Thursday, July 30, 2009

عکسش نرود در اینترنت

چند روزی بود که خسته از کار برمی گشت. همیشه وقتی می رسید خانه، منور خانم اول یک استکان چای تازه دم جلویش می گذاشت و بعد می رفت که بساط شام را علم کند. در آن فاصله بچه ها می ریختند دور پدرشان و از سر و کولش بالا می رفتند. وحید نقل مدرسه شان را می گفت و این که تیمشان چند تا گل زده به تیم مدرسه قریب، حمیده برایش تعریف می کرد که خانم ناظمشان را چقدر بچه ها اذیت می کنند. اما آن شب انگار در هیچ کدامشان حال و حوصله نبود.

یک اتاق بزرگ داشتند و یک اتاق کوچک، در بالاخانه ای در خیابان نایب السلطنه. زمستان ها که می شد همه زندگیشان در همان اتاق بزرگ بود، همان جا را گرم نگاه می داشتند، منورخانم حتی المقدور نمی رفت آشپزخانه پائین که سرد بود و حوصله روگرفتن موقع آشپزی هم نداشت. در همان اتاق روی چراغ خوراک پزی غذا را گرم می کرد یا اگر ساده بود همان جا می پخت. اتاق کوچک هم بسته بود، رختخواب ها در آن بود و زمستان سرما چنان در آن لانه داشت که به جای یخچال به کار می رفت. هندوانه و خربزه ای که گاهی مرد خانه با خودش می آورد آن جا بود و همین طور غذاهای شب قبل. منور خانم صرفه جوئی می کرد و اسراف را نجس می دانست. همه شان می دانستند که دارند پول جمع می کنند که سرپناهی بخرند یا بسازند. ولی همان جا هم خوش بودند، خانه شان گرم بود، یعنی جز همان یک اتاق که چراغ آلادین کنارش بود هیچ جا گرم نبود اما دلشان گرم بود. صاحبخانه شان هم آدم بدی نبود. شاید رعایت آقا ناصر را می کرد که می گفتند در نخست وزیری کار می کند.

حمیده کلاس دوم بود که یکی از این شب ها، بعد شیرین زبانی موضوع انشایش را گفت "می خواهید چه کاره بشوید". کلاف سخن از آن جا باز شد که دخترک پرسید بابا تو چه کاره ای. پدر به جای جواب گفت کار من به درد زن ها نمی خورد، یک چیز دیگر بنویس. خیاطی، معلمی، اصلا چرا خانم دکتر نخواهی بشوی. وحید گفت با این درس خواندنش. و این را به مسخره گفت. حمیده گفت از تو که نمره هام بهتره. و جدال شروع شد. مادر همان طور که داشت سفره را پهن می کرد نهیب زد که خیلی خوب. از کجا به کجا رسیدید. جواب بابات را بده بگو که می خواهی پرستار بشوی و به مریض ها و پیرها کمک کنی. مگه همیشه نمی گوئی. حمیده پذیرفت اما در ذهنش چه می گذشت که گفت بابا در اداره شما هیچ زنی کار نمی کند. پدر نگاهش را از تلویزیون برگرفت و در حالی که پیدا بود دنبال جواب مقتضی می گردد گفت چرا ولی به درد تو نمی خورد نظافت و امرو نهی.

منورخانم داشت معذب می شد از این گفتگو. پس فرمانی کوتاه صادر کرد: بنویس می خواهم دکتر بشوم و بلند شو برو آن کاسه ماست را بیار، امشب نرگسی داریم. همه گفتند به به و گفتگوی آزار دهنده قطع شد. اما زخمش به تن اتاق ماند.

مدتی بود که پدر دیر وقت می آمد. گاهی اصلا شب ها نمی آمد. در این شب ها امیرعلی پسر صاحب خانه از پائین زنگ می زد و از همان پائین پله ها به وحید می گفت آقایت تلفن کرد و گفت منتظر من نباشید شب کارم. چنین بود که مشق ها نوشته می شد و شام خورده می شد و رختخواب ها پهن. تلویزیون روشن می شد. منور خانم پایش به بافتنی مشغول، بچه ها به تماشای مرد شش میلیون دلاری یا پیتون پلیس و سال های زندگی. و خواب. و درست یکی از همین شب ها بود که صدای تک تک تیراندازی حمیده را از خواب پراند و رفت چسبیده به مادر.

اول شبی هم که مردم رفتند به پشت بام و الله اکبر گفتند، یکی از همان شب ها بود که امیرعلی خبر داد که بابایت نمی آید. وحید هم بلند شده بود که برود پشت بام، منور خانم گفت بگذار بابات بیاید از او بپرس اگر گفت باشد برو. وحید گفت همه بچه ها هستند بزرگ ها هم هستند تو هم بلند شو بیا. مادر گفت من باید مراقب غذا باشم نسوزه. و دیگر نتوانست جلو پسر را بگیرد. مثل همیشه حمیده خواست از برادر عقب نماند بلند شد اما مادر با عتاب گفت تو بشین درست را بخوان. لب و لوچه های دختر جمع بود اما مادر محکم گفت او کلاس نهم است و تو کلاس دومی. درس و تکلیفش را هم تمام کرده. تازه تا تو به خودت بجنبی برگشته. و بعد مهربان تر گفت بعدش مادر در این تاریکی من تنها می مانم.

