتی بود که دعوت به گفتگوئی کردید و نظرتان به این بود که روزنوشتی درست کنید در وبلاگستان . نمونه های مختلف روزنوشت ها را مطالعه کرده بودید، یکی هم نوشته های مرا. دوره دوم ریاست رییس بود و من تازه از زندان به در آمده بودم و شما هم دیگر نه رییس دفتر بلکه معاون پارلمانی ریاست جمهور بودید و آن چنان سرتان شلوغ نبود. به ذهنم افتاد و به زبانم گشت که خیلی مهم است وبلاگی داشته باشید و گمان زدم که پرتیراژ خواهد شد.

حالا چرا آن روز را به یاد می آورم. چون خواستم اهلیت خود را در درخواستی که می کنم نشان داده باشم. منتها از باب تحبیب اول شرح عشق بگویم که چون به عشق آمد قلم را سر شکافت.

آن روزهای خوب
آن روز، روزی بود از روزگاری خوش، نه چون محل گفتگو در سعدآباد بود و در آن بهار لاله خونین جگر بود و آلاله خندان لب، یادم هست از پنجره اتاق کوچک دم دری که در آن نشسته بودیم پیچکی پیدا بود به دیوار چنگ زده. و من از آن پیچک آتش به جان گرفته کمک خواستم تا بگویم که چه می بینم در آینه روزگار. این شور اصلاح و میانه روی و تسامح چه خرمی به دل ها بخشیده بود، هر چه حریف تندی می کرد و سردی می فرمود انگار در گرمای ما اثری نداشت و همچنان به سرمشق آقای خاتمی از شهر روشن می گفتم و از دوستی و از مدارا، از این که گفتگو باطل السحر هر کینه که احوالمان خوش بود، از قضا به قول شاعر مرا پنجاه و شش بود.

اگر به زندان می افتادیم و یا روزنامه ای توقیف می شد. گمانمان بود که در عوض همه جامعه دارد تمرین می کند که چطور آزاد و رها زندگی کند. قتل های زنجیره ای را که تلخ تر از متصور نبود، با همین توجیه ها پشت سر گذاشته بودیم. هر چه می توانستند کردند و هیچ از دل بی رحمشان تقصیر نبود، اما سعید آقا درد می کشید و مشغول فیزیوتراپی بود، عامل ترورش- آن سعید دیگر- هم داشت خانه روشن می کرد و شاداماد شده بود، اما جرات نداشت دست عروس را بگیرد و به پارک برود میان مردم، چهره می پوشاند، اما سعید اول که به زحمت حرف می زد لبخند از صورتش برداشته نمی شد، مثل همیشه نگاهی داشت به صحنه که انگار دارد یک کارگاه عملی جامعه شناسی را نگاه می کند، کارگاه دموکراسی، کارگاه مدارا . در خلوت هم همه رعایت "آقا" را می کردند. اگر یکی هم گلایه ای می کرد دیگری بود که لب بگزد و رو در هم بکشد یعنی تند نرو. یعنی با "مقام" کاری نداشته باش. جنان که مقاله اکبر درآمده بود و نیمی از جامعه خندان لب بود و تنها ما اهل اصلاح بودیم که با اکبر گفتگو داشتیم، می نوشتیم آزادی این نهال نوپا را مراقب باید بود، مبادا هیجان و احساسات رکاب از دستمان برباید و به قول تهرانی ها یابو برمان دارد.

هم حسین الله کرم بود و هم حاجی بخشی، هم مرتضوی بود و به چه مهارتی دروغ می گفت و تهمت می زد و به هم می انداخت. کیهان هم بود و آقای شریعتمداری همین ها را می نوشت که بیست سال است می نویسد. آن کارخانه کینه می ساخت و در این طرف، انگار، جوانان، همه شهر را کتانی پوش شاد کرده بودند. همه این ها از این فرهنگسرا به آن دیگری. از این کنسرت به آن یکی. شب های عزا یادم نمی رود همه شهر سیاه پوش. به گمانمان بود که قطاری شده ایم که هردود می کشد و در دل کوه های سرد و دشت های سبز و آسمان آبی می رود، چه باک اگر آهسته می رود، شادی می پراکند و به مقصد نزدیک تر می شود.

