Thursday, August 6, 2009

برای تو می نویسم


برای تو می نویسم . که می شناسمت. یک بار دیده ام ترا. اما انگاری که هزاری و میلیونی. نثر سبز داری حتی وقتی به رنگ خشم می نویسی. دلت آسمانی است. نامت را برای خود نگاه می دارم، اما عکسی را که گرفته ای می گذارم این جا و نوشته ات را هم می گذارم. تا بدانند که دل های سبز چه می کنند، بلکه اهل خشم و نفرت از ارتفاع نفرتشان بکاهند و چون آن پاسبان سر چهارراه بچه ها را بچه های خود بگیرند و ملتمس بگوید خیلی خوب دیگر بروید بروید بستنی بخورید. ادامه جمله پاسبان نگفته پیداست بروید وگرنه می آیند و من شب باید در خانه برایتان گریه کنم. این دل های سبز ادامه جوانی ما هستند وقتی بر لوله تفنگ سربازان ارتش شاهنشاهی گل کاشتیم. اما در زندگی گل نکاشتیم. شما گل بکارید در هر گلدان دلی. نامه اش را بخوانید.من اگر آن جا بودم هم بدین خوبی نوشتن نمی توانستم.

برای تو می نویسم که به من لبخند زدی در آن آفتاب داغ... و لبخندت را من از چشمهایت دیدم که دهانت مثل من پوشیده شده بود.. به قصد نا شناس ماندن. و کلامی بینمان نبود.. که در سکوت راه می رفتیم... من و تو .. و هزران نفردیگر .. میلیونها آدم دیگر
برای تو می نویسم که سایه ای بودی آن شب در آن تاریکی پشت بام . روی خانه کوتاه تر جهت صدایت را که دنبال می کردم ..می رسیدم به صدایی که در هوا منفجر می شد.. شبیه آتیش بازی: رنگارنگ، در هوای تهران ..رنگی ..بلند.. “خدای ما بزرگ است”..خدای ما ترکیب ماست.. اجماع این بمب های رنگی که در هوا منفجر می شود..در هوای گرفته تهران . نمی دیدمت.. تاریک ترین نقطه ایستاده بودیم هر دو.. به قصد ناشناس ماندن.. در این آتش بازی رنگارنگ.
برای تو می نویسم.. که دستخطت به من شبیه است .روی دیوارهای شهر .. و از جلوی دیوارهای کوچه سبز خانه خاله که می گذرم ..کلمه هایت را چند باره می خوانم دقیق و با حوصله که میدانم در نوشتنشان شتاب داشتی.. شتابی که نقطه های دیکتاتور را جا انداختی.. من با حوصله می خوانم چند بار تو را تصور می کنم در آن شتاب و ترس و با دستخطی شبیه من.. و شبیه همه ..برای ناشناس ماندن..
برای تو می نویسم که جوابم را امشب بلند فریاد زدی. وقتی که هنوز صدا ها بلند نشده بود و پدر می ترسید که صدای تنهای ما در کوچه بپیچد و ما تنها باشیم وموتوریها از راه برسند و صدای خورد شدن شیشه ها بیاید و عربده های گوش خراش آنها که به قصد ترساندن ما آمده اند . اما تو فریاد زدی صدایت پایان ترس بود ..صدایمان به هم پیچید در آسمان.. و از دوردست تر صدایی گاهی به تو..گاهی به من پیوست و ترتیب الله و اکبرهایمان را به هم همه ای شبیه کرد.. زیاد که می شویم.. صداها به هم ریزید همه همه ای بلند می شود.. همه همه من را و تو را در خودش حل می کند و در آن حل شدگی ..ما ناشناس می مانیم.. ما یکی از همه این صدا های بلندیم .
برای تو می نویسم
که نمی توانم ببینمت.. که باید ناشناس بمانیم برای هم.. و برای او که ایستاده است به قصاوت در میان ما سرگردان و نا توان است از تفکیک ما ..که نا توان است از تسخیر این صداها در شب.. در آسمان ..در بزرگی بی سر و ته تهران.
برای تو می نویسم که دستانت را گذاشتی دو طرف صورتم و دود سیگار را فوت کردی توی چشمانم و چششمهایم نمی دید که ببیند و بشناسد صورتت را.. چشمهایم می سوخت ..چشمانم که باز شد، دود رفته بود.. تو هم
برای تو می نویسم که در را باز کردی به روی ما که وحشت زده پله ها را دویده بودیم و صدای خورد شدن در پشت سرمان می آمد.. و در انبوه صورت های وحشت زده که به خانه تو هجوم آورده بود صورت تو گم شد..و من نمی دانستم که تو کدام از مایی که در خانه کوچکت را به روی ما گشودی..
برای تو که رد پای باتوم بر تنت ماندگار شده.. و من نمی شناسمت .. وکبودی را نمی توانم ببینم زیر این همه تن پوش هر روزه.
می خواهم ببینمت دوست ناشناس من.. می خواهم یکی از این شبها پله های خانه را پایین بدوم بیایم خانه ات را پیدا کنم صورتت را ببینم در روشنایی. اسمت را بشنوم با صدای خودت. بگویم برایت که بودنت.. زنده بودنت ..صدایت ..حضورت.. این شهر را برای ابد شهر من می کند.
می خواهم تمام روز از تصور بودنت جایی در این شهر، زنده بودنم را جشن بگیرم.
می خواهم با چشم های بسته جایی ته ذهنم به تو خیره شوم صورتت را توی دفترهای طراحیم ترسیم کنم با آن دو چشم بزرگ و سیاه ..با آن چشمهای ریز روشن .. با آن یگانه نگاه رنجور.. امیدوار ..صبور ..کاغذهایم سیاه می شود از خط خطی ترسیم صورتت .. هزاران صورت تو .. هزاران چشمان تو
برای تو می نویسم که شب هنگام نزدیک های صبح ایستاده بودی آنجا.. تنها تکیه به دیوار آجری و من در آن گیجی بی حد شبهای تهران پنجره ماشین را پایین می آورم که دستم را دراز کنم به سمتت.. با آن دو انگشت کشیده به نشانه پیروزی.. دستانت را بالا بردی به ثانیه ای و آن لبخند روشن. چه ذوقی کرد چشمهایت . چه ذوقی دارد تصویر پیروزی

