Tuesday, July 24, 2007

کار فردای شماست


نامه ای برای حميدرضا و اميررضا مومنی
صداي حميد رضا مومني را که شنيدم، وقتي که گفت فقط مي خواهم بابا عبدالله پيشمان باشد، صداي آشنائي بود. انگار صداي همه بچه هائي بود که مادر يا پدرشان را روزگاري پشت ديوارها و ميله ها ديده اند. انگار صداي هزاراني بود که پدر را دستبند به دست ديده اند در دست ماموران، به جرم گفتن، نوشتن و فکر کردن. جاي آن دارد اگر ابر بارانش گيرد. از دوستي خواستم عکسي از حميدرضا برايم بفرستد. فرستاد عکسي از حميد و امير . صاعقه اي در درون آدمي مي جهد در اين وقت ها، هر چقدر خوددار باشي و حليم، باز آرام و قرارت از دست مي رود. نامه اي نوشتم برايشان.

دوستان کوچک

سخني که مي خواهم بگويم، پيش از اين چند بار ديگر هم نوشته ام، اول بار خيلي قبل از آن بود که شما به دنيا آئيد و بعد زماني که شما خيلي کوچولو بوديد و بعدها هم. همان وقت که نيک آهنگ کوثر را از دختر کوچولويش جدا کردند چون کارتون تمساح کشيده بود، و زماني براي ماني مطلبي پسرکوچولو سينا و فرناز نوشتم وقتي سينا را به بند کشانده بودند چون در وب لاگش انتقاد کرده بود از اوضاع. حتي روزي روزگاري براي دختر آقاي کرباسچي که بزرگ تر از همه شماست، هم نوشته بودم که پدرش شهري را ساخته بود و در عين حال فعاليت سياسي کرده و حزب را جدي گرفته بود. وقتي هم خودم در همان جا بودم که حالا بابا عبدالله هست، در مقدمه کتابي نوشته ام که چه گذشت در وجودم آن روز در اتاق ملاقات زندانيان انفرادي، همراه با احمد زيدآبادي، وقتي پارسا پريد بغل پدر. من در دل مي گفتم اگر پارسا مادري به آن شهامت و تحمل نداشت که دارد، و خود خاطره از ساليان ايستادن در صف ملاقات مادر و پدر، لابد بغضش الان مي ترکيد. گاه هست که مي ترکد و به باورم در آن وقت چيزي نمي ماند براي آن ها که اين تسلسل ظالمانه را پاسدارانند. در اتاق هاي ملاقات زندان گاه هست که زنداني و زندانبان، همه قفل و بندها و ديوارها حتي، يکصدا مي گريند، به اين سرنوشت زورمدار.
که بعضي وقت ها، حتي سنگ و آهن هم از آدمي نرم ترند و مي گريند.

ولي هيچ يک از اين حرف ها تازه نيست. سال هاست که بچه هاي ايران شب موقع خواب سراغ پدر و مادري را مي گيرند که زنداني است، و چون بزرگ شدند بچه هايشان همان حسرت را در نبود آن ها دارند. اين دور تسلسل است. حالا هم شما بهانه ايد حميد رضا و اميررضا، در واقع براي همه بچه هائي مي نويسم که مثل شما – امروز يا روزگاري پيش - دلشان براي بابا تنگ شده است. براي شما مي نويسم و حتي براي بچه هائي که متولد نشدند، چرا که پدر و مادرهايشان حسرت ديدن آنان را با خود به پشت ميله ها بردند. گاهي فقط اسمي از آن ها مانده است در خاطرها. و صليب اين سرنوشت تلخ را فقط آن ها به دوش مي کشند که در هواي آزادي ناله اي کرده، ننوشته اي نوشته، يا گامي برداشته باشند.