بگذرم، چندی از آن دیدار گذشته بود که وب نوشت شروع به کار کرد و برخورد جهانی با این وبلاگ فوق العاده بود و شد پرتیراژترین وبلاگ فارسی ، نشریات مختلف وقتی می خواستند از وبلاگ فارسی بنویسند حتما اول اشاره به وب نوشت محمد علی ابطحی می کردند چنان که معمولا در گزارش ها یاد می شد از کسی که اول بار وبلاگ را یاد ما داد. یعنی حسین درخشان.
اما آن خرمی روزگاران ادامه نیافت، همه اش هم زور و قدرت رقیب نبود. در عالم واقع کسانی در چهره اصلاح طلبان مدام گل به دروازه خودی زدند حالا کار بدان جا رسیده است که سعید آقا را هم زندان کردند. شما هم به زندان رفتید آقای ابطحی. بسیار کسان که مغز استخوان نظام به حساب می آمدند. به خطای بزرگی که جناح راست کرد مدعیان حتی مغز استخوان نظام را هم جویدند. خوشا به دل آنان که از اول سقوط حکومت اسلامی را می خواستند.

به تحلیل من زیان دیده بر خلاف تصور امروزی ها، اصلاح طلبان نیستند که آن زندان باعث شد که از آتش بگذرند و پاک شوند. خواهید دید که جناح راست چنان زیانی خواهد دید از این معامله که شصت سال سابقه سیاسی را می بازد. همان ها که آن همه تلاش شد که به عنوان یک گروه سیاسی متمدن و قانونمند در صحنه کشور حضور داشته باشند. اما خودشان نخواستتد. عقاب نبودند و پرواز بلند در دستورشان نبود.

دلیل این نوشته
اما این همه چرا نوشتم . شرح مکرر. شما که همه این ها را می دانید. پاسخ این است که: نوشتم چون که چند پست اخیر وبلاگتان را خواندم و تذکر محکم آقای شریعتمداری نماینده ولی فقیه در کیهان را که تهدید به بازگشت به زندان پشتش بود، بعد نوشته ای که از قول شما در کیهان نقل شد.

چنین بود که به سرم افتاد به رعایت عهد قدیم به شما توصیه کنم برای مدتی شما چیزی در وبلاگ ننویسید. ببینید وقتی شما از دل نمی نویسید، کاربران وبلاگتان می دانند رمز عبور دست چه کسانی است و صدای پشت پرده را می شنوند و نه تنها به حسابتان نمی گذارند که به مظلومیتان بیش تر پی می برند. اما چه کنند وقتی وبلاگ ساندویچ می شود، یک نکته می خوانند که سخن شماست – مثلا در باب امام علی یا درگذشت علامه فضل الله – و آن گاه روز بعدی چیزی دیگر می خوانند.

و این جاست که از خود می پرسند آیا کیهان درست نوشته آقای ابطحی گمان داشته است که با اعترافاتش دیگر در ستون ویژه صفحه دوم جایش نیست.
آقای ابطحی عزیز و لاغر شده

بگذارید خودشان بنویسند و خودشان منتشر کنند. خود لطیفه بگویند و خود بخندند. حتی اگر همین فردا در وبلاگتان از زبان شما از اصلاح طلبی تنبه بجویند و وانمود کنند که از دوستان قدیم بریده اید و در قالب نویسندگان کیهان در آمده اید، ما می دانیم و رازشان را در می یابیم اما وقتی یکی در میان می شود خوف آن هست که گمراه شویم و به حسابتان بنویسیم و به حسابشان ننویسیم. نگذارید چنین شود.

سخت است اما یک چند میل جذاب و وسوسه کننده نوشتن در وبلاگ را در خود بکشید. تلاشی برای به یاد ماندن نکنید. حتی سعی نکنید که به ما برسانید که این ها نوشته شما نیست. قصه طوطی مولانا که یادتان هست.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 10, 2010 at 9:30 AM , Anonymous Anonymous said...