می خواهم روزها را جلو بزنم تا برسد آن روز بزرگ.." بهار تهران ".. که دستت را به من می دهی.. و صورتت را می بینم و بلند بلند می خندیم به این که چه ساده صلح را پیدا کردیم.. به اینکه "دیدی چه زود گذشت؟.. دیدی تمام شد سیاهی تهران؟.."
برای تو می نویسم ... که ایستاده اند در میانمان ..تماسمان را قطع کرده اند.. که نکند تک جمله کوتاهی از من برسد به تو ..
که از زنده بودنت با خبر شوم ..که نامت را بدانم..که صورتت را ببینم .. که از تنها نبودنمان با خبر بشویم.. که از بیشمار بودنمان با خبر شویم
دستت را می گیرم ..جایی میان خواب هایم بی واسطه..مستقیم..
در گوشت زمزمه می کنم : تو تنها نیستی . ترسهایمان تمام شد..
.. ما تنها نیستیم .... ما ایرانیم.
دستت را میگیرم میان خواب و بیداری دم صبح، بعد از کابوس های شبانه .. باد خنکی لا به لای درخت های باغچه می پیچد.. مرداد ماه تهران ..کسی توی گوشم زمزمه می کند :
دستت را به من بده..
نامت را به من بگو
.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At August 6, 2009 at 5:26 AM , Anonymous ‫امید said...

‫عبدالحسین خان، وقارت در مصاحبه پس از شهادت جگرگوشه ات حکایتی است. به قلم قسم که محسن ‫و ‫شهیدان مرج عذرای کهریزک با حجر بن عدی محشور ‫میشوند!
‫راستی اگر ولایت عصمتمداری نبود که در حکومتش چنین جنایتکارانی پیدا و قصاص شوند، و بزیر سایه ولایتش خونی بیمقدار نشود، و حق شهیده بنی یعقوب زنده شود، پیشوایی که خود را در برابر مظلومان سیلی بزند، بیگناهی که چشم در چشم خلق سینه به واتوختن حق بگشاید، پاکدینی که با ترسایی به دادگاه رود و باخته ای خرسند برگردد، خزانه داری که رخسار خود و کفین خویشاوند از هرم شرم ستم بر افروزد ...... امیدمان به چه بود؟ انتظارمان چه معنایی داشت ؟
‫بر تو و ما فرخنده باد که امامی هست، که سیلی خورده ای هست، که پیشوایی هست، که پاکدینی هست، که معصومی هست، که سینه ای هست....، آن پرچم بلند، آن قول نادروغ (۱) ،...
‫نیمه شعبان عید تو است و همه ستمدیدگان خاموش . این عید بر تو و محسن ات فرخنده باد.

‫(۱) ‫زیارت آل یاسین

 
At August 6, 2009 at 5:27 AM , Blogger Unknown said...

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
شعری از سیف فرغانی نقل ازسه شنبه , 16 تیر 1388
شهروند 1237 پنجشنبه 9 جولای 2009

آقای بهنود این شعر را در اظهار نظرهای مقاله قبلی شما قرار داده بودم که با توجه به اینکه این مقاله بلافاصله بعد از ان منتشر شد اینجا هم ارسال میکنم امیدوارم منتشر کنید که علیرغم اینکه قرنها از سرودن آن میگذرد به حال و هوای امروز ایران بسیار می آید و شاهدی است بر ظلمی که قرنهاست بر این مردم رفته است
انان که مانده اند مردمانند و انچه به زباله دان تاریخ سپرده شده ظالمان
در انتها نیز شرح کوتاهی است از شاعر که بدست مغولان کشته شده

محمدرضا تهران


هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب،
بردولت آشیان شما نیز بگذرد.
باد خزان نکبت ایام، ناگهان،
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.
آب اجل که هست گلوگیر خاص وعام،
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز،
این تیزی سنان شما نیز بگذرد.
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد،
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد.
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت،
این عو عو سگان شما نیز بگذرد.
آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست،
گرد سم خران شما نیز بگذرد.
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت،
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد.
زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت،
ناچار کاروان شما نیز بگذرد.
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن،
تاًثیر اختران شما نیز بگذرد.
این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید،
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد.
بیش از دو روز بود از آن دگر کسا ن،
بعد از دو روز، از آن شما نیز بگذرد.
بر تیر جورتان، ز تحمل سپر کنم،
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.
در باغ دولت دگران بود مدتی،
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد.
آبی است ایستاده در این خانه مال و جاه،
این آب نا روان شما نیز بگذرد.
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع،
این گرگی شبان شما نیز بگذرد.
پیل فنا، که شاه بقا، مات حکم اوست،
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.
ای دوستان، خواهم که به نیکی دعای سیف،
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد.