دوستان کوچکم
اين جا سرزمين کويري ما، به همين زنان و مرداني مانند بابا عبدالله شما زنده است و سبز. که صد سال است مي گويند آزادي و از پا نمي مانند. قصه اين اشک و اين درد به زماني شروع شد که اصلا دانشگاه نبود که دانشجو باشد و حکومت از فريادش بترسد. تازه اولين روزنامه آزاد شروع شده بود که دار از نام مدير آن روزنامه، ميرزا جهانگيرخان سربلند شد. صوراسرافيل همان هائي را نوشته بود که بابا عبدلله مي گويد و مي خواهد: آزادي. همان کلمه اي که مستبدان و شاهان از آن مي ترسند. در آن زمان تازه چند ماهي بود که قانوني نوشته شده بود، زنداني نبود هنوز و دستبندي هم. اما تاريخ وطنمان هميشه از فرياد و ناله اهل فضل پر بوده است.هميشه بناي زور بود، ظلم بود. دانشگاه و روزنامه، دفتر و انجمن و حزب همه آمدند تا بنياد ظلم براندازند و هنوز نتوانسته اند. براي همين هر کس به سمت آن ها رفت لايق زنجير و دستبد شد.

حالا بگوئيد چرا اين رسم زندان براي گفتن، نوشتن، يا حتي فکر کردن، ور نمي افتد. چرا بغض حميد و امير و پارسا، ماني و رها و سحر تمامي ندارد. مي گويم نه تمامي دارد. اما ... اين کار فرداي شماست.

هفت هشت ساله، خيلي کوچک تر از شما بودم که نامه اي نوشتم به آسمان. تا سال ها آن نامه زير قالي اتاق پذيرائي و مدتي لاي سجاده مادربزرگم بود. به آسمان نشين اعلا شکايت برده بودم که چرا بايد پدرم در فلک الافلاک باشد و من در تهران به مدرسه بروم. نوشته بودم من کوچکم چرا آقاي مشعشعي هر روز به من مي گويد بايد مواظب مادرت باشي. جوابم روزي رسيد که آقاي مشعشعي معاون دبستانمان را هم سر صف، جلو چشم ماها دستبند زدند و بردند. اين بار نامه اي ديگر نوشتم خطاب به آقاي مشعشعي که هرگز ديگر نديدمش. نوشتم معناي نگاه مهربانتان را فهميدم. نوشتم مواظب مادرم خواهم بود.

نزديک نيم قرن گذشت، و در اين فاصله هزاران نامه به سوي بالا رفت. هزاران کودک بهانه مادر و پدر گرفتند. هزارانشان هرگز پاسخي نگرفتند. تا... من هم بزرگ شدم. رفتم به همان جا که امروز بابا عبدالله آن جاست، اين بار پسرم نيما نامه نوشت و گفت. همان ها را که من گفته بودم، همان ها که امروز شما بر زبان داريد.

اين نامه ها و فريادهاي پدرانمان، ما و فرزندانمان و شما که نسل فردا هستيد، صد سال است دارد در يک جا جمع مي شود. در يک ديتا بيس بزرگ که چه حافظه اي دارد. آن جا اداره عرايض دولت نيست که کوتاه مدتي بعد که با اين نامه ها پزدادند و تبليغات کردند، خميرش کنند. آن جا بايگاني راکد نيست که بعد از مدتي فراموش شود. آن جا دل ها به سنگي کساني نيست که دستبند به دست بابا عبدالله زدند. در آن جا قدرت آن قدر پوشالي نيست که با گفتن و نوشتني بلرزد و هي زندان بسازد. هي زنداني بسازد.

اما روزي و روزگاري که چندان دور نيست اين دور تمام مي شود. زندان خراب نمي شود اما جاي بدها و اوباش و دزدها و قاتل ها خواهد شد. کسي را براي انديشه اش و گفتارش و نوشتارش به بند نخواهند کرد. و اين همان درخواستي است که به خاطرش مادرها و باباهاي چهار نسل گذشته به زندان رفتند. رفتند که زندان فقط جاي بدکاران باشد. نه آدم هاي نجيب و مهرباني مانند بابا عبدالله. مثل بابا احمد پورسا، مثل مامان مهري آزاده پورزند. اما نشد. هنوز نشده است. هادي خرسندي شاعر روزگاري گفته بود چاره درد ايران، کمي آزادي است. همو در همان شعر مي گويد:

بچه ها، اين کار فرداي شماست

[برگرفته از روز]

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 24, 2007 at 6:13 AM , Anonymous Anonymous said...

