Tuesday, July 17, 2007

تهران ، شهری که به ما سپردند

مقاله ای درباره تهران را از نگاه شصت سالگان در اين جا بخوانید و یا در دنباله همین پست

شهر ما تهرانی ها، جائی که شصت و یک سال پیش، وقتی که هنوز آب زلال از قنات فرمانفرما می آمد تا پای چنارهای کهن، در آن چشم به سقف اتاقی در مرکزش، پا به جهان هستی گشودم، دیری است گم شده است.

شهر چنارهای کهن، شهر سار و بلدرچین. شهر زمستان های کود برف و خمیده زیر کرسی، با غژاغژ بام غلطان. شهر تابستان های خوابیده پشت بام زیر ململ پشه بند به ستاره شمردن. شهر پائیزهای جادوئی کوچه باغ ها. شهر ما گم شده است.

شصت سالگان به خود می گویند: شهر ما شاید گم نشده، ما گمشده ایم. در دالان درازی که یک خانه بزرگ را وقتی به چند خانه تقسیم شده بود از هم جدا می کرد، شاید در ازدحام پا خط و ماشین دودی، یا بازار شب های عید، جائی میان حقیقت و رویا گم شده ایم. شاید در بغضی گم شده ایم که برای بادبادکی شکل گرفت که با چه زحمتی از نی و کاغذ روغنی و سریش ساخته شد، اما شمع سرک کشید و کله کرد. فانوسش آتش گرفت، نخ و بادبادک و شب پرستاره تابستانی را با هم آتش زد.

شهری که به ما سپردند جغرافیایش محدود بود از شمال به پس قلعه و دربند که در سردترین شب های زمستانی اش هم، کافه های کوهپایه ای، یکی بر بام دیگری، تا صبح بیدار. در جنوب به کوی بی بی شهربانو و سبزی کارهای فرمانفرما، که در آن صدای تیپچه شکارچیانی می آمد که سعی داشتند بلدرچین ها را گول بزنند. از شرق به خیار ترد و خاردار و خوشبوی دولاب، باغ فرح آباد و قصر فیروزه می رسید و از غرب به فرحزاد و جاده خاکی مالروئی که به امامزاده داوود راه می برد.


این سرگذشت تهران است و سرگذشت شصت سالگانش که اینک نیمی از آن ها در شهرهای دیگر دنیا ساکنند و هر شب خواب پشه بند و کاسه آب فیروزه ای و آب زلال و خوش مزه شهرشان را می بینند


جنوب شهری که به ما سپرده شد گودهائی داشت که انگار به قعر زمین می رفت و جا داشت برای میلیون ها فقیر دیگر که بچه هایشان در آبگیرلجن زده کف آن آب تنی کنند و در سوراخ هایش هزاران نفر مورچه وار بلولند، و آنسوترش کوره هائی با لوله های بلند به آسمان می رفت که می گفتند دود می سازد اما آسمان صاف شهر همواره روشن بود و هوایش بوی شب بو می داد نه گازوئیل، حتی همان روز که تیمسار خسروانی کوره ها را داد خراب کردند، ما دیدیم که کوره های آجر پزی کاری به آسمان نداشتند.

شهری که به ما سپردند در هر محله اش، صاحب نامانی خانه داشتند که چون رفتند خانه هایش تکه تکه شد، میرزا محمود وزیر، مستوفی، معین الدوله، امین الضرب، امیربهادر، امین حضور، عین الدوله وقتی رفتند گوئی کوچه هایشان را هم بردند. به جای آن خانه ها که نقش فرشته فروهر یا "ولایت علی حصنی" بر پیشانی شان بود، قوطی کبریت هائی روی هم ساخته شد که از فکر زلزله می لرزند. در سقاخانه ها - اگر هم مانده باشند - نه آبی و نه شمعی، در خیابان نه درشکه علیشاه عوضی که از آن آب بریزد - و یکی فریاد بزند آب شاهی، و برعقبش بشکه اش که با خط نستعلیق روی آن نوشته باشد "یا تشنه لب حسین". شیرهای فشاری را هم با همه تنه چدنی شان از جا کندند، اما ندانستیم از کی آب نماهای شهر خراب شد، همان ها که در هر خیابان بزرگی بود و مانند چشمه های فواره ای رم از قضا گاه سکه ای هم از سوی عاشقان و نیازمندان و شب بیداران نثارشان می شد.