اما اوج حکایت آن شبی شد که بعد دو روز کشیک بابا ناصر به خانه آمد. منور خانم که می دانست وقت حمام او دو روز گذشته اسباب حمامش را آماده گذاشته بود. مرد بی حرف حوله و لباس زیرهایش را برداشت و رفت حمام ایران وقتی برگشت سفره پهن بود اما او بی حوصله می نمود. سر شام بودند و داشتند کتلت ها را با ماست خیکی و نان سنگک لقمه می کردند که با صدای اولین الله اکبر وحید با دهان پر پرید و کفش را برداشت و خواست از در بیرون برود که پدر با نگاه پرسید کجا. منور خانم فقط گفت الان می آید. و وحید چرخی به خود داد اما هنوز لای در بود که صدا بلند تر شد:گفتم کجا میروی. حالا دیگر صدای الله اکبر کوچه را پر کرده بود. وحید دید که حالا پدرش بلند شده و ایستاده و صدایش هم بلند بود. منور خانم اشاره ای کرد به وحید و گفت خیلی خوب نمی رود... شامت را بخور جانم. اما انگار مرد بشکه اش از جای دیگر پر شده بود که سرریز کرد. با دومین جمله اش منور خانم در را کیپ کرد و با نگاه از او خواست صدایش را بلند نکند. آن شب به سکوت گذشت.

فردا صبجش مرد آن قدر دست دست کرد که بچه ها رفتند مدرسه و فرصت گرفت تا با منور خانم حرف بزند. می گفت شاید مجبور شود برود ماموریت و تاکید کرد که باید مراقب باشی ... اما جمله اش ناتمام ماند چرا که شنید زن می گوید من هیچ جور نمی توانم جلویش را بگیرم، یا با خودت ببرش یا بسپارش به امید خدا و حلالش کن، عادتش نده بی اجازه ات کاری بکند. بابا ناصر اول گفت غلط می کند. اما بعد به یادش افتاد کسی در اتاق نیست و رجزخوانی جائی ندارد. صدایش را آورد پائین انگار که دارد خبر محرمانه ای را ابلاغ می کند گفت ممکن است دستور تیر بیاید. بزننش. یک باره دیدی بدبخت شدیم.

ناگهان آواری بر سر مرد ریخت وقتی شنید: باشد، خونش که از بقیه رنگین تر نیست.

نمی دانست از کی همسرش داخل این کارها شده. اصلا از کی این همه جسور شده. سرش را انداخت پائین و فقط گفت منور. یعنی پرسید منور. و بعد کتش را کشید تنش و کفشش را در راهرو پوشید. دسته ای پول از جیبش بیرون کشید و گذاشت جلو آینه و رفت. اولین روز در همه زندگیشان بود که بی خداحافظی رفت. و ندید و نشنید که منور خانم سرش را کرد توی بالش و زار زد. چنین بود که پرده پرده بالا رفت. هیچ وقت یک باره چادر از سرحقیقت نمی افتد.

پائیز شده بود و هوا سرد می شد و اگر مرد شب کاری نداشت و به خانه می آمد هم دیگر بچه ها نمی ریختند دورش. موضوع انشایشان را نمی گفتند با هم. مرد شش میلیون دلاری نگاه نمی کردند. بلکه شام خورده نخورده رختخواب می انداختند، بچه ها کتابشان را می بردند در رختخواب و خوابشان می برد تا مادر کتاب را از زیر دستشان آرام می کشید. چراغ هم که خاموش می شد حتی در پچ پچ زن و مرد که هر گوش بدان نامحرم است نیز انگار زمستان لانه کرده بود.

و پرده آخر شبی سرد از روی حقیقت کنار رفت. بابا ناصر بعد دو روز غیبت سر شب به خانه آمده با چشمان گودافتاده. برق خیابان نایب السلطنه رفت، تاریکی بر ابهام افزود، هزاران الله اکبر لحافی از اعتراض بر سر شهر کشید، هنوز به این وضع خو نکرده بود که دید وحید و حمیده در اتاق نیستند منور هم چادر سر کرده جلو در اتاق ایستاده و ملتمس او را نگاه می کند. نور گرد سوز سایه روشنی به چهره زن انداخته بود، انگار مجسمه ای از برنز یا سنگ با اراده و وقار. مرد زیر بار این همه داشت خم می شد. صدای خسته اش به گوش رسید که عاجزانه گفت برو، تنهایشان نگذار.

وقتی برق آمد و خانه روشن شد هر سه شان در اتاق بودند انگار این میزانسن داده شده بود تا وحید آرام و با حیا اما محکم سخنش را بگوید.
- بابا برویم یک محله دیگر، یک شهر دیگر...

نفس در سینه ها حبس بود. صداهای دور می آمد. منور سفره را انداخته منتظر جواب بود. صدای حرکت تانک می آمد، صدای خشک زنجیر و صدای کنده شدن آسفالت. و مرد زیر لب پرسید برویم جائی. و بعد توضیح داد:
- که من را نشناسند، برویم جائی که خجالت نکشید برای باباتان.

اول حمیده تاب این گفتگو را نیاورد و چانه اش چرخید. بعد منور بی صدا گریست و با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. و چه بود که به پسر چنین قدرتی را داد که بلند شد و خودش را انداخت روی پاهای پدر و هی گفت: بابا بیائید مادر و حمیده را بردارید و بروید. خواهش می کنم.

