اوضاع بحمدلله خیلی خوب است
این مقاله ای است که برای صفحه ویژه انتخابات مجلس سایت
بی بی سی فارسی نوشته ام با نگاهی به گذشته ها
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
مرگ دو رهبر، بی هیچ شباهتی به هم
این مقاله را امروز برای سایت بی بی سی فارسی نوشتم
در فاصله دو روز واسلاو هاول و کیم جونگ ایل روسای جمهوری چک و کره شمالی به بیماری از دنیا رفتند. هاول سی ماه رییس جمهور چکسلواکی و ده سال رییس جمهور چک بود، و کیم جونگ ایل هفده سال رییس جمهور کره شمالی. اولی نویسنده و نمایشنامه نویس و روشنفکری جهانی بود و دومی تنها هنرش این که فرزند اول کیم ایل سونگ بود آن که سی سال رهبری بلامنازع حکومت سوسیالیستی شمال مدار 38 درجه کره را برعهده داشت.
هاول شش سالی بزرگ تر از کیم بود. خدمتی بزرگی که او به هموطنانش و چه بسا جامعه بشری کرد این بود که موجب شد تا دوره سخت کندن از کمونیسم و پیوستن به دموکراسی لیبرال، بی درد طی شود. سهل است یک جراحت بزرگ هم با حضور و درایت وی بدون هیچ تشنجی عملی شد. چکسلواکی به تصمیم مردمش به دو نیمه شد، چک و اسلواکی. هر دو نیمه حاضر بودند هاول را به ریاست بپذیرند.
هاول بعد از ده سال که به عنوان بنیان گذار و اولین رییس دولت جمهوری چک خدمت کرد در 2003 آرام از کاخ خارج شد در حالی که دموکراسی و آزادی چنان در پراگ شهری نهادینه شد که هنوز آثار تیر و توپ های ارتش سرخ به ساختمان هایش پیدا ست. همان وقت که تانک های روسی با خشونت تمام به چکسلواکی سرازیر شدند و اصلاحات خواست مردم [به رهبری الکساندر دوبچک] را از ریشه کندند، و همین هاول و صدها روشنفکر را به زندان بردند.
اما در شمال کره که هفده سال کیم جونگ ایل در آن بلامنازع و به تعقیب راه پدرش، به تنهائی حکم راند، جامعه ای غریب ساخته شده. مردم بدون اذن حکومت نه سفر به ده همسایه می توانند کرد و نه ازدواج با کسی که می خواهند. سفر به خارج به کلی ممنوع است. آن جا نه انتخاباتی هست و نه روزنامه ازادی، نه کتابی، به جز کتاب کیم ایل سونگ که همه آن را از حفظ دارند. هنر بزرگ کیم در حکمرانی ساخت بمب هسته ای، و موشک هائی بود که به نام کره شمالی ثبت شده است.
مردم کره شمالی در دوران حکومت کیم ایل و فرزندش کیم جونک گرسنگی کشیدند و آزادی ندیدند، مردم چک به رهبری واسلاو هاول به ازادی رسیدند و از زیر قید شوروی خارج شدند و کمک کردند به آزادی اروپای شرقی و فروریختن بلوک شرق، و اینک هفده سال است که هر سال زندگی بهتری دارند و رشدشان به حد کشورهای پیشرفته نزدیک شده است. به همان تعداد سال هائی که کیم جونگ ایل حکم راند.
بعد از خروج واسلاو هاول از کاخ ریاست جمهوری پراگ، او به ساختن فیلم و نوشتن نمایشنامه برگشت. آن همه آوازه که در دوران پرخبر و پرحادثه سیاست ورزی کسب کرد هیچ تغییری در سادگی وی نداد. او روشنفکری بود که به گفته خودش یک چند لازم دید وارد عمل سیاسی شود و بعد به کار اصلی خود ادبیات برگشت.
اما کیم از اولین روزی که به دنیا آمد، پشت دیوارها حزب کمونیست و پشت درهای بسته کاخ بود و در همین وضعیت در حالی که ماه ها با بیماری جانکاهش دست و پنجه نرم می کرد، با یک سطر اعلامیه حزب درگذشت. همه چیز در ابهام . درست مقابل چک که هیچ چیز آن پوشیده نیست و شفافیت از جمله بزرگ ترین مشخصات دموکراسی مردم سالاری است که بدان رسیده.
با این همه دو روز است مردم کره در خیابان ها بر صورت می زنند و در غم از دست دادن کیم جونگ ایل زندانبان برزگشان گریه می کنند. کیم ایل سونگ بزرگ هم که هنوز مجسمه های چند تنی اش در کنار پرده های چند ده متری همه جای کره شمالی برپاست، وقتی درگذشت سه ماه مردم برای دیدار جسد وی صف کشیدند و هنوز نیز بر آرامگاهش به زیارت می روند و او را خورشید صدا می کنند. و باور دارند که روزهای آفتابی درخشانشان، از نور اوست که مراقب کره ای هاست.
مردم چک که دیروز در سکوت، اما با احترام، واسلاو هاول را بدرقه کردند اینک آزاد زندگی می کنند، نه گرسنگی و بیماری های کشنده مسری دارند و نه برای کار باید اجازه دولت را داشته باشند و نه نود در صدشان در محل و شهر و کشور خود زندانید. اما کمتر شخصیتی در جهان، این فرصت را برای تکریم یک روشنفکر که نقش خود را بر زمانه خود زد، از دست داد.