دانشگاه


طبقه متوسط تهرانی که تازه داشت شکل می گرفت در دهه چهل، هر جور بود خود را به میدان تجریش می رساند و درگلابدره یا باغ قیطریه و باغ فردوس و الهیه بیتوته می کرد

در قلب این شهر، شهر دیگری بود که همه از کنارش به احترام رد می شدند و آهسته سخن می گفتند مبادا خلوت پشت نرده های سبز آن به هم ریزد. دانشگاه، اولین دانشگاه مدرن ایران. غروب ها از درش، وقتی نگهبان یونیفرم پوشیده کلاه بر می دارد، استاد بدیع الزمان فروزانفر می آمد، جلال همائی، ذبیح بهروز، محمد قزوینی، قاسم غنی، مجتبی مینوی از غرب. و از سوی دیگرش که دانشکده فنی و پزشکی است پروفسور عدل با سیگاری گوشه لب، پروفسور شمس، دکتر
صالح، مهندس بازرگان، دکتر جزایری، دکتر هنجن، و هر کدام را گروهی از آن ها که به راستی دانش می جستند لاغر و مرتب، در حلقه گرفته. و گاه پا به پای آنان تا خانه هایشان می رفتند، که نه استادان هگل وار را وسیله نقلیه ای بود و نه دانشجویان آمده از جنوب و شرق و غرب. گاه مسافران اتوبوس از نگاه آن جوانان می فهمیدند باید از صندلی بلند شوند و جا بدهند به آن مرد سنگین و محترمی که آرام سخن می گوید.

شهری که به ما سپردند در گوشه های آن دهخدا نشسته در زیر زمین خانه در میان فیش هایش اولین فرهنگ کامل را می نوشت، در شباهتی تمام به او حسین بهزاد در همان نزدیکی نشسته بود و داشت آخرین مینیاتور اصیل ایرانی را خلق می کرد با آهوانی که اگر بلند سخن بگوئی پایشان از نازکی می شکند انگار.

شهر ما در قلب سیاستش یک خیابان نشسته بود به چند نام. مجلس، شاه آباد، استانبول و نادری. از بهارستان تا سفارت انگلیس. از لقانطه به آیبتا به کافه نادری تا قوام السلطنه. از صفی علیشاه، علمی تا امیرکبیر، راسته کتابفروشی ها. از عکاسی مهتاب، تا میوه فروشی صمد، ماهی فروشی های استانبول، و پیپ و توتون مخصوص زیر هتل پالاس. و همه تاریخ صدساله در همین محدوده.

خیابان سیاسی

تاریخ تهران در این خیابان گذشت از روزی که دخترشاه شهید [ناصرالدین شاه] را به عقد ملیجک وی در آوردند و بهارستان را به آن دو بخشیدند، تا زمانی که دو شیر بر سر در آن نهادند و شد مظهر عدل مظفر و خانه ملت، همه کار ملت در همین محدوده گذشت. از سوء قصد ها به مدرس، اتابک، ملک الشعرا تا حاجعلی رزم آرا، و حسنعلی منصور. تظاهرات چه به دعوت جبهه ملی، یا حزب توده، مصدق یا سید ضیا. برای تخلیه ایران از ارتش های بیگانه، برای نفت شمال، یا نفت جنوب و سرانجام سی تیر، ۲۸ مرداد.