درود بر مسعود بهنود

 
At July 10, 2010 at 9:31 AM , Anonymous حمید از زنجان said...

هر وقت می نویسی چنان با جانم اشناست که فکر می کنم دیروز من می خواستم همین ها را بنویسم. باور کن دو روز است می خواستم برای آقای ابطحی همین ها را بنویسم
عالی عالی

 
At July 10, 2010 at 9:31 AM , Anonymous Anonymous said...

من عاشقتم و عاشق این انسانیتت

 
At July 10, 2010 at 9:31 AM , Anonymous Anonymous said...

من عاشقتم و عاشق این انسانیتت

 
At July 10, 2010 at 9:50 AM , Blogger انسان سکولار said...

# اندر حکایت استاد اعظم و نوچه اش و نوچه ی نوچه اش #
===============================
- استاد انسان سکولار نمیخواهید برای پست جدید استاد اعظم کامنتی بگذارید؟
- ......
- آهان خوب بله ! استاد آره نذر نکرده ایم که هر پست کامنت بگذاریم ولی خوب گفته ها حرف دل شما را گفته یک جوری
-.....
- استاد در باب مظلومیت استاد اعظم و اینکه روزگار و مردمان چه بر قلم استاد تحمیل کرده اند
- ....
- اه استاد گریه میکنید؟
-.....
-.....

 
At July 10, 2010 at 1:55 PM , Anonymous Anonymous said...

درود، به يقيين اين متن براي نسلهاي اتي به يادگار خواهد ماند. تبريز دكتر ع ر ن

 
At July 10, 2010 at 2:25 PM , Anonymous Anonymous said...

کاشکی من هم یک همچنین راهنمای با خردی داشتم . خداوند شما را از ما نگیرد.
دانشجوی هشت باز زندانی شده
همین جا باید از متنی که برای من هم نوشتید سپاسگزارم باشم می دانم در دلتان بیدار است اما چرا حرف دلتان را به ما نمی گویید و ما را در لحظات خاص خود درباره دکتر زیدآبادی شریک نمی کنید

 
At July 10, 2010 at 2:26 PM , Anonymous Anonymous said...

وای بهتر از این نمی شود. آقای ابطحی آیا این نوشته ها را می خوانید . می دانید چه ارزشی دارد تک تک کلماتی که خطاب به شما نوشته شده است

 
At July 10, 2010 at 5:27 PM , Anonymous شیلا said...

درد و بغض. ای جان جانان . در لابلای کلماتت درد می خوانم و رنج می برم
من از جناب ابطحی در حقیقت دل خوش نداشتم اما وقتی دیدم که ایشان را کشانده به اعترافات آن چنانی اول عصبانی شدم

 
At July 11, 2010 at 12:48 AM , Anonymous Anonymous said...

همه این ها از این فرهنگسرا به آن دیگری. از این کنسرت به آن یکی. شب های
عزا یادم نمی رود همه شهر سیاه پوش

گرفتاری هم از همان جا شروع شد که نمی دانستیم الاخره کنسرت بریم یا سیاه بپوشیم بیش از آنکه از سیاست بخوریم از بی فرهنگی خوردیم و هنوز هم می خوریم

 
At July 11, 2010 at 6:31 PM , Anonymous بهرام said...

چه تصویری دلنشنینی دادید در ابتدای مقاله
دلم غش رفت یعنی ما بودیم و قدر ندانستیم یعنی ما هم به همان دچار شدیم که پدرانمان شدند. زیاده خواستیم
ننگ بر ما
باید دست خاتمی را بوسید
در ضمن آقای ابطحی امیدوارم این سطور را بخواند که از سر منتهای خوشدلی و احترام است

 
At July 11, 2010 at 9:51 PM , Anonymous Anonymous said...

Thank you. It couldn't have been said any better.

 
At July 12, 2010 at 3:56 AM , Blogger انسان سکولار said...

نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد//
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد


صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی//
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد


خوش بود گر محک تجربه آید به میان//
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد


خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب//
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد


نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست//
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد


غم دنیای دنی چند خوری باده بخور//
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد


دلق و سجاده ی حافظ ببرد باده فروش//
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد

 
At July 12, 2010 at 10:21 AM , Anonymous Anonymous said...

دلم برایت سوخت گرچه با تو موافق نبودم. این تاثر قلم آقای بهنود است که آدمی را می چرخاند و می گرداند و گیج می کند
به راستی معجزه است

 
At July 12, 2010 at 11:46 AM , Anonymous Anonymous said...

می گویند نویسندگان و ژورنالیستها باید بی طرف باشند و به نظر می رسد تو نه تنها درس بی طرفی به همه می دهی بلکه به حکمرانان سابق پیشنهاد سکوت می کنید تا عقرب پیش از خاموش شدن آتش به خود نیش زند.
به نظر می رسد نوشته های ابطحی برای خروج نظام از بن بست باشد تا بدون اینکه لطمه ای به کشور بخورد. در واقع این نوشته های وی حکم ریختن آب بر روی آتش اطراف عقرب است ولی عقرب می خواهد پیش از خاموشی آتش به خود نیش بزند.
به راستی چرا شریعتمداری با تهدید ابطحی می خواهد نظام در آتشی که خود افروخته است بسوزد؟
نظام با زندانی کردن ابطحی و پخش اعترافات او یا وبلاگ نویسی برای او در صدد بود که او را مهره سوخته بنامد حال چه شده است دوباره از این مهره باصطلاح سوخته می ترسد؟
نظامی که هم پول داشت و هم قدرت نظامی و معنوی چرا نتوانست در 30 سال گذشته 5 ابطحی برای خود بسازد تا نیازی به ابطحی شجاع زندان رفته و شکنجه شده نداشته باشد؟
آقای شریعتمداری بداند که اگر نظام سقوط کند قطعا وی در فذو ریختن پایه ها آن نقش تعیین کننده داشت.
البته کسانی که در فساد مثل(دروغ، غصب اموال دیگران، شکنجه دادن دیگران، کشتن مخالفین فکری، )
قوطه ور باشند مانند کسانی هستند که در باطلاق فرو رفته اند و هر چه سعی می کنند با روش مالوف خوداز باطلاق خارج شوند بیشتر در آن فرو می روند.،
ارادتمند
طهماسبی

 
At July 12, 2010 at 1:26 PM , Anonymous Anonymous said...

شاید همانها که رمز را دارند یکی در میان مینویسند و ابطحی عزیز این وسط کاری ندارد به وبلاگ این را هم در نظر بگیرید

 
At July 13, 2010 at 4:13 AM , Anonymous Anonymous said...

Dorst ast ke dar mored Aghaye abtahi beja goftaid, vali kash kasi mitavanest hamintor ashkar dar mored khod shoma niz benevisad..motasefaneh, hameh shavahed dal bar Zohor nartessisme shadid dar vojod shomast ..anchenan ghalam bedast migirid ke ingar na yek sar o gardan ke yek nardeban az hameh balatarid ..va dar besyari az oghat be ghole dostan jaygah valayat ozma paida mikonid ..shayad khob bashad hamin farda ..pas az shosteshye sorat khod ra dar ayeneh khob benegarid ..kami ta'mol konid..berasti haif ast ke Behnood ra niz roozy dar jaygah amsal khamenei bebinim..

 
At July 13, 2010 at 8:20 AM , Anonymous Anonymous said...

واقعا گاهی تصور می کنم این نوشته ها جدی نیست شوخی می کنند. و به نظرم می آید همین است . یا حضرات حقوق بگیر امام زمان هستند که نشسته اند و بیکارند و در صف کامنت گذاران انگولک می کنند
نگاه کنید به همین کامنت آخری که پینگلیش هم نوشته است نگاه کنید چه [...]می گوید. نگاه کنید چقدر کج است چی را با چی مقایسه می کند. خدایا از دست این سربازان گمنامت ما را نجات بده

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home