یکی از نسل قهرمانان
این مقاله ای است که به یاد حمیدشیرزادگان قهرمان فوتبال دهه چهل ایران در سایت بی بی سی فارسی نوشته ام، نوستالژیک و تداعی کننده یادها. و در دنباله همین پست هم می گذارم که هر که ندیده در جای اصلی، این جا ببیند.
حمید شیرزادگان گلزن افسانه ای دهه چهل فوتبال ایران، با عنوان جادوانه "شیری پاطلائی" هفته گذشته در پایان مبارزه ای طولانی با سرطان در تهران درگذشت، و یاد یکی دیگر از قهرمانان سالهای آرمانی دهه چهل را زنده کرد.
نسل امروز، شیرزادگان را که چهل و پنج سال قبل، گلهای خاطره برانگیزی در دروازه های حریفان کاشت نمی شناسند، اما شصت سالگان با شنیدن نام وی، از دورانی به یاد می آورند که دوران قهرمانان بود و آخرین سال هائی که ورزش معنائی دیگر داشت و با حکایت میلیونها و میلیاردها درهم نيامیخته بود.
شیطنتهای زاده درخونگاه
حمید شیرزادگان دو هفته مانده به سال 1320 در محله درخونگاه تهران به دنیا آمد و در همان نزدیکی در خیابان شاپور بالید و در دوره دبیرستان در تیم فوتبال بود و بعد تیم محله بازی کرد تا زمانی که به تیم پرآوازه شاهین پیوست، و در سال 1338 در تیم ملی برای تمام ایران گل زد.
او با قد بلند و باریکی اندام، و خطرپذیری فراوان، در آن زمین های خاکی [جز یکی که امجدیه باشد] برای تیم های رقیب دردسری بود، و برای داوران دردسر بزرگ تر، چرا که به گفته خود بازی را از روی دست ایتالیائی ها یاد گرفته بود و فریب داور را هم خوب می دانست.
سی و نه سال قبل در مصاحبه ای با او، آن چه را که شایع بود پرسیدم: آیا درست است که با هر تیمی که مسابقه داشتید روزهای قبل از هر طریق دو سه تا جمله رایج از زبان آن ها از حفظ می کردی که در زمین برای عصبانی کردن رقیبان به کار آید و این درست است که از این طریق چند باری داور فریب خورد و به بازیکنی که ناسزا شنیده و از خود عکس العمل نشان داده بود کارت زرد یا قرمز داده است؟
پاسخ جوان همیشه خندان و شنگول فوتبال آن سال ها، اگر درست به یادم مانده باشد، این بود: نه بابا این افسانه است . داستان به اين سادگی نیست. وقتی که داری یک جمله با مزه با زبان خودش به او می گویی باید مواظب باشی که داور نزدیک نباشد و در ضمن باید با حرکات دست و سر نشان دهی که داری به طرف تعارف می کنی و احترام می گذاری.
حمید شیرزادگان و همایون بهزادی دو خط حمله تیم ملی ایران بودند، هر دو از شاهین [بعدا پرسپولیس]، هماهنگی آن ها استثنائی بود، از همین رو شدند شیری پاطلائی و همایون سرطلائی. و بر همین اساس محمدبوقی سرودی ساخت که وقتی در بوقش می دمید تمام هزاران نفری که در امجدیه روی سکوها نشسته و یا از درختان و دکل برق و پرژکتور بالا رفته بودند، می خواندند.
اما شوخی های شیرزادگان روحیه دهنده تیم هائی بود که در آن ها بازی کرد، وقتی که مهراب شاهرخی توپی را از دست می داد و شیری داد می زد پله را بپا. و این اشاره ای بود به آن بچه آبادانی دیگر که سیه چرده بود و نه بی شباهت به پله. شیرزادگان به همه تیم اسم هائی داده بود، و داوران را هم با نام گذاری خود عاصی می کرد.
محبوب
مجلات پرتیراژ که روزگاری به آن ها رنگین نامه می گفتند و این روزها "زرد" خوانده می شوند، در نیمه اول دهه چهل، همراه عکس هائی از محمدنصیری، تختی، مهدی زاده، از میان فوتبالیست ها عکس اين دو را بارها روی جلد خود چاپ کردند، عکس هائی که در آن "سرطلائی" با چشمان کم رنگ محجوب می نمود و "پاطلائی" با ابروهای بالا انداخته شیطان و بذله گو.
به یاد می آورم آخرین روزهائی را که در نیمه دوم دهه چهل شیرزادگان در تهران بود، بر اساس قرار روزی با محمود محمدی عکاس مطبوعات به در خانه پدری اش رفتیم تا مصاحبه ای درباره سفر وی و آینده ای با وی انجام دهیم، قبل از ما بچه های محله دسته گل هائی برای او آورده بودند و شیرزادگان همه را ساعتی با مثل و حکایت در کوچه نگاه داشته بود تا عکاس برسد. هنر جا بازکردن در دل مردم را به خوبی می دانست.