سپس سکوتی ربع قرنه که وسط این مسیر را که میدان مخبرالدوله باشد به اسم روزی کرد که هیچ کس آن را به "روز قیام ملی" نشناخت با مجسمه پهلوانی در حال کشتن اژدها که شباهتی به سپهبد زاهدی و یا شاه نداشت بلکه زئوس خدای قدرت پونانیان را تداعی می کرد. هیبتی که از ابتدا کسی را نترساند چه رسد که زمانی ازدحام ماشین وادارش کرد که در چنبره پیاده گذرهای آهنی اسیر شود.

و اولین برج های شهر در همین مسیر به پا شد. اول از همه ساختمان علمی که بر بالایش فیل هوا کردند، پلاسکو و بعد ها آلومینویوم که گرچه از سی طبقه بالاتر نرفتند ولی آن قدر که در دفتر مجله توفیق [همان نزدیکی] شعر فکاهی برای این برج ها ساخته شده برای امپریال استیت کس نساخته است.

اینک شهر ما متورم شده و مترو تمیزی دارد، باغ هایش را تکه تکه به میلیون ها فروخته اند اما شهرداری پارک های نو ساخته، اتوبان دارد و پل های عابر پیاده که کمتر کسی از آن عبور می کند، اما میلیون ها موش آهنی بنزین خوار در آن می جنبند

از خیابان سیاسی استانبول شعبه ای رو به جنوب، خیابان سینما ها، تئاترها و اولین فروشگاه بزرگ مدرن تهران "پیرایش" بود که چند سال بعد در کمرکش آن جنرال مد هم ساخته شد. در لاله زار هم توده ای ها به جشن عبدالحسین نوشین می رفتند برای تماشای باغ آلبالوی چخوف و هم هواداران قوام به دیدن بادبزن خانم ویندرمیر در تئاتر دهقان و هم مردم عادی به دعوت صادقپور. که این آخری را آگهی های گویا عزت الله انتظامی و احمدی حال می داد که از مردم می خواست برای دیدن محتشم و نادرشاهش.

در شمال همین لاله زار، اولین سینمای تابستانی شهر خانه های اطراف را گران کرد، آن جا می شد در بالکن نشست و "از این جا تا ابدیت" را دید. آن قدر صحنه های مرگ و جنگ دیده نشده بود که همگان نسبت به آن شیپور مرگ که فرانک سیناترا در سوک رفیق زد، بی اعتنا بگذرند. و نزدیکی های همین جا، در سالن هتل پالاس اولین صدای زنانه در تهران پیچید که صدای قمر بود. مرغ سحر...

و در جنوب همین خیابان، آخرین قطره های هنر دلکش که پیرانه سر صدای شکسته را به سالنی برد که از دوران شکوهش چیزی نمانده بود جز صدای عربده شادخواران و کشاکش صندلی ها و بطری ها. در همان سالنی که نشده پنجاه سال پیش دخترک کوچولو و نازکی اکروبات می کرد و چنان کوچک بود که از جیب شلوار پدر به درون می رفت و از پاچه اش به در می آمد. چه کسی می دانست او گوگوش می شود با سرنوشتی غریب، یکی از برگ های شناسنامه تهران.

و این وصف لاله زارست که گرچه هرگز لاله ای در آن نروئید اما لاله رخان در آن بسیار بودند و در ماشین های روباز دل عارف و عامی برده، به ویژه که شمال این خیابان به نان های خامه ای مولائی باشد و جنوبش به زبان های شکری و دراز معیلی.

امتحانات خرداد

آن نسل که اینک موی سپید کرده و خاطره از تهران می گیرد، از اول خرداد، اگر تگرگ می بارید یا گرم بود و له له زنان، شب ها، در حلقه های سه و چهار نفره در زیر تیر چراغ های برق می نشستند به درس خواندن و آماده شدن برای امتحانات ثلث سوم. چه باک اگر فقط درس خواندن نبود، نظربازی و شیطنت هم جائی داشت و از خانه های اطراف هم گاهی کاسه آب خنکی یا بسته به همت و کرامت صاحب خانه که معمولا خود هم بچه مدرسه رو داشتند، ظرف میوه ای هم نثار جوانانی می شد که در چشم دیگران آینده کشور بودند.