کسی نپرسید چرا می گوئی بروید، پس تو چه می کنی پسر. کسی هیچ نگفت. رختخوابی پهن نشد آن شب، هر چهار در آغوش هم خفتند. منور با احساس سرما در اتاق بلند شد در بخاری نفت ریخت و لحاف و پتو روی هر سه شان انداخت.

صبح بچه ها به کار هر روزه رفتند، مرد وقتی داشت می رفت به منور گفت: برو از بانک پول بگیر و بروید شهباز یا ژاله یا تهران نو، حتی سیصد دستگاه خانه پیدا کنید. به آقای قناعتی هم بگو خانه اش را تخلیه می کنیم. بگو من مامور شهرستان شده ام و همین ماه می رویم. گفتگو ها تمام شد.

سه روز یا شاید چهار روز بعد، وقتی بچه های محل آمدند تا خبر را به آن ها برسانند منور و حمیده بغل دست راننده کامیونتی نشسته بودند که داشت زندگی کوچک آن ها را به خانه اجاره ای تازه می برد. خانه ای که وحید هرگز ندید. نام و یادش به کوچه صدر خیابان نایب السلطنه داده شد.

بعد سی سال
و حالا سی سال گذشته. روز صدای گلوله می آید، شب بانک الله اکبر در گوش شهر می پیجد. حمیده خود مادر سه نوجوان است، شوهرش غلامرضا جای پدرش را گرفته. باز صدا می آید، الله اکبر. یکی از پسرها آمده تا نقش وحید را بازی کند. اما زمانه دیگرگون شده، دیگر با تغییر خانه دردی چاره نمی شود.

- آگر عکسش را در اینترنت بگذارند، اگر او تیر انداخته باشد، اگر این شب هائی که نمی آید خانه ...

حمیده بقیه حرف های پسر را نشنید، انگار از پیش می دانست دنباله این حرف به کجا می رسد. یک بار این ها را شنیده بود. ته حلقش خشک شد از تصور تکرار. به جای هر چه گفت: بچه ها فردا بریم بهشت زهرا دیداری از مادربزرگ بکنیم و فاتحه ای هم برای برادرم بخوانیم. و با خودش گفت یادم باشد شب با غلامرضا صحبت کنم. برایش بخوانم که وحید برای پدر نوشته بود باورم نمی شود که تو کسی را تیر بزنی . باورم نمی شود تو بد باشی.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 30, 2009 at 6:20 PM , Anonymous Anonymous said...

یا علی یک آق منصور دیگه. راستی که استادی در این کار . نکند عکسش را در اینترنت ببنیم. راستی اگر بابای هر کداممان بود چکار می کردیم
خدا قوتت بدهد مرد

 
At July 30, 2009 at 6:46 PM , Blogger Hadi said...

آآآآآآخ که چه نوشتید...
پنجه به دل‌هایمان زدید
:(

 
At July 30, 2009 at 8:20 PM , Blogger LM said...

عادت کردم با سطر سطر نوشته‌های شما اشک بریزم استاد...

من از اون دسته بچه‌های بد از انقلابم که عادت کرده بودم بد از هر اتفاقی‌ انگشت اتهام رو بگیرم به سمت پدرو مادرم و بگم شماها این بالا رو سر ما آوردید، و شما‌ها بودید که انقلاب کردید و حالا روزگار ما اینه. خدارو شکر که کسانی‌ مثل شما هستند تا برامون از اون دوران بنویسن و بهمون یادآوری کنن که ایمان پدران و مادرانمون هم به اندازهٔ ما سبز بوده. حرف‌های شما همون‌هایی‌ که پدر و مادرا دوست نداران بگن اما نسل من تشنهٔ شنیدنشه

 
At July 30, 2009 at 8:41 PM , Anonymous امید از تورنتو said...

یادتان می آید آقای بهنود ماههای قبل و بعد از انقلاب را؟ یادتان می آید مردم چقدر خوب بودند، همدل بودند؟ یادتان می آید مردانمان جقدر مرد بودند؟
بعد از سی سال دیگر خوب نبودند. خیلی از اخلاقیات در مردم ما گم شد اما از همه بدتر تن دادند به ظلم. سکوت کردند بر همه آنچه به آنها رفت. آقای بهنود، ساواکی هایی که بد بودند یا قربانی خشم مردم شدند یا اطلاعاتی رژیم جدید. قداره بند ها یا نفس کش طلب محله ها ماندند یا شدند کمیته چی های پاترول سوار. طاغوت هم که ماند. اسمش شاه بود و شد رهبر. آقای بهنود آرزو کنید مردم دوباره خوب شوند که دارند می شوند انگاری. ما هم آرزو می کنیم چون باز هم اگر کسی کاری بتواند بکند همین مردمند

 
At July 30, 2009 at 8:42 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود
ممنون
به خاطر همه نوشته هایتان
بالاخره یک روز می آیم و می بینمتان و به خاطر تمام مطالبتان شخصا از شما تشکر خواهم کرد.عالی بود

رها

 
At July 30, 2009 at 8:42 PM , Blogger کتایون م said...

:(من هم باور نمی کنم که هیچ پدری تیر بزند... من باور نمی کنم هیچ مردی شکنجه کند... آدمی بودن! حسرتا

 
At July 30, 2009 at 10:33 PM , Blogger soroush said...

خوب که ننوشتید قرار است دختر ِ حمیده آن نامه را 30 سال دیگر برای شوهرش بخواند! همین هم تکان دهنده بود

 
At July 30, 2009 at 10:37 PM , Anonymous Anonymous said...