* سیف فرغانی از شاعران سبك عراقی قرن هفتم و هشتم هجری و معاصر سعدی، اهل معنی، مدح گریز و بسیار گمنام است. تا آنجا كه دكتر ذبیح الله صفا می‌گوید: "در هیچ‌یك از تذكره‌ها و ماخذهایی كه توانسته‌ام به آن‌ها مراجعه كنم نام و اثری ازاین شاعر توانا ندیدم. با آن‌كه او مقامی بلند در بیان حقایق عرفانی داشته وبه یقین از پیشوایان خانقاهی بوده است." علت اصلی گمنام ماندن سیف فرغانی را زندگانی در شهر كوچك" آق سرای" می دانند. نكته قابل توجه در زندگی وی دربار گریزی اوست و توجه خاص‌اش به علم و معرفت. سیف زبانی تلخ و گزنده دارد و در میان شاعران صوفی و خانقاهی از جمله نادر شاعرانی است كه هم در مورد مسائل درونی و خویشتن‌اش شعر گفته و هم شاعری برون‌گرا و اجتماعی بوده است. معروف‌ترین قصیده‌ی سیف "هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد" است که شاعر به جرم سرودن این شعر، به دست مغولان کشته شد.

 
At August 6, 2009 at 5:37 AM , Anonymous Anonymous said...

@};-
در درونم گریه می کنم از عظمت این زیبایی

 
At August 6, 2009 at 5:57 AM , Anonymous Anonymous said...

"در گوشت زمزمه می کنم : تو تنها نیستی . ترسهایمان تمام شد..
.." ما تنها نیستیم .... ما ایرانیم

احسنت. مثل همیشه لذت بردم.

 
At August 6, 2009 at 6:23 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز

مردیم از سجع و شعر و هذیان و حرفی که کارساز نشد که فقط مرهم زخمهایمان بود بس . از رودکی گرفته تا همین اخوان و شاملو و شاعران بی نام . هرکه توانست براین مردمان حکومت براند و چون چهارپایان سواری بگیرد , جز چرندیات نمیداند و نمیدانست و چه عجیب سواری گرفت و میگیرد . راهی دیگر باید یافت , جور دیگر باید گفت

 
At August 6, 2009 at 6:27 AM , Anonymous Anonymous said...

در گیری کوچک با فرهنگ حذف دگراندیش

- سلام.

- سلام و زهر مار ! اول اون پرچمتو بیار پائین !

- چرا آقا ؟ این که پرچم ایرانه !

- شیر و خورشید داره. مگه تو سلطنت طلبی ؟

- حالا فرضا که باشم که اتفاقا نیستم !

- پس تو سف ما نیا، ما ۱۰ میلیون اصلاح طلبیم !

- خوب پس تکلیف ما ۳ میلیون لیبرال دمکرات چی‌ می‌شه ؟

- مثل تکلیف اون ۴ میلیون کمونیست و ۵ میلیون مشروطه خواه!

- دست شما درد نکنه، دارید برای چی‌ فریاد میزنید ؟

- برای آزادی ... چایی تازه دم کردیم، می‌خوای ؟ اسمت چیه برادر ؟

- مجید مجیدی

 
At August 6, 2009 at 6:39 AM , Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At August 6, 2009 at 6:40 AM , Anonymous Anonymous said...

If there are images in this attachment, they will not be displayed. Download the original attachment
" حتی پلک هم نزن "


به خانه مرو ،

در جای پای سیل ، بی قدوم موجِ تو ،

دوباره ،

مُرداب می ماند.



این خروش عشق را به باد مَسپار !

ترانه های شور روز ، در کرانه های کویر ،

نی نوایِ گون هایِ مانده می گردند.



دستِ سبز و سفید و سرخ ات را

از دست و چشم و قلب من مگیر!

این شاخِ شنگ طُرد ، در هجوم دوبارۀ پاییزِ در کمین،

ذغال پارۀ ضیافت روباه ها می گردد.



ما در فریبِ این شبِ دیرپای

_ با نور چشم و دل _ بی شمارانِ ستاره افروخته ایم.

برق نگاهت را جز به چشم من و

فردای روشنی مسپار !

پشت پلک ما ، دوباره سیاهی خفته است !

 
At August 6, 2009 at 6:52 AM , Blogger رهام said...

تا کی باید با خواندن این همبستگی مردم اشک حسرت بریزم
این نوشته ها رو وقتی کسی مینویسد به این فکر میکند که بعضی ها دور از خانه در لابه لای عکسها و فیلمهای فیس بوک و یوتوب حسرت یک ثانیه همپارچگی با این توده ی سبز زیبا را چه دردناک تجربه میکنند، چه رسد به گرفتن دست یا دانستن نام هرکدام از این یاران.

 
At August 6, 2009 at 6:59 AM , Anonymous Anonymous said...

آوای سکوتی که این ناشناس ها در ایران سر دادند و سر میدهند با انگشتان به نشانه پیروزی با غریو فریاد شبانه خدا بزرگ است با نوشته های ناشناسی که فریاد گلوی شکسته ملتی را در چندین نسل به گوش میرسانه نه تنها گوش فلک رو کر میکنه بلکه همچون روحی در گوشه کنار آن سرزمین خواهد وزید و جاودانه خواهد ماند تا روز پیروزی آقای ناشناس انگشتانم به نشانه پیروزی نکاهداشته ام و ما پیروزیم

 
At August 6, 2009 at 7:00 AM , Anonymous بهار said...

شده حسرت این روزها این یکی هم که دیگر نه که در منظر گزارشگرتان نیستم که در کنار سخت گیرتان قرارم داده اید. که دیگر نه که فعال قصه های شهرم نیستم جا داده ایدم کنار روزمرگی غربت با خیال تخت و گوش سپرده اید به آوای خواهران و برادرانم وقتی چشم می بندید به اشک های هم دردیم. من ساخته نشده بودم برای گزارش نشدن. این را این روزها می فهمم وقتی تنها گزارشگرم خداست

 
At August 6, 2009 at 7:10 AM , Anonymous Anonymous said...

excellent,
these are masterpieces of a peaceful revolution of which the next generation should be proud. These texts should be thaught in school books of the next generation

 
At August 6, 2009 at 7:12 AM , Anonymous Anonymous said...