و محل تجمع اصلی درس خوانان، بلواری که روزگاری "آب کرج" بود و بعد از اولین سفر ملکه بریتانیا به تهران شد بلوار الیزابت و بعد از انقلاب بلوار کشاورز نام گرفت. همان جا که در شمالش چهل سال قبل اولین برج مسکونی مدرن [سامان] ساخته شد و در غربی ترین نقطه اش [جلالیه] در یک میدان اسب دوانی، آخرین تظاهرات آزاد سیاسی برپا شد و بعد از آن پانزده سالی موقوف ماند تا پائیز ۵۷ که دیگر نقطه ای از کشور نبود که در آن تظاهراتی نباشد.

شهری که به ما سپردند جمعه ها همه به امید "شما و رادیو" بود تا شاهرخ نادری چه ترانه تازه ای آورده است از آشنایان موسیقی، شاگردان صبا و نسل بعد از قمر و بنان. هر هفته شهر لطیفه ها و مثل های خود را از حاجی چبار [خسیس] می گرفت و عزجون [مادر فوفول] و فوفول [بچه لوس او]، و صدای غلطه غلطه. آی غلطه ... با ارکستر زرآبادی برای کسانی که در مسابقه هوش مستجاب الدعوه بازنده می شدند. و بیست سئوالی با اجرای محکم تقی روحانی، یک کشور شنونده داشت اما نه بیش تر از زمانی که صدا برمی خاست یا حق، و صبحی مهتدی می رسید با قصه ای که حلاوت ناهارهای جمعی جمعه ها بود.

تهران ما از همان روز آسمان صافش را به برج های بلند و خیابان های شلوغ فروخت که بهای نفت فزونی گرفت و خیالات بزرگ در سر کسانی افتاد که جامعه را مدیریت می کردند

رادیو شهر

شهر، یک فرستنده تلویزیون خصوصی داشت که ده در صد مردم را پوشش می داد و یک رادیو که سهم عموم بود کار دولت اما از خصوصی هم غیردولتی تر. همان رادیو که وقتی به ما سپردند هنوز قد گوگوش و سیما بینا به میکروفن نمی رسید، و آقا بیژن هنوز دییلومات نشده بود، و می شد دید در قهوه خانه ها همه گوش ایستاده اند به صدای روشنک کدام گل ها را آقای پیرنیا هدیه آورده است. از گلستان من ببر ورقی. چه رسد به روزهای مولودی که صبحی دو دانگ خسته را رها کرده مثنوی مولانا هم می خواند. بشنو از نی....

شهر ما پاتوق هائی داشت که اینک خاک سالیان بر آن ها پاشیده است. از کافه شمیران که یاد مرتضی کیوان، سایه و شاملو را با خود داشت تا یاد آن جوانک ورزشکاری که گیتار هم بلد بود و هنوز سلطان جاز ایران نشده بود ویگن. تا شب های تهران، کاباره های مولن روژ و لیدو. و کافه جمشید که گرچه محترمان در آن نمی رفتند اما برای خود فرهنگی داشت مهوش، آفت و سوسن و علی نظری داشت.

و در گوشه گوشه اش پاتوق های روشنفکرانه تا جلال ال احمد بتواند روزنامه های اجاره ای را آن جا بخواند و فروغ و سهراب و نادر و محصص و براهنی، ساعدی قصه ها و مقاله های تازه خود را آن جا بخوانند و نقد کنند. و همان جا با خبر شوند که کدام جنگ شعر تازه در راه است و یا گلشیری از اصفهان کی می رسد و اوجی از شیراز کی. ازاد چه وقت از اهواز می آید و صمد چه زمانی از تبریز سر می زند. شهر مرکز و پایتخت ادبیات نو و مدرن بود که سرحلقه هایش نیما و هدایت چون از این شهر برخاسته بودند، عادتش مانده بود.