حکومتی که واسلاو هاول بنیان نهاد با همه جهان دوست است و رابطه دارد به جز چند دولت مانند جمهوری اسلامی ایران. رابطه تهران و پراگ به ویژه بعد از تاسیس یک رادیوی فارسی زبان در پراگ به تیرگی انجامید. رادیوئی که در ادامه طرح رادیو اروپای آزاد بود که در زمان جنگ سرد، برای مبارزه علیه کشورهای دیکتاتوری بلوک شرق توسط آمریکائیان بنیان گذاشته شد. و اینک جای خود را به رادیو فردا داده است.
حکومتی که کیم ایل سونگ بنیان گذاشت و کیم جونگ ایل دیروز با درگذشت خود به پسر سپرد، از منزوی ترین دولت های جهان است و با معدودی از دولت ها روابط دوستانه دارد که جمهوری اسلامی یکی از آن هاست.
دوشنبه در اولین روز اعلام درگذشت کیم جونگ ایل، رییس مجلس ایران علی لاریجانی، کره شمالی را کشور دوست خواند و از مرگ رهبرش ابراز تاسف کرد، اما روزنامه های ایران از وضعیت کره شمالی نوشتند و آن زندان بزرگ را چنان که بود، تشریح کردند.
مردم سالاری در سرمقاله خود نوشت در سال 2011 ديکتاتورهاي بزرگ و کوچکي همچون بن علي، مبارک و قذافي از اريکه قدرت به زير کشيده شدند، آنهايي هم که با سماجت در راس قدرت باقي ماندند برق شمشير خشم مردم را زير گلوي خود حس مي کنند. اعتراض مردم، قدرت رام نشدني است که نه مرز مي شناسد و نه مليت; اما گويي در کشوري به نام کره شمالي اوضاع متفاوت است. گويي به اين کشور نه صدايي مي رسد و نه از آن صدايي شنيده مي شود.
علی ودایع در این مقاله با اشاره به سالگرد بهار عربی پرسیده چه مي شود که در کشوري مانند کره شمالي هيچ تحولي جز آنچه که مدنظر حکومت کمونيستي است رخ نمي دهد؟! هيچ کس جز اندک جاسوس هاي غربي آن هم به صورت خيلي سطحي از مکانيسم حکومت پيونگ يانگ اطلاعات دقيقي ندارد; جز آن که يک رهبر کاريزماتيک توتاليتر همچون يک بت بزرگ پرستيده مي شود.
حميدرضا عسگري در سرمقاله روزنامه آفرینش با اشاره به سالگرد تولد انقلاب خاورمیانه نوشت اما در اين کشاکش کسي متوجه خاور دور و کره شمالي نبود. جايي که مستبد ترين و بسته ترين حکومت فردي در جهان به شمار مي رود. کشوري که بيش از نيم قرن است مردم آن در قفس و خفقان محض ديکتاتوري زندگي مي کنند. جايي که مردم با شيپور حکومتي از خواب بيدار مي شوند و با قطع برق شهر به خواب مي روند. کسي از اينترنت، ماهواره، موبايل چيزي نمي داند چون آگاهي و استفاده از اين ابزارهاي ناياب اعدام به همراه دارد.
به نوشته این مقاله مردم پیونگ یانگ اجازه داشتن خودروي شخصي ندارند البته توانايي خريد آن را هم ندارند. چون درآمدشان کفاف تهيه دو وعده غذا در روز را بيشتر نمي دهد. در اين کشور حرف زدن از سران حکومت و خانوادشان جرم است چه برسد به انتقاد و اعتراض...! به هر صورت آنها انسان هستند و بالاخره روزي گوهر وجودي خود را خواهند شناخت. اما دست تقدير بي سر و صدا به سراغ کيم جونگ ايل 69 ساله رفت و براي هميشه وي را از زندگي ساقط کرد.
دیگر روزنامه های تهران هم همین مضمون را نوشتند و در لابلای سطورشان پیش بینی کردند که با مرگ کیم جونگ، حکومت کره شمالی ناگزیر است دست به تحولی بزرگ بزند گرچه باز هم معلوم نیست چه بر سرش بیاید.
همزمانی مرگ دو تن که در بیشترین فاصله عقیدتی با یکدیگر به سر می بردند، یکی هاول شیفته آزادی بیان و عقیده، و دیگری کیم جونگ ایل که تا آخرین لحظات حیات به زندانبانی از بیان و عقیده مفتخر بود فرصتی پدید آورده است تا سئوال های مقدر به میدان آورده شود: آیا هاول و مردم چک آرام در بستر دموکراسی خزیدند چون در قاره اروپا بودند، آیا این اطاعت ذاتی چشم بادامی ها از فرمان مافوق، به خاندان کیم ایل سونگ امکان داد تا نزدیک هفتاد سال اینان را در قید نگاه دارند.
به تعبیری کره شمالی و کوبا تنها دو حکومتی هستند که همچنان به اندیشه های مارکسیسم وفادار مانده اند. مردمشان گرسنگی می کشند، فقر سیاه و بیماری های جانکاه را تحمل می کنند، و وفادار مانده اند.
جمال رحمتی هم امروز با کارتون خود در روزنامه شرق، از آب شدن اندیشه کیم جونگ ایل خبر داد. کارتونی که در آن رهبر درگذشته کره شمالی را شمعی دیده که آب شد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
مرثیه ای برای بهار زمین
طرح هادی حیدری
روزگاری نه چندان دور، در گوش ما خواندند که تاریخ را مردان بزرگ و قاطع ساخته اند. تندروانی خشن که در کتاب های درسی تاریخ کودکی ما نقش های بزرگ جهان بر دوش آنان بود. این تاریخی بود که باید شاهان سرکوبگر نام های درشت آن باشند، تاریخ مذکر که جز همین مردان چیزی نداشت و خبری از نیمی از جمعیت زمین نمی داد.