با سلام
اشکال کار اینجاست که بعد از فردای اینها هم نمی توان مطمئن بود که خودشان اگر به قدرت رسیدند مستبد نشوند و بابا عبد الله هم اگر به جایی رسید نشود مانند الان. چون همین افراد قدرتمند فعلی خیلی هاشان هم در زندان بودند و هم شکنجه شدند و هم فریاد ازادی سر داده بودند در زمان شاه.
ولی این دور تسلسل در قاموس ما ایرانی هاست که نه در صد سال بلکه تا ابد الدهر بر مدار تکرار خواهد چرخید .
این را از سابقه حکومتگران کنونی میتوان پیش بینی کرد و کار سختی نیست.

 
At July 24, 2007 at 7:18 AM , Blogger morteza said...

شرمنده صورت این بچه هایم,چرا که من نیز روزگاری هم رزم و نه البته هم عقیده آقای مومنی بودم و دست روزگار و ناگزیری و ناگریزی مرا نیز کارمند دستگاه طویل دولت کرده است.چیزی که بیزار بودم از آن و حالا دچارش هستم.شرمنده ام و متاسف

 
At July 24, 2007 at 9:43 AM , Anonymous Anonymous said...

Eshtebah nist agar begam ke har zareie sheni az in khak az khone pak mardan o pak zanani ke khodeshon ro fadaye azadi va esteghlale iran kardan neshon dare. Az hezaran sale pish ta hal. Shayad be in khatere ke arzeshmandtarin khake doniast baraie mane irani.

Zende bashi,

 
At July 24, 2007 at 10:11 AM , Anonymous Anonymous said...

hamishe barayam soal boode ke aan database e bozorg e por-hafezeh, aatefeh ham darad ?

 
At July 24, 2007 at 10:37 AM , Anonymous Anonymous said...

گریستم گریستم. برای چشم هایتان. برای دلتان . برای همان که آقای بهنود را هم به گریه انداخته. ابر بارانش گرفته

 
At July 24, 2007 at 10:38 AM , Anonymous Anonymous said...

الان یکی از بچه ها گفت من حاصر بودم برم زندان اگر آقای بهنود برایم چنین چیزی بنویسد. گفتم استاد ما راضی نیست که تو زندان بروی همین طوری بگو برایت می نویسد. راست گفتم ؟

 
At July 24, 2007 at 11:08 PM , Anonymous Anonymous said...

تو تازه کاری ،اول کار دل به شما خوش کردیم ! شما دیگه نه ....

 
At July 25, 2007 at 1:55 AM , Anonymous Anonymous said...

شاید اشکال کار این جاست که هیچ گاه به گاه بالارفتن و صعود گرفنن و یا به گاه پایین آمدن و پرت شدن گونه ای غیر از آن که پدرانمان در این گاهواره اندیشیدند و عمل کردند نکردیم، یا ترسیدیم و کنار کشیدیم و یا بدتر و ترسوتر تکرار مکررات و مکافات آن مکررات کردیم و نام نهادیم بر آن بازگشت به خویشتن.
.... و سالهاست که ما با این توهم خلصه آور ساخته ایم مبادا دیگر چیزی برای دلخوشی مان باقی نماند...

 
At July 25, 2007 at 3:56 AM , Anonymous Anonymous said...

