Thursday, April 5, 2007

آنان که نه یوزی هستند، نه کلاشنیکف


این نوشته ای است که در هفته نامه اعتماد امروز به یاد پروفسور لاوتربور سازنده MRI آر نوشته ام. اگر در روزنامه نخوانده اید این چا بخوانید.

الفرد نوبل چرا همه دارائی خود را وقف موسسه ای کرد که حالا اعتبار جهانی دارد و به برجستگان هر رشته هر سال جايزه اعتبار می دهد و مبلغ قابل توجهی پول. کرد تا کسانی که احتمال می داد از ساخته وی صدمه ديده باشند از او بگذرند و باروت را از ياد ببرند.

آلبرت انيشتين و اوپنهایمر بعد از آن که دانش بی بديلشان در دست سياستمداران آمريکائی تبديل به بمبی شد و بر سر مردم هيروشيما و ناکازاکی فروافتاد چه کشيدند در درون خود. در نامه هاي اينیشتین درج است و از او بدتر حال اوپنهايمر بود که سرانجامش به ديوانگی کشيد و همسر روانشناسش همه لحظه های پايانی عمر او را ثبت کرد تا جهان بداند که وجدان بيدار آدمی چه می کشد گاه از دست روزگار.

روزی در پائیز سال 72 خواندم که کسی در شيکاگو عمرش را داد به آريل شارون، مهندسی جوان و يهودی که خود نوشته از بچگی آرزو داشت کار بزرگی بکند که کرد. و آرزو داشت که امتياز آن کار بزرگش را هم به دولت اسرائیل واگذارد که واگذاشت. اما سئوال اين است که ايا اين وقف نیز به اندازه نوبل باعث رنجش مخترع شده بود. باور نمی توان کرد، چرا که اگر چنین بود عواید آن را وقف ارتش نمی کرد. او يوزی گال بود و اختراعش مسلسل یوزی که امتيازش در اختيار وزارت دفاع اسرائیل است و از آن پول فراوان کسب کرده است. اما مسلسل یوزی نامش را فقط از مخترعش نگرفت. بلکه یوزی در زبان عبری مخفف جمله ای است به معنای خدا قدرت من است. يعنی همه کسانی که در اين پنجاه شصت سال با گلوله های شليک شده از اين اسلحه کشته شده اند به قدرت خدای يوزی کشته شدند؟.

و به نظرم اين همان کاری است که بدان می گوئیم استفاده ابزاری، اين استفاده ابزاری از خداست. و حالا بايد از دست اين بشر خودخواه به همان خدائی پناه برد که بزرگ است و بخشاينده و حتما نمی پسندند که بندگانش به نام او همديگر را بکشند و يکی با کلاشنیکف [ که از قضا کلاشنیکف هم همین چندی پیش مرد در گوشه ای در اوکراین] و ديگری با يوزی. خدائی که سهراب گفت در همين نزديکی است، پشت آن شب بوها، پشت اين کاج بلند.

به ياد می آورم روزگاری را که شعرها ساخته می شد در وصف کلاش ـ که همان کلاشينکف باشد که یک زمانی با ما خودمانی شده بود و ما با او -. و روزگاری هم شعری شنیده ام در وصف یوزی.

البته باور دارم که شاعرش نه که ديگر سال هاست که آن شعر را جائی نمی خواند که اگر ديگران هم به یادش بياورند از اين يادآوری چندان دلشاد نیست. اما آن تب دوران بود و بعضی هم بدون آن که توان آن را داشته باشند که تفنگی در دست گيرند و شليک کنند در آن ساليان، حماسه سرای تفنگ و انتقام و خون شده بودند.

اما نسل امروز همينش بس که مثل سال های دهه پنجاه و شصت ترانه در وصف انتقام و خون نمی سازد و نسلی را با اين ترانه دل آشنا نمی کند تا سر پيری از نوه های خود شرمسار شود که می پرسند بابا بزرگ تو هم کسی را کشته ای. این نسل بی شک مجسمه ای از مهندس يوزی نمی سازند ولی بشارتتان باد که از برشت ساخته اند و در جلو تئاترش در برلين نصب کرده اند، و بر پيشانی آن تئاتر با اشاره به دوران نازيسم که آن محل، جای کتاب سوزانشان بود نوشته اند « در اين مکان روح فاشيسم بهترين آثار آلمان و جهان را سوزاند و اين لوح کاشته شد تا يادگاری باشد برای مردمان تا بدانند که جنگ و امپرياليسم با بشر چه می کند.» و آن طرف ترش در آن محل که در تلاقی دو آلمان است جمله ای ديگر را بر لوحی ديگر حک کرده اند « تا به حال در ويرانه ها نمايش اجرا می کرديد و حالا آمده ايد در اين خانه مجلل، اميد است که از شما و ما مجموعه های صلح بر جا ماند و برای همه جهان بماند»