در ذهنمان می کاشت در ساخت این زمین بیشتر از تدبیر و تخصص و اعتدال، قاطعیت و خشونت و بی سئوال کشتن لازم آمده است. اما چندان که ذهنمان از این تاریخ برساخته خودکامگان رهائی یافت و با جهان آشنا شد دانستیم مردان شمشیرکش و قتال درست است که گاه مرزها کشیدند، سرزدند، مناره ساختند و ملت ها را در واحدهای جغرافیائی جا دادند، اما انسان امروز ساخته آنان نیست بلکه سازندگان اصلی تاریخ انسان های دیگرند. آن هائی که در اعصار یخ بندان اندیشه و تفکر هم از اعتدال و مردمی گفتند و به بشر و اعتلای وی اندیشیدند و به رسیدن بهار مژده دادند.
دانایان زمین که سازندگان راستین این کره خاکی هستند، در میان عربده شمشیرکشان و قدرتمندان جنگ طلب، همان می خواستند که امروز در جان جهان جوانه زده است، آنان قانون نوشتند و عربده جویان این نمی خواستند، آنان دانش را پرورش دادند و والائی و دانائی آفریدند و قدرتمندان این نمی خواستند. امروز هنوز آدمیان همگی چنان زندگی نمی کنند که دانایان تاریخ وعده دادند، هنوز جنگ و تندروی از صفحه روزگار به تمامی برنیافتاده است، اما مژده مان باد که اولین نسل از آدمیانیانیم که تندروان را چنین خوار می شماریم و به چشم تحقیر می نگریم. تنها نسل از آدمیزادگانیم که آگاهی نجات دهنده را همگانی می بنیم.
کارلوس چریکی که در دهه هفتاد میلادی وزیران نفت اوپک را گروگان گرفت و به گوش جمشید آموزگار و زکی یمانی وزیران ایرانی و سعودی چنان سیلی زد که صدایش در جهان پیچید و قهرمانش کرد، هفته پیش باز خبرساز شد اما نه خبرش مانند پیش در صفحات اول روزنامه ها آمد و نه نقشش در یادها ماند. او متخصص بمب بود و از چریک های پرآوازه دهه شصت. از ونزوئلا خودش را رسانده بود به تندروترین جناح فلسطینی. خیلی شانس نیاورد که همه این سال ها در زندانی در فرانسه زنده ماند. چرا که جهان در این میان دگرگونی پذیرفت. هفته پیش که به دادگاه برده شد، در جواب شغلت چیست گفت انقلابی حرفه ای. خبرنگاران خندیدند. او وقتی چنین دید نام واقعی اش را گفت ایلیچ رامیرز سانچز. دهه شصت اگر بود کسی به شعار وی نمی خندید بلکه این گفته و عکس در سراسر جهان انعکاس می یافت و شهره می شد. ترانه ها برایش می خواندند و به نامش شعر ها می سرودند. البته که برای کسی که می خواست جای چه گوارا باشد خوش نیست که فقط وکیلش برای او کف بزند، همان کس که در زندان حاضر شد به همسری وی در آید.
چگونه جهان طی پنجاه سال از خشونت مقدس به چنین نقطه ای رسید که مردم کلمبیا هفته گذشته کشته شدن آلفونسو کانو رهبر چریک های فارک را جشن گرفتند و به خیابان ها ریختند. همان گروهی که نیم قرن با حکومت مرکزی کلمبیا با بمب و تیر و ترور مبارزه کردند. چطور جهان به جائی رسید که برای مرگ صدام نگرید سهل است که شادمانی کند. چطور جهانیان قذافی و مبارک را که روزگاری با لباس نظامی قهرمان ملت های خود بودند، با نفرت بدرقه کرد. چرا چنین اجماعی در برکندن بشار اسد نیست گرچه وی را نیز به تندروی متهم می کنند پلاکاردهای چند متری در خیابان های سوریه می گردانند که وی را کذاب می خواند و در پلاکاردها بر پیشانی اش صلیب شکسته می کشند، اما پیداست که در سر مردم سوریه وی هنوز مشهور به خونخواری نیست، وارث آن هست و همینش چنین بدعاقبت کرده است. به قول اردوغان دارد دیر می شود.
جهان چگونه گشت
اگر جهان را چنان کوچک بگیریم که در قابی، در چشم ما، جا شود، و اگر تاریخش را چنان کنیم که در چند جمله مختصر شود، این نقش و شرح مختصر را نه عرصه جدال خیر و شر، و نه آوردگاه خوب و بد، بلکه بستر زشت و زیبائی هایی باید دید که از صلح و جنگ آدمیان و تندی و نرمی آنان می زاید. هیچ دیو و فرشته ای، هیچ اهورا و اهریمنی در کار نبوده است. خدایگانی نیست و نبوده است. انسان بوده است و تجسد وظیفه به قول شاعر خسته.
بهار آدمیان آن زمان رسید که دریافتند همان شاعران و ادیبان، آن نقاشان و موسیقدانان که به روزگار خود رهی نعمت و وظیفه خوار شاهان و امیران بودند، خود سری بلندتر از ممدوحان خود داشته اند. بهار آدمیان زمانی بود که دانستند لئوناردو داوینچی بزرگ است نه آنان که به زمانش در قصرهای رم می زیستند، هومر و هردوت بزرگ بوده اند نه آن کسان که شرح فتوحاتشان را نوشته اند، فردوسی ماندگار است نه شاهانی که وصف بزرگی داشته و نداشته شان را گفته است، حافظ است که می ماند نه شیخ شجاع، ملک الشعرا ماندگار است نه رضاشاه. بهار زمین وقتی رسید که آدمی دانست خدا بزرگ است، نه آنان که به نمایندگیش روزگاری قدرت رانده اند بر گوشه ای از زمین، آنان که خود را خادمان خانه وی خوانده اند و در کجاوه های طلا نشسته اند و حرمسرا رانده اند، خدا بزرگ است نه دین فروشان لباده پوش کتاب سوز. نه حاکمانی که در لمحه ای از حیات زمین اختیار مرگ و زندگی دیگران دست آن ها بوده است.