چرا همه سبزها مثل هم هستند؟؟؟؟

 
At August 6, 2009 at 7:30 AM , Anonymous راستی said...

باز هم عالی و زیبا و مناسب.
مناسب به این علت که به درستی نیاز امروز ما جوانان وطن که از 50 مقاومت قصه هایی داریم و امید به آینده داریم ما هیچ چیز از شما دوستان نمی خواهیم به جز همین امید و اینکه شما نیز به اصالت این مبارزه ما ایمان دارید. دستت را می بوسم استاد

 
At August 6, 2009 at 7:31 AM , Anonymous Anonymous said...

باز هم عالی و زیبا و مناسب.
مناسب به این علت که به درستی نیاز امروز ما جوانان وطن که از 50 مقاومت قصه هایی داریم و امید به آینده داریم ما هیچ چیز از شما دوستان نمی خواهیم به جز همین امید و اینکه شما نیز به اصالت این مبارزه ما ایمان دارید. دستت را می بوسم
استاد
راستی

 
At August 6, 2009 at 9:09 AM , Anonymous Anonymous said...

Bekhan be name gole sorkh dar sahari shab ke baghha hameh bidar o barvar gardand... namat ra midanam va khialam ba tost dokhtare sabze iran... az rahe door pishani bolandat ra miboosam va hozoore garmat ra dar aghoosh mikesham. ma pirooz mishavim ... ma besyarim.

 
At August 6, 2009 at 9:13 AM , Anonymous Anonymous said...

قصد ایرادگیری ندارم از متنی که از خواندنش لذّت بردم، فقط گمان کنم "قصاوت" و "خرد شدن" صحیحتر باشند. ء

 
At August 6, 2009 at 9:14 AM , Anonymous meghdad said...

ba in ke az lahaze aghide ee ehsas mikonam ba shoma fasele daram vali veghar va nasre zibayetan hamishe barayam tahsin bar angiz boode ast.
shoma nedaye adli ra midahid ke mahdi ye zahra bar pa khahad kard va neghabe nefagh ra kenar khahad zad! be omide on rooz. eyde tan mobarak

 
At August 6, 2009 at 10:39 AM , Anonymous سخن said...

زیبا بود و بسیار تاثیرگذار بارها خواندمش و لحظاتی را که او نگاشته بود و من حس کرده بودم باز برایم تداعی شد و آنقدر زیبا روایت کرده بود که ارزش آنچه که انجام میدهیم برایم صدچندان شد .
دوست عزیزی که گفتار های اینچنینی را مرهم خوانده (که اگر هم چنین باشد در این زمانه ی پردرد بسیار ارزشمند است ) باید بداند که یکی از عوامل حرکت یک جنبش استفاده از ادبیات جهت ایجاد ویا زنده نگه داشتن انگیزه و امید در وجود مردم است و نه آچه شما از تجربیان شخصی خود نگاشته اید.

 
At August 6, 2009 at 11:48 AM , Anonymous امید از تورنتو said...

بی ارتباط به مقاله شماست ولی باید بگویم در مورد 18.5 ملیارد دلار.
یک جمع و ضرب ساده کردم با احتساب سایز اسکناس صد دلاری و قیمت طلا بر حسب وزن آن که البته جایش اینجا نیست. ولی نتیجه این بود که اگر همه این پول طلا بود باید 615 تن طلا باشد که 200 تا 300 تریلی می خواهد. اگر همه آن اسکناس صد دلاری باشد هم حجم آن می شود 190 متر مکعب اسکناس که قضاوت کنید چند کامیون لازم دارد
توجه کنید که قیمت جهانی طلا چیزی حدود 30 دلار برای هر گرم و سایز یک بسته 100 دلاری 156*66*1 سانتی متر است

 
At August 6, 2009 at 11:58 AM , Anonymous hamid said...

سلام
فقط مي خواست خواهش كنم اين صداوسيماي دروغگو را تحريم كنيد براش اس ام اس نفرستيد ، در مسابقاتش شركت نكنيد ، بخصوص برنامه نود از ارسال اس اماس به اين برنامه خودداريكنيد .

 
At August 6, 2009 at 1:37 PM , Anonymous آهو said...

چه ذوقی دارد تصویر پیروزی

 
At August 6, 2009 at 4:08 PM , Anonymous EL said...