برای همان دهه ای زاده شده بود که در آن زیست، برای ایران که هنوز تلویزیونی نداشت و مردم پای رادیوهائی می نشستند که با خش خش فراوان گزارش های زنده عطالله بهمنش از آن پخش می شد که بازیکنان را با نام کوچک صدا می کرد و گاه هم در مسابقات خارجی به آن ها نکاتی را درس می داد. آن ها را دعوا می کرد. در دهه آرمانخواهان همه کاری مجاز بود برای پیروزی.
همعصران
و اين تنها ايران نبود که در آن دهه آتش قهرمانان به جانش بود، همه جهان بودند. جورج بست ایرلندی و پله برزیلی، اوزه بیو پرتغالی و باربی چارلتون انگلیسی هم بودند. آنان هم هنوز به پول و درآمدهای بزرگ خو نگرفته بودند.
اگر حمید شیرزادگان اولین بازیکن ایرانی بود که قرارداد بست و پول ثابت خواست و گرفت و آژانسی پیدا کرد؛ آن هم نه در ايران بلکه در آمریکا و هنگامی که به قهر رفت و تیم لس آنجلسی کیکرز پیوست، جورج بست هم اولین کس در بریتانیا بود که به درآمدهای خیره کننده و زندگی در میان مشاهیر رسید.
در مقدماتی المپیک توکیو [1964] با هفت گل بهترین گلزن مسابقات شد. به نوشته يکی از ورزشی نویسان ً پیرمردی می گوید:«سه گل زد، دقیقاً یادمه، 12 دسامبر 1963، در دقایق 3، 37 و 81، عجب بازیکنی بود»
حامی حقوق صنفی
حمید شیرزادگان که دانشجوی مدرسه عالی مدیریت بازرگانی بود برای حق و حقوق بازيکتان فعالیت بسیار کرد و همین موجب اختلافاتی بین او و مدیران وقت ورزش شد، و در روزی از غم انگیزترین روزها برای فوتبال دوستان، به پایمردی دهداری مرد دوست داشتنی فوتبال یک بازی دوستانه در زمين شماره سه خیابان شهباز برپا شد تا عواید آن کمکی به تامین هزینه سفر حمید به آمریکا باشد.
و از میان خاطرات این نگارنده یکی هم آن روزست "زمین خاکی، تدارکات کم، تا به این جا برسم همان روبروی ورزشگاه شماره سه در ساختمانی که خانه پیشاهنگی محله است به دیدار بيژن مفید می روم که دارد آخرین تمرین ها را می کند برای نمایشی که هنوز نامی ندارد و بعدا می شود شهر قصه. هنوز خاله سوسکه خوب تمرین نکرده و بيژن با صدای خسته اش به جای الاغ ترانه می خواند. و می پرسد بیرون چرا این همه شلوغ است می گویم حمید شیرزادگان خداحافظی می کند، جواب این است: از عالم بزرگ ورزش فقط همین شیری را می شناسم"
شیرزادگان در سال 1346 به همراه ده تن از بازیکنان تیم شاهین از شرکت در مسابقات محروم شد و این تصميمی بود که دستگاه های حکومتی در آن اثر داشتند و تیم شاهبن به عنوان یک تیم منقد حکومت شهرت گرفته بود، و همین زمان بود که شیرزادگان برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد و تیم کیکرز لوس آنجلس که وی در آن بازی می کرد به لیگ سراسری آمریکا هم راه یافت و در آن جا بود که فشار افکارعمومی کار خود را کرد و برای مسابقات اسیائی بانکوک شیرزادگان دعوت شد. بازگشت و بازی کرد و تیم به مقام نایب بازیهای آسیایی رسید.
با آن همه یادها که در دل ها دارد، سرجمع امتیازات شیرزادگان چندان نبود که نامداران امروز ورزش.وی در مجموع در چهارده بار پیراهن تیم ملی فوتبال ایران را به تن کرد و برای ایران در مسابقات رسمی نه بار گل زد.
اما آن قدر لحظه های شاد و افتخار ساخت که به نوشته روزنامه های هفته گذشته تهران هنگام تشییع جنازه اش هزاران نفر از آن ها که دهه چهل و قهرمانانش را به یاد دارند حاضر شدند.
دهه قهرمانان
دهه شصت میلادی در همه جهان سال های قهرمانان بود، دهه آرمانخواهان. نصیب ما ایرانیان هم سال های پر و پیمان چهل شمسی بود. همان ده سالی که نویسنده ای آن را چنین تصویر کرده است "دهه ای که در اولش شاه قهرمان بود با شش فرمان انقلابی اش، مهم تر از همه اصلاحات ارضی و حق رای زنان، در دومین سالش آیت الله خمینی قهرمان شد که خوب نقد کرد و شجاع خطبه خواند. در ورزش، هنر و ادبیاتش همه نام هائی درخشیدند که جایشان به کس داده نشد."