سال پیش وقتی رفتم تا دسته گلی در دست های برتولد برشت بگذارم که با قامتی بلند و متين، روبرو تئاترش، از جنس فلز نشسته بود، ديدم مردمانی را که دسته های گل در دست داشتند و روی نيمکت نشسته و به هم و به من لبخند می زدند. تا به حال دیده اید هيچ کس دسته گلی بر دامان این همه سياستمدار و ژنرال بگذارد که در سراسر دنيا مجسمه هايشان بسيار است. خیابان ها به نامشان. آيا کسی دسته گلی بر گور جناب کلاشنيکف و يوزی می گذارد، گرچه که در دوران خود مدال ها به آن ها داده باشند و اين سهم و نقشی است که نسل ها دارند برای نشان دادن نفرت خود از جنگ و کشتار. اگر قدرت ها بگذارد در همين جهان و همين دوران ما زنده خواهيم بود که مردمان جهان آخرين تفنگ ها، يوزی ها و کلانشينک ها را در ميدانی بسوزانند و با افتخار بگويند ما به کاری موفق شدیم که هزاران سال پدرانمان از فکرش هم پرهیز داشتند. دورانی خونين و دراز از تمدن بشری طی شد تا به آن جا رسيديم که گلوله بد است و تفنگ بر دوش طبع آدمی سنگين است.

متن
و اين همه مقدمه ای بود تا بگویم که هفته گذشته پروفسور پل لاوتربور درگذشت. نامش را به
خاطر بسپارید. پروفسور سال 2003 همراه با يک استاد ديگرجايزه نوبل پزشکی را برد.کسی که مهندس بود و به قول معلمانش از ابتدای عمر تمام مدت به ماشین آلات ور می رفت او کجا و جایزه نوبل پزشکی کجا. اما درست همین است پل لاوتربور وسر پیتر مانسفیلد دستگاه MRI را ساخته اند. همان دستگاهی که پنج سال بعد از ساختش هیچ بیمارستان و درمانگاهی در جهان از داشتنش بی نیاز نبود. همان دستگاهی که امروز پزشگی بدون آن، خود را تصور نمی تواند کرد. و هر سال بیش از یک میلیون نفر را از مرگ نجات می دهد. دستگاهی که از وقتی ساخته شد دیگر نامعلوم نیست که درد پشت انسان از فشاری است که بر عصب او وارد می اید یا استخوانش. شاید هم هیچ یک از این ها. جان بریدن بزرگ ترین جراح زنده استخوان در جهان دو ماه پیش نوشته بود با ام آی ار پزشکی امکان یافت تا بخش هائی از بدن را ببیند که پیش از آن تصورش دشوار بود.

همینش بس که چهار دانشگاه جهان که در آن تحقيقات خود را ادامه داد، محل کار و تدریسش را به نام وی نگاه داشته اند. که مقام علم همین است که زخمی را التیام بخشد و دردی را فرونشاند. و اين گونه آدمیان ديگر لازم ندارند که از خدا مایه بگذارند و بگویند خدا قدرت من است. و قدرت خالق را در دهانه مسلسل تجسم کنند، حال آن قدرت واقعی تمام لحظه های روز و شب است که دستگاه های ساخت پروفسور لاوتربور به کار می افتد و به پزشکی امکان می دهد که بدنی را مطالعه کند و دردش را درست دریابد..

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At April 5, 2007 at 7:44 AM , Anonymous Anonymous said...

Dear Mr.Behnoud

Please arrange a tab for sending an article by e-mail to others.

Regards

Sina

 
At April 5, 2007 at 12:38 PM , Anonymous Anonymous said...

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آنها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ ميگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استوارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباسهاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نميجوشيد و به درسش هم نميرسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مييافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام ميدهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است .»
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن ميکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نميدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش ميبرد .»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را ميداديد .»
خانم تامپسون ، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژهاى نيز به تدى ميکرد .
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق ميکرد او هم سريعتر پاسخ ميداد. به سرعت او يکى از با هوشترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود .
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام .
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصيل ميشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است .
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامهاى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پاياننامه کمى طولانيتر شده بود: دکتر تئودور استوارد .
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و ميخواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته ميشود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد .
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که ميتوانم تغيير کنم از شما متشکرم .»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه ميکنى. اين تو بودى که به من آموختى که ميتوانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم .»

بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است

 
At April 6, 2007 at 1:55 PM , Anonymous Anonymous said...

Thanks to one who wrote Tedy's story and hope all Tedy's in the world have a teacher like Mrs. Thompson.

 
At April 7, 2007 at 1:12 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
خدا همه خادمين به بشريت را رحمت كند.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home