به تو می نویسم که صدایت را در انبوه صداهای شبانه می شنوم و امید کوچکی برای دل خسته ام می شود، آنگاه که چراغ اتاقم را خاموش می کنم و پنجره را باز، صدای زنانه ام از واحدی که در کنج قرار دارد به وضوح قابل شنیدن است و تفکیک از سایرین. همین مادر را می ترساند، بعد از پدر دیگر تحملی برای صبر و یا دیدن کوچکترین آسیبی به فرزندانش را ندارد، اما خود را به نشنیدن می زند یا شاید نمی دانم در دل دعاهای حافظ جان را در آن ده پانزده دقیقه ای که دخترش بی مهابا خدا را به بزرگی می خواند، تند تند می خواند و خدا را به بزرگیش قسم می دهد که زودتر این زمان شبانه تمام شود و آرامشش برگردد. ا
در فرصتی که غنیمت می شمرد آرام آرام شروع به اندرز می کند که با صدای تو تغییری نمی شود، ما که دستمان به جایی بند نیست نگو عزیز مادر! ولی حس انقلابی و غرور تو گویی لگد شده ام اجازه ادامه پند به او نمی دهد و جواب می دهم که دوستان هم سن و سالم جان دادند من یک الله اکبر هم نگویم؟! ا
در نگاهش ناامیدی از اقناع دخترش را می بینم و در دل به نگاه حامیش بوسه می زنم ولی چه کنم که دوباره دیدن گارد زره پوشیده که دورتادور میدان ونک را احاطه کرده اند چنان نفرتی در دلم می نشاند که شب هنگام، با شنیدن اولین صدای تکبیر خود را به پنجره می رسانم... ا
به تو می نویسم که نوشته ات را می خوانم و بی اختیار در پایان احساس می کنم چیزی بر چشمانم سنگینی می کند، اول نمی خواهم احساساتی شوم اما انقدر دردهایت آشناست که خود را به موج غم انگیز ولی باشکوه حماسه مان می سپارم و اجازه می دهم گونه ام تر شود و هرچند به زیبایی تو نمی توانم بنویسم اما قلمم بلغزد بر روی صفحه و با تو همنوا شوم. ا
ناامیدیم ولی پر از امید. می دانیم که این بار می شود. نه مثل سی سال قبل نه مثل صد سال قبل. انگار یک حسی به ما نوید می دهد که این بار رنگ و بویی دیگر است. این بار ماییم. خود ایرانیم. نه متمسک به رهبری مقتدر که بعد از پیروزی بر ما اقتدار یابد و صدایمان را در گلو بشکند. نه متوسل به مذهبی که با نام خدای آن در سوله های سی متری شصت نفرمان را ایستاده بفشارند و نوبتی قربه الی الله سینه هایمان را بشکافند. نه امیدوار به جریانی که برای رسیدن به اهداف خود ما را قربانی خود کند. اینک ماییم. خود ایرانیم. از متن جامعه. منم، تویی و میلیونها من و تو. ا
نترس که من شبها به امید صدای تو جرات می یابم، هرچند نمی بینمت هرچند نمی بینیم. ناامیدیم ولی پر از امید. خسته ایم ولی پر از نشاط. می خوانمت در سطور وبلاگها و نوشته ها. می شنوم صدایت را در صدای بوقهای ممتد ماشینها که به خشم و اعتراض به دیدن گاردهای ویژه میدان ونک بلند شده اند. من نیز یکی از آنهایم، تو نیز یکی از آنهایی. می دانم که هستی و منتظر می مانم تا روزی که نقابهای سبزمان را بگشاییم و لبخند شادی و پیروزی را به یکدیگر هدیه بدهیم. ایران از آنِ ماست، صبر کن و زنده بمان تا سبزش کنیم و آباد. ا

 
At August 7, 2009 at 2:19 AM , Anonymous Anonymous said...

صدا و سیما دروغگو نیست بلکه این سی ان ان و بی بی سی و توله های بیشمارشان هستند
که دروغ گفتند و فیلم و عکس از چند صد نفر نشان دادند و گفتند صدها هزار !؟؟؟ وقتی
دروغ و حیله و نیرنگ انها مشخص شد که در بهشت زهرا دیگر خیابان تنگ و باریک نبود
و مردم پیاده روههاا !! را نمیتوانستند بجمع چند صد تظاهر کنند اضافه کنند و از آن
میلیون بسازند .... بهشت زهرا تشت رسوایی دروغهای مطبوعات غربی شد و اینکه هنوز
زور میزنند و دروغ سر هم میکنند از بدبختیشان است و چاره ندارند وگرنه در کره جنوبی
در هندوراس کودتا شده در .... جماعتها در تظاهراتند اما این وابستگان خبری بسازمان سیا
و موساد فقط بچند صد ایرانی مشغولند بزار باشند تا از درد بمیرند

 
At August 7, 2009 at 3:36 AM , Blogger Unknown said...

باز گرد ای مرد اینجا مکه ی تزویرهاست
این ابابکران دم از شور اباذر میزنند
آ تشا ناجی شدن همواره آسان نیست نیست
زین جهت مردان خاکستر دم از زر میزنند
هر که حرف خوب میگوید سزایش بدتر است
بر تن من ترکه های بید را تر می زنند

 
At August 7, 2009 at 8:32 AM , Blogger خاقان said...

سلام جناب بهنود
برخی ناظران سیاسی در تحلیل خود ادعا میکنند شخص اول مملکت از بسیاری از اتفاقات بی خبر است... یا اطلاعات درست به او نمیرسد و غیره.
این در حالیست که در عصر انفجار اطلاعات بسر میبریم و هرفرد عاقلی میتواند با سه تقه انگشت به جزئیترین اطلاعات و اخبار گوشه کنار جهان دست یابد.حال چه رسد که وی شخص اول مملکت هم باشد.و اتفاقن اقتدار و توانائیهای وی نیز برابر قانون معین شده باشد.که اگر چنین نباشد از درجه توانائیهای لازم ساقط بوده و دیگر فرد جامع الشرائط همه چیزدان نیست.
لذا خواهشمندم توصیه کنید دوستان و تحلیلگران از ابراز نظرات کشکی اینچنینی خودداری کرده خود و سایرین علی الخصوص عوام الناس را فریب ندهند.
ممنون.

 
At August 7, 2009 at 10:21 AM , Anonymous ايستگاه طرفداران مير حسين said...