بهار آدمی به همین یک دو سده نزدیک رسید، وقتی رسید که انسان از گردنه های سخت اعصار دور، و تنگه ها و راهبرهای قرون میانی گذشته بود. آن زمان که دیگر خود را مالک ابزاری دید که نه یک دشمن، نه یک لشکر، نه یک قوم که همه زمینیان را نابودی می تواند. زمانی که دانست به انتها نزدیک شده و دیگر برای چندین بار ویرانی این سیاره در زرادخانه های خود توان دارد و با فشار تکمه ای می تواند همه هست را نیست کند.
چنین بود که انسان ها، از میان دشت های سوخته و شهرهای ویران شده، تاریخ کشتار، تاریخ عربده، تاریخ نابخردی، از میان خاکستر کتاب سوزان و علم سوزان، از میان اجساد تلنبار گذشتند و کوره هائی که برای سوزاندن این یا آن ساخته بود، صدای جان جان خود را شنیدند. همان صدائی که از گلوی زاهدان و عالمان قرون برآمده و در تاریخ ادبیات جهان ثبت بود اما در میان فریاد جنگ سالاران گم.
انتهای خشونت
بهار آدمیان در قرنی فرارسید که در ابتدایش تندخویان، جنگ را چنان فضیلتی بخشیدند که جهانی شد. قرن بیستم، اما این فضیلت را در میان قرون و اعصار بشری یافت که هم سوخت هم ساخت. هم خزان زمین را چنان آفرید که به قرن ها از جنگل های ناپالم خورده ویت نام گیاه برنمی آید، و کج پیکران هیروشیما و ناکازاکی هنوز زنده اند که روزی ارابه مرگ بر بالای سرشان گذشته. در میانه همین قرن در میانه اش دانست که بنی آدم اعضای یک پیکرند و این نوشته بر سنگ نوشت و بر سر در بنائی زد که اولین خانه برای ملل بود و نه برای دولتی فاتح.
بهار آدمیان زمانی رسید که به گوش جان شنیدند که در این زندگانی اگر بهشتی هست در مدارای با یکدیگرست و در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است. و دانستند نه با خانواده و همزبان که با همه باید مدارا کرد، و از جانداران نه فقط اسب و شتر و باربران که باید قدر مورو یوز و نهنگ هم دانست. و دانستند با درخت، کوه، کویر و دریا نیز چاره جز مهربانی ندارند. بهار زندگی رسیده بود وقتی دریافتند بهشت زمینیان در همان است که رییس آخرین قبیله سرخ پوست برای رییس واشنگتن نوشت: چشمه خواهر ماست، دشت ها برادرانمان هستند، ابر مادر ماست، و ما خورشید را پدر خویش می دانیم.
اینک بهار بشر در زمانی رسیده است که هنوز نفیر جنگ و مرغوای آن – که بهار شاعران نفرینش گفت – در جای جای زمین طنین انداز است، اما شادی نثار نسل های در راه، چرا که به جای هر صدام که از مغاک بیرون می آید و هر قذافی که بر زمین می افتد، خودکامه ای دیگر متولد نمی شود. دیگر صدام نمی زاید مادر زمین، دیگر قذافی نخواهد ساخت و اگر متوهم هائی مانند بن لادن هم از پستو ها و سیاه چاله ها و نهانخانه ها به در آید باز نسل آخرین اند. چنان که جهان دیگر پول پت نساخت، پینوشه نساخت، موسولینی اگر ساخت مسخره ای بود نامش برلوسکونی، که هربدکاری کرد ولی کسی مانند گرامشی را به حبس همه عمر نیینداخت.
در خیابان های لیبی جهان دید که چگونه جوانان خون می خواستند وقتی سرانجام کسی را که چهل سال بود به قدرت چسبیده بود به چنگ آوردند، اما همان جهان لحظاتی بعد از تماشای رفتار خشن و عدالت خیابانی با آدمکش دیوانه ای چون قذافی به صدا در آمد که نه. شورای حاکمان تازه ناگزیر شده اند اعلام دارند آن ها را که در خیابان با قذافی چنان کردند، به محاکمه خواهند کشید. نمی کشند البته، یعنی نمی توانند بکشند، اما همین که ناگزیر از گفتن این سخن شده اند یعنی جهان دیگرگون شد و به سرعت. خشونت نمرده، شاید هرگز به تمامی از میان بشر محو نشود اما در همین آغاز بهار آدمی، می توان به نشانه هایش، به جوانه هایش، به دل خوشی هایش دل بست.
ایراهیم گلستان در ابتدای فیلم خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد، وقتی آن دو می خواستند جهان را به تماشای جذام خانه ببرند نوشت "دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های جهان بیشتر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است".
از این نوشته و گفته نیم قرن می گذرد. تا چشم بر جذام و جذامیان بازکنی و به چاره بنشینی در ادامه آن متن می آید "بر این پرده نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد می آید که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی".