این مردی که قصه اش رو نوشتی حمیده داره وحید داره از همه مهمتر منور خانوم داره القصه ؛ اصل داره نسب داره اما اینا که یه چماق دستشونه گاهی هم یه تفنگ اونا چی؟ اصل و نسب؟ منور خانومی در حال درست کردن نرگسی؟ گمون نکنم
یادمه هنوز اون حرفای که تو لندن زدید و گفتی حرف تلخ در روز عروسی اما حرف حق بودش « این دولت ۳۰۰ ملیارد دلار رو خرج کرد»ه
بعله خرج شد آدمای که به عمرشون تهران رو ندیده بودن شایدم ایران رو با یک سهمی از اون ۳۰۰ ملیارد امروز تهران هستن احتمال زیاد هم نمونن اگر هم بمونن نه حمیده دارن نه منور خانومی یه حاجی بهشون گفته این پول گنده که بهتون رسیده شرطش به تکلیف عمل کردنه اون تکلیف هم روشنه این جماعت که سبز کردن خودشون رو همون سپاه شمر هستند آقامون مقام معظم «کالیگولا» حسین زمانه اگه تنها بمونه این بچه ها که ظاهرا بچه هستن میخوان سر ش رو از تن جدا کنن بفرستن برای یزید پس به شیوه شیخ دکتر محمود ازشون میپرسه کی خسته است؟ واینطوری سپاه بی اصل و نسب حامیان کالیگولا علیه سلام راه میفتن عکسش نره تو اینترنت ؟ از خداشه
اما انصافا کالیکولای زمان ما هم کم از کالیگولای اصلی نداره ها اگه اون میگفت من خدا هستم اینم که هی ادعای پسر خالگی با خدا داره

 
At July 30, 2009 at 10:45 PM , Anonymous Hamed said...

این اواخر روزی چندبار میام و دنبال نوشتهء جدید میگردم، حتی وقتی خونه نیستم و دسترسی به کامپیوتر ندارم هم نمیتونم صبر کنم و با موبایل هم که شده میام ببینم حرف تازه ای هست که نیرو و امید بده بهم یا صورتم رو بی اختیار پر از اشک کنه؟ اکثر اوقات توی دلم هزار بار میگم که مسعود توروخدا بنویس، خواهش میکنم بگو، من دارم از تشنگی میمیرم. هروقت که میبینم چیزی نوشتی، بال در میارمو تا اندازه ای که بتونم، از سر میخونمش و بهش فکر میکنم. اینارو گفتم که شاید بعضی وقتها از عینک من هم به اینکه چی میتونی بنویسی و چه موقع چه چیزی بنویسی، به سایتت نگاه کنی. در مورد این نوشتهء خاص و فوق العادت باید بگم که، من مو می بینم و تو پیچش مو

 
At July 30, 2009 at 11:56 PM , Blogger Anna Karenina said...

This comment has been removed by the author.

 
At July 31, 2009 at 12:07 AM , Blogger Unknown said...

سلام.نویسنده کتابهایی که عاشقانه دوستشان دارم.کتابهایی که هزاران کیلومتر دورتر از اینجا در کتابخانه رها کردم و اکنون سخت دلتنگشون هستم.این روزها در این گوشه دنیا با خوندن نوشته هاتون تو این روزهای غمبار تو دلم یک احساس خوشایند عجیبی می کنم.الان هم که شب از نیمه گذشته و با خوندن این متن آروم آروم دارم اشک میریزم و غم همه این روزهام داره کمتر میشه.همیشه آزاد و شاد و سبز باشید.

 
At July 31, 2009 at 12:19 AM , Anonymous مهر پویا said...

آخه ما چه ملتی هستیم ،چرا باید همیشه در تمام طول تاریخ به دنبال آزادی باشیم و همیشه هم گرفتار دیکتاتور باشیم
چرا باید همیشه خون بدیم و به جایی نرسیم؟
شاید
اندکی صبر سحر نزدیک است

 
At July 31, 2009 at 12:33 AM , Anonymous حامد said...

چشمانم تر شد

 
At July 31, 2009 at 12:56 AM , Anonymous شاهد said...

بهنود عزيز ، از داستان شما تا قبل ازاينكه به انتها و " بعد سي سال " برسد مثل همه نوشته هاي شما لذ بردم ولي واقعيت اين است كه انتهاي آن به من نچسبيد!
نه ايران امروز ايران سي سال قبل است و نه الله اكبرها ، الله اكبرگوهاي سي سال قبل .
اگرزماني الله اكبردركوچه وبرزن هاي جنوبي تهران شروع شد و آهسته آهسته به شمال شهر رسيد . امروز الله اكبرگوها درشمال شهرجاخوش كرده اند و انعكاسي ازجنوب شهرشنيده نمي شود.
امروز ، بسياري اشك تمساح مي ريزند ، درهيچ انتخاباتي حتي اين آخري هم نيامدند ، اشك تمساح مي ريزند و راي خود را طلب مي كنند .ازتهران تا نيويورك.
اكنون خوانندگان كابارا وشكوفه نو درمقابل سازمان ملل وطن وطن مي كنند ، انقلابي سبز شده اند و شايد درروياهاي خود ملت را خواب مي بينند و خود راستاره شب هاي بي ستاره .
براي آنها كه الله اكبرهاي 57 را نشنيده اند شايد ارتباط با نوشته شما آسان باشد اما براي ما نه .
ما كه امروز نه حكومتي ودولتي هستيم كه براي رييس جمهورمنتخب ! سوت و كف بزنيم ونه مي توانيم بازي انقلابي نماياني را تحمل كنيم كه خود را درنقش چگوارا و ... مي بينند .
افسوس

 
At July 31, 2009 at 1:07 AM , Anonymous Anonymous said...