طبقه متوسط تهرانی که تازه داشت شکل می گرفت در دهه چهل، هر جور بود خود را به میدان تجریش می رساند و درگلابدره یا باغ قیطریه و باغ فردوس و الهیه بیتوته می کرد یا لباسی در هامبارسون می دوخت و به هتل دربند می رفت، که هم ویلون مجار بشنود و هم گیتار اسپانیول و اگر خواست دمی هم بجننباند روی پیست رقص. که در یک زمان سه جای شهر مسابقه رقص بود. پارک هتل، دربند و کافه نادری.

گراند هتل لاله زار- عکس از جواد تهامی
در شمال همین لاله زار، اولین سینمای تابستانی شهر خانه های اطراف را گران کرد، آن جا می شد در بالکون نشست و "از این جا تا ابدیت" را دید

اما اگر مسلمان هم باکی نداشت تا ماشین دودی بود که بود و از همان راه که شاه شهید رفت به "شابدولعظیم" می رفتند که تا بود بر بام قطار در حال حرکت جوانان می دویدند و به فزونی تعداد عصا به دستان در محلات اطراف توجهی نداشتند، وقتی هم ماشین دودی جمع شد، با ماشین سواری یا اتوبوس خود را به شاهزاده عبدالعظیم می رساندند. زیارت به کنار، آن کباب با ریحان در بازارچه مسقف و آن کوزه ماست که در نهایت به خانه می آمد همراه سنگک خشخاشی دوباره تنور که هر که از آن نسل هر جا هست هنوز مزه اش را زیر زبان دارد.

کالای خارجی

اینک شهر ما متورم شده و مترو تمیزی دارد، باغ هایش را تکه تکه به میلیون ها فروخته اند اما شهرداری پارک های نو ساخته، اتوبان دارد و پل های عابر پیاده که کمتر کسی از آن عبور می کند، اما میلیون ها موش آهنی بنزین خوار در آن می جنبند. بازارش مانده اما دیگر جنس مطبوع ساخت و دوخت ایران در آن نیست، پارچه چینی، آب میوه کن ایتالیائی، چاقوی روسی، قوری اوکراینی، قفل خوب مالزی، کلیدهای سویسی همه جا را گرفته است.

شهری که به ما سپردند با چنارها و سارها، این همه آدم نداشت، این همه خودرو نداشت. شهری بود که پایش به کویر می رسید و سرش در حلقه سیمگون دماوند دیدنی بود، می خواستند دروازه تمدن بزرگ شود نشد، می خواستند ام القرای اسلامش کنند، نشد و اینک که دروازه های دوازده گانه و تکیه دولتش نیست و نارنجستان ها و انارک هایش هم نیست، مانده است با یادمانی که روزی شهباد نام داشت و امروز بنای آزادی است، و می گویند نم کشیده و پوک شده و دیر نمی پاید.

تهران ما از همان روز آسمان صافش را به برج های بلند و خیابان های شلوغ فروخت که بهای نفت فزونی گرفت و خیالات بزرگ در سر کسانی افتاد که جامعه را مدیریت می کردند. مژده دروازه های تمدن بزرگ، میلیون ها نفر را به تهران ریخت که جائی نداشت و در حاشیه ماند. مژده ام القرای اسلامی حاشیه را به شهر کشاند و جمعیت را از یک و دو به ده میلیون رساند. شهر که ساری بود و بلدرچینی شد دایناسوری نفس زنان که جز با دهان بند از خانه بیرون نمی شد. شهری که یک چند هم به آواز "علامتی که اکنون می شنوید نشانه وضعیت ..." بیدار شد.

