Thursday, December 6, 2012

رنگمان پریده بود


در آمفی تئاتر دانشگاه سوآز لندن، بعد از مقدمه ای که یکی از استادان مرکز شرق شناسی بازگفت، چراغ ها خاموش شد و فیلمی به نمایش درآمد با عنوان "ده به اضافه چهار"، ساخته مانیا اکبری. کارگردان بعد از نمایش فیلم به سئوالات حاضران پاسخ گفت.

فیلم با لحظه کوتاهی از فیلم ده ساخته عباس کیارستمی شروع شد که یکی از برترین این گونه سینما در جهان شناختهمی شود. لحظه ای بعد امین ده ساله فیلم ده جای خود را به امین چهار سال بعد داد. پسر نوجوان در صندلی عقب خودروئی نشسته، با مادرش کل کل می کند. مادرش مانیا اکبری همان است که در فیلم ده پشت فرمان نشسته بود و با زنانی حرف می زد، می شنید و می گفت تا دریچه ای به روی دردهای قدیمی زنان در جامعه ایران بگشاید. این جا در سکانس آغازین ده به اضافه چهار، امین همچنان با مادر کلنجار می رود.
امین اینک با سبیل کم پشتی پشت لب، نوجوانی است، اما مانیا دیگر مادر جوان فیلم ده نیست، سرطان، جراحی و درمان شیمیائی، موهایش را از او گرفته و صورت آماس کرده اش اول بار که روی پرده می افتد، دیگر برای تماشاگر جای خیال نمی گذارد. ضربه وارد آمده است. این گریم نیست.
نود دقیقه بعد، در سالن خلیلی دانشگاه سوآز لندن، وقتی فیلم به پایان رسید، یکی از حاضران دست زد اما سکوتی سنگین بر سالن نشسته بود و کسی پاسخ نداد تا وقتی با روشن شدن چراغ سالن، حاضران از بهت به درآیند و دست زنند.

باید از این سالن گریخت و رفت بیرون و در باران قدم زد و گذاشت باران روح را جلا دهد و قطراتش از پشت گردن عبور کند و در جان و تن آدمی به گردش افتد. شاید از خیال این تکه واقعیت دور شوی. و شاید هم قطره اشکی را بپوشاند که در صورت ها به راه افتاده بود.
خانم سالخورده انگلیسی که در صندلی جلو نشسته بود، مدتی در کیف و جیب های مانتو دنبال دستمالی گشت و بعد صورت را با دو دست پوشاند، سر را پائین برد و تن را دوبار عقب برد و جلو آورد. او منتقد فیلم یک مجله هنری است.
اما سومین فیلم مانیا اکبری که پنج سال بعد از تجربه وی در فیلم ده کیارستمی ساخته شده، فیلمی سوزناک نیست، غمگین نیست. قصه ابتلای کارگردان به سرطانی جانکاه است، تکان می دهد چون پاره ای از واقعیت های حیات را جلو چشم می نشاند، اما گریه دار هم نیست نمی دانم چرا خانم منقد فیلم چنان کرد.
مانیا وقتی سرطان را در تنش کشف می کنند، چند باری به این و آن می گوید "فکر نمی کردم من مبتلا شوم". این سینمای واقعگرا دست پخت یک زن جوان است، هنرمند جسوری در کار جدال با زندگی است که ناگهان این خرچنگ [سرطان] به جانش چنگ می زند و بخش هائی از تنش را می کند، می نشاندنش چشم در چشم مرگ. و او همان جدال با زندگی را این بار با مرگ و نومیدی آغاز می کند و فیلم ده به اضافه چهار شرح این دیدار و جنگ و گریز است.
نوشته اند عباس کیارستمی به هنرپیشه فیلم ده پیشنهاد کرد که همه مراحل معالجه اش را فیلم بگیرد و بسازد. و شنیده شده که مانیا اکبری از کیارستمی قول گرفته که اگر از آن جدال زنده به در نیامد، او فیلم را به پایان برساند و اگر رهید خودش.