با خواندن این مطلبتان یاد روزهای دربند بودن برادرم علیرضا احمدی در سال 82 به جرم خبرنگاربودن و افشاگری فساد شرکتهای بورسی و یک اطلاعاتی به نام حسین خرازی افتادم.گاهی شبها مادرم نیمه های شبها از خواب میپرید و به شدت میگریست.فردای آن شب میفهمیدیم که برادرم در آنروز یا شب شکنجه شده.هرگز گر یه ها و رنجهای مادرم را در آن 6 ماهی که برادرم در انفرادی بود و حق ملاقات نداشت را فراموش نمیکنم.یک هفته قبل از آزادی برادرم یکی از مدیرعاملان فاسدی که وابسته به جناح راست بود و از عوامل به بند کشیدن برادرم بود دخترش را در زلزله بم از دست داد.نومید نباید بود.پایان شب سیه سپید است.

 
At July 26, 2007 at 1:24 AM , Blogger سارا said...

وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم می گذرند....

 
At July 26, 2007 at 2:24 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود ....گاهی میزنی بصحرای کربلا تا اشکی از مردم احساساتی
در بیاری ٬ این تمثیل و حکایات شما در قیاس با وقایع مصیبت بار

در گوشه گوشه جهان این انگار را بار ور میکند که ایرانی ها عجب
متمدن و پیشرفته از نظر فرهنگی هستند که مسائلی اینچنینی در

سطح بالایی پیگیری میشود و ....نویسنده زبر دست من نمیخواهم
نکته های ریز تر را بزرگ کنم اما توجه بنتیجه این نوشته ات را

کامنت گزاری این چنین نوشته .....و ان فاسد دخترش را در زلزله
بم از دست داد !؟ منکه نمیدانم ان دختر بیچاره و بیگناه ان تاجر

فاسد چند ساله بوده و ....اما بغض و کینه و انتقام یک ایرانی را
نسبت بدیگری انهم بی انصاف خوشحال از زیر اوار رفتن دخترکی

که نمیدانست ضجر جان دادنش کس و کسانی را شادمان میکند

 
At July 27, 2007 at 7:02 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود . ما همیشه خواننده شما هستیم اما نمی بینیم که شما خواننده ما باشید. بهرحال هر وقت مطلبی می نویسیم به شما اطلاع می دهیم.آدرس وبلاگم را عوض کرده ام و مطلب آخرم در واقع خاطره ای است از جمع اوباش و اراذلی که با آنها همسلول بودم.بخوانیدش بد نیست.این هم لینکش
http://tavajo.blogspot.com/2007/07/blog-post_25.html

 
At July 28, 2007 at 1:00 AM , Blogger Unknown said...

با درود
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

//////////////////////////////
یا حق

 
At July 28, 2007 at 4:15 AM , Anonymous Anonymous said...

نفست حق خاک بر سر [...] که آفتاب را انکار می کنند. همین پریشب باز در تلويزيون [...] و آقای [...] هر چه فحش داشت نثار شما کرد. نمی دانم کی ما [....] ها آدم می شویم . خدا شما را نگاهدارد

 
At July 28, 2007 at 2:37 PM , Anonymous Anonymous said...

می دانم نمیشود اسم همه زندان شده ها و بچه هایشان را آورد. فقط کسانی را گفتی که می شناختی و اهل قلم بودند. اما بابای من هم دو سالی در آن جا بود. جرمش هم همین دانشجوئی و بس. کاش اسم او را هم آورده بودی

 
At July 29, 2007 at 12:12 AM , Blogger خنزر پنزر said...

وضعيتي كه داريم مرا ياد بوفالو‌هاي امريكايي مي‌اندازد. گله ‌هايي از موجودات بسيار قدرتمندي كه در هنگام شكار شدن به دست سفيد‌پوستان تنها به اسلحه آنها خيره ‌مي‌شدند. همه آنها كه شكار شدند فكر مي‌كردند در اين گله ميليوني به اين زوديها نوبت به آنها نخواهد رسيد. اما بزودي معلوم شد به همه آنها نوبت مي‌رسد.
چقدر ما به آنها شبيهيم.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home