این تراژدی ما ایرانی ها تمامی ندارد یعنی ؟
مرتب تکرار تکرار ؟
من اخیرا کتاب خانوم شما رو خوندم خیلی جالب تکرار تراژدی را برای نسلها تصویر کرده بودید ولی آیا بالاخره نباید یه روز ی تموم شه؟
ممنون از اینکه هنوز مینویسید فقط چرا دیگه تحلیل نمیکنید ما همه نیازمند تحلیل له له میزنیم از این سایت به اون سایت همه رو میخونیم تا ببینیم کجای تاریخ ایستاده ایم و چه خواهد شد حاصل این طوفان خواهش میکنم در کنار این داستانهای پر مغزی که مینویسید تحلیل هم بیشتر بنویسید بگید ما کجاییم در آستانه دیکتاتوری صدامی یا دموکراسی ؟

 
At July 31, 2009 at 1:51 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز،استاد گرامی‌
واقعا نوشته‌های شما مجذوب کننده است و همیشه افتخار می‌کنم به خواندن نوشته‌های ارزشمند و پر بار شما.
خدا به شما سلامتی‌ و طول عمر عطا کند.
علیرضا

 
At July 31, 2009 at 2:13 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود آن شور و شوق دیروزت بناله و گلایه تبدیل شده آنهم باین زودی !؟ استاد گرامی
براورده شدن خواستهاییکه بیشتر برویا شبیه است آنهم در چند روز و هفته و ماه !!!ناممکن است
لااقل شما که بهتر از خیلی ها با خلق و خوی ایرانیها آشنا هستید ٬ البته امروز که با حضور موسوی
و کروبی در خط اول جبهه فقط چند صد یا با خوشبینی دو سه هزار نفری برای چهلمین روز
شهیدان راه آزادی در بهشت زهرا گردهم آمدند عمق متزلزل بودن این جنبش مورد علاقه شما بنمایش
گذاشته شد و بجای صد ها هزار نفر رویا گونه خیلی ها این تعداد معدود خاطره ده سال پیش را
دوباره زنده کرد و باید حق را بخاتمی داد که مردم را خوب میشناخت که باصطلاح همان منتقدین
انها را تنها گذاشت ٬ امروز که با انها ایستاده باز مردم اصلی انها را پشتیبانی نکردند چرا !؟؟؟

 
At July 31, 2009 at 2:24 AM , Anonymous Anonymous said...

agar ebrat begirand!

 
At July 31, 2009 at 2:24 AM , Anonymous Anonymous said...

بله، انبار کشتند ولی‌ اینبار بیشتر هم خواهند کشت. با گذشت ۳۰ سال نتنها پیشرفتی نیست بلکه فرهنگ ما به قرون وسطی برگشته است. به این دلیل که هر آدم باسواد و تحصیلکرده مثل شما و من را به خارج فرار دادند. و حالا ما ۵ میلیون داریم هی‌ به همدیگر میگویم که ما نباید دخالت کنیم، خودش درست می‌شه !

ارادتمند

مجید مجیدی، آلمان

 
At July 31, 2009 at 3:00 AM , Anonymous Mohammad said...

نمیدانم چراوقتی نوشته راخواندم بغض گلویم راپاره کرد.چراتازگی ها اینقدرسوزناک می نویسید؟ شاید هم من دلم شکسته است و منتظر بهانه میگردم آخراینهمه تضادبین این مردمان مهربان ایران؟

 
At July 31, 2009 at 3:34 AM , Anonymous Omid said...

من چه گویم؟ که ترا نازکی طبع لطیف / تا به حدی است که آهسته دعا نتوان کرد. دست مریزاد.

 
At July 31, 2009 at 3:45 AM , Anonymous burntmatch said...

در سیاست می شود خیلی ها را قبول داشت یا تحسین کرد یا به فرمانشان گردن نهاد. اما اگر فقط یک نفر را بتوان دوست داشت آن شمایید. من همیشه صحبت هایتان را که می شنوم و الغرض بیشتر از هر تحلیل پیچیده ای یک نکته ی تاریخی یا سیاسی دستگیرم می شود، بی اختیار می گویم این مسعود بهنود خیلی شیرینه!

 
At July 31, 2009 at 5:25 AM , Anonymous مجید said...

شرمتان باد شمایانی که از پدرانمان قاتل میسازید !

به کجا پناه برم با این بغض نترکیده‌ام ...

 
At July 31, 2009 at 5:37 AM , Blogger Unknown said...

مثل همیشه عالی بود. به اندازه اقا منصور از این نوشتنون لذت بودم

 
At July 31, 2009 at 6:00 AM , Anonymous milad said...

che gooyamat to ra ke vaghti minevisi ah az nahad o ashk az cheshman migiri va vaghti neminevisi har rooz sargashte be donbale neveshteh hayat migardam.
rast goft anke goft ma mellate geryeh hastim.

 
At July 31, 2009 at 7:22 AM , Blogger Faranak said...