سلام آقاي بهنود
نميدانم چطور بگويم انگار آدمي وقتي به چيزي كه ميخواهد ميرسد همه چيز يادش ميرود
احساس خيلي خوبي دارم كه در اين لحظه در وبسايت شما هستم
هر شب 5 دقيقه سهم من از تمام علاقه اي هست كه به ادبيات و شخصيت فوق العاده شما دارم
امروز هم به وبسايت شما آمدم كه فقط ابراز ارادت كنم
آقاي بهنود شما خيلي دوست داشتني هستيد و افسوس كه ايران عزيزم فرزندان برومندي مثل شما را از دست داده است
هر كجاي دنياييد خوش باشيد راستي وبسايت شما در ايران فيلتر است خيلي خوب بود اگر آدرسهاي جديد براي وبسايتان مي گذاشتيد تا ما راحتر با شما ارتباط برقرار كنيم
سبز باشيد و مقاوم

 
At August 7, 2009 at 11:10 AM , Anonymous neda said...

من،همین جا هستم دوست من..میان تاریکی فریادهای شبانه ، میان دود اشک آور روزانه ، میان یورش حیوان وار موتورسواران چهره پوشیده ، میان صدای شلیک گلوله ، میان فرارهای کوچه به کوچه ، میان شلاق سلاخانه باتوم ، همین جا ایستاده ام ، به چپ نگاه کنی مرا میبینی ، به راست نگاه کنی من همان جا هستم ، روبرویت ایستاده ام ، پشت سرت نفس می کشم ، روی پشت بام خانه کناری هستم ، در کوچه روبرویی ، دم همین بقالی سر خیابان ، توی صف نان ، در میدان بزرگ شهر ، سر بازار ایستاده ام ، روبروی در دانشگاه منتظرم ، دم در مسجد دارم کفشهایم را می پوشم ، تازه از بانک آمده ام بیرون ، سر کلاس درس شاگردانم ، تازه جارو زدن خیابان را تمام کرده ام ، دارم سیمان درست می کنم تا دیوارهای شهر را بپوشانم ، دارم در سلول 2 * 3 راه می روم تا مفصلهایم خشک نشوند و بازم ندارند از دویدن ، دارم سریال بازی می کنم : "اعترافها" ، دارم به مهد کودک می روم به دنبال دلبند دردانه ام ، دارم برای چهلم "نداهایم" حلوا می پزم ، پشت میزم در حال نوشتنم ، در ایستگاه اتوبوس منتظرم زیر این آفتاب داغ ، بر مزار "ترانه هایم" نشسته ام ، توی زمین بازیم و دارم خودم را برای "رفتن" گرم می کنم ، توی اداره گذرنامه ام منتظر یک امضا، توی بازار تره بارم و مانده ام که با این پول چقدر میوه به من می دهند ، توی "پاجیرو" سوارم و با انگشتانم یک "v" ساخته ام و تماشا میکنم صدای خرد شدن شیشه ها را ، "تار" میان دستانم خشک شده و من مانده ام که دیگر چگونه بنوازم ، توی اتاق "کیانوشم" و به عکسهای کودکیش نگاه می کنم ، توی تشت لباسهای سیاهم را می شویم تا صبح روز یعد دوباره بپوشمشان ، توی شهر دارم از کنار "شربت و شیرینی نیمه شعبان" رد می شوم و می پرسم "کدام عید؟ کدام جشن؟" ، توی روزنامه قبولی های کنکور به دنبال اسم "سهراب ها" می گردم........می بینی که چقدر به تو نزدیکم .. شاید حتی نزدیکتر از "رگ گردن" .. من ، تو هستم .. دستم ، دستت را گرفته است .. نگاهم و نگاهت یکی شده است .. "واتو واتو" شده ایم .. میلیونها من .. میلیونها تو .. که نه دیگر "من" و "تو" ، که همه یکی هستیم : "ایران بیدار" ..

 
At August 7, 2009 at 11:35 AM , Blogger Unknown said...

أقاي بهنود عزیز این روزهای اشک ما را سدی نیست و این یادداشت آخر شما امان از این سیلات برید. اما باور کنید این جامعه هنوز هم ظرفیت پذیرش دموکراسی ندارد. حیف از آقای خاتمی حیف از آقای موسوی حیف از این همه جوانانی که پرپر شدند. مردمی که حتی نمی دانند حقوق شهروندی چیست . باور کنید اگر به عده ای حقوق واقعی شان را بدهید نمی دانند باید با آن چه کار کنند

 
At August 7, 2009 at 3:56 PM , Anonymous FARSHAD said...

بعد از خوندن این صفحه همان احساسی را داشتم که هنگام خوندن 1984 ... کاش همیشه با هم بمانیم ,,, کاش همدیگر رو باز لز یاد نبریم ,,, کاش این روزها همیشه به یادمان باشد که چگونه بر صفحه ای تمام هستیمان رو به اشتراک میگذاریم ,,,

 
At August 7, 2009 at 5:12 PM , Anonymous Anonymous said...

ندایی از عرش
زمان: 12 هزار سال بعد از بعثت خاتم
مکان: صحرای محشر

درست 7 سال از زمانی که اسرافیل در صور دمیدن آغاز کرد می گذرد اما جهان همچنان در خون و آتش می سوزد گویی هنوز جهان در احاطه ظلم است و عدالت از بشر دور!


در این سالها جهان هستی به امر باری تعالی به هفت هزار قطعه تبدیل شد هر قطعه ای هفتاد برابر زمین تا عدالت نزدیک شود و ظلم دور!

پس خداوند عرش خود را گستراند و مظالم آشکار شد و در این مدت خون های مظلومان جوشیدن گرفت تا آنگاه که حق ها ستانده شد. مقرر شد هفتاد سال اول به خونهای ریخته شده توسط فرزند آدم رسیدگی شود و در ادامه به اعمال دیگر جن و انس...