در پرس و پاسخ، همان خانم منتقد می پرسد و کارگردان فیلم جواب می دهد "ما اغلب از زندگی هایمان، سینما می سازیم و گاهی هم از سینما، زندگی مان را. فیلم ده به اضافه چهار، برای من هر دوی اینها بود".
چهل و چند سال گذشته از وقتی برای اول بار، خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد را دیدم. یادم نیست ابراهیم گلستان هم بود یا نه، اگر بود لابد به یاد می ماند. این را در یاد دارم که فرخ غفاری بود و دو عزیز دیگری که الان هیچ کدام نیستند، چندان که فیلمساز هم نیست. اما خوب در یادم حک است که وقتی فیلم تمام شد ما ده دوازده نفر به صورت هم نگاه نمی کردیم. من در صحنه تکرار شنبه ... یکشنبه ... دوشنبه .... آن جذامی که تن رها می رفت، بریدم.
ژاله کاظمی و تاجی احمدی بانی این دیدار، دوربین که وارد سیاه خانه شد، از همان اول تاب از دست دادند. مگر گلستان ننوشته و نگفته بود، همان اول فیلم، که"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود.امّا آدمی چاره ساز است". چاره ما چه بود. شاید از بی چارگی خود چنین حالی داشتیم.
همان زمان نوشتم:
باورم این است که ما ساخته نشدیم برای رفتن به درون و عمق درد، حداکثر توان ما این است که شرح درد بشنویم و اگر گوینده کسی مانند داستایوسکی یا دیکنز، فالکنر یا سامرست موآم باشد، درد همچون خون در رگ هایمان بچرخش می آید. در سینما هم هر گاه چیزی تکانمان دهد به خود می گوئیم فیلم است و به یاد می آوریم که سینما دروغی بیش نیست. اما حالا از خود می پرسم این همه فیلم مستند چرا ما را به حالی نمی برد که "خانه سیاه است" برد. شاید جوابم این است که این فیلم مستند نبود، گرچه در آن هیچ چیز جز واقعیت نبود. کلام و دکوپاژ و ترتیب، انتخاب همه و همه از خانه سیاه است یک اثر هنری ساخته است که نه از دورریزهای حقیقت که از خود خود حقیقت پرداخته شده است. یک اثر هنری است فیلم ورنه چرا در یاد می ماند.[مجله روشنفکر هشت آبان ۱۳۴۴]
و آن چه ننوشتم این بود که بعد از دیدن خانه سیاه است، با همراهی به راه افتادیم در خیابان های [اگر خطا نکنم پائیزی] تهران، چندی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. آن بخش های واقعیت که فروغ برگزیده بود تا در فیلم نشانشان دهد، انگار با ما به راه افتاده بودند، در خیابان ها و کوچه باغ ها. انگار آن تکه ها که از انجیل برگزید و چید و در گفتار فیلم نهاد، در گوشمان تکرار و تکرار می شد.
فیلم خانه سیاه است انگار تنها کاری که با تماشاگرانش نکرد این بود که همه را پا در رکاب به بابا داغی تبریز نفرستاد. گرچه می دانم خیلی ها را در ایران و در جهان متوجه جمعیت حمایت از جذامیان کرد. دکتر راجی بر این شهادت می داد. و البته فستیوال ها و مراکز معتبر سینمائی جهان را متوجه کرد.
بیست و چند سال قبل در سالن سینما فرهنگ، به تماشای فیلمی دیگر. وقتی نمایش فیلم به پایان رسید و چراغ سالن روشن شد، سکوتی حکمفرما بود. آن زمان هم یکی شروع کرد به دست زدن اما تا چند دقیقه کسی همراهی نکرد. در یک ردیف نشسته بودم با مرتضی ممیز، نادر ابراهیمی و دکتر رضا براهنی.
فیلمی که دیدیم "مشق شب" ساخته عباس کیارستمی بود. چراغ سالن روشن شد اما طول کشید تا خودمان را کشف کردیم و از روی صندلی سینما برخاستیم. جلو در مرتضی ممیز به جوانی که نظر او را درباره فیلم می پرسید با دست اشاره به ما کرد و با صدای بلند گفت " نگاه کن رنگ همه شان پریده است...". و راست می گفت مشق شب، کیارستمی، رنگ همه مان را پرانده بود، حتی خود ممیز. انگار هر که فرزندی داشت در آن روزگار جنگ، می خواست خود را زودتر به او برساند و بغلش کند.
دوربین کیارستمی مانند همیشه اش از حقیقتی می گفت، قصد فریب ما را نداشت، فقط همت کرده بود به گشودن دریچه ای برای نگریستن به آن چه رخ در جامعه و در سیستم آموزشی رخ می داد، بی تصرفی در آن. اما نمی گذاشت رو از حقیقت بگردانی، از زیرش در بروی.
وقتی دانش آموزی که مشقش را ننوشته بود و تنبه می شد گفت که آرزویش این است که در کمیته استخدام شود، وحشت در سالن نمایش نشست. پسرک قدرت می خواست و گمان داشت اگر مانند برادربزرگ ناتنی خود کمیته ای شود خواهد توانست انتقام ناله و رنج و شکنج مادر را بگیرد. و این مشق شب ما بود که در دل همان شهر زندگی می کردیم و بچه هایمان به مدرسه می رفتند.
وقتی معلوم شد این یکی از حضور در اتاق دربسته می ترسد و خود بازگفت که چرا. ما دیگر حاضران در سینما فرهنگ قلهک نبودیم. وقتی بیرون آمدیم هم انگار شهر کتش را کند و پشت و رو پوشید. چیزهائی از شهر بیرون زده بود که پیش از آن در چشم نمی نشست.