سلام... ممنون كه مي نويسيد... ممنون كه كنار ما هستيدو دلمان را گرم مي كنيد. آرزو مي كنم كه بسيار سلامت باشيد و بسيار دلگرم كه در دل عده بسياري از هموطنانتان جاي داريد

 
At July 31, 2009 at 7:47 AM , Anonymous Anonymous said...

manam harrooz mesle kheiliaye dige miam ke ye matni azatun bebkhunam...bazam migam ke yeki az behtarin khasaayese shoma, naghle taarikhe...vali mishe bazi vaghta raahkaar ham bedi ba tavajoh be inke yes rei chizaa avaz shode?

manam mesle Raha dust daram ye ruz biam bebinametun garche nasretuno bishtar doost daram...
merc ke minevisid...

 
At July 31, 2009 at 10:48 AM , Blogger رهام said...

چرا باید اینها را بنویسیم
چرا باید اینها را بخوانیم
آیا آنها که باید میخوانند؟

 
At July 31, 2009 at 11:05 AM , Anonymous Anonymous said...

Salam!
Shoma ham az onhaie hasti ke be ghol Nima, yadet adam ro zendeh negah midare. sarboland bashi!

 
At July 31, 2009 at 11:51 AM , Anonymous Anonymous said...

Salam va eftekhar bar shoma ke ghalam ra negeh dashe va neforokhteid.
Hamishe Sarbolandiyetan arezoost.

 
At July 31, 2009 at 12:11 PM , Anonymous Anonymous said...

باز هم سرزدن این دوستان ...... به سایت آقای بهنود شروع شد ( مثلا آقای مجید از آلمان). این داستان سر دراز دارد، پایان شب سیأه سپید است، واگر نه که دوستان.... دوباره به حرف زدن در نمی‌‌آمدند.

 
At July 31, 2009 at 12:11 PM , Anonymous reza said...

ممنون. خیلی زیبا بود و تأثیر گذار.

 
At July 31, 2009 at 12:37 PM , Anonymous Anonymous said...

Salam Aghaye Behnoud;

First wanted to thank you for the impressive story, found it really great and realistic, if you don't mind I have a couple of points to make
1. the name of Hamide's husband changed in your writing from غلامرضا to غلامحسین at the end of the writing, just a tiny mistake.
and also, I just guess with your writing skill the end of sotry could be more impressive, it is great now but I felt the story has more potential.
Thanks again

tara

 
At July 31, 2009 at 2:05 PM , Anonymous Amir said...

من فکر میکردم چراغ علاءالدین درسته !؟

 
At July 31, 2009 at 3:10 PM , Anonymous Anonymous said...

kheyli ghasahng bud aaghaye Behnud vali yaadetun nare ke gharaar shod fazaa ro romantize nakonim, hamuntorike too SOAS khodetun farmudid.

age dust nadaarin alani begin, hadde aghal mitunid be mahramaanetun begin ke alaan too khiabunaaye Tehran chikaar konand.

be jaaye in daastan e vaghei-ehsaasi, befarmayid ke chejuri mishe amsaal e Gholaam Reza haa o Naser haa ro -agar na rosvaa- vali sharmandashun kard.

moteassefaane in maayin ke indafe savaar e kamiyun shodim.

ajib e na???
Alireza

 
At July 31, 2009 at 7:52 PM , Blogger vision cane said...

خيلي دوست دارم ببينميتون
اگه فلوريدا اومدين حتما خبر بدين

 
At July 31, 2009 at 10:17 PM , Anonymous حميد said...

يادش نيك قيصر امين پور كه سروده است: "به لحظه لحظه اين روزهاي سرخ قسم / كه بوي سبزترين فصل سال مي آيد."
انصاف بايد داد كه بر قلم سواريد. پيشاپيش روز خبرنگار بر شما مبارك

 
At July 31, 2009 at 11:40 PM , Anonymous محمود said...

بهنود جان درود!

هنوز هستند دوستانی که به این فضا می‌آیند و ضمن تعریف و تمجید از نثر بهنود عزیز از او به عنوان یک روزنامه‌نگار مستقل و آزاد راه‌کار می‌خواهند و البته این با صفاتی که ایشان دارد_آزاد و مستقل_ مغایر است. ایشان رهبر سیاسی یک جنبش نیست که راه‌کار ارائه دهد و ما چرا متاسفانه فرق بین یک روزنامه‌نگار و تحلیل‌گر آزاد را با رهبر سیاسی یک جنبش نمی‌دانیم؟!

همین است که کارمان به جایی می‌رسد که نام‌اش افراط و تفریط است. امروز در دنیا رنگ سبز که به واقع از جایی در درون اصلاح‌طلبان آغاز شد با رهبری «موسوی» دارد به نفع کسانی مصادره می‌شود. من صددرصد موافق‌ام از هر گروه و هر تفکری باید به صف جنبش بپیوندند اما پس زدن جناب «موسوی» ابدن روا نیست. و این مقوله سی ساله است و هنوز سر دراز دارد. چرا که تحلیل‌ها و تفکرات رهبران اپوزیسیون بسیار دگم‌شده است. چرا که اجتماع امروز ایران را به‌خوبی نمی‌شناسند. سی سال است فقط نوک دماغ خود را دیده‌اند و از اخبار و مسائل امروز ایران اطلاع چندان درستی ندارند.

وظیفه‌ی بهنود همین است که با نقل چنین متنی که خواندیم، سخن بگوید. دیگران هم خواه پند گیرند، خواه ملال!

شاد زی

 
At August 1, 2009 at 12:13 AM , Blogger persianist said...