پس می توان گفت همه آن عالمان و دلسوختگان تاریخ که چشم انسان را در قصه ها و شعرها، پرده ها و نمایش های خود گشودند، کاری بزرگ کردند و تخم زیبائی ها و مروت ها در دل بشر کاشتند. گرچه مانده است هنوز که این بهار همه جائی شود. هنوز جذام خانه ها هستند و درد هست و کسانی هستند که خشونت و تندی را ترویج می کنند.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
ماشاله خان کجاست
دیوار کاری از توکا نیستانی
وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق، چند روزی شل شد. لاشه اخلاق یک هفته ای افتاد وسط خیابان شهرها و راه های دور، اما در میان غریو شادمانی مردم، با تدبیر عاقلان خیلی زود جسدها را برچیدند و شهر را تمیز کردند و خیلی زود خون از خیابان ها پاک شد. این زمان را مردم دیری بود انتظار می کشیدند. نه فقط فقیران که بسیاری از شهریان نیز کاخ هائی را که به نظرشان مجلل و افسانه ای می رسید و امروز محقرست در برابر خانه نوکیسگان، ویران و در گشوده می خواستند. برخی گمان می بردند با باز شدن دروازه کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها و به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک و آزادی زندانیان، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آیند و با آن ها سرود دیو چون بیرون رود می خوانند. اما بعضی را منتهی آرزو بی قانونی بود که از آن تخریب می زاید چنان که در بغداد و شهرهای لیبی و چند صباحی در قاهره دیده شد. اما آن ها که آینه دار بودند در این آرزو به خیابان ها ریختند ساواک برچیده می شود، زندان ها مدرسه و شهرها که گورستان شده اند گلستان.
خوش دلان وقت فروریختن نظم پیشین، در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی از ارتفاع خودکامگی است. روزی که شاه رفت، در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، و در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و سطل های خود ضرب گرفتند، حال خود و آینده خود را نمی دانستند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که غارت مراکز عمومی و مصادره اموال و ورود به خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از خلاف اخلاق دارد. کسی در اندیشه عدل و اخلاق نبود.
گمان می رفت این ذات انقلاب است که چاشنی شعار و خشونت دارد. این ذات انقلاب است که مرگ بر... دارد. پنداشته می شد این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند روزنامه نگاران بودند، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و فریاد زد چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم... زنی باریک به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند حالا زمان این سخن ها نیست دیو بیدارست.
در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد وقتی می گفتند که چرا "شعار از جلو می آد". در راه پیمائی ها می گفتند کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد.
در مسجدی کنار خیابان آیزنهاور [آزادی فعلی] می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت و همیشه جمعی از محرومان و طلاب را در کنار داشت و نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران پلاکاردی در دست داشتند که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود. آقاهادی طلبه جوان فریاد زد به جای این کار حرفش را که پای دار گفت پلاکارد کنید و خودش از زبان گلسرخی فریاد زد "من نوکر امام حسین هستم". روزنامه نگاران که رفیقان گرمابه و گلستان خسرو بودند زیر بار نرفتند و به سخن در آمدند. یکی از پیران صحنه وقتی دید کار دارد گره می خورد سینه جلو داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه" دچار اختلاف نشوید و خودتان را راحت کنید. آن پیر از این سی سال نزدیک بیست سالش را در زندان گذراند تا درگذشت.
و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود. او نیز چندی بعد دیرزمانی را در همان زندان های در کنده گذراند. روزگاری که خود نوشت بارها مرگ را خواست.
در آن زمان خون و جنون و انقلاب که با زیباترین کلمات وصف می شد،همان شب های اول تا صبح اهل موسیقی و شعر زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران... بسازند و بزنند و بخوانند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می لرزیدند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.یا نمی گنجید.
در آن میان آمار جان می باخت، ده هزار می شد هزار، و در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی می شد، هر زیرزمینی را سردخانه ای تجسم می کردند با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک می آمد و در پستوهایش گونی گونی ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. که نشد. تخیل و بافته های انقلابی رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود و هست، گناه معصومیتشان بود.
تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش می رقصید. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان، بلندتر بود. در آن میان کاوه گلستان بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای.س عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد. و کشت. و فردا شبش بود که آقای.ب که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. او که به شریک نامرد ناتو دست نیافت تا وقتی زنده بود سبیلی تاب می داد و می گفت گردنم بره گردنش را می برم. دو روز بعد از پیروزی انقلاب یک ریو ارتش شاهنشاهی دم در خانه رحمت یخی بود و دفتر و مهر کمیته انقلاب در دستانش.
این صحنه ها کمابیش یک سالی مانند لکه ای روی دامن شهر بود. تبدیل کمیته ها به چهارده گانه زیر نظر آقای مهدوی کنی و نظم گرفتن دوستاقخانه ها کم کرد خشونت ها را ولی تمام نکرد. خشونت انگار فقط خشونت می خواست تا آرام گیرد. در آن فضا مهندس بازرگان و دیگر بازماندگان مصدق می کوشیدند تا بی آن که پای کسی را لگد کنند نظم را برگردانند و انتخاباتی برگزار کنند و کار را به دست نسل بعد بسپارند. اما نیروی آزاد شده ترمزی دیگر می طلبید. و در همین روزها بود که دیدیم دانشجویانی که مانند همه دانشجویان تمام جهان در دهه شصت، ضد امپریالیسم بودند از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند هیچ کس در شهر مخالف رفتارشان نبود، آیت الله خمینی این را می دانست که شرط گذاشت چپ ها و چریک ها از سفارت بیرون بروند و بچه مسلمان ها بمانند، وقتی پذیرفتند تائیدشان کرد و شد انقلاب دوم.
این ها که روز سیزده ابان 58 از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند اگر بد کردند، اگر هزینه ای سی ساله گردن ایرانیان گذاشتند، اگر هنوز مردم و خودشان – به قیمت زندانی که می کشند – دارند بهای آن تندروی جوانانه را پس می دهند، خوب و بد صدای جامعه شان بودند، برآمده از بطن جامعه ای بودند که از یک سال قبل می خواند "بعد از شاه نوبت آمریکاست".