مکان: عرش خداوند قطعه 257

حاضران: به امر باری تعالی تمام فرشتگان از جمله حضرت میکائیل و عزرائیل حاضرند و همچنین جمعیت زیادی از جن و فرزندان آدم.

شاکی: ندا صالحی ملقب به ندا آقا سلطان

متهم: آقا

ندا با کفن خونین در سمت راست عرش خداوند ایستاده است

ادامه:

http://dooms-days.blogspot.com/

 
At August 8, 2009 at 12:46 AM , Anonymous حميد said...

ما ايرانيم
و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمهٔ و نجعلهم الوارثین

 
At August 8, 2009 at 6:43 AM , Blogger Unknown said...

مسعود بهنود گرامی

با یاد ً کانال دو ً هر روز لبخند بر لب دارم و کاش میتونستم جائی فایل شنیداری آنها را داون لود کنم.

همیشه میخوانمت، همیشه قبولت داشته ام و داره، به همین آقائی و انسانی که هستی!
علا

 
At August 8, 2009 at 8:00 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

روز خبرنگار بر شما مبارک! کاش یادداشتی می‌نگاشتید.

شاد زی

 
At August 8, 2009 at 8:14 AM , Anonymous Anonymous said...

This comment has been removed by a blog administrator.

 
At August 8, 2009 at 12:25 PM , Anonymous saghary said...

بيچاره زيد ابادي٠ او طرفدار كروبي بود٠ ليبرال است ٠ از قبيله نهضت آزادي است٠ به موسوي اصولگرا ربطي ندارد٠ چرا اينقدر مغضوب است ؟
چون هوادار واقعي ازاديست٠ حزب توده در سايت پ ن به اوحمله مي كرد كه چرا از كروبي حمايت مي كند؟ آن نويسنده توده اي هم به همين دليل به سروش حمله كرد٠ حالا توده ايها آزادند و اين بيچاره و قوچاني در زندان زير شكنجه باز پرساني كه تعليمات روسي ديده اند٠ روسيه و لابي توده اي آنها در هردو صورت پيروز هستند٠ احمدي بيش از پيش به آنها وابسته مي شود اگر موسوي هم مي آمد بازي موش و گربه با اوباما بود٠ تريليون دلار درجيب روس ها !!! ولي وبسايت هاي چپ دنبال چند ميليارد دلار ميروند كه با يك كشور غربي قرارداد بسته شده باشد و جنجال مي كنند تا آنرا هم بگيرند بدهند كمپاني زن پوتين !

دعوا سرلحاف ملاست !
توده ايها پشت تمام اين ماجرا هستند تا ايران را در اشغال روسيه نگه دارد تا روزي كه نيروهاي روسي بيايند و چون اوستيا وآبخازيا (يا افغانستان داود و تره كي )ايران را ضميمه خاك خود كنند٠
چرا هر وقت يك غير روسي نامش و فعاليتش سر زبانها مي آيد توده ايها كف مي كنند و تخريب استالينيستي ؟
گنجي هم الان مورد غضب چپ هاي از خود راضي است چون در سازمان ملل توانسته نظرها را جلب كند٠ اما نبوي كه حالا با توده ايها هم جهت شده ديگر مغضوب كه نيست دوست داشتتي هم شده٠
اميداريم بهنود در اين دام نيفتد٠

 
At August 8, 2009 at 12:49 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود
مرسی از مطالب قشنگتون
امشب شنبه 17-05 اخبار ساعت 22 شبکه 3 مجری خانم گریه کرد میخواستم ببینم چی بوده دلیلش؟

 
At August 8, 2009 at 1:17 PM , Anonymous Anonymous said...

طاقت بیار رفیق . داریم میرسیم

 
At August 8, 2009 at 1:26 PM , Anonymous peyman said...

برای او بنویس که زندگیش تاری بود و دستی . دستش به گلوله ای نواختند و تارش به چماقی .

 
At August 8, 2009 at 1:30 PM , Blogger HaleH said...

استاد بهنود شما را از سال 1357 و زماني ميشناسم كه برادرم نوار جهان بهنود را مي گذاشت و با هم مي شنيديم و لذت مي برديم آن كاست قطعه اي دارد كه در آن مي خوانيد وقتي گسستي و ديدي گسسته اي ، وقتي شكستي و ديدي شكسته اي بر عرش تكيه كن بر خويش تكيه كن و... در اينترنت بسيار گشتم و نتوانستم متن كامل آن را بيابم بنظرم با جريانات امروز بخصوص مبارزاني كه به اعتراف مجبور شده اند بسيار نزديك بود تمنا مي كنم اگر سخت نيست متن كامل آنرا حتي شده براي تجديد خاطره دوستداران قديمتان در وبلاگتان يا هرجا صلاح مي دانيد بگذاريد
با سپاس و ارادت

 
At August 9, 2009 at 3:07 AM , Anonymous Anonymous said...

برادر بزگوارم بهنود عزيز
متن زيبايت را خواندم اما در آن تناقضي ديدم نه در متن بلكه با سخنراني كه چندي پيش انجام داديد و در آن گفتيد كه از رمانتيك شدن فضا مي ترسم و اينكه تك تك مردم به معناي حريت نرسيده اند.
بايستي عرض كنم كه دانشجوي رشته مواد هستم. در علم مواد بحثي است به نام جوانه زني و رشد كه به بحث استحاله مواد مي پردازد كه از قضا بسيار شبيه به مسايل اجتماعي است. در مباحث اين رشته خوانده ام كه براي انجام يك استحاله در مواد نياز نسيت كه تمامي ذرات به انرژي مورد نظر برسند بلكه اگر اندازه جوانه هاي كوچك موجود از حد بحراني بزرگتر شوند كل سيستم دچار استحاله مي شود. حكايت حكايت جامعه ماست. به نظر من جوانه هاي اعتراض به حد بحراني رسيده اند.