و این سرگذشت تهران است و سرگذشت شصت سالگانش که اینک نیمی از آن ها در شهرهای دیگر دنیا ساکنند و هر شب خواب پشه بند و کاسه آب فیروزه ای و آب زلال و خوش مزه شهرشان را می بینند

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At July 17, 2007 at 10:19 PM , Blogger Unknown said...

با سلام به بهنود عزيز..
با اينكه بخشهايي از اين مقاله ات را قبلا و جندسالي پيش منتشر كرده بودي و خوانده بودم ولي باز هم تازه بود..براي مني كه تهران را چندباري بيشتر نديده ام و طهران را از فيلم هاي علي حاتمي ميشناسم و مقاله ها و كتابهاي شما.
با اينكه مقاله هاي سياسي ات را هم خيلي روشنگر ميدانم ولي من هم هماني را مي گويم كه خيلي ديگر از دوستان گفته اند..
شهر سياست را رها كن و به همين تاريخ بچسب. شيريني كلام و قلمت اينجا بيشتر به به چشم مي آيد.

 
At July 18, 2007 at 3:36 AM , Anonymous Anonymous said...

بمیرم برای شصت سالگانی که دلشان تنگ است و با نجابت تمام این را می گویند. راست گفته علی از این ها بنویس که کس مانند تو اشک ما را در نمی آورد

 
At July 18, 2007 at 3:37 AM , Anonymous Anonymous said...

اگر آدمی رو به صبح دارد پس چرا ما هر چه می نگریم پشتمان به افتاب است. مرد عجب نوشتی. عجب گفتی. به قول خودت این لحاف را پنبه زدی

 
At July 18, 2007 at 3:38 AM , Anonymous Anonymous said...

مرده شور سیاست را ببرد. چرا خودت را بدان مشغول می کنی. همین طور شکسته بسته بنویس که وقتی دلت در قلم است شاهکاری

 
At July 18, 2007 at 3:40 AM , Anonymous Anonymous said...

کارت همین است که پیرمردها و پیرزن ها را به گریه بیندازی. من که هیچ خوشم نبامد به من چه که شما ها در چه شهری زندگی کرده اید ما که همین است ناجاو فاجاو داجا و کاجا و کوجا. خوش به حال شما قاجارها

 
At July 19, 2007 at 3:00 AM , Anonymous Anonymous said...

ای عشق همه بهانه از تست

 
At July 19, 2007 at 3:02 AM , Anonymous Anonymous said...

چرا نمی نویسی خاطراتی را که از این شهر داری. چرا نمی نویسی از شهری که 55 سال در آن بودی و حالا 5 سالی است که از آن جا بیرونت کرده اند. در فیلم لانه عنکبوت گفته بودی میروم بیرون تا دست کم به دست کسانی کشته شوم که دوستشان دارم. حالا چرا چندماه زندانشان را تحمل نکردی. نکند آن مال جوانی بود و در پیری نمی توانستی بمانی

 
At July 19, 2007 at 3:03 AM , Anonymous Anonymous said...

بارک الله [...] هم از اینکارها میکند و از این نوشته ها چاپ می زند. نمی دانستم

 
At July 19, 2007 at 4:30 PM , Anonymous Anonymous said...

دیشب اعترافات هاله اسفندیاری پخش شد. کاش نظرتان را می دانستم

 
At July 19, 2007 at 4:31 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود نظراتتان را در بی بی سی درباره اعترافات هاله اسفندیاری شنیدم واقعا به شما افتخار می کنم که این همه بی عقده هیستید و چند بار تکرار کردید که شکنجه ای نشده اید و گفتنید که این حرف ها زير شکنجه گرفته نمی شود.

 
At July 22, 2007 at 2:39 PM , Anonymous Anonymous said...

The article you wrote was perfect.Thank you for telling and sharing all you know about TEHRAN.GOOD JOB HAMSHARI

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home