نويسنده کتاب 275 روز بازرگان نوشته " و اين دهه چندان که از نیمه گذشت، غلامرضا تختی که شاعر زمان سیاووش کسرائی جانشین رستمش خواند، خود را کشته بود بی آن که کس باور کند، چنان که ماهی سیاه کوچولوی هم در ارس غرق شده بود وباز کس باور نکرد، سازنده اسطوره اش قیصر هم که مسعود کیمیائی بود به نوشته ابراهیم گلستان دیگر افتخاری نیافرید. در فوتبال، سرطلائی را که در نخست وزیری کاری گرفته بود، گفتند ساواکی است و پاطلائی اش جلای وطن کرد. چنین بود که در پایان دهه از آن همه قهرمانان تنها کسانی به جا مانده بودند که یا در سیاهکل به جنگل زده بودند، یا به در جست و جوی انقلاب به فلسطین و کوبا و پکن و تیرانا رخت کشیده بودند".
و هنوز نام هائی از هنر، ادب، چریکی و سیاست ورزی آن دوران زنده اند، پراکنده در جهان و یا چشم به در دوخته در ایران که هیچ اثری از دهه آرمانخواهان دیگر در آن نیست.
و در این هنگامه "آقا شیری" که عمری را در گوشه های زمین زیست و به قول خودش اصلا انگار در آفساید به دنیا آمده بود، از زمین بی سوت داور خارج شد
نظرات
جناب آقای بهنود سلام قبلا خبر درگذشت مرحوم شیرزادگان را شنیده بودم . این مطلب حس نوستالوژیکی به انسان دست می دهد که توصیف آن بسیار دشوار است. در این حس دردی جانکاه افسوس و حیرتی بهت آور و در همانحال رومانتیسمی افسونگر انسان را بخود می پیچاند. من پنجاه و دو ساله ام و از سال 48 به امجدیه می رفتم . آدم در جوانی اصلا مفهوم نوستالوژی را نمی فهمد اما با گذشت سن ، به صورت روزمره با این حس درگیر می شود. آرام آرام همه نشانه های آن خاطرات پر از طراوت و براق گذشته از بین می روند حتی ساختمانها و عمارات و ....و ما هم خواه نا خواه بهمراه این کاروان به پایان می رسیم . بقول سیاوش کسرائی این اصلا باور کردنی نیست . چطور میشه این حجم بزرگ از حیات که انباشته از همه صور زندگی است فناپذیر باشد!!!؟
مرد دلت بی غم باد که ما رابردی به دورها و دورها. فقط از تو برمی آید که این طوری آدمی را بتکانی و بلرزانی و بگریانی. حالا خوشت آمد. راحت شدی. مادر بزرگ ها را گریاندن که کار دشواری نیست. اما وقتی هم مادر بزرگ نبودیم و در آن کوچه باریک قوام السطنه می آمدی یک بارش فروغ و ساعدی هم بودند و من به همکلاسم که دلبسته ات بود گفتم چقدر شیک پوش است او که آدم روشنفکری بود گفت آه. از دانش و هنر آدم ها باید تعریف کنی. حالا بزرگ شده ام از دانش و هنرت هیچ از این قدرت قلمت تحسین می کنم. خوبه؟
راستی دوستم ن ن همان است که سرطان گرفت و مرد دو سال قبل در لوس آنجلس.
مادر بزرگ
خب مرد خسیس خاطرات دوران زندگی ات رابنویس. باید منتظر بمانی که درختی بیفتد. چه خوب تصویرش کردی شیری را.
نمی دانم چند صباحی دیگر به فرزندانمان چه باید بگوییم .
بگوییم ما مردمان چه نسلی بودیم و با چه خاطره هایی .
ما کجا و شما کجا
خاطرات ما کجا و خاطرات شما کجا .
قهرمانان ما که هستند و برای شما که بودند .
اصلاً چه باید گفت
باید بگوییم به هزار و یک دلیل واهی و بیخود اندک کردان روزگار ما یا به اوین رفتند و یا جلای خانه پدری نمودند .
وای از این روزگار .
حق دارید بر ما فخر بفروشید و ما را تحویل نگیرید .
حق دارید استاد گرانقدر
thanks a million.you brought back my memories that i love.it was good a time.sorry he went so soon.
در نهایت تاثر از شنیدن خبر در گذشت یکی از انسانهائی که باشناختن استعداد خود و تقبل زحمت تمرین وکسب افتخار ودلشادنمودن هنرمندانه ی جان و روان هموطنان خود در تاریخ خواهد ماند. فقط برای ادای احترام به جنابعالی وظیفه ی خود میدانم که دو نکته جزئی را خدمتتان اض نمایم.
اول:درسالهای 39ـ42 با تیم مدرسه هفته ای 2 روز در زمین شماره 3 تمرین میکردیم که چمن بود و از زمین شماره ی 1و 2 امجدیه هم مرغوب تر بود .یک روز هم به زمین میدان خراسان میرفتیم که آنهم چمن بود.دوم:درتکنیک و درخشش همایون بهزادی هم تردیدی نیست که یکی از نوادر فوتبال ایران بود اما او در ساواک کار میکرد و در اداره ی بزرگ آن واقع در فیشر اباد پائین تر از بیمارستان آپادانا می نشست ولی برای دیدن دوستان و آشنایان از "اداره" بیرون میامد تا در خارج از اداره با آنها ملاقات : البته اداره"ناقابل"ساواک زیر نظر نخست وزیری بود.
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home