حالا بعد سی و دو سال این جوانان موبایل در مشت، ژیگولوهای پیراهن سیاه، وقتی سیگارکشان و خنده کنان از دیوار سفارت بریتانیا در تهران بالا رفتند هیچ شباهتی به آن ها نداشتند. لازم نبود منتظر بمانیم تا سه روز بعد اعلامیه بدهند که بازی خوردیم، از همان اول پیدا بود. شباهتی به میردامادی و اصغرزاده و بی طرفان و عبدی نمی بردند. شباهتشان بیشتر به ماشالله قصاب بود که وقتی دانشجویان سال 58 به سفارت آمریکا ریختند، آن جا با حکمی از سوی کمیته انقلاب، مامور حفاظت از آمریکائیان بود. هم در عکس فاش شده دست به گردن با ویلیام سولیوان، در فرودگاه مهرآباد دیده شد. پشت سرشان هواپیمای چارتر نیروی هوائی آمریکا بود که داشت آمریکائیان و وسائلشان را می برد، همان هواپیمای که امضای ورقه عبورشان تنها سند اثبات جاسوسی عباس امیرانتظام بود که 27 سال زندان کشید، به اسنادی که از آن صندوقچه پاندورا بیرون آمد بسیاری چنین شدند. راستی ماشاله خان کجاست؟
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook
از پائیز ۵۸ تا پائیز ۹۰
فاصله پائیز ۱۳۵۸ تا پائیز ۱۳۹۰ فقط ۳۲ سال نیست، بیش از اینهاست. ایران ما و جهان هیچ شباهتی به آن زمان نمی برند. در آن تاریخ گروهی از دانشجویان که در شورعمومی انقلاب بزرگ و همه گیر، از بند هر ملاحظهای رها شده بودند، به تصمیم خود، سفارت آمریکا در تهران را اشغال کردند، و اینک ۳۲ پائیز بعد گروهی که در میانشان چند چهره بسیجی و نظامی هم شناسائی شدهاند، در جوی که بیشتر به نظر میرسد ساختگی است، به دلیلی که هنوز پیدا نیست، از جائی نزدیک به حکومت فرمان گرفتهاند تا با اشغال چند ساعته سفارت بریتانیا، از ضعف اقتصادی اروپا و مشکلات اجتماعی آنها بهره گیرند و ضربهای بزنند و خونسرد به خانه بروند. این دو حادثه هیچ شباهت به هم ندارد.
اشغال سفارت آمریکا تراژدی شد و هزینهاش را نسلها دارند میدهند و سودش را کسانی بردند که در بازی قدرت بودند و برخیشان اینک مطرودند. تکرار آن حکایت با سفارت بریتانیا دیگر حتی تراژدی نیست، بل کمدی است. این کمدی بیش از همه گروه احمدینژاد -معروف به گروه انحرافی- را خوش میآید چرا که آنان که شیفته شباهت دادن خود به گذشتگان با آبرو هستند این بار میخواهند نشان دهند که در موقعیت مهندس بازرگان قرار گرفتهاند و روحانیون و راستها -این بار مظهرشان لاریجانیها- همان گونه برای سرنگونیشان توطئه میکنند. مگر یکی از اصلیترین مقاصد اشغال سفارت آمریکا سقوط دولت موقت نبود!
فردای سیزده آبان سال ۵۸ به جز نهضت آزادی هیچ گروهی نبود که اشغال سفارت آمریکا، به تعبیری تسخیر لانه جاسوسی، را تأیید نکند. همه گروههای سیاسی هشت ماه بود میخواندند «بعد از شاه نوبت آمریکاست». دانشجویان به سرعت برق، شدند متر و اندازه وطن خواهی و استقلال طلبی و حتی آزادی خواهی. چنان آبرویی گرفتند که هر که را خواستند، بدنام کردند و هر که را نپسندیدند، کنار گذاشتند. اما چون هر جه بود از بستر خواست های روز برآمده بودند، بعد سی و چهار سال هیچ یک از آن ها روی نهان نکرده است.
اما کسانی که پریروز از دیوار سفارت بالا رفتند، همین الان هم رضایت از خبرگزاری فارس و مهر ندارند، که عکس هائی چنین به وضوح از آنان برای جهان تهیه کرد. هیچ گروه سیاسی و هیچ شخصیت قابل اعتنا هم تأییدی اعلام نکرده است.
به عکس آن روزها نگاه کنید؛ چهره مردم و لباس انقلابیون را ببینید و حالا به جین چسبان «دانشجوی معترض» در حال شکستن شیشه سفارت نگاه کنید که به جلوه، گوشت لخم کمر بیرون زده از تی شرت کوتاه را نشان میدهد. آن وقت انقلاب بود و شور و احساسات که مجال خیلی کارها میداد، اینک این نسل ماهواره و آیفون و فیسبوک، روز با قاب عکس ملکه جلوه میفروشد و شب به نام «شنبم ایرانی» در تویتر و فیسبوک دلبری میکند.
در حادثه اول، شب که شد، رهبر کاریزمائی انقلاب برای دانشجویان، که از اولین بیانیهشان خود را پیرو وی اعلام کرده بودند، شرایطی گذاشت و با پذیرفته شدن آن شرایط، پیام فرستاد که خوب جایی را گرفتهاید، بمانید، و بعدها آن حادثه را «انقلاب دوم» خواند. اما در حادثه سه شنبه این هفته، ساعتی بعد، پلیس پیام نظام را ابلاغ کرد -اگر از پیش ابلاغ نشده باشد- و بسیجیان با ترک هر دو محل سفارت، گروگانهای خود را رها کردند. هنوز البته نقش و دخالت رهبر جمهوری اسلامی در این ماجرا آشکار نیست.