امروز دیگر کسی نمی گوید خاتمی جسارت نداشت، میدانست چه بر سر این شهر شوم می آورند

 
At August 1, 2009 at 3:14 AM , Anonymous نار said...

سلام بر آقای مسعود بهنود عزیز
.
جناب بهنود من یکی از طرفداران
پروپاقرص شما هستم.و می دونم که امثال من کم نیست به همین خاطر در فیس بوک صفحه ای رو ساختم تا تمام طرفدارانتون اونجا عضو بشن و در ضمن مطالب نوشته شده به قلم خودتون که در هر دو بلاگ رسمیتون که حداقل من آدرسش رو دارم اونجا لینک می کنم تا در دسترس سریع همه ی دوستدارانتون قرار بگیره و جالب اینکه دقیقه به دقیقه به جمع هواداران شما افزوده می شه و منو از این جهت خوشحال می کنه که کاری که انجام میدم بی دلیل نیست.
اما وظیفه ی خودم دونستم تا کارمو به اطلاع شما برسونم.

همیشه و همه جا براتون آرزوی موفقیت و سلامتی دارم و آرزو می کنم جوهر قلمتون هیچ گاه خشک نشه و مثل نوشته هاتون همیشه تازه باشه.
پایدار باشید و سر بلند

 
At August 1, 2009 at 4:34 AM , Blogger Unknown said...

از روي هم كيشي. مي توانم احساس كنم در درونت چه مي گذرد... ط

 
At August 1, 2009 at 4:47 AM , Anonymous Anonymous said...

آنانکه به عهد خویش وفادارند از تیر خصم نمی هراسند
عهد ما آزادمردیست ، پس شرم باد بر آنانکه روزگاری را از بیم آنکه خونی ریخته شود هراسیدند و آنچه امروز می بینند ریخته شدن همان خونهاست

 
At August 1, 2009 at 5:29 AM , Blogger Unknown said...

مثل همه نوشته ها بسیار زیبا
شما به حق افتخاری برای ادبیات ایران هستید

 
At August 1, 2009 at 5:49 AM , Anonymous Anonymous said...

‫رفتار احمدی نژاد در قضیه نصب معاون اول نشان داد که او هم مثل بقیه مردم عادی اعتقادی به ولایت فقیه ندارد، و از این قضیه فقط برای بر مسند قدرت نشستن بهره میگیرد. جالبتر آنکه مصباح هم گفته که مسوولان به ولایت فقیه اعتقادی ندارند. معلوم است همه میدانستند امپراتور لباسی بر تن ندارد، فقط منتظر الفنون بودند که اعلامش کند...بهترین سرمایه مردم در مبارزه با استبداد رییس جمهور است. ای کاش مشایی را از دست نداده بودیم.
‫چند پیشنهاد: حداد عادل مشاور امور زنان، فاطمه رجبی وزیر ارشاد و آموزش و پرورش مخلوط ، حسینیان اطلاعات، رامین وزیر خارجه، مرندی وزیر بهداری، کردان علوم، شریعتمداری کیهان وزیر کشور، کردان با حفظ سمت وزیر نفت، محرابیان ابقا در صنایع، کردان با حفظ سمت اقتصاد، ذوالنوری بنیاد شهید، نوریزاد رابط مراجع،.....

 
At August 1, 2009 at 7:41 AM , Blogger Unknown said...

persianist در جواب آقای

اتفاقا بر عکس دوست عزیز، به نظر من این حوادث اشتباه بودن سیاست های کج دار و مریض خاتمی را بیشتر ثابت کرد. مگر ایده آل خاتمی چه بود؟ یک جمهوری اسلامی نیمه دمکراتیک که انتقادهای حداقلی در آن امکانپذیر است و نیمچه وجهه و آبروئی هم در سطح بین المللی دارد.در آخرین 16 آذر به معترضان گفت هر جا عقب نشینی کردم به خاطر "نظام" بود. حالا نظام همه آنچه او رشته بود یکشبه پنبه کرد و کوچکترین اعتباری برای خودش در ایران و جهان باقی نگذاشت. به این دلیل ساده که شتر سواری دولا دولا نمی شود. مادر دلسوز آن است که دوای تلخ را مصرانه به خورد بچه اش می دهد، نه آنکه از ترس گریه ها و دست و پا زدنها کوتاه بیاید!

 
At August 1, 2009 at 8:23 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود صراحت کلام شما و تواناییون در بازگویی تاریخ رو باید ستود. این روزها همه دارن از خاطرات قبل از انقلاب می گن. اما نمی دونم چرا من این روزها بیشتر مشتاقم که از خاطراتی بگید که در سال های اول پس از انقلاب رخ داد.
97% بی سوادی رو که در مورد انقلاب مشروطه می گفتید یادتون هست؟!! جنبشی که راه افتاده مثل یه بمبه ساعتیه که دیر یا زود می ترکه و کسی نمی دونه چقدر وقت داریم تا تعداد آدمایی که به حریت رسیدن رو به اندازه کافی برسونیم تا دوباره بلاهای پیشین بر سرمون نیاد. پس لطفاً قبل ازینکه دیر بشه از خاطراتی بنویسین که متعلق به پس از انقلابست!!!

 
At August 1, 2009 at 8:57 AM , Anonymous Anonymous said...

کاشکی‌ کمی‌ زبان نوشتاریتان داستانی می‌‌بود

 
At August 1, 2009 at 11:50 AM , Anonymous Anonymous said...