گمان دارم خیلی ها، به ویژه زنان جوانی که به آموختن فیلمسازی و ساخت فیلم مستند در ایران پرداختند، خیال فروغ شدن در سرشان بود، و خانه سیاه است راهنمایشان.
همه فیلم هایشان را ندیده ام اما به باورم مانیا اکبری کارگردان فیلم "ده به اضافه چهار" جسارت فروغ را دارد، نگاهش هنرمندانه است. فروغ پشتوانه اش سال ها ور رفتن با شعر فارسی بود، نمی دانم پشتوانه خانم اکبری چیست. در فیلم ده به اضافه چهار، موتور محرکه نه فقط درد بلکه هنر است، فیلم یک جوشش هنری است چنان که در خانه سیاه است موضوع نشان دادن جذامیان و تحریک احساسات عمومی نبود.
و به گمانم مانیا اکبری از میان همه آن ها که ازعباس کیارستمی و سینمای انسانی و واقع گرایش اثر گرفته اند، از همه به "صاحب مشق شب" و "خانه دوست کجاست"" و "ده" نزدیک ترست.
در سالن دانشگاه سواز، وقتی فیلم "ده به اضافه چهار" تمام شد انگار مرتضی ممیز، که سرطان در جانش چنگ انداخت و او را برد، بعد بیست و چند سال داشت خبرمان می داد که رنگمان پریده است.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At December 6, 2012 at 3:02 PM , Anonymous الهامی said...

رنگ از چهره ما هم پرید. راست بگویم زبانم بند آمد. لازم آمد ما هم فیلم مانیا اکبری را ببنیم با این توصیفی که کردید. من اگر بدانم نقاشی هایم چون کارم نقاشی است به نظر شما می رسد و چیزی شبیه به همین که برای خانم اکبری نوشتید برایم خواهید نوشت عکسش را حتی خودش را خواهم فرستاد.
در عین حال دوستان عزیز یاد بگیرند یک کلمه تعریف یا تنقید خوشامدگوئی یا بدگوئی در این نوشته نیست. اما حظ کردم واقعا در خلسه فروبرد مرا

 
At December 8, 2012 at 1:48 AM , Blogger bluish said...

البته به قول فریدون فرخزاد وظیفه یک هنرمند گفتن مطالب وگفتن واقعیت هاست. ولی مشکل ما آدم ها این است که واقعیت را جوری که دلمان می خواهد و یا جوری که دلشان می خواهد می بینیم یا می شنویم. با اینکه خانه تاریک است یک فیلم سفارشی بود ولی فروغ توانست از این فرصت به خوبی استفاده کند و واقعیت را تا اعماق وجود بیننده روشن کند جوری که رنگش بپرد. من ده باضافه چهار را ندیده ام ولی اگر توانسته رنگ بینندگان را پریده کند حتماً واقعیت را گفته است.

 
At December 12, 2012 at 11:46 AM , Anonymous ناهید said...

عجب گزارشی. واقعا رنگم پرید. باید فیلم را دید. برخلاف کاربری که در سایت بی بی سی نوشته بود که فیلم را دیده و احساس بدی داشته . من سخت تحت تاثیر قرار گرفتم و دیدم همه انگیسی های کنار دستم مجذوب شده بودند که یک دختر جوان جوان ایرانی چه جسارتی دارد
ناهید

 
At December 19, 2012 at 1:10 AM , Anonymous Anonymous said...

بابا باغی

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home