فردای آغاز ماجرای گروگان گیری اول، دولت دموکرات جیمی کارتر در پیامی اشغال سفارت را تقبیح کرد و از دولت مهندس مهدی بازرگان خواست تا جان اتباعش را نگهبان باشد و به قوانین بینالمللی احترام بگذارد. دولت وقتی پیام آیتالله را در تأیید عمل دانشجویان شنید، راه خود را تشخیص داد، برنامه استعفایی که نوشته بود ابرام کرد. بازرگان دولت و قدرت را به همان کسان سپرد که برایش به هر در میزدند، خود ناسزا و فشار نصیب برد و خوش نامی ابدی.
چند ماه پیش از حادثه اول، در همان روزهای اول انقلاب، گروهی از جوانان انقلابی سفارت آمریکا در تهران را اشغال کرده بودند، اما ساعتی بعد نمایندگان شورای انقلاب از سوی دکتر بهشتی و دولت موقت به محل سفارت رفتند، گروگانهای چشم بسته را که ویلیام سولیوان، آخرین سفیر واشنگتن در تهران، هم بینشان بود آزاد کردند، و از سوی کمیته انقلاب اسلامی به ریاست آیت الله مهدوی کنی، یک گروه مسلح به مسئولیت ماشالله قصاب، مأمور حفظ جان سولیوان و اعضای سفارت شدند.
از ماهها قبل از حادثه دوم، تظاهراتی از سوی افراد بسیجی در برابر سفارت صورت میگرفت و پلیس مانع از نزدیکی آنان میشد، اما سنگ پارهها و نوشتههایشان روی دیوار سفارت بریتانیا در تهران باقی میماند. پنجرههای سفارت مقاوم شده بود، کنسولگری با موانع و حفاظهای ویژه تجهیز شده بود. بریتانیا اگر از این حرکات هم حادثه را پیشگوئی نکرده باشد، از روزی که چند تن از اعضای ایرانی سفارت دستگیر شدند متوجه شده بود که کسانی در حاکمیت آشوب بعدی را انتخاب کردهاند. دو ایرانی دستگیر شده در خرداد ۸۸ همراه با سران جناح اصلاح طلب به زندان افتادند و یکیشان در شوی جمعی دادگاه انتخاباتی با انفرادی ها و فشارها مجبور به اقرار به دخالت سفارت در تظاهرات اعتراض به انتخابات ریاست جمهوری دهم شد.
در سال ۵۸ وقتی خبر اشغال سفارت آمریکا به شورای انقلاب رسید، بدون توجه به نظر دولت که مخالف این حرکت بود، دکتر بهشتی هم با بیاحترامی به قوانین بینالمللی و ورود به خاک کشورهای دیگر به مخالفت برخاست. در آن جلسه، عزت الله سحابی تنها کسی بود که معتقد بود این خشم مقدس است و برآیند نفرت مردم از استکبار. منتها دکتر بهشتی خواستار آن بود که قبل از هر اظهار نظری از سوی شورای انقلاب، نظر رهبر روشن شود. مهندس سحابی، سه ماه بعد از آن ماجرا، برای اولین بار به مخالفت با اشغال و گروگانگیری برخاست و خواستار پایان دادن بدان شد. نامهای به احمد خمینی نوشت که بعدها همین نامه در هر گرفتاری مدرکی شد علیه او.
زمینه ساز حادثه نخست -اشغال سفارت آمریکا- سفر شاه به آمریکا بود که تئوریسینهای بیتجربه و ترس خورده حکومت نوجوان، بیماری وی را دروغین دانسته و این سفر را توطئه سازی آمریکا علیه خود تلقی کرده بودند، که بعدها آشکار شد خطا کردهاند. خبر اینکه حکومتگران جدید سخت از سفر شاه به آمریکا عصبانی میشوند، حتی اینکه ممکن است سفارت را اشغال کنند، به واشنگتن هم رسیده بود.
در حادثه این روزها، زمینه ساز نه سفر شاه به نیویورک بلکه تاسیس تلویزیون فارسی بیبی سی است، یعنی اگر کسانی در 58 حضور شاه را در نیویورک خطری برای نظام نوپا تلقی کرده بودند هنوز هستند کسانی که نظام را آسیب پذیر می بینند و یک شبکه تلویزیونی را مخل به مصالح نظام.
میماند واکنشها: از میان اسناد و مدارک و خاطره گوئیها و مقالات فراوانی که درباره ۴۴۴ روز گروگانگیری ایرانیان نوشته شده، چند نکته آشکار شده است؛ هر چند گروگانگیری و جنگ هشت ساله با عراق در بیشتر تحلیلها به عنوان تقویت کننده نظام و موجب تداومش شناخته شده، اما جای تردید دارد که از آغاز کسی یا کسانی این را دانسته باشند که این حرکات قوت می آورد. تحلیلگران نوشتهاند که با گروگانگیری، جناحی از درون جمهوری اسلامی توانست دو انتخابات مجلس و ریاست جمهوری اول را مدیریت کند و خلاصه قدرت را در دست بگیرد و به چند دستگیهای خطرناک ماههای اول پایان دهد. و باز نوشته اند بنیانگذار جمهوری اسلامی گروگانها را چونان موجودات گرانبهائی که توجه دنیا به آنها معطوف بود، نگاه داشت و بزرگان و چهره های جهانی برای میانجیگری به تهران آمدند و هر آمدنی فرصت مغتنمی بود برای صدور و جهانشمول کردن امواج تبلیغاتی انقلاب اسلامی. اینها و چند عامل دیگر در ستون فایدهها نوشته شده است.