شما از سبز می ترسید/از سرخ می ترسید/از صدا می ترسید/از سکوت می ترسید/از سیاهی می ترسید /از روشنایی می ترسید/از گفته می ترسید/از نا گفته می ترسید/از شعر می ترسید/از فکر می ترسید/از نوشته می ترسید/از نا نوشته می ترسید/به راستی ما چرا باید از شما بترسیم؟

 
At August 1, 2009 at 12:36 PM , Anonymous Anonymous said...

براي اثبات تاثير گذاري مقالات شما، همين بس كه يه نظري به نظرات انداخته شه؛
هركسي به اندازه وسعش، طبع ادبيش گل ميكنه تا كامنتش رو شعرگونه تر بذاره!

 
At August 1, 2009 at 1:02 PM , Anonymous Anonymous said...

خواهش خواهش خواهش درباره این دادگاه مسخره بنویسید کم گفتید

 
At August 1, 2009 at 2:53 PM , Anonymous Anonymous said...

ما ایرانیان در اعتراض به اقدام ناپسندانه دولت جمهوری فدراتیو روسیه در مداخله آشکار در امور داخلی ایران و تائید غیر دمکراتیک ترین انتخابات پس از انقلاب مشروطیت ایران و به رسمیت شناختن دولت کودتایی محمود احمدی نژاد، لازم می دانیم نکات ذیل را به آگاهی عموم مردم برسانیم... (براي امضاي Petition لطفا به عنوان زير مراجعه فرمائيد )
http://www.ipetitions.com/petition/Petition_to_Russian_Government/index.html

براي ديدن صفحه Petition نيز ميتوانيد به اين لينك برويد و بعد از باز شدن از Unicode-utf-8 استفاده فرمائيد.

 
At August 1, 2009 at 2:57 PM , Blogger vision cane said...

آقاي بهنود ميشه پادكست هاتون رو بيشتر كنين، پادكست شماره 2 هم كار نميكنه، دوباره آپلود كنيدلطفا.

 
At August 1, 2009 at 3:40 PM , Anonymous امید said...

جناب بهنود عزیز
من یکی از کسانی هستم که در زمان انقلاب هشت سال بیشتر نداشتم. یعنی از وقتی که خودم را شناخته ام درگیری و جنگ و دادگاه و منافق و خفقان سهم من از این جامعه بوده است. مقاله ها وکتابهای ارزنده حضرتعالی یکی از منابعی است که من برای آشنایی با واقعیات تارخ مملکتم که آن را از جان بیشتر دوست دارم برگزیده ام. در این وانفسا و با وجود نفرت پراکنی رسانه هایی چون کیهان و فارس نیوز برای آگاهی از تحلیل های منصفانه شما هرروز بارها ایت سایت را مرور می کنم به امید مطلبی تازه تا در جریان دیدگاه های شما قرار گیرم ولی مطالب دیر به دیر به روز می شوند و ما تشنگان دانستن را منتظر می گذارد. خواهشمندم در این شرایط حساس صفحه اینترنتی خود را زود به زود به روز کنید. شاید زیاده خواهی باشد ولی ما تشنه مطالب منصفانه و تحلیل های دقیق شما هستیم.
به امید آینده ای درخشان و سبز برای ایران عزیز

 
At August 1, 2009 at 6:19 PM , Anonymous Anonymous said...

‫ابطحی میگوید :بازجوهای بسیار مودبی داشتیم، بسیار بافهم و شعوری داشتیم، حرفها و گفتگوهای بسیار جدی ای مطرح کردیم، زندگی عادیمان زندگی عادی خیلی خوبی بود، نگرانی ویژه ای از نظر شخصی نداشتیم- خلاصه یک دوره متفاوتی است!

‫شما از این چه میفهمید؟؟

 
At August 1, 2009 at 7:36 PM , Anonymous علیرضا کوشا said...

استاد بنویس از این اعترافات که دلم گرفته دارم میترکم ... بنویس

 
At August 2, 2009 at 2:32 AM , Anonymous Azadeh R. said...

همين چند روز پيش گفته بودم كه بالاخره برايت مي‌نويسم؟ يادت هست؟
هنوز فرصت نشده بين روزمرگي‌ها... ولي مي‌نويسم.
فقط مي‌خواستم باز بگويم كه از اين تكرارها خسته شده‌ام...حتي كمي هم مي‌ترسم...كمي؟
نه! خيلي مي‌ترسم!
همين روزها مي‌نويسم

 
At August 2, 2009 at 1:28 PM , Anonymous dariush said...

MR30

 
At August 3, 2009 at 12:46 AM , Anonymous ashkan paarty said...

سلام
از ماست که بر ماست . قهرمان و ضد قهرمان , شاه و مصدق , خاتمی و خامنه ای , بازداشتی و بازداشت چی , شکنجه گر و اعتراف کننده , دیکتاتور و رعیت , همه و همه از یک گلیم و به قول نیک آهنگ کوثر ایراد در دی ان ای ما نهفته است . تا خودمان را نشناسیم و ادراکمان را از دنیا و حقایقش زیاد نکنیم همین است که هست .
ashkan-paarty.blogspot.com

 
At August 28, 2009 at 1:57 PM , Anonymous Anonymous said...

خون جوانان در خاک غلتیده از خون سران اصلاح طلب کم رنگ تر بود. آنها به شهادت رسیدند و اینها بعد از دو ماه به همه پشت کردند.
لعنت بر هر چه خودخواه خودپسند.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home