 
At August 9, 2009 at 8:33 AM , Blogger Unknown said...

سلام آقای بهنود بزرگوار. من یک دانشجوی 19 ساله دانشگاه تهرانم که هرشب بی صبرانه منتظر دیدن مرور خلاصه مطبوعات بی بی سی است. کتاب این سه زن شما را خیلی دوست دارم. یه مطلبی روی وبلاگم گذاشتم در مورد ولایت فقیه. می خواستم نظر شما را در موردش بدونم. اطلاعاتم درسته یا نه؟
ممنون میشم یه سری به وبلاگ من بزنید.
www.harf-bi-harf.blogfa.com

 
At August 9, 2009 at 2:49 PM , Anonymous Anonymous said...

گرداب را از کار بندازیم
سایت گرداب وابسته به سپاه، در حال انتشار عکسهای مردم به عنوان خرابکار و اغتشاشگر است
به منظور معرفی سایت گرداب به Google
، به لینک زیر رفته
:
http://www.google.com/safebrowsing/report_badware/
در قسمت URL آدرس سایت گرداب را وارد نمایید: http://gerdab.ir
در جعبه پایینیش نوشتهای رو که در شکل میبینید تایپ کنید.
ودر پایان کلید Submit Report را کلیک کنید.
منظور معرفی سایت گرداب به Microsoft،
به لینک زیر رفته و این سایت را ضد حریم شخصی و غیر قابل اعتماد
معرفی کنید:
https://phishingfilter.microsoft.com/feedback.aspx?result=none&URL=http://gerdab.ir
قسمت "I think this is a phishing website" ، را تایید کنید.
در جعبه پایینیش نوشتهای رو که در شکل میبینید تایپ کنید. ودر پایان submit کنید

 
At August 9, 2009 at 9:56 PM , Blogger Unknown said...

جناب بهنود سلام
این برای چندمین بار است که در پای نوشته هایتان مطلبی می نگارم. هر چند این بار نا امیدانه این کار را میکنم، لیکن به این می اندیشم که بارههای دیگری نیز وجود خواهد داشت که من بی پاسخ شما ، درخواستی از شما داشته باشم. شما خوش می نویسید و از آن خوش تر سخن می گویید ، هر روز به امید دیدن رخسارتان و شنیدن گفتارتان که هر چند نوشته های روزنامه های آنروز تهران است از ساعت 22:30 به همراه همسرم که او نیز از تبار شما خبرنگاران است پای برنامه 60 دقیقه بی بی سی منشینیم. این تجدید دیدار هر چند کوتاه است لیکن ما را به خود معتاد کرده است. اعتیاد از روی اشتیاق. کلام کوتاه کنم شما دو سال از پدرم کوچکترید ولی من که خود اکنون گام به 30 نهاده ام شما را چون پدری می بینم که حساس و زیرک نظاره گر تاریخ است و گوش و چشمش حساس به رخدادهای امروز و دیروز ماست. انتظاری که از یک پدر مهربان و دلسوز می رود اینست که روایت دوران خود را روان و سلیس و بی کم و کاست به فرزندان خود منتقل کند . سوالاتی در ذهن دارم که دوست دارم از شما بپرسم و نظرتان را راجع به آن بدانم. چندین بار در همین جا اما در پستهای قبلیتان نوشته ام که فیدبکی به دوستان مشتاقتان بگذارید لیکن هنوز این امر محقق نشده است. لینک قسمت دوم فایل صوتی شما هم قابل دانلود نیست لذا ای کاش فرصتی به این دو مهم می نهادید تا یادی که از شماست پا برجا ماند برای همیشه!

 
At August 10, 2009 at 11:56 AM , Anonymous ruging bull said...

آقای بهنود عزیز عاشقانه سبک نوشتن شما را دوست دارم و هر بار که به خواندن نثر شما می نشینم لذت می برم از قدرت قلم شما که کلمات را با هنرمندی به هم گره می دهد .
بسیار خرسند می شوم اگر به وبلاگ من بیایید و نظرتان را راجع به نوع نوشتنم بفرمائید .

 
At August 10, 2009 at 2:17 PM , Blogger mahshid said...

سلام اقای بهنود
منم مانند ساقی جان مشتاقانه هر شب پای برنامه 60 دقیقه مینشینم فقط به خاطر کلام شما.
متنی که نوشتید خیلی زیبا بود منکه خیلی گریه کردم واقعا سهم ما جوونای ایرانی همینه از زندگیه پیشه رو حتی نمیتونیم بخواهیم چطور زندگی کنیم زندگی در کشور خودمون ایران خودمون امکان پذیر نیست هیچ جا رنگ و بوی شادی نمیده فقط دلخوشیم به این شعار که نترسید نترسید ما همه با هم هستیم امیدوارم روزی برسه که شما هم تو ایران ملاقات کنیم
موفق باشید
یا حق

 
At August 13, 2009 at 11:29 AM , Anonymous و اما مهر (مهرداد قربانی) said...

سلام به آنان که سبز می اندیشند و فقط سبز بودن را فریاد نمی زنند. سبز فریاد می زنند و رویش سبز می آموزند. سبز نه آن سبز ِ برگ که سبز رویش برگ
..

این متنی بود که در صفحه خود نگاشتم و لینک نوشته آرامبخش وروحیه آفرین تون رو دوستان برام پست کردند

همیشه سیز باشید و بر قرار و استوار

..

سبز می مانیم تا در این حادثه سبز گردد قامت مان

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home