اما ستون زیانها: به دلایل و بنا به اسناد غیرقابل تردید، طولانی شدن گروگانگیری باعث اصلی چشمکی شد که آمریکائیها به صدام حسین زدند و این را رهبری عراق چراغ سبزی دید برای حمله به ایران. تحلیلگران هر دو کشور ندانستند که به دیوار "مهار دوگانه" روبرو میشوند که به معنای حجامت کردن دو کشور چموش دارای نفت است. صدام سرنوشت خود و بعث عراق را در این قمار نهاد. آمریکائیها به ویژه بعد از شکست عملیات طبس که نظامیان را هم مقابل جیمی کارتر قرار داد، دیگر چندان لیبرال نبودند که کارتر بود و انتقام گرفتن و درگیر کردن جمهوری اسلامی را در دستور کار گذاشتند.
بین سطور نامه صدام حسین به هاشمی رفسنجانی، همزمان با حمله عراق به کویت، درج است که دیکتاتور عراق تازه به افتادن خود در دام وقوف یافته بود. چنان که نامه فیدل کاسترو به آیت الله خمینی، که یادآوری کرد چقدر برای مستقل ها و غیرمتعهدها هزینه دارد تغییر کارتر دموکرات ر و جانشینی یک راست افراطی، و از وی خواست زودتر گروگانها را آزاد کند و موجب شکست کارتر نشود، حقیقتی در خود داشت که در روزگار خود ناشنیده ماند. یعنی شنیده شد اما به تعبیر رهبر کاریزمائی انقلاب و بر اساس اعتقادات وی کارتر سگ زردی بود برادر شغال. اما همیشه مثل های فارسی در عالم واقع تطبیق نمی یابد.
در ستون زیانهای گروگان گیری این را هم باید نوشت که ادامه اش، راستهای آمریکائی را با دندانهای مسلح به جان خاورمیانه انداخت. ریگان هنوز رأی را از مردم آمریکا نگرفته برای تهران پیام تهدید فرستاد که نتیجه اش آزاد کردن گروگانها بدان شتاب بود که صورت گرفت، همزمان با مراسم تحلیف او. همو چندی بعد در مقابله با عملیات تروریستی قذافی هم منتظر هیچ اجازهای نماند و موشکهائی بر حوالی اتاق خواب دیکتاتور لیبی زد که وی را برای ده سال ساکت کرد. در هر دو این حوادث رامزفیلد و چینی دست در کار بودند، همانها که بیست سال بعد در دولت نومحافظه کاران، یازده سپتامبر را بهانه کردند و به افغانستان و عراق نیرو فرستادند.
کم نیستند کسانی که معتقدند گروگانگیری که آیت الله خمینی انقلاب دوم تشخیصاش داد، مادهای را وارد خون حکومت اسلامی کرد که همواره باید نبضش با تندترین و احساساتیترین بخش جامعه بزند و هیچ گاه مجذوب تکنوکراتها نشود. و همین ماده سرانجام امکان رشد احمدینژاد را از داخل راهروهای راست افراطی فراهم آورد.
به زبان دیگر، بر اساس ریلی که گروگانگیری کار گذاشت، قطار نظام هیچگاه به ایستگاه بلوغ نمیرسد و در هر پیچ زمانی به بلوغ رسیدگان خود را، به زور و خشونت هم شده، پیاده میکند تا تخریبچیها فرمان را در دست گیرند. که بود که گفت سرخ پوستها که بر قطار مسلط شدند، به تماشا بنشین و صدای انفجار را بشنو و آتش را ببین.
نسل اول انقلاب این را دیدند که انقلاب شیعی -اسلامی- باید در جهان یار بگیرد و محرومان و ستمبران جهان را متوجه خود کند. و این را دیدند که دشمنی با سرکرده قدرتهای جهانی در چشم محرومان اعتبار و محبوبیت میآورد و جایگاهی بزرگ میبخشد. اما همه آن ها ندانستند که باید همیشه متوجه بود این اعتبار کجا نقد میشود. مانند پول است. میلیاردها درآمد حاصل از فروش نفت هم چندان که نتوان در بانکهای دنیا حسابی داشت تنها به کار خرید بنجلهای چینی و واخوردههای هندی میآید و همان اول کار، آسمان کشور را هم به دیگران میبخشد، چنان که چاههای مشترک را در معرض تاراج همسایگان دوست می نهد. تحمل مردمی که رسانه های تحت کنترل مدام به آنان غرور می فروشند بالا می رود، اما بی انتها نیست، همه شب با غرور و بیشام نمیتوان خفت.
بماند که جهان یک بار به دام ما افتاد، دو بار از یک سوراخ گزیده نمیشود. حالا چندان که با دهانهای گشاد روبرو می شود، با آنان دشمنی چنان نمیکند که امتیازی شود برای گوینده، پس اول راه و مجالشان می دهد تا خوب غره شوند، پس آن گاه راه پنهان گریز برایشان باز می گذارد. و این کاری است که با احمدی نژاد کرد که هنوز سرگیچه دارد که آن ها که برای دیدنش از دیوارها بالا می رفتند و او را با فریاد مموتی به هم نشان می دادند کجا هستند. چنانشان در گردونه می اندازد که از احوال خانه و خود بیخبر شوند. چنانشان میکند که عاشق و مغرور خطاهای خود شوند.
این یک استاکسنت دیگرست که چون به جان سیستم افتاد فرمان شلیک میدهی، لبخند میزند. دستور زندگی میدهی، جان میگیرد. همان ویروسی است که برخی را به این گمان انداخته که در جهان امروز یا باید تسلیم شد یا همه چیز را به آتش کشید. انگار هیچ راهی جز این ها وجود ندارد.
ادامه مطلب
مطلب را به بالاترین بفرستید:
share on facebook